526

اصولا تا وقتی که یه کیک شکلاتی تو یخچال هست، آرامش روح و روان آدم دستخوش تغییرات محسوس می شه! به هر بهانه ای می خوای بری سر یخچال و یه تکه شو برداری بخوری، برای صبحانه، برای عصرونه، بعد کارِ خونه... حالا اگه کیکش رو هم خودت پخته باشی با رعایت تمام اصول خوشمزه کنندگی که دیگه هیچ!!!

من نمی گم ها، تحقیقات دانشمندان ثابت کرده!

525

برنامه ی این روزهای خانم کوچولو به این صورته که نزدیک ظهر از خواب بیدار می شه، یه صبحانه ی مختصر می خوره، می گه کارتون مورد علاقه ش رو براش بذارم، روی مبل جلوی تلویزیون دراز می کشه و دستور می ده پتوی زردش رو براش بیارم! وقتی هم می گم خب خودت بیار، یا می گه:  «آخه من خسته می شم» یا می گه: «پام درد می کنه»!!!

برای باقی امور از قبیل گذاشتن بشقاب یا لیوانش توی آشپزخونه یا جمع کردن اسباب بازی هاش هم همین فرمایشات رو می فرمایند!

اما وقتی من یه کاری دارم و نیاز به تمرکز، نه خسته می شه و نه پاش درد می کنه. مدام تو دست و پای من می پلکه، تو کارم اختلال ایجاد می کنه و روانم رو به باد می ده!

خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر کنه!

524

طی هفته ی گذشته برنامه  گذاشتم برای قورت دادن یه قورباغه ی گنده که اصلا هم زشت و بی ریخت نبود اما نمی دونم چرا طی چند ماه اخیر با این که مدام از یه گوشه بهم چشمک می زد، اصلا جذبم نمی کرد که برام سراغش!

مرداد ماه بود که رفتم و برای جشن نامزدی برادر وسطی که قرار بود شهریور برگزار بشه، پارچه خریدم که برای خانوم کوچولو لباس بدوزم. اولش قصد داشتم پارچه ی سفید بگیرم و لباس عروس بدوزم اما تو پارچه فروشی یه پارچه ی حریر شیشه ای خامه دوزی شده ی گلبهی با طرح گل های ریز دیدم و عاشقش شدم و چون قیمتش هم مناسب بود شک نکردم و همراه آستری و تور ارگانزا خریدمش. چند روز بعدش یه شب که شازده خونه نبود و بچه ها هم زود خوابیده بودن، پارچه ها رو پهن کردم وسط هال و الگو انداختم و بریدم. بعدتر چند تا درزش رو هم دوختم، اما خورد به فوت آقا جون و جشن نامزدی کنسل شد و منم کلا انگیزه مو از دست دادم برای تموم کردنش! چند وقتی روی چرخ خیاطی بود ولی برای این که رو اعصابم نره، تا کردم گذاشتمش توی میز چرخ. 

تا این که دوباره قرار شد بعد ماه صفر جشن نامزدی برقرار بشه و خانوم کوچولو هم جز همون لباسی که قرار بود براش بدوزم و کلی تو ذهنم مدل برام در نظر گرفته بودم، لباس مناسب دیگه ای نداشت و می دونستم باید بنشینم و تمومش کنم. پارچه های بریده شده رو درآوردم و دوباره گذاشتم روی چرخ خیاطی، اما مگه حوصله ی دوختنش می اومد؟! و وای از کاری که حس و حال انجامش بره و برنگرده!

هفته ی پیش یه روز بعد ازظهر که بی حوصله و کلافه بودم و تو رختخواب غلت می زدم و خوابم نمی برد، یهو یه حسی درونم غلیان کرد. از جا بلند شدم و نشستم پای چرخ خیاطی! بعد همین جور خرده خرده طی چند روز قسمت های مختلف لباس رو دوختم و تمومش کردم. با این که خیلی هیجان زده بودم از تموم کردنش اما به نظرم می اومد با وجود پارچه ی قشنگش زیادی ساده اس و باید جینگولی تر بشه. آویزونش کردم تو کمد تا بعد یه فکری به حالش بکنم. اما نذاشتم دوباره فاصله بیافته و بمونه! از تو نت درست کردن گل پارچه ای رو سرچ کردم و طی دو روز سه تا گل پارچه ای قشنگ درست کردم و با مروارید دوختم به بالای دامن پیراهن. یه ژیفون پف پفی هم براش دوختم و بالاخره دیروز، بعد چندین ماه پروژه ی کش دار لباس مجلسی دخترکمون به سر انجام رسید شکر خدا!

خانوم کوچولو که کلی براش ذوق کرد و اصلا راضی نمی شد بعد پرو آخر از تنش دربیاره! همون جور پیراهن به تن بازی می کرد و دراز و کوتاه می شد _ با پیراهنی که من اون همه براش زحمت کشیدم!_ بالاخره موقع غذا خوردن راضیش کردم درش بیاره تا کثیف نشه.

حالا یه پیراهن دخترونه دوختن کار خیلی فوق العاده ای نیست، اما این جور کارا باعث می شه حس بهتری به خودم پیدا کنم و امیدوار بشم به خودم! برای شازده هم یه سخنرانی کردم در باب این که خیلی هنرمندم و اگر هم چین پیراهنی رو می خواستیم آماده بخریم چند برابر باید هزینه می کردیم!!! بله خب بالاخره گاهی هم لازمه آدم از خودش تعریف کنه!


523

امروز از صبح که بیدار شدم یه جور دیگه به خونه مون نگاه کردم، با دقت و علاقه ی بیشتر. درسته که از دقیقا سیزده سال پیش تو یه هم چین شبی که زندگی مشترکم رو تو این خونه شروع کردم خیلی چیزاش تغییر کرده، اما همیشه برام دوست داشتنی بوده و محل آرامش.

زندگی زیر یه سقف ما سیزده سال شد و حالا بعد از طی کردن کلی فراز و نشیب و کسب تجربه های بسیار ، یاد گرفتیم چه جوری با هم مدارا کنیم و بسازیم، به حساسیت ها علاقه ها ی هم احترام بذاریم و بشیم مایه ی آرامش هم دیگه. این روزا رو حتی از اون روزهای پر شر و شور اوایل ازدواج هم بیشتر دوست دارم!


الحمدلله علی کل نعمه


522

این روزای کوتاه پاییزی، بهترین زمان برای ادای روزه های نگرفته شده ان. از زمان بارداری و شیردهی خانوم کوچولو کلی روزه ی قضا مونده رو دستم _بر عکس مال گل پسر که تعدادشون کم بود_ که باید ادا بشن. پارسال نشستم و تعداد کل روزه ها و اونایی که کفاره بهشون تعلق می گرفت رو تو دفترچه یادداشتم نوشتم تا فقط تو ذهنم نباشه و اشتباه نکنم یه وقت! بعد هر روزه ای رو که می گرفتم علامت می زدم و تعداد کل رو کم می کردم. تا امسال حدود یک سومش گرفته شده شکر خدا، اما هنوز کار داره تا تموم بشه.

حالا درسته که روزای الان نسبت به روزای تابستون و آخر بهار که ماه رمضان سال های اخیر بهشون افتاده، کوتاه ترن و خنک تر و قاعدتا باید روزه گرفتن تو این روزا راحت تر باشه، اما انگار خدا برای ماه مبارک، یه صبر و توان ویژه ای می ده که تو روزای دیگه نیست و من این قدر که تو پاییز و زمستون موقع روزه گرفتن ضعف می کنم ، تو روزای بلند رمضان این حالت رو ندارم. فقط دلم می خواد برم زیر پتو چسبیده به شوفاژ بخوابم تا دم اذان مغرب!

521

روزای کم یابی هستن این روزا، روزایی که شادی واقعی اومده تو دلا.
داعش، لکه ی سیاه شر مطلق بالاخره از سرزمین های مسلمین محو شده، پیروزی واقعی محقق شده و وعده «ان الباطل کان زهوقا».
این روزا امید اومدن روزایی رو تو دل روشن می کنن که دیگه هیچ  بدی و ظلمی تو عالم وجود نخواهد داشت...

کیک شکلاتی پختم و یه شام خوشمزه برای یه جشن کوچیک خانوادگی و در عجبم که مردم برای برنده شدن یه تیم ورزشی به خیابون می ریزن و جشن و پایکوبی راه می اندازن، اما چنین پیروزی بزرگی در سکوت می مونه!!!

خدا رو هزاران هزار بار شکر...


520

از سفر برگشتیم. یک سفر کوتاه به همراه خانواده ام. خیلی وقت بود مسافرت نرفته بودیم و مامان به برادر بزرگه که پیشنهاد این سفرو داده و جاشو جور کرده بود، گفته بود اگه گلی نیاد منم نمیام، چون بچه ام چند وقته هیچ جا نرفته! بازم به مامان ومحبت مادرانه اش!

 دوست داشتم این سفرِ بعدِ مدت ها مون طولانی تر باشه و حسابی حال و هوامون رو عوض کنه، که خب به خاطر مدرسه ی گل پسر و کار شازده نمی شد که بشه! در واقع ما از فرصت طلایی زمان بچه مدرسه ای نداشتنمون برای مسافرت رفتن بی دغدغه اصلا استفاده ی درستی نکردیم، فرصتی که دیگه برنمی گرده!

از لحظه ی برگشت تا دو ساعت بعدش مشغول بودم. خالی کردن چمدون و سبد خوراکی ها، جابجا کردن وسایل، شستن و پهن کردن لباس ها، حمام کردن بچه ها... اونم بعد از خستگی هشت ساعت تو جاده بودن!

تا چند سال پیش همیشه بعد از برگشت از سفر، خیلی راحت چمدون و وسیله ها رو می ذاشتم  یه گوشه، دوش می گرفتم و ولو می شدم. فرداش که خستگیم در می رفت می رفتم سراغشون، اما الان کدبانوی درونم به هیچ وجه چنین راحت طلبی هایی رو قبول نمی فرمایند! 

تو خود سفر هم همین وضع بود و با وجود بعضی همسفران خیلی آرامش طلب، بنده  به سان فرفره ای بین آشپزخانه و هال و حیاط در حال چرخش برای پذیرایی و جمع و جور و شستشو بودم و علی رغم خستگی خدا رو شکر می کردم که این بنده شو شل و وارفته و بی حس و حال خلق نکرد!

یک لیوان چای خوردم و می خوام یه کم کتاب بخونم تا چشمام خسته بشه و آماده بشم برای یه خواب عمیق...


519

یکی از اولین پیام هایی که امروز صبح اول وقت تو تلگرام دیدم مربوط به نماز روز پنج شنبه بود. نمازی که اخیرا زیاد راجع به مجرب و مورد توصیه  بودنش شنیده بودم. همون موقع فورواردش کردم برای گروه دوستام و بعدتر نیم ساعت مونده به اذان ظهر که کارام تموم شده بود، به دلم افتاد که تا وقت هست این نمازو بخونم. حالا نه برای حاجت خاصی، یه سری حاجات کلی و آرامش خودم. 

به نظر من  یه سری از مشکلات و گرفتاری های امروزه به خاطر کم رنگ شدن مستحبات تو زندگی مونه. نمازهای واجب رو در سریع ترین زمان ممکن  می خونیم، صرفا می خونیم به قول یه بنده خدایی تلگرافی! نه نافله ای، نه تعقیبات درست و درمونی و نه خیلی کارای دیگه. همونایی که قدیمی ها انجام می دادن و خیر و برکت زندگی هاشون خیلی بیشتر از مال ما بود. مثل روضه های خونگی که چند وقته تو فکرشم و البته فقط تو فکرش و ماه صفر هم تموم شد و هیچ اقدامی نکردم برای عملی شدنش...


*نماز روز پنج شنبه:

صبح پنج شنبه قبل اذان ظهر

چهار رکعت که به صورت دو نماز دو رکعتی خونده می شه.

رکعت اول: حمد و یازده مرتبه سوره توحید

رکعت دوم: حمد و بیست و یک مرتبه سوره توحید

رکعت سوم: حمد و سی و سه مرتبه سوره توحید

رکعت چهارم: حمد و چهل و یک مرتبه سوره توحید

بعد از اتمام نماز پنجاه و یک مرتبه سوره توحید و پنجاه و یک صلوات


ان شاءالله نور و برکت تو زندگی همه مون پاشیده بشه.






518

شازده بعد ده روز برگشته. سوغات یکی از شیرینی های کربلا یا به قول عرب ها حلویه آورده. طعمش منو می بره به کوچه پس کوچه های پشت حرم امام حسین(ع) و سفر پنج سال پیش شیرینم، وقتی که یه شب موقع رد شدن از شیرینی فروشی های بازارچه ی دور حرم، بالاخره دل رو زدم به دریا و بی خیال اصول بهداشتی یه کم از اون حلویه های اشتها برانگیز خریدم و تو هتل با هم اتاقی ها زدیم بر بدن! و من با اون حال سرما خورده و گلوی دردناکم این قدر ازش خوردم که به مرز خفگی رسیدم!

چه قدر دلم یه سفر خانوادگی زیارتی می خواد و نمی دونم کی قسمتون بشه. قبل رفتن شازده بهش گفته بودم وقتی برگرده باید ببردمون مشهد، حالا که برگشته می گم ببرمون کربلا! و البته که همه ی اینا هم همت می خواد و هم دعوت که فعلا هر دو پای قضیه می لنگه گویا!


خانوم کوچولو سه روزه خیلی مریضه، تب دار و بی حال و بی اشتها روی مبل افتاده و دکتر و دارو هنوز افاقه ای  نکرده. حال خونه خیلی غمگینه بی صدای حرف و خنده  و بازیش...


517

امشب خونه ی مامان اینا هستم و برنامه مون آموزش کار کردن با اینستاگرام به بابا بود! از دست برادرا شاکی بود که هیچی رو درست و حسابی بهش یاد نمی دن و گوشیش رو آورد که من بهش بگم. آموزش شامل مواردی چون چگونگی گذاشتن پست جدید، فالو و آنفالو کردن، لایک کردن و کامنت گذاشتن بود. حالا بماند که بابا چه قدر سؤالات عجیب و غریب پرسید و داداش کوچیکه هی چشم و ابرو اومد که واسه همینه ما ترجیح می دیم این جورا چیزا رو به بابا یاد ندیم! آخر سر که این آموزش زمان بر و انرژی بر تموم شد، بابا خیلی خونسرد فرمودن: «خب حالا که چی اصلا؟! مگه من بی کارم؟!»

آیکون محو شدن در افق...