582

از بعد ماه مبارک، تمرکزم رو روی دو تا چیز گذاشتم. اول این که ساعت خوابم رو که چند ماهه به هم ریخته شده درست کنم و از حالت جغدی به شکل آدمیزادی درش بیارم! از زمستون سال گذشته که فکرم درگیر شد و شب ها بی خواب شدم، جهت جلوگیری از فکر و خیال های روان بر باد بده و کلافگی، شب ها رو با کتاب الکترونیک و فایل صوتی می گذروندم و ساعت خوابم شد حدود سه صبح، بعد رسید به اذان صبح و بعد خوندن نماز و دیگه تو ماه رمضان شد بعد طلوع آفتاب! این وضعیت کلافه کننده باعث شده هم کلی از اوقات  مفید روزم رو از دست بدم و هم _ ازاون جایی که تو طول روز به خاطر بچه ها نمی تونم درست و حسابی بخوابم _ همیشه یه جورایی خسته و کم حوصله باشم .حالا بعد چندین شب تلاش موفق شدم دو و نیم شب بخوابم و حدود ده صبح بیدار بشم که با توجه به وضعیت ماه های اخیرم موفقیت درخشانی محسوب می شه!


مسأله ی بعدی بداخلاقی و بد رفتاری های اخیر خانوم کوچولوئه که گاهی به قدری شدید و غیرقابل کنترل می شه که دلم می خواد یا همراه گل پسر از خونه بزنم بیرون یا یکی بیاد و خانوم کوچولو رو ببره، ولی هیچ کدوم امکان پذیر نیست! حالا دارم تلاش می کنم تا حد امکان به هر سازی می زنه برقصم! با هم بازی می کنیم، گردش می ریم، نقاشی می‌کشیم ، کتاب می خونیم و آزادی عمل بیشتری بهش دادم و خدا رو شکر می بینم شیوه ی جدید داره اثر مثبت می گذاره.


با این برنامه ها و در صورت تنظیم خواب خودم و بهتر شدن اخلاق دخترم، امیدوارم حس مفقوده ی نوشتنم هم برگرده و بیشتر این جا بنویسم!



574

از  بعد عروسی برادر جان، برای خانوم کوچولو سؤال مطرح شده بود که من لباس عروس دارم یا نه! بعد که فهمید دارم، کلی خوشحال شد و خواست که نشونش بدم. منم چون خیلی دم دست نبود، گفتم بعدا بهت نشون می دم و انداختم پشت گوش. 

داشتم کتاب می خوندم که خانوم کوچولو از بازی کردن فارغ شد، اومد بالا سرم و اصرار به اصرار که به خدا (همون تو رو خدای خودمون!) لباس عروست رو بیار من ببینم! هر چی هم خواستم از زیرش در برم نشد. کتاب رو گذاشتم کنار و رفتم سر کمد لباس ها، لباس عروس رو از تهش بیرون آوردم، بازش کردم و گرفتم جلوی خودم تا دخترم ببینه. چشماش از هیجان برق می زد، بالا و پایین می پرید و پشت هم می گفت چه قدر خوشگله! بعدم خواست که تورم رو بیاندازم روی سرم، وقتی انداختم هیجانش بیشتر هم شد! دست زد و لی لی کرد و چند بار گفت: مامان چه قدر خوشگل شدی!!!

دنیای شیرین دختر بچه ها!

552

زمان بچگی یکی از آرزوهام این بود که موهای بلند داشته باشم تا کمرم و موقع راه رفتن پستم پیچ و تاب بخورن،  عین پرنسس ها! اما خب مامان نمی ذاشت موهام حتی یه کم بلند بشه! مرتب منو با خودش می برد آرایشگاه و می داد موهامو مدل کرنلی کوتاه کنن. چیزی که ازش متنفر بودم! موهای من فر بود و پرپشت  و بلند بودنش یعنی دردسر و زحمت بیشتر مامان وسط اون همه گرفتاری. هربار موقع  آرایشگاه رفتن خواهش می کردم بذاره موهام بلند بمونه و مامان هم هر دفعه میگفت باشه فقط میگم یه ذره مرتبش کنه اما  نتیجه یه کوتاهی کامل بود!  تا بار آخری که موهام به این شیوه ی ناجوانمردانه کوتاه شد، بعد دیدن خودم تو آینه گریه ای سر دادم  طولانی و سوزناک! اون موقع هشت سالم بود و  بالاخره مامان به این نتیجه رسید من واقعا دوست ندارم موهام کوتاه بشه و دیگه دست از سر من برداشت!

از همون موقع ها با خودم عهد کرده بودم که هر وقت دختردار شدم بذارم موهاش بلند بشه تا کمرش! بعدها هم هر وقت یه دختربچه رو با موهای بلند می دیدم دلم می رفت واسه این‌  که منم یه دختر موبلند داشته باشم و موهاش رو به مدل های مختلف براش درست کنم!

از بعد تولد خانم کوچولو هیچ وقت موهاش رو کوتاه نکردم. هر چند وقت یه بار فقط در حد نوک گیری موهاشو مرتب کردم و گذاشتم تا قشنگ بلند بشن. اما از اون جایی که اصولا آدمیزاد نسبت به هر چی حساس باشه بر عکسش می شه هم رشد موهاش کمه و هم به خاطر فر بودنش می پره می ره بالا! تازه بعد چهار سال چند وقتی بود که می شد موهاشو جمع کرد، اما هنوز به اندازه ای نرسیده بود که بشه بافتشون یا مدل های مختلف درستشون کرد. 

تا این که امروز صبح موقع کاردستی درست کردن تو اتاق که داشت کاغذ می برید، هوس کرد که موهاشم قیچی کنه و کرد! چند تکه بلند از جلوی موهاش کوتاه کرد و ریخت زمین کنار کاغذ خرده ها و من اصلا نگم چه حالی شدم وقتی این صحنه رو دیدم و با چه ناراحتی و حسرتی مجبور شدم  ببرمش تو حموم  و  موهاش رو کوتاه کنم تا آثار شیرین کاریش رو بپوشونم! 

حالا از یه طرف خودم رو دلداری می دم که با این کوتاهی موهاش تقویت می شه و دوباره بلند و از یه طرف دیگه غصه ام می شه که چه قدر طول می کشه تا موهاش حسابی بلند بشه و اصلا حالا چه وقت این کار بود وقتی آخر هفته جشن تولدشه و کمتر از دو ماه دیگه عروسی داییش؟!


551. چهار سالگی

امروز برای خانم کوچولو از خاطرات چهار سال پیشم گفتم، از روز به دنیا اومدنش. با دقت و علاقه همه ی حرفام رو گوش داده و مرتب سؤال پرسیده. که چه قدری بوده، چه جوری گریه می کرده، چی می خورده و ... اون وسط از خاطرات روز تولد گل پسر هم تعریف کردم. از این که شب اول تو بیمارستان قشنگ و آروم خوابید، بر عکس خانوم کوچولو که تا صبح گریه کرد و نذاشت تو اتاق هیشکی چشم رو هم بذاره!

خاطره تعریف کردم و بچه ها ذوق کردن و دل من غنج رفت از به یاد آوردن اون همه حس ناب و قشنگ!


548

موقع نماز خوندن من یکی از اوقات تفریح خانوم کوچولوئه! ازم آویزون می شه و موقع سجده پشتم سوار. منم باید مواظب باشم تعادلم به هم نخوره و چادر نمازم از سرم در نیاد. بعد تموم شدن نماز هم بلافاصله دستاشو میاره جلو که نون بیار کباب ببر بازی کنیم!

خلاصه که نمازهایی می خونم با حضور قلب و معنویت بالا! 

تقبل الله!


513

بعد یه روز خیلی خسته کننده، یه سرگرمی جالب و حال عوض کن، کارتن دیدن با خانوم کوچولوئه! براش کارتن  مورد علاقه اش بیبی باس رو می ذارم، همونی که وقتی می شینه پاش تمام مدت با دقت کامل و بدون هیچ حرف و تکونی بهش زل می زنه! بعد خودمم هوس می کنم وقتی حال و حوصله ی کار دیگه ای رو ندارم بشینم و کارتن تماشا کنم که هم سرم گرم بشه و هم  از محتوای کارتن مورد علاقه ی دخترکم سر دربیام و البته که برای خودمم جالب بود و خوشم اومد! 

نتیجه این که شام نپختم و نیمرو درست کردم! همه هم موافق بودن، هر چند که جناب شازده فرمودن من هر غذایی رو که خوب درست کنم، نیمرو درست کردنم خوب نیست و الان نمی دونم با این تعریف باید امیدوار باشم یا ناامید؟!

490

بعد یه دعوای خواهر و برادری که حسابی اشک خانوم کوچولو رو درآورده، می گیرمش تو بغلم، ناز و نوازشش می کنم و براش شعر می خونم: 

« یه دختر دارم شاه نداره

صورتی داره ماه نداره

....

شاه بیاد با لشکرش

شاهزاده ها دور و برش

واسه پسر کوچیکترش

آیا بدم ؟ آیا ندم؟»

خانوم کوچولو با هیجان و تکون دادن سر می گه:«بده، بده!!!» کلی خوشحال می شه و همه غصه هاش از یادش می ره!



479

برنامه گذاشته بودم که برای رفع مشکل دیرخوابی های خانم کوچولو، صبح ها زودتر بیدارش کنم و عصرها ببرمش پارک تا بازی خسته اش کنه و شب زودتر خوابش ببره.

نتیجه این که ساعت خواب فرقی نکرده، اما در طول روز به دفعات شاهد غر زدن ها، بهانه گیری ها، گریه ها وجیغ های بنفش و خیلی بنفش خانوم کوچولو هستیم!

چون اعصاب وتوانم رو که با این برنامه به شدت دچار ضعف شده لازم دارم، از این به بعد می ذارم صبح ها هر چه قدر می خواد بخوابه، پارک و بیرون رفتن هم تعطیل! به همون روال تنبلانه ی آروممون ادامه می دهیم باشد که رستگار شویم!


نتیجه ی اخلاقی: با دهه نودی ها هر کی درافتاد، ورافتاد!

خداوندگارا صبر جمیل عنایت فرما!

475.

یکی از لذت بخش ترین کارای این روزام اینه که بشینم یواشکی بازی کردن خانم کوچولو رو نگاه کنم و به حرفایی که با عروسکاش می زنه گوش بدم، حرفایی که بیشترشون همون حرفای خودمه که با لحن و زبون شیرین دخترکم بیان می شه!

و این که شب ها بعد از قصه ای که من براش می گم، به قصه ای که اون برام می گه گوش کنم که بیشترش همون قصه ی منه با چاشنی تخیلات و افاضات خانوم کوچولو!


454.دخترکم

حسابش دستم نیست که روزی چند بار دستاشو دور گردنم حلقه می کنه، می بوسدم و می گه دوست دارم مامان جون! یا به تقلید از من می گه: «هسته ی من! پودک من!» (همون هستی من، کودک من خودمون!)

وجودش، مهربونیا و شیرین زبونیاش به زندگیم  رنگ و نور می پاشه و من صبوری و مدارا با یه وروجک سه ساله انحصار طلب رو تمرین می کنم و خودم رو تربیت!


 دنیای مادر دختری مون  روز به روز قشنگ تر و عمیق تر می شه و هر چی شکر خدا رو کنم به خاطر این نعمت بزرگش باز هم کمه!


تولد سه سالگیت مبارک خانوم کوچولوی مهربون شیرین زبونم!