احوالات آخرین روزهای تابستان


از اون وقتایی بود که کلی حرف تو دلم قلنبه شده بود و باید می ریختمشون بیرون, وگرنه احتمال غمباد گرفتن می رفت! صبح گوشی تلفن رو دست گرفتم که به دو تا دوست عزیز زنگ بزنم و غر بزنم و درد دل کنم تا یه کم سبک شم. ابتدای اولین تلفن, بعد از این که دعوت دوستم فاطمه مبنی بر این که همین الان بلند بشم برم خونه شون رو به خاطر نق نق های خانوم کوچولو رد می کنم, می فهمم اون هم دلش پره و داره سرریز می شه! برای همین قبل از سرریز شدن کامل یهو می گم:"ببین اصلا من می خوام بیام خونه تون!" به هر حال ملاقات حضوری و درددل رو در رو, هم دل آدم رو باز می کنه, هم بهتر از داغ کردن تلفن جواب می ده!!! فاطمه هم به شدت استقبال می کنه و می گه:"ناهار می ذارم زود بیاین!" و فی الفور سه تایی حاضر می شیم و تلفن می کنم ماشین بیاد و کم تر از یک ساعت بعد اونجاییم!

و کلی حرف و غر و درد دل و خنده و البته حرص خوردن از دست بچه ها که زیادی تو سر و کله هم می زنن, تا شب که شازده بیاد دنبالم حالمون رو خیلی بهتر می کنه!



+ از اون جایی که گل پسر در طی چند روز آینده می خواد بره پیش دبستانی و بنده هم نقش سرویس ایاب و ذهابشون رو خواهم داشت, سعی دارم از این روزای آخر شهریور جهت گردش و دیدار دوستان بیشترین استفاده رو بکنم و در نتیجه به قول دوست عزیزی ددری شدیم رفت!!!


++ یکی از عمده فعالیت های چند روز اخیرم خرید و آماده کردن لوازم التحریر مورد نیاز گل پسر طبق لیست مدرسه بوده. جلد کردن کتاب و دفترها (یازده تا کتاب داره فقط!!!) و بر چسب زدن دونه دونه مداد رنگی ها, ماژیک ها, مداد شمعی ها و ... وقت خیلی زیادی رو گرفت و بالاخره حدود دو بامداد امروز به اتمام رسید! حالا همه چی حاضر و آماده اس که روز جشن _ یعنی فردا_ تحویل مدرسه داده بشه.

برای جشن مدرسه گل پسر ذوق دارم!!!



نمایشگاه, شیرینی, سبزی پلو ماهی, مولودی و از این جور چیزها!


دو روز پیش که سین اومده بود خونه مون, جهت تلطیف فضا و خود شاد سازی, یهویی تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه مادر و کودک که روز اولش هم بود! بعد تا ناهار خوردیم و بچه ها رو حاضر کردیم رفتیم تا اونجا, ماشینو پارک کردیم و پیاده تا سالن نمایشگاه رفتیم و وارد شدیم از بلندگو اعلام کردن بازدید کنندگان عزیز هر چه زودتر بازدیدشون رو تموم کنن که ساعت کار نمایشگاه تا پانزده دقیقه دیگه تموم میشه!!! یعنی عمرا فکر نمی کردیم نمایشگاه ساعت چهار بعدازظهر تعطیل بشه! به فکرمون هم نرسیده بود که قبل حرکت از اینترنت ساعت کارش رو چک کنیم! با لب و لوچه آویزون یه دور خیلی سریع زدیم, یه اسباب بازی برای خانوم کوچولو گرفتم و همراه با آخرین نفرات از سالن خارج شدیم!

گل پسر به شدت حالش گرفته شده بود و غرغر می کرد که چرا براش اسباب بازی نخریدم! کلی براش توضیح دادم که نمایشگاه تعطیل شده و ما نمی دونستیم به این زودی تعطیل می شه و بعد هم قول پارک بهش دادم و از نمایشگاه یه سره رفتیم پارک! بچه ها کلی بازی کردن و خانوم کوچولو هم برای اولین بار سوار تاب و سرسره شد و بالاخره هم روی تاب خوابش برد!!!

موقع برگشت یه جعبه شیرینی به مناسبت تولد امام رضا(ع) گرفتم و بعد از حموم کردن گل پسر که حسابی تو پارک کثیف شده بود, یه قوری چایی لاهیجان دم کردم و آوردم و در حالی که زده بودیم شبکه قرآن که مراسم شب میلاد از حرم امام رضا رو مستقیم پخش می کرد, با شیرینی ها زدیم بر بدن!



این در حالی بود که گل پسر در اثر خستگی مفرط قاطی کرده بود و با گریه و زاری شدید رفته بود تو مود چرا در گنجه بازه چرا دم خر درازه؟!  با کلی سعی و تلاش بالاخره موفق شدم بدون جنگ و خونریزی دو تا شیرینی بچپونم تو حلقش تا یه کم خون به مغزش برسه و حالش جا بیاد!

بعد هم آقایون رسیدن و با شازده یه سبزی پلو ماهی مخصوص شب عید پختیم و دور هم شام خوردیم. مهمون هامون که رفتن, آشپزخونه رو مرتب کردم و بیهوش شدم!


دیروز عصر مولودی دعوت داشتم خونه یکی از همسایه های مامانم. برنامه ام معلوم نبود که حتما برم یا نه, که صبح سین زنگ زد و گفت خیلی دلش میخواد یه مولودی بره و قرار شد بیاد خونه مون که بعد از ظهر با هم بریم خونه مامانم و بعد هم مولودی. مراسم مولودی حال معنوی خیلی خوبی داشت و به هر دومون حسابی چسبید. برای همه دوستام دعا کردم, بیشتر از همه برای سین و نی نی تو دلیش...


+ این پست در اثر حملات بی وقفه خانوم کوچولو به لپ تاپ, طی چند مرحله و با زحمت فراوان تایپ گردید!!!



صبح تا شب...


دیروز بر خلاف پایانش خوب شروع شد! صبح دوستم سین اومد پیشم, پسرشو گذاشت و رفت بیرون تا یه کاری انجام بده و بعد یک ساعت برگشت. یک کم نشست و حرف زدیم و بعد هم رفت برای سونوی غربالگری نی نی تو دلیش.

مشغول ناهار پختن بودم که فاطمه یه دوست دیگه ام که تو تماس تلفنی صبحمون گفته بود خیلی خسته و کلافه اس و منم گفته بودم اگه تونست بیاد خونه مون, زنگ زد و گفت تو راه خونه مونه! تا ماکارونی رو دم کردم و سالاد درست کردم با پسرش رسیدن! با هم ناهار خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم! بچه ها هم حسابی بازی کردن و خونه رو ترکوندن! حس خوبی داشتم که دو تا از دوستام یهویی مهمون خونه ام شدن. عصر با هم اسباب بازی ها و اتاق گل پسر رو جمع کردیم و فاطمه و پسرش رفتن خونه شون. خانوم کوچولو رو که از خستگی در حال غش کردن بود خوابوندم و خودمم کنارش بیهوش شدم! گل پسر هم رو مبل خوابش برد.



از صدای زنگ در بیدار شدم و گیج و منگ آیفون رو زدم. سین بود که بی حال و خسته اومد و رو مبل ول شد. رفته بود یکی از این سونوگرافی های پیشرفته و معروف که می تونست تو دوازده هفتگی جنین, جنسیتش رو تشخیص بده. با هیجان گفتم خوب بچه چی هست؟ که یهو زد زیر گریه... کپ کردم. رفتم کنارش نشستم و پرسیدم چی شده که با هق هق گفت دکتر گفته این بچه مشکل داره و زیاد به موندنش امید نداشته باش. گفته اگه نتیجه آزمایشات اولیه مشکلی رو نشون بده باید یک سری آزمایش دقیق تر دیگه بده و اگه قطعا معلوم بشه مشکلی هست, باید بچه سقط بشه... با این که این بچه رو ناخواسته _ یا به قول خودش خدا خواسته_ باردار شده بود و بچه اولش هنوز یک و سال و نیمش هم نشده, اما می فهمیدم که خیلی دوستش داره و مشکل دار بودنش و اجبار به سقط براش فاجعه اس... با همه وجود می فهمیدم اما نمی تونستم هیچ چیزی برای تسکینش بگم. دهنم قفل شده بود انگار. شوهر و پسرش هم تو ماشین بودن و گفتم بمونین که نموندن و رفتن.

بعد عذاب وجدان به شدت اومد سراغم. که چرا نتونستم آرومش کنم؟ چرا نگهش نداشتم و با اون حال رفت خونه شون؟ چرا تو همچین موقعیتی که کس دیگه ای نبود تا دلداریش بده این قدر رفیق به درد نخوری شدم؟؟؟

بعد شام که دیدم تو وایبر آن لاینه تازه شروع کردم به دلداری. اونم از نوع اینترنتی! همه حرفایی که نتونسته بودم بزنم رو براش تایپ کردم! حرفایی که استادمون هفته پیش گفته بودم رو براش نوشتم. که جنین هم قابلیت خوددرمانی داره و می تونه بیماری های خودش رو درمان کنه, هم تمام امواج مغزی مادر رو دریافت می کنه. برای همین می تونه در اثر تلقینات مثبت مادر بهبود پیدا کنه. بعد هم نمونه ای رو که مثال زده بود براش گفتم. خانومی که بعد چند سال دوا و درمون کردن به سختی باردار شده بود, اما پزشک ها تشخیص قطعی داده بودن که جنینش هم مشکل مغزی داره و هم مشکل جسمی و باید سقط بشه. اما مادر زیر بار نمیره. نه بار تو دوره بارداریش قرآن رو ختم می کنه و مرتب با بچه اش صحبت می کنه و می گه تو باید خوب بشی و سالم به دنیا بیای. و بچه کاملا سالم متولد می شه! بعد چند سال هم ازش آزمون های هوش می گیرن تو همه شون بالاتر از حد نرمال تشخیص داده می شه. همون بچه ای که گفته بودن مشکل مغزی داره. که شاید اصلا تشخیص دکتر اشتباه باشه, که همه چی رو بسپره به خدا و ازش بخواد هر چی خیر و صلاحه همون بشه...


دیروز خوب شروع شد اما تلخ تموم.

برای آرامش دوستم و سلامتی نی نی تو دلیش دعا کنین لطفا.



رمضان پر مهمانی!

شکر خدا ماه رمضان امسال پر از مهمونی های جورواجوره و ما اکثر شب ها افطاری دعوتیم!  فکر کنم این ماه و مهمونی هاش تموم بشه من دپرس بشم!

خودمم بیکار نبودم البته و دو شب مهمونی دوستانه داشتم و دوتا مهمونی بزرگ فامیلی هم در پیش رو دارم. مهمونی های دوستانه مون به خوبی و خوشی و البته دست تنها برگزار شد. اما قصد دارم برای مهمونی های بعدی حسابی از اطرافیان کار بکشم! چون واقعا مهمونی افطار جمعیتی, دست تنها و با بچه کوچیک نمی شه که برگزار بشه! پیش خودم فکر کردم چه طور وقتی بقیه مهمونی دارن من می رن کمکشون, خوب اون ها هم بیان کمک من و این رو رک و صریح درخواست خواهم کرد! و البته که متوجه شدین بیشتر منظورم به خانواده شازده اس!!!



دو شب پیش دو خانواده از فامیل شازده مهمونمون بودن که بچه هاشون هم سن خانوم کوچولوئن. آقایون که از زمان مجردی رفیق بودن با هم. ما خانوم ها هم از سر این که با هم حامله بودیم و با فاصله کمی از همدیگه زایمان کردیم, خیلی صمیمی شدیم و روابطمون بیشتر جنبه دوستانه داره تا فامیلی. یکی از این خانواده ها خیلی جالبن و یه جورایی خاص توی این دوره و زمونه. قبلا چند بار خواستم راجع بهشون بنویسم اما نشده. حالا گویا داره می شه!

این ها کمتر از دوساله که ازدواج کردن. پسره یکی دو سال قبل ازدواجش خیلی مذهبی می شه. قبلش هم تا حدی مذهبی بود, منتها دیگه خیلی رفت تو نخ مسجد و هیات و خلاصه فرق کرد با قبلش. موقع ازدواج هم اصرار داشت یه دختر خیلی مومن بگیره و خیلی خواستگاری رفتن تا دختری که هم شرایط مد نظر پسره رو داشته باشه و هم با شرایط پسره کنار بیاد رو پیدا کنن. مثلا دو تا دختر مامان شازده معرفی کرده بود که هیچ کدومشون پسره رو نپسندیدن! بالاخره دختر مورد نظر یافت شد و توافقات انجام و طی یه مراسم خیلی ساده عقد کردن. برای کمتر از 6 ماه بعدش هم سالن گرفتن برای عروسی که چنین چیزی در خاندان شازده بی سابقه بود! چون دوران عقد کردگی بقیه جوون های این فامیل بیشتر از دو ساله! مثلا خود ما که 14 ماه عقد کرده بودیم و تو فامیل خودم از همه دوران عقدمون بیشتر بود, تو فامیل شازده قبل از این مورد, کمترین دوران عقد کردگی رو داشتیم!!! بعد زد و چند هفته مونده به عروسی خاله بزرگ داماد فوت کرد و مجبور شدن سالن رو پس بدن.

چهلم خاله خانم که برگزار شد, تو همون مراسم دختر خاله ها به مادر داماد اصرار کردن که دیگه منتظر نمونن و زودتر مراسم عروسی رو بگیرن. چون یک هفته بعدش هم ماه محرم شروع می شد و اگر صبر می کردن, مراسمشون حداقل دو ماهی عقب میافتاد. و این شد که در یک اقدام بی سابقه سه روز بعدش عروسی برگزار شد و اینا همه کاراشون رو از گرفتن سالن و آتلیه و لباس و ... ظرف همین سه روز انجام دادن!!! عروسی هم بسیار ساده برگزار شد, با یک نوع غذا, لباس عروس قرضی, بدون اتاق عقد و آینه شمعدان و سرویس طلا و این جور تشریفات!

خونه عروس و داماد, طبقه زیر زمین خونه پدری داماد بود. یه خونه قدیمی که فقط تو این مدت کوتاه یه رنگ هول هولکی به دیواراش زده بودن! اما چیزی که خیلی خاص تر بود جهیزیه عروس خانم بود. وسایل برقی بسیار مختصر فقط در حد ضرورت و همه تولید داخل, بدون وجود مبلمان و میز غذاخوری و سرویس خواب و ویترین که همه عروس های این دوره زمونه جزء ملزومات لاینفک جهیزیه شون می دونن! تنها وسیله چوبی شون چند تا کمد بود و یه جالباسی! دور تا دور خونه رو هم پشتی گذاشته بودن. به سبک عروس های اول انقلاب دقیقا!

7 یا 8 ماه بعد عروسیشون هم در حالی که قرار بود خونه پدری داماد رو بکوبن و بسازن و اینا باید اثاث کشی می کردن, خانم به میل خودش باردار شد و پسرشون حدودا یه ماه زودتر از خانوم کوچولو به دنیا اومد. سیسمونیش هم بسیار مختصر و در حد ضروریات بود. بدون این جینگیل جات نه چندان ضروری که این روزها شدیدا مرسومه! خونه ای که اون موقع توش زندگی می کردن, یه خونه حدودا 60 متری خیلی قدیمی سمت پایین شهر بود که بعد یه سال از اون جا بلند شدن و یه خونه دیگه اجاره کردن. تو همین خونه که فقط سی متره, قبل ماه رمضون یه شب شام ما و اون یکی دوستمون رو هم دعوت کردن! با یه پذیرایی ساده و خودمونی. و البته خیلی هم خوش گذشت! بچه ها رو خوابوندیم و تا نصف شب دور هم گفتیم و خندیدیم!


من بی اغراق هر وقت این خانم رو می بینم به حالش غبطه می خورم! نه به وضع خونه زندگی و ظاهرش _که خوب مال من از اون بهتره!_ به این سادگی و بی توقع بودنش! به این که این قدر زندگی رو راحت می گیره, به همین داشته های کمش راضیه و از زندگیش لذت می بره و همیشه لبش خندونه! بارها فکر کردم من هیچ وقت حاضر نبودم با این شرایط زندگی کنم, تو خونه های کوچیکِ قدیمی و با حداقل لوازم! اما با تمام این احوال اون اگر بیشتر از من زندگیش راضی نباشه, قطعا کم تر هم نیست! 

خلاصه که این زوج, میون زرق و برق ها و تجملات زندگی های امروز, یه نمونه استثنایین! به اعتقاداتشون عمل می کنن. انتخاب کردن ساده و راحت زندگی کنن و از انتخابشون هم پشیمون نیستن. تازه خانم همیشه با جدیت می گه دوست داره چهار تا بچه داشته باشه و باور قلبی داره که هر بچه ای روزی خودش رو میاره. از حالا هم داره برنامه ریزی می کنه که چه زمانی مناسبه تا بچه بعدیش رو به دنیا بیاره!!!


یک صبح دل انگیز!


امروز از اون روزاییه که می شه گفت تو چند ماه اخیر بی سابقه بوده! این که صبح چشمامو باز کنم, خونه رو در سکوت و آرامش ببینم, از اتاق بیام بیرون, ببینم که کسی نیست و ساعت هم حدود 12 قبل از ظهر رو نشون می ده!

و این یعنی بعد از این که حدود 8 صبح گل پسر گفته نمی خوام برم مهد کودک و من با خوابالودگی کامل گفتم خوب نرو! و شازده ازم پرسیده صبحانه می خوری؟ و من باز هم با خوابالودگی کامل گفتم نمی دونم!, خودشون صبحانه شون رو خوردن و با هم رفتن مهد کودک!!! تلفن رو نگاه می کنم دو بار شماره یکی از دوستام افتاده در حالی که من اصلا صدای زنگ تلفن رو متوجه نشدم! و این یعنی یک خواب عمیق و دلچسب صبحگاهی که با وجود این که خانم کوچولو چند باری وسطش بیدار شد و شیر خورد اما خستگی مو کامل از بین برد!




بعد هم یه لیوان چایی داغ با خامه شکلاتی و نون بربری به عنوان صبحانه! هنوزم احساس می کنم دارم امروز صبح رو خواب می بینم!!!


+دیروز سه تا از دوستان وبلاگی عزیز مهمونم بودن که در جوارشون فوق العاده خوش گذشت! هم به ما و هم به بچه ها! و من بیشتر از قبل به صمیمیت دوستی های وبلاگی ایمان آوردم!

دوستان گلم خیلی ممنون!


ترجیح می دم خودم درباره مهمونی چیزی ننویسم! اگر دوستان نوشتن, لینکش رو می ذارم.


++ روایت مامان ریحانه




سومین دیدار وبلاگی

تو این سه سال اخیر, هر سال با یکی از دوستان وبلاگی قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم! دو سال پیش با بازیگوش, پارسال با مامان ریحانه و  هفته پیش هم با آرزو. یادم نیست چه جوری با وبش آشنا شدم اما از همون اول حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم! اواخر بارداریم که خیلی کسل و بی حوصله شده بودم و این پست رو گذاشته بودم, سریع برام شماره اش و کتاب هایی رو که داشت کامنت گذاشت و تاکید کرد حتما بهش زنگ بزنم تا برام بفرسته و فرستاد! دیگه از اون موقع ارتباطمون بیشتر شد و گهگاهی تماس تلفنی و پیامکی و واتس اپی داشتیم. اما چون راهمون به هم خیلی دور بود و هر دومون هم بچه داریم نشده بود همدیگه رو از نزدیک ببینیم تا ماه پیش که آرزو اثاث کشی کرد, اومد نزدیک ما و من بسیار از این مساله خوشحال شدم!

 
بالاخره چهارشنبه هفته پیش تو جشنواره گل و گلاب فرهنگسرای اشراق قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم! اونم چه قراری؟! یک قرار وبلاگی با حضور چهار فروند بچه!!! که یا آب می خواستن یا خوراکی, یا می خواستن برن با وسایل بازی بازی کنن! دیگه معلومه که نشد اون جوری که دلمون می خواد با هم از هر دری صحبت کنیم! باز هم خدا خیر بده به همسر آرزو که اومده بود و تو جمع و جور کردن بچه ها کمکون کرد وگرنه همین دو کلمه حرف رو هم نمی شد بزنیم! اما با تمام این ها دیدار خوبی بود و البته که آرزو هم مثل تصور قبلیم خودمونی و دوست داشتنی! و امیدوارم رفت و آمدهامون ادامه دار باشه.
قبل راه افتادنم این قدر خانوم کوچولو گریه کرد و گل پسر اذیت که واقعا کلافه ام کردن و نتونستم به موقع راه بیافتم و یه نیم ساعتی دیر رسیدم! برای همین دوربینم رو هم یادم رفت ببرم که عکس بگیرم برای این جا‍!


+ کالسکه خانوم کوچولو رو که یادتونه دزد از صندوق عقب ماشینمون برد؟! (+) هیچی! فقط می خواستم بگم کریرش رو هم از صندلی عقب ماشین دزدیدن, به علاوه ضبطمون رو!!! این دله دزدها به روح اعتقاد دارن اصلا؟! زن داداشم می گه احتمالا یه نفر می خواد سیسمونی درست کنه میاد وسایل خانوم کوچولو رو از ماشینتون برمی داره!!!

++ فانوس و فروغ عزیز! 27 ساله شدنتون مبارک!

در مصایب مهمانداری با بچه کوچک!


تجربه ثابت کرده یکی از سخت ترین کارها, مهمونی گرفتن با بچه کوچیک و بدون کمکه! یعنی خیلی سخته ها! خصوصا که اون بچه نازنین, دقیقا موقعی که شما به شدت درگیر تدارکات مهمونی هستین, بخواد فقط تو بغل باشه و اگر محلش نذارین گریه هایی سر بده آن چنانی! و مجبورتون کنه خیلی از کارها رو یه دستی انجام بدین و هول و استرس بهتون وارد کنه که نکنه نرسم کارهامو به موقع تموم کنم!!! اونم برای یه آدم خود آزاری که اصرار داشته باشه تا قبل اومدن مهمون ها همه کارها انجام و همه چیز چیده شده و مرتب باشه! اینو که بذارین کنار پذیرایی کردن از مهمون ها که حتما باید درست و کامل صورت بگیره, بعد از اتمام مهمونی می تونین یه جنازه تحویل بگیرین!!!


از یک سال و نیم پیش تا حالا که از سفر کربلا برگشتم, دوست داشتم دوباره همسفرهام رو ببینم و دور هم جمع بشیم. بس که اون سفر در جوار هم بهمون خوش گذشت! اون وقت تا سه ماه بعد برگشتنم که کلا خونه زندگی نداشتم به خاطر بازسازی خونه, بعدش که عید شد. یه کم دست دست کردم باردار شدم و حس و حال مهمونی دادن نداشتم و بعد هم که درگیر خانوم کوچولو بودم! دیگه شد دیروز بالاخره! هیچ کدوم از همسفرها هم تو این مدت مهمونی نداده بودن که همدیگه رو ببینیم! فقط گهگاه تلفنی حال همدیگه رو می پرسیدیم و اخیرا هم یه گروه تو وایبر درست کرده بودیم و اصلا هاهنگی زمان مهمونی و دعوت مهمون ها هم همه تو همین گروه انجام شد! بعد چون دوتاشون فامیل بودن یعنی دختر عمه و عروس عمه ام, به تبع اون ها عمه ام و اون یکی عروسش رو هم دعوت کردم و همه هم با بچه هاشون اومدن و حسابی شلوغ پلوغ شد!




دلم می خواست خیلی خوش بگذره. بشینیم دور هم, بگیم و بخندیم. اما من این قدر خسته شدم که چیز زیادی از مهمونی نفهمیدم! روز قبلش که درگیر تمیز کردن خونه بودم که حسابی کثیف و نامرتب شده بود و نیاز به یه نظافت اساسی داشت, دیروز هم از صبح زود مشغول خرید و آشپزی و آماده کردن کارها بودم. البته مهمونی عصرونه بود و منم فقط کیک و سالاد الویه درست کردم. اما همین هم با وجود خانوم کوچولو که دیروز کلا رو مود گریه و بی قراری بود و حساسیت خودم به آماده و مرتب بودن همه چیز و پذیرایی خوب اونم دست تنها, کل انرژیم رو گرفت! تمام مدت در حال راه رفتن و گذاشتن و برداشتن بودم! اما خدا رو شکر به مهمون ها خیلی خوش گذشت و همه شاد بودن! کیک و الویه هم با استقبال بسیار مواجه شد و همه خیلی تعریف کردن و گفتن که ما اصلا راضی نبودیم تو با بچه کوچیک این همه تو زحمت بیافتی! بعد هم قرار شد که این دورهمی ها ادامه داشته باشه و هر چند وقت یه بار دور هم جمع بشیم که امیدوارم همین طور بشه و تو دفعات بعد بیشتر  بهم خوش بگذره!

عمه ام و عروس کوچیکه اش قبل رفتن همه ظرف ها رو بردن تو آشپزخونه و منم اصرار که نمی خواد بشورین می ذارم تو ماشین! بعد که همه به سلامتی رفتن, اول گل پسر و خانوم کوچولو رو که دو تایی از خستگی قاطی کرده بودن خوابوندم! بعد هم شازده اومد و شامش رو آوردم و نماز خوندم. دیگه هرچی خواستم بی خیال اون خونه آشفته بشم و رو مبل لم بدم, دیدم نمی شه! بلند شدم اسباب بازی های گل پسر رو جمع کردم و جارو برقی کشیدم. بعد هم رفتم خدمت آشپزخونه و ظرف ها! خونه که تمیز و مرتب شد, چایی دم کردم و نشستیم با شازده به فیلم دیدن و چایی و میوه خوردن که این قسمت آخرش واقعا دلچسب بود!


حالا فکرم این شده که من که پارسال ماه رمضون به خاطر ویار و بدحالیم مهمونی نکردم و قصد داشتم امسال چند تا مهمونی افطار درست و حسابی برگزار کنم, با خانوم کوچولو چه کنم؟! اگر بخواد وضعیت مثل دیروز باشه که واقعا در توان خودم نمی بینم!


و آرزوی روزهای دور من را دوست قدیمی محقق کرده!


عکس پروفایل وایبرم رو چند روز پیش عوض کردم. قبلا یه عکس بود از من و گل پسر. حالا یه عکس گذاشتم از گل پسر و خانوم کوچولو که تو سفر دو هفته پیشمون ازشون گرفتم و خیلی دوستش دارم! یکی از دوستان دانشگاهی که مدتی بود ازش خبر ندارم و تا قبل از اون هم تو وایبر چت نداشتیم, برام پیغام گذاشت: "این کوچولو کیه؟ قدم نورسیده؟!" براش نوشتم:"دخترمه. بهمن به دنیا اومده" و گفتگوها ادامه پیدا کرد.

آخرین باری که  دیدمش تو یه مهمونی دوستانه بود, دو سال پیش. فوق لیسانسش رو گرفته بود و با شوهرش که اونم وکیله یه دفتر وکالت بالای شهر داشتن و سرشون هم شلوغ بود حسابی! دیروز فهمیدم داره دکتراش رو هم می گیره و بچه دار هم نشده هنوز.     

می دونم! خواست خودم بود که کارم رو تعطیل کنم. هر دو تا بچه ام رو با میل و رضایت خودم به دنیا آوردم. از وضعیت فعلیم و بودن در خدمت خانواده ناراضی نیستم. وجود بچه ها _که دوستم اذعان داشت با دیدن عکسشون دلش بچه خواسته!_ برام خیلی خیلی لذت بخشه... اما از دیروز تا حالا یه چیزی داره ته دلم رو قلقلک می ده و بفهمی نفهمی هواییم می کنه!!!





+امروز یه سری از همکلاسی های دانشکده, خونه یکی از بچه ها که تازه ازدواج کرده جمع شدن. منم دعوت داشتم اما راه خیلی دور بود و هر چی فکر کردم دیدم نمی تونم دست تنها این همه راه رو با دو تا بچه کوچیک برم! نه با ماشین که اصلا مسیر رو بلد نبودم و موقع برگشت قطعا تو ترافیک می موندم, نه با مترو که باید خط عوض می کردم و تا ته خط می رفتم به علاوه کمی پیاده روی! مجبور شدم علی رغم تمایلم به دیدن همکلاسی های قدیمی که خیلی وقته ندیدمشون, از شرکت تو مهمونی انصراف بدم!


سفر روستایی

یکی از فانتزی های قدیمی من سفر به یک روستای بکر و سرسبز و خوش آب و هوا بود که بالاخره آخر هفته پیش به واقعیت پیوست و به دعوت یکی از دوستان عازم یک روستای جنگلی بسیار زیبا در شمال و ساکن خونه روستایی ییلاقی پدر دوستِ دوستمون شدیم. همه چیز عالی بود, به جز مدت اقامت که خیلی کوتاه بود! من به شخصه ترجیح می دادم حداقل یک هفته ای تو اون محل بهشت مانند بمونم, اما به خاطر کار آقایون اقامت مفیدمون, منهای روز رفت که تو جاده و  به گشت و گذار در شهر نزدیک روستا و رفتن به دریا گذشت و روز برگشت, یک روز شد! روزی که به گفتگو و خنده و یک گردش کوتاه تو روستا و دیدن منظره های طبیعی بکر و زیبا بدون وجود آشغال هایی که روح رو خراش می دن, گذشت! دلمون می خواست بیشتر تو جنگل بمونیم, اما به خاطر دیر راه افتادن نزدیک غروب شد, زمانی که اهالی سگ هاشون رو به خاطر امنیتشون ول می کنن و ما هم که میونه خوبی با این موجودات نداریم و هم چنین علاقه ای  به گاز گرفته شدن توسطشون, علی رغم میلمون برگشتیم!


خونه محل سکونتمون:


 

 

ادامه مطلب ...

اولین سفر امسال که امیدوارم آخریش نباشه!

تو این سال هایی که از دواجم می گذره, هیچ وقت نشده بود دلم برای دوران مجردی به معنی واقعی کلمه تنگ بشه و هوس برگشتن به اون دوره به سرم بیافته! تا سفر هفته پیشمون به شمال با خانواده دوستم سین که اولین سفرم با دو تا بچه بود و بیشتر از باقی سفرهام احساس مسئولیت می کردم و کار داشتم! اون جا بود که از اعماق وجود دلتنگ سفرهای شمال دوران قبل ازدواجم شدم. سفرهایی که از قبل کلی براش شوق و ذوق داشتم, توش مسئولیت خاصی نداشتم و بسیار بهم خوش می گذشت! 

ویلایی که گرفته بودیم, نزدیک مجتمع تفریحی متعلق به اداره پدرم بود که قدیم ها هر سال یک سفر پنج روزه می رفتیم اون جا و من کیف می کردم. تو مسیر رفتن به جنگل که برای خرید چیزی توقف کردیم و از ماشین پیاده شدم, یهو دیدم کنار همون مجتمعم! با حسرت داخلش رو نگاه کردم و کلی یاد خاطرات و حال و هوایی که اون جا داشتم کردم و دل تنگیم بیشتر شد. اصلا دلم می خواست زمان برگرده به عقب و بیافتم تو دل یکی از سفرهای قدیمی تو همون مجتمع و با همون حال و هوا !!!

علاوه بر اون تو زمان مدرسه هم دو بار با سین رفته بودیم اردوی شمال و کلی با هم یاد خاطرات شیرین اون اردوها کردیم و حتی تصمیم گرفتیم بچه هامون که بزرگ شدن بذاریمشون پیش شوهرامون و یه بار دیگه مجردی بیایم شمال!

البته که این سفر هم خوش گذشت و خوب و خاطره انگیز شد.


 

ادامه مطلب ...