506

دهه ی اول محرم گذشت، با هیأت رفتن ها و عزاداری کردن ها. حالا که روضه ها و سینه زدن ها و اشک ریختن ها حالمون رو عوض کرده و ان شاءالله بخشی از سیاهی های دلمون رو پاک، می تونه یه شروع جدید باشه برای تمرین ترک عادت های بد، نهادینه کردن عادت های خوب، کارهایی که مدت هاس دنبال یه فرصت مناسبیم برای شروع کردنشون.

بسم الله!

505

پارسال همین موقع ها، یکی از دوره های اوج بد حالی بابا بود. همین روزای دهه ی اول محرم که تو خونه شون مجلس روضه برقرار بود. 

هر مجلسی که می رفتم واسه بهبود حال بابا مخصوص دعا می کردم و بعد انگار یکی به سرم انداخت که نذر کنم. من چندان اهل نذر کردن نیستم. یعنی این طوری که نذر کنم اگه حاجتم برآورده شد فلان کارو انجام بدم. معمولا بر عکس این عمل می کنم، یعنی یه کاری رو انجام می دم تا حاجتمو بگیرم. اما این بار به دلم افتاد که نذر کنم اگه تا پایان ماه صفر حال بابا بهتر شد، سال بعدش برای بچه هایی که میان روضه، یه چیزی بگیرم و بهشون بدم. خوراکی هم نه! یه چیزی که موندگار باشه و  بشه یادگاری مجلس روضه.

شکر خدا بعد چند وقت حال بابا خیلی بهتر شد و نزدیک محرم که رسید این مسأله ی ادای نذر پارسالی، همین جور یه گوشه ی ذهن من بود تا روزی که با جاری جان رفتیم پارچه فروشی برای خرید پارچه مشکی لباس محرم خانوم کوچولو. سر راه از جلوی یه فروشگاه بزرگ کتاب و لوازم التحریر رد شدیم و جاری جان گفت این جا تازه باز شده و خیلی چیز میز داره و این شد که بعد خرید پارچه، رفتیم اون جا و کلی وقت بین کتابا و لوازم التحریر و ... گشت زدیم و منم همه چی رو دقیق وارسی می کردم تا یه چیز مناسب پیدا کنم  برای هدیه دادن به بچه هایی که میان مجلس روضه ی خونه مامان اینا.

بالاخره بعد کلی بررسی، یه سری دفتر نقاشی گرفتم برای بچه های کوچیک و یه سری کتاب داستان پیامبران برای بچه مدرسه ای ها. دیروز کاغذ کادو گرفتم و کتابا رو کادو پیچ کردم تا برای امروز که شروع مجلسه با این نیت که عنایت امام حسین (ع) بیشتر شامل حالمون باشه.


خیلی ازتون التماس دعا دارم رفقای نازنین.


504

بعدها چندین هفته، امروز یه ساعتی رو کنار گلدونام تو بالکن فسقلی مون گذروندم. از تعطیلات عید که با شازده رفتیم بازار گل و یه سری گیاه و گلدون و تخم سبزی و... گرفتیم و یه صفای اساسی به بالکن دادیم و حسابی خوشگلش کردیم  _کاری که سال ها بود می خواستم انجام بدم!_  بیشتر روزا چند ساعتی رو تو بالکن و کنار گلدونا می گذروندم. آبشون می دادم، برگای خشکشون رو جدا می کردم، می نشستم اون جا، کتاب می خوندم و چای عصرونه مو می خوردم و کلی حالم عوض می شد! 
اما از اواخر تابستون بس که همه چی قر و قاطی شده بود و کارام زیاد، فرصتی برای بودن پیش گلدونام پیدا نکرده بودم تا امروز که دلم یهو براشون تنگ شد! وقتی آب پاش بزرگ رو آب کردم و رفتم برای آب دادنشون، تصمیم گرفتم یه حال اساسی هم به بالکن و گلدونا بدم. برگای زرد رو جدا کردم. رزها رو که دیگه خشک شده بودن و هیچ چاره ای بهشون افاقه نکرده بود از ریشه درآوردم و گلدوناشونو گذاشتم کنار، ساکولنت ها رو جابجا کردم و گذاشتم جای رزها، خاک زیرگلدونی ها رو تکوندم و  بالکن رو یه جاروی  اساسی کشیدم. زیر انداز رو هم که حسابی خاکی شده بود جمع کردم تا بشورمش. 
کار کردن با خاک و رسیدگی به گل و گیاه از اون چیزایی که می تونه حال آدم رو خیلی خوش کنه! باید از آخرین فرصتای خوب بودن هوا استفاده کنم و تا سرد نشده و مجبور نشدم گلدونا رو بیارم توی خونه، از بالکن و هم جواری با گلدون ها استفاده کنم!

503. هم شاگردی سلام

ساعت هفت صبح، با گل پسرِ مرتب و اتو کشیده، پیاده راه افتادیم سمت مدرسه. تو راه انواع و اقسام بچه مدرسه ای در اندازه و مدل های مختلف رو دیدیم که هر کدوم به یه سمت می رفتن! ورودی مدرسه رو گلدون چیده  و دم مدرسه رو آب پاشی کرده و پلاکارد زده بودن. همه چیز آماده برای شروع سال تحصیلی!

گل پسر که وارد مدرسه شد، من یه کم کنار در تو اون حال و هوای اول مهر موندم و مشغول تماشا شدم که از بلندگو سرود هم شاگردی سلام پخش شد. این قدر حس نوستالوژیک عمیقی داشت که یهو بردم به بیست و اندی سال پیش، تو حیاط دبستانی که اون زمان می رفتم و حالم کلا عوض شد! حالا نه این که دلم برای مدرسه تنگ بشه یا هوس  کلاس و درس بیافته به جونم، صرفا یه تجدید خاطره بود و من خوشحالم که دیگه نباید برم مدرسه!


502

به این نتیجه رسیدم گل پسر به همون میزان که در درآوردن جیغ و گریه ی خانوم کوچولو تبحر داره، همون قدر هم می تونه مواقعی که خواهرش می افته رو دنده ی نق زدن و گریه های بی دلیل _جوری که من کم میارم_ با روش های خاص خودش آرومش کنه و از اون حال و هوا درش بیاره! 

وقتی حالت دوم اتفاق میافته، من پر حس های خوب می شم! دیدن برادر بزرگتری که حامی خواهر کوچیکترشه و می تونه حالش رو از بد به خوب برگردونه، خیلی لذت بخشه و من آرزو می کنم این حس محبت و حمایت همیشه بینشون بمونه، تا آخر عمر!

501

خونه تکونی پاییزه هم چنان ادامه داره. امروز نوبت سرویس های بهداشتی بود و اتاق بچه ها. و وای از اتاق بچه ها که همیشه تمیز و مرتب کردنش سخت ترین قسمت کارهای خونه اس، با اون حجم اسباب بازی های ریز  و درشتی که کف اتاق و پشت تخت و زیر کمدها ریخته و درآوردن و تفکیک کردن و گذاشتنشون در جای مربوطه بسیار وقت گیر و طاقت فرساس!

  از نظر من تمیز کردن کل خونه یه طرف، اتاق بچه ها یه طرف دیگه. بس که ازم انرژی می گیره و عصبیم می کنه و هربار هم قطعا با بچه ها دعوام می شه! کلی براشون بالای منبر می رم و در خصوص لزوم تمیر و مرتب بودن و جمع کردن درست و حسابی اسباب بازی ها بعد هر بار بازی کردن، با عصبانیت سخنرانی می کنم ولی باز آش همون آشه و کاسه همون کاسه!!!


خونه تمیز و مرتبه و خونه ی تمیز جون می ده واسه چی؟ واسه مهمون دعوت کردن! برای فردا ناهار مهمون دعوت کردم.

500

خونه تکونی پاییزه رو شروع کردم. خرده خرده! هال و آشپزخونه رو یه جارو و تی اساسی زیر و رو کشیدم و رو مبلی ها و رویه ی کوسن ها رو شستم.

 حالا له و خسته نشستم کنار پنجره ی آشپزخونه، چای هل دار با کلوچه می خورم و کیفورم از بوی تمیزی که پیچیده توی خونه...

499. هشت

از چیزای به نظر من مسخره و بیخودی که تو سال های اخیر باب شده و به کمک اینستاگرام روز به روز گسترده تر و مفصل تر هم می شه، جشن تولدهای تجملاتی و فوق تجملاتی بچه هاس.  از تم تولد و لباس های خاص، میز تولد و کیک های گرون تومنی فوندانت ، میز شام با کلی غذاهای جورواجور تا چیزایی مثل پرنسس تولد که تازه تره و مدتیه جزء آپشن های شرکت های خدمات جشن تولد اومده و عبارته از یه دختر تر گل ورگل که با آرایش کامل و لباس پف پفی ، بین بچه ها تو جشن تولد می چرخه و دکور عکس ها می شه! 

اگه به اون بچه ی کوچولویی که این مراسم باشکوه که گاهی در حد یه عروسیه به افتخار ایشون برگزار می شه باشه، که درکی از این همه تزیین و تجمل و ریخت و پاش نداره و چه بسا از این همه شلوغی خسته و کلافه هم بشه! پس در واقع این همه زحمت و هزینه فقط برای دل پدر و مادر بچه اس و بعضا به رخ کشیدن و چشم و هم چشمی و کم نیاوردنشون از بقیه، که از جشن تولد به جشن های دیگه ای مثل جشن دندونی و جدیدا جشن از پوشک گرفتن(!) هم گسترش پیدا کرده!

من به شخصه هیچ وقت چنین جشن های سختی برای بچه هام نگرفتم! تولد رو هر سال داشتن اما در نوع عادی و کاملا عقب مونده از مد روز! هدف این بوده که خانواده ها دور هم جمع بشن و به بچه ها خوش بگذره پس  واقعا نیازی به این همه تجمل و تکلف نبوده!

امسال برای جشن تولد هشت سالگی گل پسر هیچ برنامه ای نداشتیم! شازده گفته بود اصلا حال و حوصله ی مهمونی نداره و به گل پسر پیشنهاد داده بود به جای مهمونی تولد _ که گل پسر از اول تابستون حرفش رو می زد_ بریم شمال که اونم نشد.

دیروز که قرار هفتگی مون بود برای رفتن به خونه ی مامان، وقتی رسیدیم و ناهار خوردیم، من یهو به ذهنم رسید که می شه امشب که شب تولد گل پسره و همه این جا دور هم جمعیم، یه کیک بگیریم و یه نیمچه جشن تولد تا گل پسر قند عسلمون شاد بشه! به شازده تلفن کردم و گفتم شب زودتر بیاد و کیک و کلاه تولد و بادکنک بخره و اگه تونست هدیه. بعد هم تازه نشستم به سرزنش کردن خودم که وقتی دیده بودم بچه ام این همه وقته منتظر تولدشه و براش ذوق داره، چرا زودتر فکر ش رو نکرده بودم، چرا از قبل هدیه نخریدیم، چرا وسایل تزیینی تولد رو از خونه نیاوردم و غیره و ذلک!

شازده نزدیک ده شب بود که با کیک و چند تا کیسه بزرگ رسید خونه ی مامان. دور از چشم گل پسر کیسه ها رو ازش گرفتم و بردم تو بالکن و کیک رو گذاشتم تو یخچال. شام که خوردیم، برادر کوچیکه همه ی بچه ها رو برد تو اتاق سرشون رو گرم کرد و ما تند تند بساط تولد رو به پا کردیم! کیک و شمع هشت رو گذاشتیم و کلاه های تولد رو دورش چیدیم، بادکنکا رو باد کردیم و مثل بچگی ها مالیدیم به موهامون تا به دیوار بچسبه، برف شادی رو آماده کردیم و چراغ ها رو خاموش و بعد گفتیم بچه ها از اتاق بیان بیرون: گل پسر، خانوم کوچولو و سه قلوهای داداشم. و بچه ها حسابی هیجان زده شدن!  کلی دست زدیم و جیغ کشیدیم و تولد مبارک خوندیم! تمام بادکنکا رو با شعله ی کبریت و  پریدن روشون ترکوندیم! شازده که واسه همه ی بچه ها هدیه خریده بود کادوهاشون رو داد. عکس و فیلم گرفتیم _با لباس های تو خونه ای!_ کیک خوردیم و خلاصه این تولد یهویی و بی برنامه ی قبلی، کلی باحال از کار دراومد و خیلی هم بهمون خوش گذشت. گل پسر هم از نتیجه راضی بود شکر خدا!

مطمئنم اگه از اون جشنای مفصل جینگولی گرفته بودم به هیچ کدوممون این قدر خوش نمی گذشت!

498

 به نظر من یکی از آزار دهنده ترین چیزها اینه که وقتی کسی هیچ درکی از شرایط زندگی تو نداره و تو یه وضعیت کاملا متفاوت با تو به سر می بره، بدون این که ازش درخواست کمک و راهنمایی کنی، بیاد واسه مسائل تو نسخه بپیچه و جوری باهات حرف بزنه که یعنی همه ی این مسائل ناشی از ضعف توئه و لاغیر! و اگر من بودم چنین می کردم و چنان می کردم!!!

مثلا کسی که بچه نداره و تو یه زندگی آروم دو نفره اس، چه طوری می تونه بیاد با قطعیت نظر بده که کم خوابی بچه ی من ناشی از عدم برنامه ریزی منه و اگه بچه ی اون بود بلد بود شب ها به موقع بخوابوندش؟! یا وقتی شوهرش کارمنده و همیشه سر ماه حقوقش رو گرفته و  هیچ کدوم از مشکلات یکی مثل شوهر من رو _که تو کار تولیده و مدام درگیر مواردی مثل پاس نشدن چک مشتری، فروش نرفتن جنس، جور نشدن مواد اولیه و..._ نداره، چه طوری می تونه بیاد بگه که خب همه ی مردا کار می کنن و شوهر من بیخودی اعصابش خرابه و فکرش مشغول. و اصلا تقصیر منه که شوهرمو لوس کردم و زیادی بهش رو دادم!!!


کاش به جای قضاوت  و اظهار نظرهای قاطع در مورد زندگی بقیه که گاهی خیلی با زندگی ما متفاوته، یه کم درک و همدلی داشته باشیم و طرف مقابل مون رو پشیمون نکنیم از حرف زدن! اصلا اینم نه، گاهی دهنمون رو ببندیم و سکوت کنیم! مگه ساکت بودن کسی رو کشته تا حالا؟! 



497

بعد چندین روز کار زیاد و کم خوابی، بعد مهمونی مادرشوهر جان که کلی  کار داشت و انرژی گرفت، امروز رو تلاش کردم تا می شه بخوابم و استراحت کنم! راستش من از اون دسته آدمام که آستانه ی خستگی شون پایینه و تحمل کار زیاد و کم خوابی های مداوم رو ندارن! 

صبح  چند بار بیدار شدم، یه نگاه به ساعت انداختم و دوباره خوابیدم! تا جایی که دیدم تو رختخواب موندن بیشتر باعث کسل شدنم می شه و اون وقت بود که رضایت دادم به پایین اومدن از تخت! یه پیرهن نخی خنک پوشیدم، جلوی کولر ولو شدم رو تخت، بعد مدت ها لاک زدم، چایی با هل و گل دم کردم و یه کتاب آوردم که تا عصر مشغولش باشم. ناهار هم نیمرو درست کردم راحت و بی دردسر و البته خوشمزه...

و چه قدر این مدل تنبلی کردن بعد چند روز پرکار لذت بخش و لازمه!