عکس های دیروز, تصویرهای امروز


دیشب که خونه مامان بودم, آلبوم های زمان بچگی و نوجوونیم رو از کمد درآوردم و غرقشون شدم. بیشتر تو عکسای یک سالگیم, زمانی که هم سن خانم کوچولو بودم! اون وقت به این نتیجه رسیدم که برخلاف تصورات قبلیم, دخترم چه قدر داره بهم شبیه می شه! چه قدر حالتای چهره اش و خصوصا چشم و ابروش شبیه بچگی های خودمه! بقیه هم تایید می کنن. بعد کیلو کیلو قندیه که تو دلم آب می شه از بابت این که یکی آرزوهام داره برآورده می شه. این که یه دختر شبیه خودم داشته باشم!



می رم سراغ آلبوم های بعدی. عکس های دوران مدرسه. می رسم به عکس های اردوی سال اول دبیرستان. عکس های سه نفره من و سین و فاطمه. _با فاطمه از زمان ابتدایی دوست بودم و با سین تو دوره راهنمایی دوست شدم. سال اول دبیرستان با هم بودیم و با این که سال بعدش من مدرسه ام رو برای خوندن رشته علوم انسانی عوض کردم, رابطه مون ادامه داشت._ بی اختیار اون تصویر سه نفره شاد و سرخوش شانزده سال پیش رو مقایسه می کنم با تصویر سه نفره دو هفته پیش که سین و فاطمه هر دو خونه مون بودن. خبری از اون شادی و سرخوشی نبود. به جاش گریه های فاطمه بود به خاطر اختلافات شدیدی که اخیرا با شوهرش پیدا کرده و تلاش من و سین برای این که آروم بشه و یه تصمیم درست بگیره. دلم خیلی گرفت, خیلی تنگ اون روزای بی خیالی شد...


روی دور تند


این روزا انگار یکی زندگیم رو گذاشته روی دور تند! ازصبح تا شب بدون این که کار خاص و ویژه ای انجام بدم, دور خودم می چرخم و اصلا نمی فهمم صبحم چه جوری به شب می رسه!

وجود دو تا بچه, یکی پنج ساله و یکی شش ماهه و رسیدگی و انجام کارهای مربوط بهشون اون قدر هست که با اضافه کردن انجام کارهای روتین و ضروری خونه, فرصت دیگه ای برام باقی نمونه! خصوصا که خانوم کوچولو روز به روز وابستگی و چسبندگیش به من بیشتر می شه و اجازه نمی ده که از کنارش تکون بخورم! وضعیت این جوری ادامه پیدا کنه, باید مثل کانگوروهای مادر یه کیسه به خودم وصل کنم و خانوم کوچولو رو بذارم توش که همیشه همراهم باشه!!!

علاوه بر این ها روند وزن گیری خانوم کوچولو هم مدتیه کند شده. بعد کلی پرس و جو دکترش رو عوض کردم و دکتر جدید هم چندین مدل مکمل برای هر دومون تجویز کرده. در کنار این باید غذاهای کمکیش رو هم مقوی تر و بیشتر کنم که در نتیجه روزی یکی دو مرتبه مراسم پختن غذای مخصوص و بعد از اون فرو کردنش تو حلق خانوم کوچولو با آداب مخصوص تر رو دارم!



و البته که دخترکم همین جور داره شیرین تر و خواستنی تر می شه و دلم نمیاد هیچ فرصتی رو برای بازی کردن باهاش و لذت بردن ازش از دست بدم!


در نتیجه تمام این حرف هاس که فرصتم برای سر زدن به وبلاگ دوست داشتنیم که زمانی نه چندان دور از اولویت های اصلیم بود بسیار کم شده. همین طور برای خوندن وبلاگ های دوستان و کامنت گذاشتن براشون! چه پست ها که تو ذهنم نوشتم و می نویسم اما فرصت تایپ و انتشارشون رو پیدا نمی کنم! دیگه شما دوستان کم پیدایی های منو به بزرگی خودتون ببخشین!


تو این اوضاع واقعا خوشحالم که ازقبل تولد خانوم کوچولو کارم رو تعطیل کردم! یکی از درست ترین تصمیماتم بوده که بابتش نه پشیمونم و نه حسرت می خورم! همین جوری نه به خواب و استراحت درست و درمون می رسم, نه به خیلی از کارایی که دوست دارم انجامشون بدم و نه حتی اون جور که کاملا مطلوبم باشه به بازی و سر و کله زدن با هر دو تا بچه هام!

مدت هاست می خوام برای خودم یه مانتوی خوشگل طبق سایز و سلیقه ام _که تو مغازه ها پیدا نمی شه_ بدوزم, چندین جلد کتاب نخونده دارم که گوشه کمد دارن خاک می خورن, کلی کیک و شیرینی و غذای جدید هست که دوست دارم امتحانشون کنم... اما دریغ از وقت فراغت کافی!!!



+ از کامنت های محبت آمیزتون برای پست قبل خیلی ممنونم.



خوشی های به سر رسیده!


یکی از خصوصیات خیلی خوب خانوم کوچولو مساله خوابشه. نسبت به گل پسر هم راحت تر می خوابه, هم بیشتر و پیوسته تر. گل پسر تا زمانی که شیر می خورد هر دو ساعت یک بار بیدار می شد و من رسما خواب درست و حسابی نداشتم و مدام کلافه بودم از کم خوابی. این علاوه بر روانی بود که از من به فنا می رفت تا خوابش ببره! برای همین قبل به دنیا اومدن خانوم کوچولو انتظار داشتم یه دور جدید از کم خوابی شروع بشه و وقتی که خانوم کوچولو تو همون هفته اول تولدش یه شب چهار ساعت پشت سر هم خوابید, واقعا نمی تونستم باور کنم و کیلو کیلو قندی بود که تو دل من آب می شد!!! بعد از چند وقت هم خودش به طور خودکار وقتی خوابش می گرفت انگشت شصتش رو می مکید و با یه مقدار تکون پا یا گهواره می خوابید! عادتش داده بودم که حدود ساعت نه شب بخوابه و هر جا هم که می رفتیم می بردمش توی یه اتاق و می خوابوندمش, راحت و بی دردسر! و البته که هم چنان از این بابت تو دل من قند آب می شد!



اما از اون جایی که اصولا هیچ کدوم از خوشی های دنیا پایدار نیست, طی روزهای اخیر یا دقیق ترش از وقتی خانم کوچولو 5 ماهش تموم شده, این عادت خوبش داره رو به افول می ره و دیگه از این به خواب رفتن های راحت خبری نیست! تو این مدت هر جا مهمونی افطار رفتیم, بعد از این که تو ساعت مشخص, با دردسر فراوان خوابوندمش, نیم ساعت نشده بیدار شده و بنای شیون و زاری رو گذاشته و با تمام تلاش ها دیگه نخوابیده! و بعدش می شه گفت یه جورایی مهمونی رو کوفتم کرده با نق نق هاش!

تو خونه هم وضعیت خوابش به هم ریخته و وقتی خوابش می گیره به جای مکیدن شصت و خوابیدن, جیغ هایی می زنه آن چنانی! همین دو شب پیش بود که وقتی نه من نه شازده با هیچ ترفندی نتونستیم بخوابونیمش و از صدای گریه اش کلافه شده بودیم, بالاخره شازده مثل دوره نوزادیش براش سشوار روشن کرد و با صدای اون خوابید! حالا نمی دونم تاثیر اون صدا بود که گفته می شه شبیه صداهای درون رحم مادر در دوره جنینیه و برای نوزاد آرامش بخش, یا این که دیگه حال گریه کردن نداشت و غش کرد از خستگی!!!

و حالا من مدام اون صحنه هایی رو به یاد میارم که گل پسر موهامو سیخ می کرد و روانم رو بر باد می داد تا بخوابه و این صحنه ها از حوال شش ماهگیش شروع شد!!! و با این که اصلا دلم نمی خواد قبول کنم اما شواهد نشون می ده که یه دوره دیگه از آسفالت شدن دهان جهت خوابوندن بچه در انتظارمه!!! خدایا رحم کن!



+ انشالله به حق خانوم خدیجه کبری که امشب شب وفاتشونه, خدا گره از کار همه مسلمان ها باز کنه. امشب رو برای توسل به این بانوی گران قدر از دست ندین.


++ کسی می دونه چرا فیدلی کار نمی کنه؟!


پروژه واکسن 4 ماهگی

یکی از تراژدی ها برای هر مادری معضلیه به اسم واکسن و تبعات بعدیش از قبیل تب و گریه و قطره استامینوفن! این به کنار, معطلی سه ساعت و نیمه تو مرکز بهداشت با چاشنی شنیدن انواع و اقسام گریه ها و ونگ زدن بچه های مختلف از جمله شخص شخیص خانوم کوچولو که از اون جا موندن کلافه شده بود, واقعا خسته ام کرد! اولش که اجازه ندادن کالسکه ببرم داخل و گفتن ممنوعه! داخل هم به طرز وحشتناکی شلوغ بود و بعد از گرفتن شماره به زحمت جا برای نشستن پیدا کردم. قسمت مخصوص شیر دادن هم که کلا پر بود و خالی نمی شد! مخصوصا که امروز بعد چند روز تعطیلی, کلی نوزاد رو آورده بودن برای آزمایش غربالگری. دیگه این قدر خانوم کوچولو رو از این طرف بغلم دادم به اون طرف و راهش بردم و نشستم و در سخت ترین وضعیت ها شیرش دادم که دست هام از جا دراومد و داشتم قاطی می کردم! اون وقت هر کس رو می دیدم یا شوهرش همراهش بود یا مادرش. گویا فقط من دست تنها بودم! دیگه یه کم که خلوت تر شد, رفتم کالسکه رو از دم در آوردم و خانوم کوچولو رو که از تو بغل موندن خسته شده بود گذاشتم توش و یه کم راهش بردم تا نق نقش ساکت بشه!

تو اتاق واکسن که رفتم, مسئولش غر زد که چرا کالسکه آوردین داخل و ممنوعه! منم صدام دراومد که چند ساعته با این بچه این جا معطلم و دیگه چاره ای نداشتم! گفت:"خوب باید شکایتتون رو بنویسین بیاندازین تو صندوق انتقادات و پیشنهادات این جا که بیان بخونن بلکه بفهمن نیرو کم داریم و یه فکری بکنن. ما که هر چی می گیم گوش نمی دن!!!" راست هم می گفت بنده خدا! اون همه جمعیت میان اون جا, اون وقت یه نفر برای واکسن زدن بود, یه ماما برای کنترل قد و وزن, یه نفر هم که نوبت می داد!



زمان گل پسر این جوری نبود. هر بار می رفتم نهایتا دو یا سه نفر جلوتر از من بودن و تو کمتر از 20 دقیقه کارم تموم می شد. البته اون موقع مرکز بهداشت نزدیک خونه مامانم براش پرونده تشکیل داده بودم. اما این مرکز نزدیک خونه مون رو هربار که می رم از شلوغی در حال انفجاره! حالا نمی دونم تو منطقه ما بچه زیاده یا سیاست های افزایش جمعیت جواب داده و کلا بچه ها زیاد شدن؟! اون وقت چرا یه فکری به حال کمبود نیروی این مراکز نمی کنن؟! بالاخره این بچه هایی که این همه تشویق به تولدشون می شه نیاز به واکسن و کنترل سلامت هم دارن دیگه!!!



+تو اتاق واکسن که بودم یه خانوم باردار حدودا سی ساله اومده بود که واکسن کزاز بزنه و بی نهایت می ترسید! هی دستش رو می کشید عقب و با بغض و التماس می گفت:"تو رو خدا یواش بزنین! باشه؟! قول؟!" منم خنده ام گرفته بود و خیلی عجیب بود برام که کسی تو اون سن و سال و در آستانه مادرشدن این قدر از یه واکسن ساده بترسه! گفتم:"خانوم! شما چه جوری می خوای زایمان کنی؟!!!" خیلی بدجنسی کردم؟!


++ این پست در لینک زن



تیپ عیدانه

از اون جایی که یکی از رویاهای من این بود که یه دختری داشته باشم و لباسای خوشگل تنش کنم و موهاشو درست کنم و..., قبل عید با شوق و ذوق دنبال لباس و قر و فر این جزقله دختر بودم! براش سارافون و جوراب شلواری گرفتم و چون دخترم فعلا نیمه کچله و هوا هم تقریبا سرده و کلاه خوشگل اندازه سرش پیدا نکردم, یه دستمال سر صورتی خال خالی براش خریدم که تو عید دیدنی ها سرش کنم و خیلی هم بامزه می شه باهاش! اما هر کی خانوم کوچولو رو با این دستمال سر دید, یه چیزی گفت:

_ چرا روسری سر این بچه کردی؟!

_ از حالا با حجابش کردی؟!

_ این چیه بستی به سرش مثل کلفت ها شده!!!

...

منم اگه حسش رو داشتم براشون توضیح می دادم, اگر هم نداشتم یه نگاه عاقل اندر سفیه می کردم! یعنی بعضیا اصلا ذوق ندارن! هم چنین قدرت درک احساسات یه مادر رو!!!

  

ادامه مطلب ...

این شب ها

این شب ها برای من شب های مادر و دختریه. شب هایی که خانوم کوچولو نمی خوابه, نق می زنه, گریه می کنه, جیغ می کشه حتی!... من شیرش می دم, باد گلوشو می گیرم, روی پام تکونش می دم, بغلش می کنم, راهش می برم... شب هایی که ما دو تا با هم بیداریم و گل پسر و شازده خواب! با این که خسته و کلافه می شم, اما سعی می کنم لذت ببرم از این خلوت های شبانه دو نفره و به شب هایی فکر می کنم که دو تایی با دخترم می شینیم, چایی می خوریم, حرف می زنیم, درددل می کنیم... شب هایی که خانم کوچولو از اتفاقاتی که براش افتاده می گه, از دغدغه ها و آرزوهاش, از پسری که بهش علاقه مند شده حتی! و غرق لذت می شم و با خودم لبخند می زنم!



 گاهی این نگرانی تو ذهنم میاد که اصلا با دخترم این قدر رفیق می شم که بشینه و برام حرف بزنه؟ که این خلوت های ذهن ساخته من رو دوست داشته باشه؟

این روزها خیلی به این فکر می کنم که دختر خوبی و دلخواهی برای مامانم بودم؟ که رویاهایی که از من تو ذهنش ساخته رو بوده رو عملی کردم؟...


+ این پست در حالی نوشته شده که خانوم کوچولو رو, روی پام تکون می دم تا بخوابه!!!


روزی که خانم کوچولو متولد شد...

پنج شنبه مطمئن بودم که شب آخر بارداریمه. یه حس غریبی داشتم, خودم رو در آستانه یه تحول بزرگ می دیدم, مدام به تولد و مرگ فکر می کردم و اشک تو چشمام جمع می شد... آخرین ختم قرآنم رو تموم کردم. آخر شب دوش گرفتم و خونه رو جمع و جور کردم. نصفه شب حالم بد شد. حالت تهوع و استفراغ شدید داشتم. به زحمت تونستم دو ساعتی بخوابم. اذان صبح بیدار شدم, نمازمو که خوندم دردها شروع شد. خوشحال شدم! دیگه نتونستم بخوابم. سر خودمو با لپ تاپ گرم کردم و فاصله بین دردها رو اندازه می گرفتم! منظم بود با فاصله ده دقیقه.


 

ادامه مطلب ...

خانوم کوچولو

خانوم کوچولو

روز جمعه 11/11/1392

ساعت 12:40 بعد از ظهر

متولد شد.





+ اخبار تکمیلی در اولین فرصت!