خستگی ها به در!

به این نتیجه رسیدم یکی از خسته کننده ترین کارها, می تونه رفتن به مهمونی های پشت سرهم باشه!
چهارشنبه پیش یه مهمونی شلوغ دوره ای دوستانه دعوت داشتم که با کلی این طرف و اون طرف کردن, قرارش هماهنگ شده بود و خیلی خیلی هم در جوار دوستان خوش گذشت. عصر با استفاده از فرصت خوابیدن خانم کوچولو, به صاحب خونه که مثل من بچه کوچیک داشت و خونه اش حسابی به هم ریخته شده بود و می دونستم براش سخت خواهد بود که که اون وضعیت رو سر و سامون بده ,تو جمع و جور کردن و شستن ظرف ها کمک کردم, به عنوان آخرین مهمون اومدم بیرون و تو ترافیک اعصاب خرد کن دم غروب راه افتادم سمت خونه. نزدیک نه شب خسته و کوفته رسیدم. پشت سر من هم شازده و گل پسر اومدن و به شام درست کردن هم نرسیدم! خوشبختانه گل پسر که گذاشته بودمش دفتر کار شازده, بعدازظهرش به باباش سفارش ساندویچ همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده داده بود اما بیشترش رو نخورده بود که شازده همون رو خورد و منم بس که تو مهمونی خورده بودم بی خیال شام شدم!
روز پنجشنبه هم که عروسی بود و از صبح بدو بدو داشتم! حموم رفتن, حموم کردن بچه ها, برداشتن کلی وسیله, آرایشگاه رفتن... و سخت تر از همه درخواست های پشت سر هم از شازده مبنی بر این که زود آماده بشه!!! بالاخره بعد از کلی تلاش و حرص خوردن, به موقع به تالار رسیدیم و همه چیز هم تقریبا خوب پیش رفت شکر خدا. کلی از فامیل هامون رو که ساکن شهرستانن, بعد از چندین سال دیدم که حس خوبی داشت! تا عروس رو به خونه شون رسوندیم و برگشتیم, ساعت از یک نصف شب گذشته بود. بچه ها تو ماشین خوابشون برده بود و منم سریع لباسام رو عوض و آرایشم رو پاک کردم و به آغوش گرم رختخواب و خواب پناه بردم!
جمعه ناهار خونه یکی از اقوام شازده دعوت داشتیم. مهمونی دوستانه بود و همه هم و سن سال هم. تو یه خونه کوچیک و با وجود شش تا بچه وروجک که هر دقیقه صدای یکیشون درمی اومد و صاحبخونه ای که چندان تو مهمون داری وارد نبود و نیاز مبرمی به کمک داشت و ناهاری که بالاخره با تلاش همه, ساعت سه و نیم بعد از ظهر, زمانی که من دیگه داشتم غش می کردم از ضعف و گرسنگی, آماده خوردن شد!!! بعد ناهار و جمع کردن و شستن ظرف ها, سر و صدا و گریه بچه ها که خوابشون گرفته بود بیشتر هم شد و مامان ها همه کلافه! علی رغم اصرار صاحبخونه که بیشتر بمونید, شش عصر زدیم بیرون و بچه ها تو ماشین بیهوش شدن! از اون جا یه سر رفتیم خونه پدر شازده و شام هم خونه مامانیم دعوت بودیم به مناسبت مادرزن سلام و جا خالی خاله جان! کلی سر به سر خاله ام گذاشتیم که ما اومدیم جای خالی تو, اما خودت این جایی!!! پاتختی نگرفته بودن و اکثر مهمون ها شب قبل تو سالن کادوهاشون رو داده بودن. ما که رسیدیم عروس و دادماد مشغول شمردن هدایای نقدی فامیل این طرفی و نوشتنش بودن و برآورد می کردیم که با کادوی فامیل های اون طرفی, پول خرید یه ماشین درمیاد یا نه و این که آیا اصلا به اندازه خرج مراسم عروسی, کادو جمع شده؟!!!
شب که برگشتیم خونه, له له بودم! این قدر خسته و کوفته که انگار کوه کندم! فقط منتظر بودم خانم کوچولو بخوابه تا بی هوش بشم! صبح که گل پسر برای مدرسه رفتن ادا درآورد و بهونه گرفت که دلم درد می کنه و نمی تونم برم, اصلا در توان خودم ندیدم که نازش رو بکشم و تلاشی کنم تا راهی بشه! حتی چشمام رو نمی تونستم درست باز نگه دارم, چه برسه به کارهای دیگه! برای همین هم از خدا خواسته دوباره راهی رختخواب شدم!


امروز رو دارم استراحت می کنم و خستگی سه روز پشت سر هم مهمونی و عروسی رو در! حالا که همه اینا با هم شد و این قدر خسته کننده, به احتمال زیاد تا مدت ها از یه مهمونی یا تفریح به دردبخور خبری نخواهد شد!

نظرات 7 + ارسال نظر
بهار شنبه 29 فروردین 1394 ساعت 03:36 ب.ظ

بهتر بود از مهمونی چهارشنبه صرف نظر میکردید اخه ادم وقتی عروسی فامیل درجه اوله کلی کار داره نباید خودشو از روزای قبل خسته کنه.مادر زن سلام هم ما معمولا دو سه روز بعد عروسی میگیریم که همه خستگیشون دراومده باشه.واقعا برنامه ات خسته کننده بوده.خودم بچه کوچیک دارم میفهمم چی میگی.کاش ناهار جمعه رو نمیرفتی میگرفتی میخابیدی حداقل خستگی پنج شنبه از تنت در میرفت.

مهمونی چهارشنبه رو دلم نیومد نرم! جمع دوستانه خوبیه!
مادرزن سلام سه روز بعده منتها دیگه خواستن به وسط هفته نیافته و همه راحت برن!
مهمونی جمعه رو هم صاحبخونه خیلی اصرار کرد و گفت اصلا به خاطر شما مهمونی گرفتم نمیشد نرفت!
ولی واقعا خسته کننده شد!

بازیگوش شنبه 29 فروردین 1394 ساعت 08:39 ب.ظ

وای عکست بددددجور ادمو میخابونه:))))

آفرین شنبه 29 فروردین 1394 ساعت 08:56 ب.ظ

همه اش از پیری ننه! والا ما هشتم عید عروسی دعوت بودیم. تا خود چهارده خستگی تو تنمون بود

یعنی پیر شدیم!

نیلوفر شنبه 29 فروردین 1394 ساعت 11:43 ب.ظ http://niloofar33.mihanblog.com/

سلام به خستگی ها به در
خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم
مطالب خیلی خوبی کار کردید موضوعات وبتون رو متنوع ترکنین خیلی بهتره
پیش منم بیا منتظرتم

بهار یکشنبه 30 فروردین 1394 ساعت 08:25 ق.ظ http://colourfullife.persianblog.ir/

چه خوبه آدم خستگیاش به خاطر مهمونی رفتن زیاد باشه.دلم مهمونی خواست

بله که خوبه! انشاالله قسمت شما!

ماتیوس یکشنبه 30 فروردین 1394 ساعت 08:51 ق.ظ http://sempaye1.blogfa.com

بسیار بسیار روحیه و خلق و خو و نوشته هاتون رو دوست دارم
براتون آرزوی خوشبختب و موفقیت روزافزون دارم

ممنون از نطر لطفتون. سلامت باشین.

مامان آویسا یکشنبه 30 فروردین 1394 ساعت 11:40 ق.ظ

خسته نباشی

سلامت باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد