دلم بس ناجوانمردانه تنگ است...

اون سالی که فارغ التحصیل شدم، نزدیک مهر مامانم گفت:"امسال چه حالی بشی روز اول مهر وقتی ببینی همه دارن می رن مدرسه و دانشگاه ولی تو خونه ای! دلت می گیره!" گفتم:"نه! برای چی دلم بگیره؟! خیلی هم خوشحالم که امسال بعد 16 سال درس خوندن استراحت می کنم!" روز اول مهر تو هال خواب بودم که از سر و صدای دخترهای همسایه واحد روبرویی بیدار شدم. یه نگاه به ساعت انداختم دیدم نزدیک 7 صبحه و فهمیدم دارن می رن مدرسه. خیلی حس خوبی بهم دست داد که دیگه لازم نیست صبح زود بیدار بشم و برم به سوی کسب علم و دانش! گفتم:"آخیش! امروز راحت می خوابم. خدایا شکرت!!!" و این حس خوشحالی از اتمام تحصیلات رو از اون روز داشتم تا همین چند روز پیش!

اما امسال یه جوریم، دلم انگار تنگ شده برای اون جنب و جوش اول مهر، برای کلاس درس، دیدن همکلاسی ها بعد چند ماه، شیطنت ها وبگو بخندها، حرص خوردن از دست معلم ها و استادها، برای تحرک و تلاش...

دقیقا ده سال پیش بود که وارد دانشگاه شدم با کلی اشتیاق و انگیزه و هدف های بزرگ. می خواستم همه قله های موفقیت رو فتح کنم! وقتی روز اول مهر از سر در دانشکده حقوق گذشتم پامو محکم کوبیدم روی زمین و گفتم آهای دانشکده حقوق! من اومدم!... دلم برای اون گُلی تنگ شده، برای اون همه شوق و ذوقش، برای اون همه نقشه و هدفش، اون همه انرژی و انگیزه اش. برای اون گلی که هیچ شباهتی به گلی تنبل و بی حال این روزا نداره. دلم خیلی براش تنگ شده...

نظرات 38 + ارسال نظر
جمشید شنبه 1 مهر 1391 ساعت 04:59 ق.ظ


این پست درس خواندن یا نخواندن، مساله این است؟! رو خوندم بزنم به تخته شگفت مادر شوهری داری
حالا میخوام از مادر خودم بگم.این مادر جان بی شباهت به این مادر شوهر نبود دست کم تا یک زمانی.بچه که بودیم مسیر مدرسه و کودکستان من و برادرم خاکی بود و مادرم دو جفت کفش و چکمه یدکی برای ما خریده بود و خدا نکنه آسمون یک نمه ابری بشه از یک ساعت زودتر که کلاس تمومه میشه یدکی ها رو بارگیری میگیری و هلک هلک میومد جلوی مدرسه و کودکستان که پونصد متری با هم فاصله داشتند تا خدای نکرده بچه هاش به گل نشینن یا مثل خر تو گل گیر نکنن تازه دو قبضه چتر گل منگلی هم میورد که کاکل شریف و مبارک ما خیس نشه
نمیدونم اون موقع چه حسی به این کارها داشتم چون واقعا بچه بودم یادم نمیاد اصلا مگه حس هم داشتیم.خلاصه یک روز مدرسه شلوغ شد تازه انقلاب شده بود از بخت بد این مادر ما اون روز یک خورشیدی تو آسمون بود به بزرگی پنج برابر کله ما و اون هم نیومده بود اما تا فهمید شلوغ شده شیون کنان و مویه کشان آهنگ کودکستان کرد تا من رو پیدا کنه کودکستان شلوغ شده بود و من هم تو اون شلوغی چست و چابک رفتم کنار ساختمون دستشویی در حال تماشا بودم بیخیال و ریلکس.یکهو متوجه شدم یکی منو گذاشته رو کولش و حالا بدو کی ندو! من هم از اون بالا میزدم تو سر و صورت یارو و داد میزدم پدر سوخته من ضد انقلاب نیستم!تو حین این وضع کله ام خورد به کله یکی دیگه و خون شره کرد حالا شره کن کی نکن!و جیغ میزدم.یارو داد میزد منم من تو اون شلوغی به زحمت فهمیدم این رحمت هست رحمت پسر فامیلمون و که خونه یکی بودیم حدودا ده یازده ساله بود.وقتی با رحمت به زحمت رسیدیم در خونه چشم افتاد دم در خونه هفت هشتا از زنهای همسایه جیغ و داد زدن و نفهمیدم چی شد که یک پارچ آب اوردن و زنها شروع کردن به خالی کردن النگو و انگشتر تو پارچ و تا جایی که یاد دارم خبری از خلخال نبود خلخال رو به پا میبندن مثل انگشتر که به دست میکنن و شروع کردن به خالی کردن پارچ تو حلق من بدبخت چون معتقد بودن آب طلا سرحالم میاره.چند دقیقه ای که گذشت و دیدن حال من خوبه تازه یاد طلاها افتادن و هر کی دنبال طلاهای خودش میگشت از بخت بد من یکی از انگشترها نبود صدای جیغ و شیون دوباره بلند شد اینبار از ترس از حال رفتم! من رو انداختن توی تاکسی و بردن بیمارستان و به دکتر گفتن دکتر این بچه طلا خورده دکتر نگاه عاقل اندر سفیه به قیافه تپل اون موقع من انداخت و گفت از هیکلش معلومه که چه پدرسوخته پرخوریه.نمیدونم این دکتر پدر سوخته چه چشم شوری داشت که بعد از اون چاق که نشدم هیچ روز به روز لاغرتر شدم و تا به الان که رسیدم شدم نی قلیون(لعنت الله بر دهانی که بیموقع باز شود)حدود یک ساعت دکتر به این شکم انگشتر خورده من میکوبید و دلداریم میداد که نترس پیداش میکنم پسر.جلسه گرفتن که شکم من رو پاره پاره کنن یا به روش سنتی انگشتر دختر دو ساله همسایمون که فرزانه نام داشت رو پیدا کنن تو این مدت هم فرزانه از درد بی انگشتری جیغ میزد و الا و بلا همون انگشتر رو میخواست و هر چه انگشتر مریم دختر خاله سه سالشو بهش میدادن قبول نمیکرد بماند وقتی که مریم از خواب ناز بیدار شد و دید انگشترش نیست چه ضجه ای راه انداخته بود انگار کشتی های باباش غرق شده بود.القصه یکهو در عین نومیدی و ترس خوش ترین خبر عمرم به من رسید اینقده خوش که خبر خوش هسته ای کیلو چنده
خبر رسید که انگشتر قصه پر غصه ما به کف دمپایی عمه کوکب پیرزن نابینای محل چسبیده بوده و موقعی که اکبر نوه کوکب خانم دمپایی رو بر میداره پرت میکنه به سمت برادرش اصغر انگشتر از دمپایی جدا میشه و میخوره به باک موتور گازی آبی رنگ پسرش حسن آقا و کوکب خانم با اون گوشهای تیزش میشنوه و سریع میگه این صدای انگشتره!خلاصه پس از اینکه هویت انگشتر توسط فرزانه تایید شد و خبر به بیمارستان رسید و دکتر جان هم شنید اومد دستی به سر و شکم مبارک ما کشید و گفت میدونستم بهت نمیاد انگشتر خورده باشی پسر گلم!
بزرگتر که شدم خیلی وقتها با مادر جان سر این کارهاش بحثمون میشد اما چه سود که همون کارهایی که کرده بود اثر خودش رو گذاشت هر چند که بسیار کمرنگ شده اما جای خش اونها باقی است
این داستان واقعی است نام شخصیتها به جز رحمت لعنت الله علیه مستعار است/پایان

ماشااله چه کامنت دور و درازی!!!
خوب مادرتون دلواپس بوده و می خواسته محبت کنه هر چد محبت زیادی هم گاهی باعث دردسره!

fifi شنبه 1 مهر 1391 ساعت 06:50 ق.ظ

Man delam nemikhad sobh zood bidar sham.

منم همین طور! همیشه می گفتم چی می شد مدرسه ها چند ساعت دیرتر باز میشدن؟!

آفرین شنبه 1 مهر 1391 ساعت 09:02 ق.ظ http://afarin55.persianblog.ir/

منو بگو روز اول مهر تو خونه نشستم و دارم وب می خونم

تو که هنوز تو اون محیط هستی!

سمان شنبه 1 مهر 1391 ساعت 09:18 ق.ظ http://www.milapila.blogfa.com

من که حال میکنم تازه کلی ام به ابجی خانم فخر فروشی کردم

خوش باشی!

الی شنبه 1 مهر 1391 ساعت 09:22 ق.ظ http://www.eli8997.blogsky.com

منم دقیقا بعد از ۱۰ سال که از روز اول دانشگاه میگذره دلم برای خودم و شیطنت و انرژیم تنگ شده...ولی چه میشه کرد اینم برگی از زندگیه و حسنش اینه که همه روز های زندگی تکراری نیست و هر چیزی یه دوره ای داره که باید قدرشو دونست

پس تو یه سال وارد دانشگاه شدیم!

بهار شنبه 1 مهر 1391 ساعت 09:26 ق.ظ http://joyz.blogfa.com

منم خیلی دلم تنگه...
البته می دونستم دلم تنگ میشه!

ولی این دلتنگی برای من عجیبه!!!

نوزاد شنبه 1 مهر 1391 ساعت 11:04 ق.ظ http://newgreenhouse.persianblog.ir

این حس همیشه همراه ماهایی که با ذوق و شوق می رفتیم مدرسه هست اما قرار نیست به همون شدت باشه بلکه می تونه حس های دیگه جایگزینش بشه

مساله اینه که حس جایگزین پیدا نمی کنم!!!

باران شنبه 1 مهر 1391 ساعت 11:29 ق.ظ http://livingwithyou.blogfa.com

دقت نکرده بودم که برای من یازده سال میگذره
و من امسال اصلا دلم نمیخواد تو محیط علم باشم
راستی ممنون که اونطرف اومدید. من میخوندم اما روم نمیشد کامنت بذارم

اولین بارمه دلم تنگ شده! فکر کنم موقتی باشه!
خواهش می کنم. مگه رو شدن میخواد؟!

بازیگوش شنبه 1 مهر 1391 ساعت 12:18 ب.ظ http://bazigooshi7.persianblog.ir/

گلی خووووووووووووووب حستو میفهمم...منم بد دلتنگمممم

شیوا شنبه 1 مهر 1391 ساعت 12:21 ب.ظ http://shaparac.blogfa.com

من هنوزم بعضی شبا خواب دبیرستانم رو میبینم
هیچ میدونی منم خیلی خیلی دلم برا اون شیوای پرانگیزه و شاداب و زرنگ تنگ شده. خوب درکت میکنم

حیف اون روزا که دیگه تکرار نمیشن...

مینا-دفتر خاطرات شنبه 1 مهر 1391 ساعت 12:58 ب.ظ

منم امروز دلم تنگ بود برای اون روزها... یادش به خیر...
اما خدائیش راحت شدیما

راحت که شدیم ولی از این کم کاری و بی تحرکی هم خسته شدم. تو هر روز سر کاری حال منو متوجه نمیشی!

من و دخملی شنبه 1 مهر 1391 ساعت 01:21 ب.ظ

وااااااای.. باور میکنی امروز منم اینجوری بودم.. هر سال میگفتم آخیش .. چی بود صبح کله سحر بیدار میشدیم و با بدبختی میرفتیم مدرسه و دانشگاه.. ولی امسال من حتی زودتر از مامان معلمم بیدار شدم و دلم میخواست باهاش برم که به دلایلی نشد.. تلویزیون هم بیشعور حتی یه بارم آهنگ بوی ماه مهر رو نزاشت دلمون خوش باشه

چه تفاهمی!!!

maryam شنبه 1 مهر 1391 ساعت 03:37 ب.ظ http://http://maryam-bashkani.blogfa.com/

مسی شنبه 1 مهر 1391 ساعت 09:41 ب.ظ http://zibatarin74.persianblog.ir

ای بابا کاش جایه شما بودم و درسم تمام می شد . کشش ندارمممم

تموم میشه بالاخره!

مسی شنبه 1 مهر 1391 ساعت 09:46 ب.ظ http://zibatarin74.persianblog.ir

خانومی رمزمو تو وب بلاگفا خصوصی گذاشتم

اینجا هم خصوصی دارم. بالای صفحه!

ما شنبه 1 مهر 1391 ساعت 11:10 ب.ظ

اون گلی که ما میشناسیم همنی الانم سر شار از ذوق و شوره

نه مثل قبل!

نوا یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 01:01 ق.ظ http://navaomom.persiablog.ir

اونایی که دانشگاههای درست وحسابی درس خوندن این حس گذشتن ازسردردانشگاه بینشون مشترکه من که دانپاهم سردری نداشت

ظاهرش درست و حسابی بود وگرنه باطنش...!!!

رامونا یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 01:14 ق.ظ

خیلی خیلی ممنونم که به سوالم جواب دادین.
اگه امکانش هست کامنتم رو حذف کنین.
براتون آرزوی موفقیت و خوشبختی میکنم کنار خونواده عزیزتون

خواهش می کنم.

سیده زینب یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 11:44 ق.ظ http://dz.blogfa.com

منم سالای اول دلم تنگ نبود
اما حالا چرا

خانم خونه یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 01:48 ب.ظ http://www.daysofourmarried.blogfa.com

هی بانو منو بردی به ده سال پیش چه روزی بود دلم میخواد نصف عمرمو بدم اما برگردم اون روز

نه دیگه من در این حدا دلم تنگ نیست!!!

حسین یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 02:45 ب.ظ http://mbzh.blogsky.com/

سلام گلابتون خانم
واقعا یادش بخیررررررررررررررررر
اولش که نوشتت رو خوندم حدس زدم و دیدی حرف مادرتون درست از اب در اووومد.خوش به حالتون که راحت شدید
--
با چند تا عکس از غروب زیبای خورشید اپ شدم
قابل بدون و سر بزن لطفا
موفق باشید

سلام
این راحتی و آرامشش خوبه. ولی این بی تحرکی وعدم استفاده از مغز نه!

سرگردان یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 07:08 ب.ظ http://manosargardani.blogfa.com

راست میگی! منم خیلی دلم تنگ شده!هم دانشگاه رفتن و هم درس دادن.... مخصوصا که از اون مدرسه بزرگسالانی که سال گذشته میرفتم فیزیک درس میدادم خبری نیست!!

انشاالله دوباره مشغول تدریس میشی.

مسی یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 07:39 ب.ظ

دوستم

اماسیس یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 10:07 ب.ظ

سلام.
وای من عاشق فصل پاییزم
خاطرات مدرسه رو تو نگاه مشتاق بچه ها مرور میکنم

چه خاطراتی

فصل پاییزو دوست دارم ولی مدرسه رفتن و هر روز صبح زود بیدار شدن سخته!

اماسیس یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 10:20 ب.ظ

خب
من متاسفانه یکی دوروزی نتم مشکل داشت چند تا کامنت مونده از قبل که اونها رو تو همین پست میزارم:

جای خالی آدمها:
_______________
درسته ،‌همینطوره که گفتین
هیچ چیزی رو نمیشه جایگزینشون کرد مخصوصا" تو خونواده های شهدا
و پدرها و مادرها

اماسیس یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 10:23 ب.ظ

گزارش تولد:
______________-
امیدوارم که تولد 120 سالگی گل پسر
چشن ازدواجشون انشالله

اماسیس یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 10:25 ب.ظ

گزارش تولد:
_____________
چه کیک و ژله خوشمزه ای
وای 3 قلوها هم اونجان
خداحفظشون کنه

امیدوارم همیشه خونتون محفل شادی باشه

اماسیس یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 10:27 ب.ظ

پست یه کم درد و دل
____________________
خونده بودمش قبلا" و الان چیز زیادی ازش یادم نیس متاسفانه
ولی فکر میکنم تو همه زندگیها از این بحث ها باشه

چیز مهمی نبود. بله انگار همه جا این حرفا هست. شما فعلا خلاصی!

اماسیس یکشنبه 2 مهر 1391 ساعت 10:29 ب.ظ

توهمات حقوقی ملت
__________________
راستشو بخوای برای منم جای سوال بود که حبس تعزیری یعنی چی:دی

حبس تعلیقی هم داریم؟؟؟

طرف چه مهریه ای رو قبول کرده؟سرم گیج رفت اصلا"

خدا رو شکر سوالت شما هم پاسخ داده شد!
بله داریم. یعنی طرف حبس نمیره مشروط به شرایطی!

ماشاالله به این همت توکامنت گذاری! حالا چرا همه شو یه جا گذاشتی؟!

گلسا دوشنبه 3 مهر 1391 ساعت 03:24 ق.ظ http://underthesun.persianblog.ir/

سلام گلابتون بانو ....
مدتیست که با وبلاگتون آشنا شدم و هر وقت که فرصت کنم میخونمش ....
گمان میکنم اولین بار در وبلاگ دوست عزیزم نازنین بانو آدرس شما رو دیدم ...
به هر حال قلم خوب و زیبایی دارید ، براتون آرزوی موفقیت می کنم .... (:
واقعا که هیچی مثل درس خوندن و عطر کتاب و کاغذ و مداد نمیشه ....
راستی دو پست گذشته هم بسیار زیبا بود و البته که گزارش تولد خواندن در این وقت شب حسااااابی منو به هوس غذا خوردن انداخت !

سلام.
خیلی خوش اومدین. از آشناییتون خوشحال شدم.
ممنون از نظر لطفتون.

فــــرناز سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 12:30 ق.ظ http://farnazjun.persianblog.ir/

والا ما که از همون اولش تنبل و بی حال بودیم ... فردا می خوایم چی بشیم؟ ...

وای وای وای! نبینم از حالا تنبل باشیا! آیکون ننه گلابتون!

مامان گلها سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 09:27 ق.ظ http://3gholohayma


وا.خواهر جون چرا حرص میخوردی از دستمون.
تونستی بیا برام توضیح بده شاید تجربه تون به دردم بخوره.

یعنی چی؟! چه حرصی؟ چه توضیحی؟!

مینا-دفتر خاطرات سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 11:48 ق.ظ

چه بلایی ینی سر پرشین اومده؟

پرشین؟! من بی اطلاعم!

موشو خانوم سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 12:32 ب.ظ



گلی ما اصلا و ابدا تنبل نیست...
این از این...و اینکه هی...منم اصلا و ابدا دلم این مدت که دانشجو شدم برا مدرسه تنگ نشده بود...اما الان شدیدا دلتنگم....مخصوصا برای دوران راهنمایی..چه لذتی داشت....
هوووم... شیطنت و بچگی و درس خوندن ها و گاهی پیچوندن معلم ها...هـعی...

چرا هستم متاسفانه!
دوره راهنمایی که خیلی باحال بود!‍

یک حقوقدان سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 03:26 ب.ظ http://dattik.blogfa.com

غصه نخور... بازم از خیلی‌ها جلوتری

از این شکلک خوشم میاد

نه نسبت به خودم و هدفایی که داشتم....

ماجراهای مریمی سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 08:20 ب.ظ http://merrymiriam.persianblog.ir/

وای
من الان فهمیدم دقیقا 10 سال پیش وارد دانشگاه شدم. چقد زود گذشت

خیلی زود گذشت...

fifi سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 09:40 ب.ظ http://zanaane.blogsky.com

من تو دوره فوق دو روز صبحا میرفتم بیمارستان و یه روز هم ساعت 8:30 کلاس داشتم.یعنی به خودم فش میدادم که فوق خوندنت چیه دیوانه؟؟؟

درس خوندن و کار کردن همزمان که واقعا سخته!

مامان گلها جمعه 7 مهر 1391 ساعت 12:17 ق.ظ http://3gholohayma

عطف به نظر قبلی:
اونجا که گفته بودی حرص خوردن از دست معلما

عالمی داشت!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد