488

به خودم گفته بودم این هفته، هفته ی مهمون دعوت کردنه. آخر هفته ی پیش که خرید رفتیم و به داد یخچال خالی  رسیدیم و بعدش یه حال اساسی به اوضاع خونه دادم، حساب کتاب کردم که سه شنبه و چهارشنبه برنامه ای ندارم و باید بعد مدت ها که به کلی دلیل موجه و غیر موجه، حال و حوصله ی مهمون دعوت کردن نداشتم، تنبلی رو بذارم کنار و حتما یکی رو دعوت کنم و طلسم رو بشکنم! 
زنگ زدم به یه دوست قدیمی که چند وقتیه گرفتاری های زیادش باعث کم شدن دیدارهامون شده و منم مدت ها از زیر بار دعوت کردنش شونه خالی کرده بودم! مهم ترین گزینه برای مهمونی تا روابط دوستانه کم رنگ نشه و امروز میزبانشون بودم. با سرو صداها، جیغ و داد ها،دعواها و ریخت و پاش های چهار تا بچه! با یه عالم حرف و صحبت و درد دل دوستانه، با کلی کار و خستگی و البته با حس های خیلی خوب! حس خوبی که مهمون با اومدنش به خونه میاره، حس پر رنگ شدن رابطه هایی که اگه به دادش نرسی رو به کم رنگی می ره، حس کنار گذاشتن تنبلی ها و بی حوصلگی ها...

441. به صرف آبدوغ خیار!

دوره دوستانه ما این بار یه تجربه نسبتا متفاوت بود. این قدر از اول تابستون تو گروه تلگراممون حرف آبدوغ خیار و چسبیدنش تو گرما و شیوه های متفاوت درست کردنش شده بود که وقتی قرار شد مهمونی خونه ما باشه٬ پیشنهاد دادم بر خلاف همیشه که غذا رو از بیرون می گرفتیم و دنگی٬ همین آبدوغ خیار رو درست کنم تا دور هم بزنیم بر بدن! خصوصا که قرار بود بابت حل یه گرفتاری بزرگ که دوستان خیلی برای برطرف شدنش دعا کرده بودن٬ یه شیرینی بهشون بدم که شد همین! 

با این که اصلا تجربه آبدوغ درست کردن نداشتم اما با سلام و صلوات و پرسش میزان مواد از مادربزرگ محترم٬ یه ظرف بزرگ آماده کردم که در کنار کوکوسبزی بسیار مورد استقبال  و علاقه دوستان قرار گرفت شکر خدا! 

برای عصرونه هم کیک گرفتیم به مناسبت دو ساله شدن دوستی مون که با کلی خنده و ژست های متفاوت باهاش عکس گرفتیم و یه روز خوب و خاطره انگیز برامون ساخته شد! با این امید که با اومدن دوستان عزیزم و خوندن حدیث کسا دور هم٬ مشکلات و گرفتاری ها از خونه مون بره و خیر و برکت به سمتش سرازیر بشه... الهی آمین!

433.در باب صمیمیت‌

هیچ وقت نسبت به روابط دوستانه و فامیلی ای که بیش از حد صمیمی و نزدیک می شه حس خوبی نداشتم! روابطی که بشه به صورت مدام و وقت و بی وقت خونه های هم رفتن و با هم‌ بیرون رفتن، دم و دقیقه تلفنی صحبت کردن و همه چیز رو به هم گفتن! 

به نظرم وقتی تا این حد نزدیکی و تداخل باشه، بالاخره بعد یه مدت انگار طرفین دل همو می زنن و رابطه ها شروع می شه به کم رنگ شدن و حتی قطع شدن. که این تازه حالت خوش بینانه ماجراس و موارد زیادی هم هست که اون وسط حرف و حدیث و کدورتی پیش میاد یا حتی کار به دعوا و جر و بحث کشیده می شه و روابط صمیمانه به خصمانه تبدیل می شه!


بعد مدتی که با جوون های فامیل شازده زیاد رفت و آمد داشتیم و این وسط هم یه بار دو تا خانواده نمی دونم به چه دلیلی، حسابی به تیپ و تاپ هم زدن و دوباره آشتی کردن، یهویی و بدون هیچ دلیل مشخصی خانواده ما از دور مراوادات حذف شد! اولش از حدود دو سال پیش با دعوت نشدن ما به جشن تولد پسر یکی از خانواده ها شروع شد و بعد هم با بی خبر از ما مسافرت رفتن ها و دورهمی هاشون که عکس های بعضیاش در شبکه های اجتماعی رویت می شد ادامه داشت و من فقط کنجکاو بودم بدونم علت  این کناره گیری چیه، وقتی هیچ اختلاف و ناراحتی و حرف و حدیثی بینمون نبوده؟! ولی بعد بی خیال شدم و با خودم گفتم حتما به دلایلی که برای خودشون قابل فهمه نه برای ما، دیگه از معاشرت باهامون حال نمی کنن و تو این شرایط هم کم کردن رابطه بهتر از زورکی ادامه دادنشه! خودمون هم با اومدن خانوم کوچولو و مدرسه ای شدن گل پسر این قدر گرفتار شده بودیم که دیگه چندان فرصت این جور رفت و آمدها رو نداشتیم.

اما از عید امسال ورق برگشته! همه شون برای عید دیدنی اومدن خونه مون و بعد هم یکی یکی دعوتمون کردن به صرف شام! هر بار هم خیلی ابراز علاقه می کنن به رفت و آمد بیشتر! هر چی فکر می کنم ما که همون آدمای قبلی هستیم، اونا چی شدن که بعد دو سال کناره گیری دوباره مشتاق شدن به از سرگیری روابط نزدیک؟! البته چندان هم مهم نیست! هیچ وقت نمی شه از فکر و احساس و‌نیت واقعی آدم ها با خبر شد!

 چیزی که می دونم لزوم رعایت حفظ حریم ها و حد قرمزها و نگذروندن صمیمیت از حد مجازه! شیوه ای که قبل تر، تو دوران زیاد بودن رفت و آمدهامون هم داشتم و با این که اوایل بر خلاف میل شازده بود و عقیده داشت به همون اندازه که خانوم های اونا با هم‌ صمیمین و از جیک و پوک هم باخبر، منم باید رابطه ام باهاشون بیشتر باشه و جدا از دورهمی های خانوادگی روابط زنانه ام رو با خانوما نزدیک تر کنم،  اما من‌ لزومی به داشتن رابطه بیش از اون حد که به نظر خودم به اندازه کافی صمیمانه بود، حس نمی کردم! گذشت زمان و اتفاقاتی که افتاد هم همین رو بهم ثابت کرد! حالا حتی تصمیم دارم با دقت و فاصله بیشتری به روابطمون ادامه بدم‌، اونم در صورتی که هم چنان این اشتیاق رو در طرف های مقابلمون ببینم!

424. یک‌ قرمز تصویری!

دیشب یکی از دوستانی که حدود دو ساله ازدواج کرده سر درددلش راجع به خانواده همسر تو گروه دوستانه تلگراممون باز شد که این قدری که اون به خانواده شوهرش اهمیت می ده و هر کاری بتونه براشون انجام می ده، اونا چنین رفتار متقابلی ندارن، دلگیر بود ازشون و از ما راهکار می خواست! من و چند تا دیگه از دوستانی که سابقه ازدواجمون طولانی تره شروع کردیم به صحبت راجع به تجربیات خودمون و نتیجه این شد که دلیلی نداره آدم برای به دست آوردن رضایت دیگران که اصلا معلوم هم‌ نیست به دست بیاد یا نه، خودشو زیادی تو زحمت بیاندازه. بعد هم این که توقعاتی که اون دوستمون از خانواده همسرش داره بیشتر برمی گرده به خلقیات و روحیات خودش که الزاما با مال اون خانواده یکی نیست! پس بهتره به شیوه خودش زندگی کنه و توقعات احساسیش رو  کنار بذاره تا دلخوریاش کم بشه.

 بعد که دوستمون تشکر کرد و گفت که خیلی آروم شده، نمی دونم بحث چه جوری رسید به این جا که یکی از بچه ها گفت هر کدوم از آدم ها به نظرش یه رنگ خاص دارن که وقتی یاد اون آدم‌ میافته اون رنگ میاد تو ذهنش! چند نفر دیگه هم حرفشو تایید کردن و گفتن اونا هم‌ همین طورن! موضوع برای من که تا حالا هیچ کس رو رنگی ندیدم جالب شد و از دوستان رنگی بین خواستم رنگ هر کدوم‌ از بچه های گروه رو بگن! اونا هم شروع کردن و جالب این جا بود که در مورد یه نفر اکثرا یه رنگ رو می گفتن و من کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید آدم ها واقعا رنگ دارن! جالب تر رنگ خودم بود که از نظر همه شون قرمزه! از رنگم خوشم میاد!

بعد رفتن‌ سر بحث بوها، اکثرا بر خلاف من که بویاییم ضعیفه، خیلی روی بو حساسن. شروع کردن به آوردن اسم بوهای مختلف که به جز چندتاش مثل بوی شمال و هیزم و خونه تکونی، بقیه اش برای من عجیب بود و غیر قابل درک! مثلا من هر چی تمرکز کردم نتونستم بفهمم صبح زود، ساعت چهار بعدازظهر و هشت شب چه بویی دارن؟! 

من یه آدم تصویریم که بیشتر از هر چیز تصویر مکان ها و زمان ها تو ذهنم می مونه نه بوشون! وقتی خاطره ای میاد تو ذهنم با تصویر میاد نه بو و صدا که از این جهت با اکثر دوستام تفاوت دارم! بهشون گفتم‌ من تشخیص بوم ضعیفه اما در عوض دکوراسیون  خونه ها و مدل مبل و پرده هاتون دقیق تو ذهنمه! و یادم اومد یه بار یه نفر بهمون گفته بود تو هر جا بری تصویرشو توی ذهنت اسکن می کنی!!!

کلا به بحث پربار روانشناسانه جالب داشتیم دیشب که از چگونگی رفتار درست در مقابل خانواده همسر شروع شد و رسید به تیپ شناسی‌! این قدر مدل و موضاعات بحث هامون تو این گروه مختلف و متفاوته که گاهی می مونم‌ اصلا ما این همه حرف رو دقیقا از کجا درمیاریم؟!


412

خیلی وقته که تصمیم گرفتم علاوه بر این که عیب و ایرادهای ظاهری هیچ کس رو به روش نیارم٬ وقتی هم از چیزی تو ظاهر طرف مقابلم خوشم میاد راحت و بدون حسادت و تنگ نظری بهش بگم و حس خوبم رو بهش منتقل کنم! و تا جایی که برام مقدور بوده این کارو کردم. مگر در مقابل کسایی که  سنخیت و صمیمیت زیادی باهاشون نداشتم و به نظرم چندان جالب نیومده که یهو برم به طرف بگم که مثلا فلان چیزتون خیلی قشنگه!

طبق همین قانون خود نوشته٬ تو دورهمی دوستانه چند روز پیش از رنگ موی ماهاگونی  سمیرا تعریف می کنم٬ از تتوی خوش حالت فاطمه٬٬ گردنبند خوشگل زینب٬ لباس شیک ریحانه٬ لاغر شدن نیلو٬ خوش نقشگی خونه صاحبخونه... و  عمیقا احساس می کنم حس خوبی که به طرف مقابلم منتقل می کنم چند برابرش به خودم برمی گرده!

 


حالا بر اساس میل شدید به ایجاد یک تغییر و تنوع اساسی که چند وقتیه مجددا در من پیدا شده٬ تصمیم گرفتم  رنگ موهامو عوض کنم. چون فعلا و تو این اوضاع٬ توان ایجاد تغییرات دیگه ای رو ندارم و فقط زورم به کله  ی خودم می رسه!  ولی تو انتخاب رنگ تردید دارم و وقتی تو گروه دوستانه تلگرام از همین دوستان عزیز در این باره نظر خواهی می کنم٬ اون ها هم با گفتن جملاتی نظیر این که تو پوستت خوبه و خودت خوشگلی و هر رنگی کنی بهت میاد٬ یه حس خوشایند  رو بهم منتقل می کنن! ( البته که همه بانوان محترمه مکرمه با شنیدن جملاتی از این قبیل خوش خوشانشون می شه!!!) در نتیجه من  الان یک‌ عدد گلی خودخوشگل پندار هستم که هنوزنتونسته تصمیم‌ بگیره موهاشو چه رنگی کنه!


402. روز خوب٬حال خوش

بعضی از روزها خیلی خاص و به یاد ماندنی می شن! مثل روزایی که تمام مدتش با دوستای خوب به گردش و گفتگو و خنده بگذره! 

تو این هفته بعد از مدت ها چنین روز خوبی رو داشتم و چه قدر هم که بهش نیاز! با یه گروه از دوستان نازنینی که اول مجازی بودن و یک ساله که حقیقی شدن٬ صبح دوشنبه تو امامزاده صالح قرار گذاشتیم. بعد از زیارت و نماز ظهر و عصر راهی یه سفره خونه تو بازارچه تجریش شدیم و یه نان داغ کباب داغ فرد اعلا زدیم‌ بر بدن! و چون‌ کلی بچه همراهمون بودن که داشتن اونجا رو می ترکوندن و در شرف این بودیم که از سفره خونه بیاندازنمون بیرون٬ رفتیم پارک! بچه هامون تو چمن و خاک و خل وول خوردن٬ ما هم گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم! 

موقع برگشتن که شد٬ یکی از دوستانی که خونه اش نزدیک بود نسبتا٬ پیشنهاد داد که بریم اون جا. اکثرا می خواستن برگردن خونه خودشون اما من و سه نفر دیگه پیشنهادشو قبول کردیم! هوا گرم بود و خسته بودم! حال نداشتم تو اون وضع تا خونه خودمون برم. رفتم اونجا که یه استراحتی بکنم و بعد از شازده بخوام بیاد دنبالم! خونه اون دوستمون جالب ترین بخش اون روز بود! جلوی کولر ولو شدیم٬ شربت و میوه و چایی خوردیم و باز شروع کردیم به حرف زدن و خندیدن اما با شدت بیشتر! شب هم که شوهرامون اومدن دنبالمون٬ صاحبخونه همه رو شام نگه داشت و همسران هم با هم آشنا شدن و حالا اونا شروع کرده بودن به صحبت با هم و ول کن نبودن!


اون روز حالمو خیلی خوش کرد! سعیم اینه اون حال خوش رو فعلا نگه دارم. برای همین هم مهمونی فامیلی آخر هفته رو که هیچ حوصله انرژی های منفی شو نداشتم خیلی شیک پیچوندم!

احوالات این روزها

یکی از تفاوت های دوست داشتنی ماه رمضان با ماه های دیگه, زیاد شدن مهمونی ها و دید و بازدیدهاس. مهمونی های افطار رو خیلی دوست دارم و امسال هم الحمدلله اولین مهمونی افطار خانوادگی رو ما برگزار کردیم!

بعد اون سه تا افطاری دیگه رفتیم. خونه مامانم, مامان شازده و خونه مامان بزرگم که دخترعموم برگزارش کرده بود.(به خاطر زمین گیر شدن مامان بزرگم حدود یک ساله که همه دوره های فامیل پدری تو خونه مامان بزرگ برگزارمی شه.)

تو افطاری خونه مامان شازده با 50 تا مهمون,چند مدل غذا و بدون هیچ ظرف یک بار مصرفی, وضعیت آشپزخونه می شه گفت در حد سونامی بود! بعد افطار هر چی جمع می کردیم و می شستیم و جابجا می کردیم, انگار نه انگار! به نظر می اومد ظرف هامی زان که کم نمی شن! دیگه ساعت یک نصف شب از شدت خستگی و درد پشت یه گوشه ولو شدم! تازه قبل افطار به خاطر آتیش سوزوندن های خانم کوچولو نرفته بودم کمک, وگرنه نمی دونم به چه حالی می افتادم!!!

تو مهمونی خونه مامانم به خاطر کمردردش و این که حرص و جوش نخوره و بهش فشار نیاد, خودم با کمک برادرها کارها رو گرفتم دستم و با این که غذا رو از بیرون گرفته بودن, پذیرایی و شستشوی ظرف ها و جابجا کردنشون کلی وقت و انرژی گرفت و حدود یک نصف شب, له و خسته برگشتیم خونه!



مهمونی بعد اوضاع از این ها هم اسفناک تر بود! درسته که کار خاصی نکردم و خسته نشدم, اما روانم فرسوده شد. از یه طرف حال پدربزرگم خیلی بد بود, از یه طرف دیگه پسرعمه ام و خانومش به مشکلات شدید برخوردن و حال خانومش به خاطر باز شدن پای یه زن دیگه به زندگیش خیلی بد بود. کلی باهام حرف زد, درد دل کرد, گریه کرد و دور از چشم بقیه مشاوره حقوقی گرفت برای مطالبه مهریه و نفقه اش.

این ها این قدر اعصابم رو به ریخت که تا چند روز حالم گرفته بود. بعدش هم عمه ام زنگ زد و یه مشاوره حقوقی از طرف پسرش ازم گرفت. از اون طرف شازده که این روزها غرق در مشکل و گرفتاریه تا وقت آزاد پیدا می کرد یه دور پیاده روی رو اعصاب من می رفت! هیچ گردش و تفریحی هم تو کار نیست با وجود این همه برنامه های مختلفی که تو سطح شهر به خاطر ماه رمضان گذاشتن! دیگه یه جورایی حس خل شدن و افسردگی بهم دست داده بود!

برای همین با وجود این که زیاد اهل نق زدن نیستم, تو گروه دوستانه ای که تو تلگرام دارم سر درددلم باز شد و کلی حرف زدم و غرغر کردم! چند تا از دوستام گفتن تو که همیشه انرژی مثبت می دادی و همه چی رو راحت می گرفتی چرا این جوری شدی؟! اما بعدش سر درد دل بقیه هم باز شد! یه شب تا سحر و فردا بعد از ظهرش همه حرف زدیم, ناراحتی هامونو گفتیم, به هم راهکار دادیم, مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم... بعدش تا حد زیادی آروم شدم. اقلا این که فهمیدم مشکلات من فقط مخصوص من نیست و خیلی ها مشابهش رو دارن!

اینم از وضعیت این روزهای ما! الان دلم یه مهمونی شاد بدون کوزتینگ می خواد و یه تفریح درست و حسابی! اللهم الرزقنا!


دخترانه, مادرانه

رفته بودیم خونه یکی از دوستام. مشغول حرف زدن بودیم که زنگ خونه شون رو زدن. رفت پای آیفون و با یه قیافه کلافه گفت: "مامانمه!" بعد هم تا مامانش برسه بالا, غر زد که چند بار بهش گفتم سرزده خونه مون نیا! قبلش تلفن کن. اما باز همین جوری میاد... اومده بود که بچه کوچیکه دوستم که هم سن خانوم کوچولوئه و مریض شده و آمپول زده بود رو ببینه و مواظبش باشه که اگه دخترش کاری داره انجام بده.

و من فکر کردم چه قدر حسرت به دلم که یه بار مامانم این جوری سرزده و بی خبر زنگ خونه مو بزنه و بیاد تو! اتفاقی که تا حالا, تو این بیشتر از ده سالی که ازدواج کردم نیافتاده! اومدنش بی دعوت من و با اطلاع قبلی هم خیلی خیلی کم پیش اومده. حالا هم که چندین ماهه کمردردش شدید شده و امسال حتی برای عید دیدنی هم نتونستن بیان خونه مون...


مامان ناراحته که به خاطر کمردردش نمی تونه کمک حال من باشه, منم ناراحتم که با دوری راه و بچه کوچیک نمی تونم بهش برسم...




تو خیالاتم تصمیم می گیرم که خانم کوچولو بعد ازدواج خونه اش از ما دور نباشه, که زیاد بهش سر بزنم و کمکش باشم, که بتونه حمایت منو حس کنه... البته که کسی از آینده خبر نداره, اما دوست دارم بشه!


خستگی ها به در!

به این نتیجه رسیدم یکی از خسته کننده ترین کارها, می تونه رفتن به مهمونی های پشت سرهم باشه!
چهارشنبه پیش یه مهمونی شلوغ دوره ای دوستانه دعوت داشتم که با کلی این طرف و اون طرف کردن, قرارش هماهنگ شده بود و خیلی خیلی هم در جوار دوستان خوش گذشت. عصر با استفاده از فرصت خوابیدن خانم کوچولو, به صاحب خونه که مثل من بچه کوچیک داشت و خونه اش حسابی به هم ریخته شده بود و می دونستم براش سخت خواهد بود که که اون وضعیت رو سر و سامون بده ,تو جمع و جور کردن و شستن ظرف ها کمک کردم, به عنوان آخرین مهمون اومدم بیرون و تو ترافیک اعصاب خرد کن دم غروب راه افتادم سمت خونه. نزدیک نه شب خسته و کوفته رسیدم. پشت سر من هم شازده و گل پسر اومدن و به شام درست کردن هم نرسیدم! خوشبختانه گل پسر که گذاشته بودمش دفتر کار شازده, بعدازظهرش به باباش سفارش ساندویچ همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده داده بود اما بیشترش رو نخورده بود که شازده همون رو خورد و منم بس که تو مهمونی خورده بودم بی خیال شام شدم!
روز پنجشنبه هم که عروسی بود و از صبح بدو بدو داشتم! حموم رفتن, حموم کردن بچه ها, برداشتن کلی وسیله, آرایشگاه رفتن... و سخت تر از همه درخواست های پشت سر هم از شازده مبنی بر این که زود آماده بشه!!! بالاخره بعد از کلی تلاش و حرص خوردن, به موقع به تالار رسیدیم و همه چیز هم تقریبا خوب پیش رفت شکر خدا. کلی از فامیل هامون رو که ساکن شهرستانن, بعد از چندین سال دیدم که حس خوبی داشت! تا عروس رو به خونه شون رسوندیم و برگشتیم, ساعت از یک نصف شب گذشته بود. بچه ها تو ماشین خوابشون برده بود و منم سریع لباسام رو عوض و آرایشم رو پاک کردم و به آغوش گرم رختخواب و خواب پناه بردم!
جمعه ناهار خونه یکی از اقوام شازده دعوت داشتیم. مهمونی دوستانه بود و همه هم و سن سال هم. تو یه خونه کوچیک و با وجود شش تا بچه وروجک که هر دقیقه صدای یکیشون درمی اومد و صاحبخونه ای که چندان تو مهمون داری وارد نبود و نیاز مبرمی به کمک داشت و ناهاری که بالاخره با تلاش همه, ساعت سه و نیم بعد از ظهر, زمانی که من دیگه داشتم غش می کردم از ضعف و گرسنگی, آماده خوردن شد!!! بعد ناهار و جمع کردن و شستن ظرف ها, سر و صدا و گریه بچه ها که خوابشون گرفته بود بیشتر هم شد و مامان ها همه کلافه! علی رغم اصرار صاحبخونه که بیشتر بمونید, شش عصر زدیم بیرون و بچه ها تو ماشین بیهوش شدن! از اون جا یه سر رفتیم خونه پدر شازده و شام هم خونه مامانیم دعوت بودیم به مناسبت مادرزن سلام و جا خالی خاله جان! کلی سر به سر خاله ام گذاشتیم که ما اومدیم جای خالی تو, اما خودت این جایی!!! پاتختی نگرفته بودن و اکثر مهمون ها شب قبل تو سالن کادوهاشون رو داده بودن. ما که رسیدیم عروس و دادماد مشغول شمردن هدایای نقدی فامیل این طرفی و نوشتنش بودن و برآورد می کردیم که با کادوی فامیل های اون طرفی, پول خرید یه ماشین درمیاد یا نه و این که آیا اصلا به اندازه خرج مراسم عروسی, کادو جمع شده؟!!!
شب که برگشتیم خونه, له له بودم! این قدر خسته و کوفته که انگار کوه کندم! فقط منتظر بودم خانم کوچولو بخوابه تا بی هوش بشم! صبح که گل پسر برای مدرسه رفتن ادا درآورد و بهونه گرفت که دلم درد می کنه و نمی تونم برم, اصلا در توان خودم ندیدم که نازش رو بکشم و تلاشی کنم تا راهی بشه! حتی چشمام رو نمی تونستم درست باز نگه دارم, چه برسه به کارهای دیگه! برای همین هم از خدا خواسته دوباره راهی رختخواب شدم!


امروز رو دارم استراحت می کنم و خستگی سه روز پشت سر هم مهمونی و عروسی رو در! حالا که همه اینا با هم شد و این قدر خسته کننده, به احتمال زیاد تا مدت ها از یه مهمونی یا تفریح به دردبخور خبری نخواهد شد!

عکس های دیروز, تصویرهای امروز


دیشب که خونه مامان بودم, آلبوم های زمان بچگی و نوجوونیم رو از کمد درآوردم و غرقشون شدم. بیشتر تو عکسای یک سالگیم, زمانی که هم سن خانم کوچولو بودم! اون وقت به این نتیجه رسیدم که برخلاف تصورات قبلیم, دخترم چه قدر داره بهم شبیه می شه! چه قدر حالتای چهره اش و خصوصا چشم و ابروش شبیه بچگی های خودمه! بقیه هم تایید می کنن. بعد کیلو کیلو قندیه که تو دلم آب می شه از بابت این که یکی آرزوهام داره برآورده می شه. این که یه دختر شبیه خودم داشته باشم!



می رم سراغ آلبوم های بعدی. عکس های دوران مدرسه. می رسم به عکس های اردوی سال اول دبیرستان. عکس های سه نفره من و سین و فاطمه. _با فاطمه از زمان ابتدایی دوست بودم و با سین تو دوره راهنمایی دوست شدم. سال اول دبیرستان با هم بودیم و با این که سال بعدش من مدرسه ام رو برای خوندن رشته علوم انسانی عوض کردم, رابطه مون ادامه داشت._ بی اختیار اون تصویر سه نفره شاد و سرخوش شانزده سال پیش رو مقایسه می کنم با تصویر سه نفره دو هفته پیش که سین و فاطمه هر دو خونه مون بودن. خبری از اون شادی و سرخوشی نبود. به جاش گریه های فاطمه بود به خاطر اختلافات شدیدی که اخیرا با شوهرش پیدا کرده و تلاش من و سین برای این که آروم بشه و یه تصمیم درست بگیره. دلم خیلی گرفت, خیلی تنگ اون روزای بی خیالی شد...