516

زندگی مشترک ما همیشه با سفرهای شازده همراه بوده. اوایل ازدواجمون چون دانشجوی یه شهر دیگه بود، بعدش به خاطر کارش نصف هفته رو خارج از تهران بود و بعدها سفرهای چند روزه ی گاه به گاه کاری که تو سال های اخیر تعدادشون کمتر شده خوشبختانه!

سال های اول این سفرها خصوصا مواقعی که طولانی می شد خیلی برام سخت بود. تمام مدت دلم گرفته بود و چندان دل و دماغ نداشتم! اما تو سال های اخیر سعی می کنم این دوری های هر از گاه رو یه فرصت ببینم. فرصتی برای  داشتن وقت بیشتر برای خودم، غرق شدن تو کتاب ، وقت گذروندن با دوستام، موندن پیش مامان و بابا... مهم تر از همه این که این دوری ها و دلتنگی ها کمک می کنه بیشتر قدر هم رو بدونیم و با هم مهربون تر بشیم!

تو سه سال اخیر سفرهای طولانی شازده، سفر زیارت اربعین بوده. سفرهایی که هر سال با کل خانواده اش رفته و من به خاطر بچه ها نتونستم همراهیش کنم. این موقع ها دل تنگی و دل گرفتگیم چند جانبه می شه  و  هی فکر می کنم یه زمانی چنین سفری قسمت منم می شه؟...

515

کف اتاق خواب پر از وسیله اس. شازده داره کوله ی پیاده روی اربعینش رو می بنده. هر از گاهی هم یه چیزی رو می گه براش بیارم. فردا صبح عازمه ان شاءالله.

مدرسه ی گل پسر فردا جشن صبحانه داره. یه برگه دادن برای اطلاع رسانی که یه سری چیزا رو براشون بذاریم. یه سر به تلگرام می زنم و می بینم مادرای گروه مدرسه دارن از تزیین صبحانه حرف می زنن. یادم میاد پارسال برای جشن هیچ تزییناتی نکرده بودم و گل پسر بعد برگشتن از مدرسه از صبحانه های خوشگل هم کلاسی هاش گفته بود. اصلا حس و حال ندارم اما به خاطر سرخورده نشدن پسرکم بلند می شم و می رم سریع یه ظرف  از مواد چیده واچیده مخصوص صبحانه براش حاضر می کنم، سلفون می کشم و می ذارم تو یخچال.

اینا در حالیه که من امروز از صبح تا بعد ازظهر تو یه کارگاه پخت و تزیین کیک با خامه و فوندانت حضور فعال داشتم! بعد مدت ها که دلم می خواست تزیین اصولی کیک رو یاد بگیرم و به خاطر هزینه خیلی بالای کلاساش اقدام نکرده بودم، دوست عزیزی این جا رو بهم معرفی کرد که هم قیمتش مناسب بود و هم مربی خیلی خوبی داشت. حالا کلی ذوق دارم که وسیله بخرم و شروع کنم به کار، در حالی که مزه عالی کیکی که سر کلاس درست کردیم زیر زبونمه!

و به شدت خسته ام تو این اوضاعی که همه چی با هم قاطی شده!

  

514

ساعت حوالی هشت صبح، وقتی بعد رسوندن گل پسر به مدرسه بر می گردم خونه، یکی از دل انگیزترین اوقات روزه. خونه نیمه تاریکه و در سکوت کامل. طوری که می شه نشست و به صدای سکوت گوش کرد. یه چیزی می خورم، دراز می کشم و کتاب می خونم یا تو دنیای مجازی چرخ می زنم. بهتر از همه یه خواب کوتاه شیرینه تا بیدار شدن خانوم کوچولو...


513

بعد یه روز خیلی خسته کننده، یه سرگرمی جالب و حال عوض کن، کارتن دیدن با خانوم کوچولوئه! براش کارتن  مورد علاقه اش بیبی باس رو می ذارم، همونی که وقتی می شینه پاش تمام مدت با دقت کامل و بدون هیچ حرف و تکونی بهش زل می زنه! بعد خودمم هوس می کنم وقتی حال و حوصله ی کار دیگه ای رو ندارم بشینم و کارتن تماشا کنم که هم سرم گرم بشه و هم  از محتوای کارتن مورد علاقه ی دخترکم سر دربیام و البته که برای خودمم جالب بود و خوشم اومد! 

نتیجه این که شام نپختم و نیمرو درست کردم! همه هم موافق بودن، هر چند که جناب شازده فرمودن من هر غذایی رو که خوب درست کنم، نیمرو درست کردنم خوب نیست و الان نمی دونم با این تعریف باید امیدوار باشم یا ناامید؟!

512

از مشکلاتی که تو سال های اخیر باهاش مواجهم و انگار از عوارض دهه ی چهارم زندگیه، یه جور نیمچه افسردگی فصلیه. قبل تر ها پاییز فصل محبوبم بود و کلی باهاش حال می کردم، ولی حالا بیشتر برام حس مداوم خستگی ، بی حوصلگی و خوابالودگی میاره! 

در کنار این یکی دیگه از عوارض دهه ی چهارم برای من، غالب شدن ورِ زرنگ و کاری وجودم به ورِ تنبل و بی حالشه. در نتیجه نمی تونم درست و حسابی تو این رخوت پاییزی فرو برم و یه چیزی از درون هی بهم سقلمه می زنه که با وجود بی حال و حوصلگی، یه کاری برای خودم دست و پا کنم! مثل همین امروز که مجبورم کرد بلند بشم و از روی یکی از دستوراتی که چند وقت پیش رو گوشیم ذخیره کرده بودم، برای اولین بار نون بپزم!

و بعد از گذشت یک ماه از شروع پاییز، این حال منه: جنگ مداوم و خستگی ناپذیر بین ورِ تنبل و ورِ زرنگ وجود که امیدوارم بتونم ازش جون سالم به در ببرم!

511

این روزا دلم می خواد یه کم از روزمره هایی که برام خسته کننده شده بکنم و در شرایطی که کار متفاوت خاصی نمی تونم انجام بدم، غرق بشم تو دنیای یه رمان جذاب یا یه سریال هیجان انگیز! شبا تصمیم می گیرم فردا یه روز متفاوت و باحال باشه، اما از صبح دوباره روال روتین کارای خونه و بچه ها و تموم کردن کارای نیمه کاره تا شب می کشوندم.

تازه از جمع و جور کردنای آخر شب که فارغ می شم، یادم می افته که امروز هم گذشت، غرق در روزمرگی ها!


510

یکی از معضلات بزرگی که این روزا باهاش درگیرم اینه که چرا نمی تونم زمانی که بافتنی می بافم کتاب هم بخونم! یه کار بافت رو به سفارش یکی از دوستام دارم انجام می دم و همین موقع دو تا کتابی که چند وقته دوست دارم بخونمشون هم به دستم رسیده. بافتن و خوندن رو که نمی شه هم زمان انجام داد، اگر هم بخوام برای هر دوش وقت بذارم دیگه به کارای خونه و بچه ها نمی رسم. اصلا چرا بشر باید این قدر محدودیت داشته باشه؟!

509

از من به شما نصیحت که اگر آدم حساسی دور و برتون هست، بدانید و آگاه باشید که اصولا آدمای حساس فقط برای خودشون حساسن! یعنی می تونن هر چی دلشون می خواد بهتون بگن  و هیچ منظوری هم ندارن و شما اصلا نباید بهتون بر بخوره! ولی شما باید ملاحظه شون رو بکنین و یه حرف  معمولی هم بهشون نزنین چون حساسن و ناراحت می شن و شونصد تا منظور با ربط و بی ربط از یه حرف ساده تون درمیارن! بله این جوریاس!!!

حالا بدم نمیاد مصادیقش رو هم با شرح کامل توضیح بدم، اما به جاش می گم که جهت جلوگیری از خرد و خاکشیر شدن اعصاب توسط یکی از این مصادیق، حرصم رو سر کمد لباسای به هم ریخته خالی می کنم، لباسا رو می ریزم بیرون و از اول خوشگل و مرتب می چینم سرجاشون. بعد می رم سراغ جاکفشی درهم و برهم و با یه سری جابجایی همه ی کفشا رو صاف و مرتب می ذارم کنار هم. بعدش می رم سراغ دستشویی و حسابی می سابمش...

حالا یه خونه ی مرتب هست و یه اعصابی که داره تمام سعی خودش رو می کنه که راحت باشه!

508

با هر کدوم از امور مربوط به بچه مدرسه ای داشتن بتونم کنار بیام، با این قضیه ی کاردستی و تحقیق کنار نمیام! اسمشه کار دانش آموزیه اما در اصل تکلیف والدینه و منم نه علاقه ای به انجامش دارم نه حس و حالش رو، هر چند که در هر حال آش کشک خاله اس!

امروز تو راه برگشت از مدرسه مقوا خریدیم تا ساعتی رو که از هفته پیش معلم گل پسر گفته بود و تا آخر هفته باید تحویل مدرسه داده می شد، درست کنیم. وقتی رسیدیم خونه فهمیدم یه مکعب مقوایی هم باید  بسازیم و یه کار نیمچه تحقیقی هم دارن!

در نتیجه بیشتر وقت امروز عصرم به درست کردن کاردستی و دیکته کردن تحقیق به گل پسر گذشت! در نتیجه تر شام درست نکردم و اعلام کردم باید حاضری بخوریم! دیگه کاردستی و شام که با هم نمی شه! مگه من چه قدر توانایی دارم؟! 


507

چند سال پیش که کلاسای روان شناسی سرای محله رو می رفتم، خانم مشاور مدرس، تأکید داشت برای تربیت بهتر بچه ها گاهی یه سختی هایی رو بهشون بدیم و نذاریم همیشه همه چی  براشون حاضر و آماده باشه تا لوس و نازپرورده نشن و بعدها راحت تر بتونن با مشکلات زندگی کنار بیان. یکی از مثال هاش هم این بود که همیشه بچه ها رو با ماشین شخصی نبرین و بیارین. گاهی هم رفت و آمد شون باید پیاده یا با وسایل نقلیه ی عمومی باشه. 

من به شخصه  به این مسأله خیلی معتقدم و خیلی برنامه ها رو در این مورد داشتم و دارم. همین مثال خانم مشاور رو هم زیاد پیاده کردم. خیلی روزها صبح ها گل پسر رو پیاده بردم مدرسه تا هم خودم پیاده روی کنم، هم گل پسر خیلی ماشینی نشه!  خیلی روزا هم برای رفتن به خونه ی مامان سوار مترو شدیم و ماشین نبردیم که خیلی هم مورد استقبال بچه هاس این مترو سواری!

حالا که بعد چند سال ماشین داشتن، چند ماهه ماشین زیر پام نیست و خیلی کارها و خریدهام می مونه، دیگه نمی تونم راحت سوار ماشین بشم و گاز بدم هر جا می خوام برم، واسه خریدای ضروری و  برگردوندن گل پسر از مدرسه و گردش بردن بچه ها باید پیاده راه بیافتم تو خیابونا_ اونم بعد عادت زیادی که به ماشین سواری پیدا کرده بودم_  به نظر می رسه علاوه بر سختی دادن های گهگاه به بچه ها، انگار لازم بود خودمم یه سختی هایی رو بکشم و خیلی خوش به حالم نباشه. هر چند امیدوارم این وضعیت زیاد طولانی نشه !