رفته بودیم خونه یکی از دوستام. مشغول حرف زدن بودیم که زنگ خونه شون رو زدن. رفت پای آیفون و با یه قیافه کلافه گفت: "مامانمه!" بعد هم تا مامانش برسه بالا, غر زد که چند بار بهش گفتم سرزده خونه مون نیا! قبلش تلفن کن. اما باز همین جوری میاد... اومده بود که بچه کوچیکه دوستم که هم سن خانوم کوچولوئه و مریض شده و آمپول زده بود رو ببینه و مواظبش باشه که اگه دخترش کاری داره انجام بده.
و من فکر کردم چه قدر حسرت به دلم که یه بار مامانم این جوری سرزده و بی خبر زنگ خونه مو بزنه و بیاد تو! اتفاقی که تا حالا, تو این بیشتر از ده سالی که ازدواج کردم نیافتاده! اومدنش بی دعوت من و با اطلاع قبلی هم خیلی خیلی کم پیش اومده. حالا هم که چندین ماهه کمردردش شدید شده و امسال حتی برای عید دیدنی هم نتونستن بیان خونه مون...
مامان ناراحته که به خاطر کمردردش نمی تونه کمک حال من باشه, منم ناراحتم که با دوری راه و بچه کوچیک نمی تونم بهش برسم...
تو خیالاتم تصمیم می گیرم که خانم کوچولو بعد ازدواج خونه اش از ما دور نباشه, که زیاد بهش سر بزنم و کمکش باشم, که بتونه حمایت منو حس کنه... البته که کسی از آینده خبر نداره, اما دوست دارم بشه!
من دوست ندارم قضاوت کنم ولی خیییلی بعید می دونم که مامانم اگه روزی ماها ازدواج کنیم بیاد خونمون و بهمون سر بزنه ...
آره خیلی دلم میخواد حمایت منو تا وقتی هستم حس کنه و روش حساب! حس قشنگی میشه!
بیشتر تفاوت شرایطه تا تفاوت طرز فکر!
برای همین بنده هم خیلی از مادرم دورم تا یه مادر و فرزند دیگه به هم نزدیک باشن
ای بابا!
البته مهم اینه که به یکی از خانواده ها نزدیکین و تو مواقع ضروری میتونین ازشون کمک بگیرین.
برای دوستتون متاسفم و مادر داشتن لیاقت می خواد که دوست شما جزو دسته کم لیاقت هاست
نوشته های شما رو بسیار دوست می دارم ، تقریبا تو بیشتر پست ها میشه نکات آموزنده پیدا کرد
سلام
نه مساله لیاقت نیست. فکر کنم زیادی سر زدن هم آدمو خسته میکنه!
ممنون از نظر لطفتون.
گلی جون بچسب به خانوم کوچولو و از خودت دورش نکن ...بدترین درد ممکن برای ی دختر دوری از مادرشه به نظرم
میدونی چون بعد از بارداری دومش و به خاطر داشتن دو تا بچه پشت هم, زیادی از خانواده خودش و شوهرش کمک خواست و کلا بار زندگیشو انداخت روی دوش مادر و مادرشوهرش, الان این همه رفت و آمد اونا تو زندگیش خسته اش کرده! حس میکنه اختیار زندگیش از دستش در رفته که البته تقصیر خودشه! مشکلش بیشتر سر زده اومدن خانواده شوهرشه. دلش میخواد گاهی در رو روشون باز نکنه و چون آیفون تصویری ندارن به مامانش گفته قبل اومدن بهم خبر بده که بدونه اون پشت دره. اما مامانش گوش نمیده!
همین قصدو دارم! چون خودم سختیشو کشیدم. تا خدا چی بخواد و انتخاب خانم کوچولو چی باشه!
خدا به همه مادرا سلامتی بده
بحث قدر نشناسی نیست.
ولی چون دوستم بعد از بارداری دومش, زیادی از خانواده خودش و شوهرش کمک خواست و کلا بار زندگیشو انداخت روی دوش مادر و مادرشوهرش, الان این همه رفت و آمد اونا تو زندگیش خسته اش کرده! حس میکنه اختیار زندگیش از دستش در رفته که البته تقصیر خودشه! مشکلش بیشتر سر زده اومدن خانواده شوهرشه. دلش میخواد گاهی در رو روشون باز نکنه و چون آیفون تصویری ندارن به مامانش گفته قبل اومدن بهم خبر بده که بدونه اون پشت دره. اما مامانش گوش نمیده!
خوب بله تا حدی این اخلاق رو داره مامان دوستم! مثلا چند بار به خود من گفته که دخترم بی دست و پاس و یواش کار می کنه و ... که البته حرفش با شناختی که من از دوستم دارم درسته, اما اصلا قشنگ نیست که مامانش این جوری بگه!!!
خدا شماها رو برای همدیگه نگه داره انشالله
روحشون شاد و قرین رحمت الهی. فاتحه خوندم براشون.
ببخشید اگه با این پستم ناراحتتون کردم.
اما درکش سخته نمی فهمم
خوب دلایل زیادی میتونه داشته باشه اما درکش برای منم سخته. شاید رفتار خود اون مادر باعثش میشه.
آره اون همیشه کمک و حمایت مامانشو داشته. برای بچه داری, مهمون داری, خونه تکونی... نمیدونه چه نعمت بزرگیه!
اون مامانم بود ولی قشنگ چند جا جلو غریبه ها کمبود ها را بهروم آورد که البته علتش فقط خودمونی دونستن مامانم بود
مثلا جلو بقیه گفت تو نمیتونی گلدون نگه داری
یا از آشپزی خونگیم ایراد گرفت یا بعدا از بچه داریم
حالا جوری شده که مامانم بخواد بیاد مثل اینکه رودرواسی ترین آدم فامیل شوهر میاد
همه جا رو برق میندازم. بهترین چیزا رو به بهترین روش جلوش میزارم و خودمم واقعا معذبم که کی میره؟؟؟؟
میبینی گلی جان بعضی وقتها مشکل از رفتار مادرهاس منم عمراااا نمیخوام مامانم سرزده بیاد و بعد کم و کسری هامو جلو دیگران بگه
ای بابا! چه سخته این جوری.
البته ناراحتی دوستم دلیل دیگه ای داره. اون به خاطر داشتن دو تا بچه پشت هم, زیادی از خانواده خودش و شوهرش کمک خواست و کلا بار زندگیشو انداخت روی دوش مادر و مادرشوهرش, الان هم این همه رفت و آمد اونا تو زندگیش خسته اش کرده! حس میکنه اختیار زندگیش از دستش در رفته که البته تقصیر خودشه! مشکلش بیشتر سر زده اومدن خانواده شوهرشه. دلش میخواد گاهی در رو روشون باز نکنه و چون آیفون تصویری ندارن به مامانش گفته قبل اومدن بهم خبر بده که بدونه اون پشت دره. اما مامانش گوش نمیده!
بله شرایط ما با هم خیلی خیلی فرق داره. قضاوت نمیکنم, فقط برام جالبه چیزی که اونو ناراحت میکنه برای من آرزوس!
عجیبه از این جهت که برای کوچکترین کارهاش به کمک نیاز داره و خیلی پای بقیه رو به زندگیش باز کرده, از اون طرف هم کلافه هست از این سرزده اومدن دیگران!
چرا برای پسر نمیشه؟! من برای پسرمم گلی خیال پردازی دارم! دوست دارم باهام خیلی رفیق باشیم!
سلام عزیز دلم مرسی که به یادم بودی
بدک نیستم یه کمی گرفتار کار و زندگی و درسم خدا رو شکر اتفاق خاصی نیست فقط وقت ندارم و شاید سوژه
البته شایدم دلیلش اینه که دلم می خواد چیزای خوب و شاد بنویسم اونم هی موکول می شه به بعد
خلاصه از اینکه به یادم بودی بی نهایت ازت سپاسگزارم دوستم
آرزوی سلامتی برای خودت و کوچولوهای عزیزت و شازده دارم
سلام
انشاالله همیشه شاد و سلامت باشی.
ممنون از لطفت.
ایشالا که سلامت باشید کنار هم
ممنون. انشاالله.
ولی هر کسی با شرایط خودش رفتار می کنه دیگه.
آینده نگریت رو دوس دارم منم دلم می خواد دخترم باهام رفیق باشه :)))
منم همین طور اما به قول خودت مامان با همه فرق داره! البته من دلیل ناراحتی دوستمو تو جواب کامنتای قبلی گفتم.
انشاالله دخترامون دوستا و همدمای خوبی برامون باشن!
احتمال داره اونم از چیز دیگه ای ناراحته، اینکه مثلا هر روز مادرش میاد، براش کلافه کننده است. به هر حال روال زندگی از دست ادم خارج میشه و یا شاید مشکل دیگه ای داره...
البته که خواهرم که ازدواج کرده و بچه داره، بسی هم خوشحال میشه که مامان یا خواهرا هر روز بهش سر بزنیم. خخخخخخخخ
سلام
بله اینم هست. دلیلشو تو جواب کامنتای دیگه گفتم.
منم خوشحال میشم یکی بیاد کمکم!
پس ترجیح میدم نظی ندم راجع به دوستتون و مادر عزیز و دلسوزش .
خدا سایه ی تمام مادرا رو حفظ کنه و درگذشتگان رو بیامرزه و قرین رحمت باشن . آمین
من شک ندارم رابطه ی شما و خانم کوچولو از اون رابطه های مادر و دختری فوق العاده اس . سایه تون مستدام و خدا نگه دارش باشه
ممنون که وقت گذاشتی و پست و کامنتاشو خوندی!
آمین
امیدوارم همین طور باشه. ممنونم
مادرم در جوانی برای تحصیل رفت یه شهر دیگه و بعد از ازدواج هم ساکن یه شهر غیر از شهر مادر و پدرش شد. من با اینکه قبل از تحصیل از تهران دل خوشی نداشتم ولی بعد از تحصیل و ازدواج موندگار تهران شدم. حالا باید خودم رو آماده کنم برای اینکه دخترم هم منو تنها بذاره و بره...
خوب آره تا حد زیادی درسته!
ولی انشاالله دخترت نزدیک خودت بمونه.
همین الان خوندن 14 پست رو تموم کردم. مدتی بود نیومده بودم!
خسته نباشی! خوش اومدی!
نمی دونم چرا دلم گرفت از رفتار این دوستتون انگار یکجورایی ناسپاسی باشه
اخ منم دلم می خواد در اینده حسابی هوای دخترم رو داشته باشه اما کاش انها هم این رو بخوان
ارزو می کنم که خونه دخترت به خونه شما نزدیک باشه
و دعا می کنم که بیشتر بتونی به مامانت سر بزنی و بهش کمک کنی
سلام
انشاالله همین طور باشه و حسابی رفیق باشیم با دخترامون!
ممنونم