662

تابستونه و فصل تعطیلات مدارس، اما جناب گل پسر هر روز صبح کلاس تابستونی داره، روزهای زوج فوتبال و روزهای فرد زبان. برای همین من فقط پنج شنبه جمعه ها رو دارم که بتونم صبح تا هر ساعتی که می خوام بخوابم! هفته پیش که خیلی خسته سفر بودم، بیشتر از همیشه منتظر آخر هفته بودم تا بتونم درست و حسابی خستگی در کنم. 
پنج شنبه تا نزدیکی های ظهر خوابیدم و یه کم بعد از این که بیدار شدم و یه چرخی تو خونه زدم، خانوم پسر عمه شازده _که خونه شون به ما نزدیکه و اخلاقامون هم با هم جوره و بیشتر دوستیم تا فامیل_ تلفن زد و دعوتم کرد اگه برنامه خاصی ندارم ناهار بریم خونه شون. گفت مامانش کوفته پخته و یه ظرف بهش داده، یه کم هم آب دوغ خیار درست می کنه، دور هم باشیم. بنده هم با کمال میل پذیرفتم! حاضر شدیم و با بچه ها رفتیم مهمونی. 
صاحبخونه کاموا های جدیدی رو که خریده بود  آورد و نشونم داد. سفارش بافت کلاه و شالگردن گرفته بود و چون اولین سفارشی بود که می گرفت خیلی بابتش هیجان داشت! قبلش راجع به این که چه کاموایی بخره و چه قدر دستمزد باید بگیره ازم پرسیده بود و قصد داشت کار سفارشی رو با حضور من سر بیاندازه و یه کمش رو با هم ببافیم.  اما امان از دو تا بچه پنج و سه ساله اش که به معنای واقعی آتیش پاره ان! یا جیغ زدن یا دعوا کردن یا ریخت و پاش و خرابکاری! در نتیجه ما حتی یک رج هم نتونستیم ببافیم، در واقع حتی نشد لیبل دور کاموا رو باز کنیم! چندان عجیب هم نبود، چند بار دیگه قبل از اون به نیت آموزش و رفع اشکالات بافتنی پیش هم رفته بودیم اما با وجود اون دو نوگل نوشکفته کار زیادی از پیش نرفته بود که این دفعه دیگه نوبر بود! خلاصه که آخر کار ما با سردرد و خستگی برگشتیم منزل. 
امروز که داشتم اینستاگرامم رو نگاه می کردم دیدم دوست عزیز یه تکه از کار رو خیلی شیک و تمیز بافته و عکسش رو گذاشته. منم خیالم راحت شد که با همه این اوصاف بالاخره کار بافتنی به خوبی در حال انجام شدنه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد