706

دیروز صبح تا چشمش بهم افتاد دوید اومد تو بغلم و با هیجان گفت: «مامان! من میدونم امروز تولدمه!» محکم چسبوندمش به خودم، سرش رو بوسیدم و گفتم: «آره عزیزم تولدت مبارک! چه قدر خوبه که خدای مهربون تو رو به من داده!...» 
خانوم کوچولومون شش ساله شد و گل پسر اولین کسی بوده که بهش تبریک گفته و روز تولدش رو بهش خبر داده! من نقشه کشیده بودم درست تو روز تولدش که روز جمعه و تعطیلی بود و خانوم کوچولو از خیلی وقت پیش منتظرش، براش یه جشن تولد خانوادگی بگیرم اما یه هفته قبلش متوجه شدم همون روز عروسی دعوت شدیم و با این که هیچ دلم نمی خواست برم اما بنا به ملاحظات فامیلی مجبور شدیم بریم و جشن تولد کنسل شد! برای همین چیزی به خانوم کوچولو نگفته بودم تا تو یه موقعیت مناسب براش جشن بگیرم.
عروسی هم که چه عرض کنم، بیشتر مجلس سرسام بود با صدای آهنگ وحشتناک بلندی که برای حرف زدن با بغل دستیم باید در گوشش داد می زدم و اصلا بعضی مهمونا رو هم از سالن عروسی به سمت حیاط فراری داد! بیشتر چراغ ها هم تا نزدیک آخر مجلس خاموش بود. نه چیزی می‌دیدیم و نه چیزی می شنیدیم! حتی عروس رو فقط تو عکسا و کلیپی که پخش شد دیدیم نه از نزدیک! (ما فامیل نسبتا دور داماد بودیم و من قبلا عروس رو ندیده بودم.) تو تاریکی و شلوغی رقصندگان  خستگی ناپذیر که اصلا عروس پیدا نبود! آخر مجلس هم نبود که با مهموناش خداحافظی کنه و اصلا معلوم نشد کجا غیبش زد! اصلا هدف از این مدل عروسی گرفتن ها رو درک نمی کنم!


704

تمام صبح هایی که خانوم کوچولو به سختی بیدار می شه و با اخمای تو هم و لب های جلو داده می شینه سر صبحانه، انگار تصویر بچگی خودمو تو آیینه می بینم! ایشون دختر خلف مادریه که تمام سال های مدرسه و دانشگاه و بعدش رو هرگز صبح زود با انرژی و نشاط از خواب بیدار نشد و هیچ وقت با صبح زود بیدار شدن ارتباط خوبی برقرار نکرد، حتی تا همین حالا! پس جای هیچ شکایتی باقی نمی مونه و فقط سعی می کنم نفس عمیق بکشم و در مقابل بداخلاقی های صبحگاهی خانوم کوچولو صبر پیشه کنم! البته من و دخترم یه تفاوت اساسی با هم داریم. اونم اینه که من همیشه دلشوره به موقع رسیدن رو داشتم و با وجود کج خلقی  و بی حوصلگی زود حاضر می شدم و راه می افتادم سمت مدرسه، اما خانوم کوچولو هیچ عجله ای نداره و اگه به حال خودش بذارمش همین طور چسبیده به شوفاژ می شینه و تلاشی برای پوشیدن لباس مدرسه و آماده شدن نمی کنه که این اکثر مواقع کار رو به توپ و تشر می رسونه! باز جای شکرش باقیه که گل پسر در این زمینه به خانواده پدریش رفته و ژن سحرخیزی رو ازشون به ارث برده و نه فقط خودش زود بیدار می شه که در امر بیدار و حاضر کردن خانوم کوچولو هم کمک می کنه!
امروز از اون صبح هایی بود که بعد دو روز تعطیلی حسابی پشت خانوم کوچولو باد خورده بود و بیدار شدن و راهی کردنش برای مدرسه یک نوع عذاب صبحگاهی تلقی می شد! آخر هم با بیست دقیقه تاخیر به مدرسه رسید و با اخمای تو هم راهی کلاس شد. موقع تعطیل شدن اما سرحال و بود و به خواست خودش تو تکه زمین خاکی کنار مدرسه که هنوز برفاش آب نشده بود، کلی برف بازی کردیم. برفا رو با نوک کفش پاشیدیم هوا، گوله برف به هم پرت کردیم، خندیدیم و مادر دختری خوش گذروندیم! 

967

آخرین شب پاییز، اولین دندون شیری خانوم کوچولو افتاد. بنا به توصیه گل پسر دندونش رو پیچید لای دستمال کاغذی و گذاشت زیر بالشتش تا فرشته ها براش هدیه بیارن!
گل پسر تو سن و سال خانوم کوچولو که بود از همکلاسی هاش شنیده بود هر کس اولین دندونش رو که میافته بذاره زیر بالشتش، فرشته ها هم براش یه هدیه کنار دندون می ذارن. منم در نقش یه فرشته مهربون برای اولین دندون گل پسر یه مسواک و خمیر دندون عروسکی گرفتم و گذاشتم زیر بالشت کنار دندونش!
اما افتادن اولین دندون خانوم کوچولو خورد به آلودگی هوا و تعطیلات و من از خونه بیرون نرفته بودم تا براش هدیه بخرم. برای همین وقتی با هیجان دندونش رو برد تا بذاره زیر بالشتش گفتم الان چون هوا خیلی آلوده اس ممکنه فرشته ها نتونن چند روزی هدیه تو بیارن، چون کثیفی هوا اذیتشون می کنه و نمی تونن از آسمون بیان زمین! اما خانوم کوچولو هم چنان منتظر هدیه اش بود و صبح ها تا چشماشو از خواب باز می کرد زیر بالشتش رو نگاه می کرد! دیشب دیدم انتظارش داره خیلی طولانی می شه و چند تا خرده خرید هم داشتم دیگه زدم به دل آلودگی! فکر خاصی هم نداشتم که چی براش بخرم. یه سر به فروشگاه نوشت افزار نزدیک خونه زدم و چشمم به چیزی خورد که به نظرم برای خانوم کوچولو خیلی جذاب اومد، مداد با سر مدادی ایموجی. چون خانوم کوچولو جدیدا علاقه خاصی به این ایموجی های فنری پیدا کرده و ما فقط به خاطر خوشحالی دل دخترمون قبلا یه دونه به انتخاب خودش خریده و چسبونده بودیم جلوی ماشین! بین مدادها گشتم و یه دونه مداد صورتی اکلیل دار با ایموجی صورتی خندان انتخاب کردم و بعد برگشتن به خونه، وقتی خانوم کوچولو حواسش نبود بی سر و صدا گذاشتمش زیر بالشتش!
شب وقتی چراغ ها رو خاموش کرده و رفته بودیم بخوابیم صداش از پشت در اتاقمون اومد که با هیجان پرسید مامان می شه بیام تو؟! و بعد با یه لبخند پرشور و چشمایی که حتی تو نور کم اتاق برقش معلوم بود مدادش رو گرفت جلوم و گفت ببین فرشته ها برام کادو آوردن و با ذوق پرید بالا! منم با لحنی که تا حد ممکن بهش هیجان داده بودم گفتم وای خوش به حالت! چه کادوی خوشگلی! مبارکت باشه. شازده هم تبریکاتش رو اعلام کرد و خانوم کوچولو بالا و پایین پران به سمت اتاقش رفت! از صبح تا حالا شونصد بار مدادش رو دست گرفته‌ و مراتب خوشحالیش رو اعلام کرده! خیلی به حالش غبطه می خورم!!!

 

688

اولین مریضی پاییزه اومده سراغ خانوم کوچولو، از دیشب تب و دل درد و تهوع داره و من با قطره استامینوفن، پاشویه، روغن گل بنفشه و خاکشیر با آب گرم مشغول مداوا کردنشم. امروز هم مدرسه نرفته و از صبح درازکش روی مبل هال افتاده. 
با ناله و غصه می گه: «مامان خوش به حالت که مریض نیستی!» بعد هم می خواد که دعا کنم حالش خوب بشه، همین الان هم دعا کنم! دستامو می گیرم بالا و می گم: «خدایا حال دختر منو زود زود خوب کن!» لبخند می زنه و می گه ممنون مامان! بعد هم پتو رو می کشه روی سرش و می ره به یه خواب عمیق ...


657

با خانوم کوچولو رفتیم استخر، اولین استخر مادر دختری مون! بعد از مدت ها که خانوم کوچولو می خواست ببرمش و من تنبلی می کردم، دیروز نزدیک ظهر یهو حس کردم الان وقتشه! یه جستجوی اینترنتی سریع در مورد استخرهای نزدیک و سانس ها و قیمت بلیط ها و البته داشتن استخر مخصوص کودکان انجام دادم تا یه مورد مناسب پیدا کردم و بعد نماز و ناهار راهی شدیم. و چه ذوقی کرد خانوم کوچولو وقتی ازش پرسیدم میای امروز بریم استخر! یه مایو و کلاه شنای صورتی با طرح شخصیت کارتونی محبوبش از فروشگاه استخر براش خریدم و عیشش کامل شد! حسابی آب بازی کرد و منم که قبلا چند باری تنها استخر رفته بودم و خیلی زود خسته شده بودم و حوصله ام سر رفته بود، از همراهی دخترم  بسیار لذت بردم! بین دو استخر کودک و بزرگسال در رفت و آمد بودم، باهاش خانوم کوچولو بازی کردم و کیف کردم از دیدن شوق و ذوقش! از وقتی هم که از اون جا بیرون اومدیم بیشتر از ده بار ازم خواسته که باز هم ببرمش! خودش مایو و کلاهش رو پهن کرده که خشک بشن و چندین بار چکشون کرده تا ببینه کی خشک می شن، شب هم دور از چشم من با مایوش خوابیده!
این قدر به این حال خوش و ذوق و شوقش غبطه می خورم که حد نداره! همون غبطه ای که به شور و هیجان گل پسر موقع کلاس های فوتبال و اردوهاش می خورم. شور و شوق های نابی که هر چی سال های بیشتری می گذرن تو وجود من کم رنگ تر می شه و این بهم تلنگر می زنه که باید نهایت تلاشم رو بکنم تا اتفاقات هیجان انگیز زندگی بچه ها تو سال هایی که قدرت بردن بیشترین لذت ها رو از زندگی دارن، بیشتر باشه!

 

635

تمام عروسک های پولیشی خانم کوچولو رو از گوشه و کنار اتاقش، روی تختش و بالای کمد و اون پشت مشت ها، جمع کردم و ریختم جلوم. عروسکایی که بعضیاش مال سیسمونی گل پسر بوده و بعضی دیگه رو تو این سال ها هدیه گرفتن یا خریدیم. محبوب ترینشون یه خرس سفیده که  هدیه از پوشک گرفتنش بوده به انتخاب خودش، اسمش رو سوسال گذاشته، سوگلیشه و همیشه همراهشه.  بخشی از بقیه عروسک ها هم همیشه تو تختش حضور فعال دارن و مرتب باهاشون مهمون بازی و تولد بازی می کنه.

همه ی عروسک ها رو جمع کردم جلوم و نشستم به مرمت کردنشون! درزهای پاره شون رو دوختم. رد ماژیک رو با وایتکس از روشون پاک کردم و طی دو مرحله تو ماشین لباسشویی شستمشون.  بعد همه رو چیدم روی بند رخت فلزی جلوی پنجره و پرده رو کشیدم کنار تا حسابی بهشون آفتاب بخوره. 

داشتم فکر می کردم من تو کل دوران بچگیم سه تا عروسک داشتم. یکیش که عروسک زمان بچگی های مامانم بود که رسیده بود به من و خیلی دوستش داشتم. یکی دیگه اش یه عروسک پولیشی قرمز رنک با صورت پلاستیکی و هدیه ی تولد دو سالگیم بود که اسمش رو نازی گذاشته بودم و تو همون زمان بچگی پاره و خراب شد. یه عروسک هم داشتم از این مدلایی که شکل نوزاد بودن و پستونک داشتن و وقتی پستونکشون رو درمیاوردی گریه می کردن.  از این مدل عروسک دست دختر همسایه مامانیم دیده بودم و حسرت داشتنش افتاده بود به دلم! آرزوم بود یه دونه ازش داشته باشم و باهاش بازی کنم. پام رو کرده بودم تو یه کفش که از این عروسکا می خوام و کوتاه هم نیومدم و از اون جا که کلا بچه گیربده و سمجی نبودم با این که حدودا پنج ساله بودم کامل جریانش رو یادم مونده! تا این که بعد چند وقت اصرار من مامانیم به یه مناسبتی یکی برام گرفت. هر چند که چون مثل مال دختر همسایه جعبه خوشگل نداشت اولش خورد تو ذوقم، اما بعدش باهاش رفیق شدم و سال ها باهاش بازی کردم! این عروسک رو صحیح و سالم نگه داشته بودم و تو سیسمونی گل پسر گذاشتم ولی بعدها به شیوه ناجوانمردانه ای توسط گل پسر منهدم شد و کلی دلم از این بابت گرفت!

این هم از تفاوت های نسل دهه شصتی ها با دهه نودی هاست! من کلا سه تا عروسک داشتم که فقط  یکیش به میل و انتخاب خودم بود و سال ها نگهش داشتم، اون وقت خانوم کوچولو این قدر عروسک های مدل به مدل داره که به سختی می شه تو کمد جاشون داد! در نتیجه اون قدر که باید و شاید مراقبشون نیست. با ماژیک روشون خط می کشه و این طرف و اون طرف ولوشون می کنه!

 وقتایی که خانوم کوچولو عروسکاشو میاره و دورش می چینه و مشغول بازی باهاشون می شه، می شینم یه گوشه نگاهش می کنم و کیفور می شم! گاهی حسرت زمانی رو می خورم که خودم ساعت ها می نشستم و با همون چند تا عروسکم بدون هیچ دغدغه ای مشغول بازی می شدم...


624

هوا که این جوری خنک و بارونی و لطیف میشه، یکی از دل چسب ترین کارا بافتنی بافتنه! واسه همین از دیروز که هوای تهران بارونی شده، منم هوس بافتن یه چیز جدید کردم! چند وقت پیش تو اینستا یه مدل کلاه و شال گردن بچه گونه دیدم و عاشقش شدم. خانوم کوچولو هم که کنارم نشسته بود تا دیدش گفت یکی شبیهش براش ببافم! دیروز سر راه برگشتن از مهد کودک، دم خزاری محل توقف کردیم تا به انتخاب خودش دو رنگ کاموا بخرم و شال و کلاه مذکور رو ببافم. داخل خرازی داستانی داشتیم با خانوم کوچولو. رنگ کامواهایی که جنس و ضخامتشون مناسب کار بود رو نمی پسندید! همه از نظرش یا رنگشون قشنگ نبود یا کلا مسخره بودن،  اونایی هم که اون می پسندید واقعا خوب نبودن!  جوری که کلافه از مغازه اومدم بیرون و می خواستم بی خیالش بشم! اون جا بود که خانوم کوچولو شروع کرد به یکی از اون گریه های سوزناک از ته دلش که در مواقعی که واقعا ناراحته سر می ده! فهمیدم واقعا قضیه کلاه و شال براش خیلی مهمه! بیرون مغازه وایستادیم و مثل یه مادر و دختر متمدن با هم صحبت کردیم و راجع به کاموای مناسب و تناسب رنگ کمی توجیهش کردم!  

دوباره برگشتیم داخل مغازه و بالاخره لطف کرد و یک کاموای بنفش و یک طوسی روشن انتخاب کرد و خوشحال و خندان برگشت خونه!

از زمانی هم که ما پامون رسید به خونه، هی گفت بشین بافتنی منو بباف! بر عکس هم دیروز از اون روزای شلوغ و پرکار شد که تا شب یا بیرون بودم یا سرپا تو آشپزخونه! شام رو که خوردیم رضایت نمی داد بره بخوابه. می گفت بشین کلاهمو بباف من ببینم چه شکلی می شه بعد برم بخوابم! دوباره عین مادر و دخترای متمدن صحبت کردیم و توجیهش کردم که به این زودی تموم نمی شه و چند روز کار داره و اگر بره بخوابه، منم می شینم پای بافتنی! دیگه واسه بد قول نشدن چند رج از کلاهش رو بافتم اما صبح که دوباره دستم گرفتمش، دیدم باب میلم نیست! شکافتم و دوباره از اول با دونه های بیشتر شروع کردم.


622

خانوم کوچولو رفته مهد کودک، اولین روزیه که رفته. هفته پیش بعد گشت و گذار بین مهد کودک های منطقه مون، این جا رو پسندیدم و  اول هفته برای پسش دبستانی یک ثبت نامش کردم. از اون روز کلی شوق و ذوق داشت برای اومدن چهارشنبه که روز جشن و شروع پیش دبستانیش بود. صبح تا صداش کردم با خنده بیدار شد، صبحانه اش رو خورد و لباس فرم صورتی رنگش رو پوشید. آماده برای شروع یک تجربه جدید!

خانوم کوچولو رو که تا امروز از من جدا شده نبود، رسوندم و برگشتم خونه. خونه ای که خالی از وجود بچه ها و کاملا ساکته. حالتی که سال هاست خونه ما به خودش ندیده! نشستم پای چرخ خیاطی تا تو این سکوت بی سابقه یه پیرهن گل گلی برای دخترم بدوزم و تو دلم دعا می کنم تو جشن بهش خوش بگذره!


606

دم غروبی که می خواستم شام درست کنم از اعضای محترم خانواده نظر سنجی کردم که کوکوسبزی یا عدس پلو؟! همه گفتن عدس پلو، هر چند خودم کوکو رو ترجیح می دادم چون راحت تر بود! عدس پلو رو حداقل سه سالی بود درست نکرده بودم و نمی دونم امشب چه طوری یهویی هوسش رو کردم! مشغول شدم و یه عدس پلوی شیک و مجلسی طبخ نمودم! شام رو که کشیدم خانوم کوچولو اخماشو کرد تو هم و گفت که من از اون عدس پلوهایی که آب داره می خواستم نه از اینا! کاشف به عمل اومد اون موقعی که با شوق و ذوق عدس پلو رو انتخاب فرموده بودن منظورشون عدسی بوده نه عدس پلو! دیگه هر چی باهاش حرف زدم که حالا اینم خوشمزه اس بخور و یه روز دیگه هم عدسی برات درست می کنم، فایده نکرد و فقط جیغ و گریه اش شدیدتر شد. تا این که با قطعیت اعلام کردم شاممون همینه، غذای دیگه هم نداریم! می خوای بخور نمی خوای برو تو اتاقت! خانوم کوچولو هم رفت اما پنج دقیقه بعد از فشار گرسنگی با چشمای اشکی برگشت ! منم که می دونستم دلیل اصلی بهانه گیری هاش گرسنگیه، گفتم دوست داری با هم بازی کنیم تو بچه کوچولو بشی من مامان، بعد غذاتو بذارم دهنت؟! از اون جایی که این روزا بعد دیدن یه سری از عکسای قبل یک سالگیش، به شدت هوس کرده که دوباره کوچولو بشه و اصلا برگرده تو دل من و دوباره به دنیا بیاد، به شدت استقبال کرد! رفتم غذاش رو آوردم و طبق دستورش قاشق های غذا رو با صدای هواپیما گذاشتم دهنش! غذاش رو که خورد گفت باز هم می خواد و سری دوم غذا خوردن هواپیماییش که تموم شد، گفت می خوام بیام تو بغلت بخوابم! صبح زودتر از معمول بیدار شده بود و از اون جا که عادت به خواب بعدازظهر هم نداره فهمیدم  از خستگی در آستانه ی غش کردنه! گرفتمش تو بغلم و موهاشو نوازش کردم تا خوابش برد. این قدر هم معصوم و طفلکی طور خوابیده بود که سخت می شد باور کرد همین وروجک بوده که نیم ساعت قبلش صدای گریه و فریادش کل خونه رو برداشته بود!

592

وضعیت تخت خواب خانوم کوچولو الان جوری شده که از شدت ازدحام عروسک، جا برای خودش نیست! باید بره یه گوشه ی تخت خودشو جمع کنه و به پهلو بخوابه تا کنار عروسک ها جا بشه! والبته که هیچ جوره هم قبول نمی کنه یکی دو تا از اونا رو بذارم تو کمد تا جا برای خودش باز بشه و می گه دوست دارم همه شون پیشم بخوابن! خیلی هم دقت داره که زیر سر همه ی عروسک ها بالش باشه و روی همه شون هم پتو می کشه!

علاوه بر اینا سه تا عروسک کوچولوی آهن ربایی که روی یخچال می زدیم رو هم چند شبه به تخت خوابش منتقل کرده! امشب که رفت بخوابه، تو حاضر غایب قبل خواب عروسک ها، دو تا از اون کوچولو ها نبودن و داستان آخر شب ما جور شد که همراه شازده دنبال شون بگردیم. خانوم کوچولو با ناراحتی می گفت تا اونا پیدا نشن من نمی خوابم و عقیده داشت اگه اون دو تا نباشن، عروسک سومیه هم ناراحت می شه، گریه می کنه و خوابش نمی بره!!!