دو ساله می شویم!

دنیایی هست که تا واردش نشی و باهاش خو نگیری, جذابیت و شیرینیش رو حس نمی کنی. دنیایی که می تونه سخت تو رو وابسته خودش کنه, درد دلاتو بشنوه, شریک شادی و غمت باشه...و از هم مهم تر کلی دوست نازنین بهت هدیه کنه.

دنیایی که دو سال پیش در چنین روزی بهش پا گذاشتم. دنیای دوست داشتنی وبلاگ نویسی!


به خاطر بودن و همراهیتون خوشحالم و ممنون.




این عید زیبا, سالروز ورود بهترین خلق خدا به دنیا مبارک.

 ایام به کام!


اعتیاد جدید

درد اعتیاد خانمان براندازمون به نت کم بود, مدتیه اعتیاد دیگه ای هم سخت گریبان گیرمون شده: میل و کاموا یا همون بافتنی بافتن! البته بافتنی سال هاست از علایق منه ولی امسال شده اعتیادم! جوری که یه کارو تموم می کنم فورا باید مشغول بافتن یه چیز دیگه بشم و اگه کاموام تموم بشه انگار که موادم تموم شده باشه به طور عجیبی کلافه و بی اعصاب می شم! اینم علت داره البته. وضع کار و کاسبی که شدیدا کساده, خونه و زندگی هم فعلا نداریم, باید سر خودمو با یه چیزی گرم کنم دیگه! و چه چیزی بهتر از بافتنی تو این فصل؟

در عرض چند ماهه اخیر یه بلوز برای خودم بافتم, یه شال و کلاه برای گل پسر, دو تا ژاکت برای نی نی تو راهی دوستم و یه ژاکت نصفه نیمه باز برای گل پسر که فعلا کامواش تموم شده و اون کلافش خونه مامان شازده مونده و تا چند روز آینده بهش دسترسی ندارم. برای همینم امروز حالم بد بود!!! در حدی که بلند شدم رفتم خرازی نزدیک خونه مامانم تا کاموا بخرم برای قل دختر سه قلوها سارافون ببافم. (آرزو به دل موندم برای بافتن لباس دخترونه!) ولی از کامواهاش خوشم نیومد و دست از پا دراز تر برگشتم!

در ادامه برای نشون دادن یه گوشه از هنرایی که همین جوری دارن از انگشتام چکه می کنن عکس اون دو تا ژاکتی که برای بچه دوستم بافتم می ذارم!!! متاسفانه به دلیل خانه به دوشی فعلا به بقیه آثار هنریم دسترسی ندارم!


پ.ن: قالب رو هم محض تنوع عوض کردم! خوبه؟!


ادامه مطلب ...

همین چیزهای کوچک...

دیشب که تلفن کرد و گفت بریم سینما, حس خیلی خوبی پیدا کردم. نه برای سینما رفتن, به خاطر این که مدت ها بود یه گردش دو نفره نداشتیم و این چیزی بود که عمیقا بهش نیاز داشتم. بس که تو این مدت شازده درگیر کار و بنایی بود و خسته و منم کلافه و بی حوصله! حس می کردم خیلی از هم دور شدیم.

می خواستیم فیلم "من و زیبا" رو ببینیم ولی به خاطر شاهکار در کردن من موقع آدرس دادن, مسیرو اشتباه رفتیم و دیر رسیدیم! برای همین رفتیم فیلم "یک عاشقانه ساده" که زیادی یواش بود و موضوعش تکراری! هیجان خاصی نداشت و چندان کیف نداد دیدنش. بعدش من خیلی دلم می خواست بریم بشینیم یه جایی و یه کم حرف بزنیم ولی اون موقع شب نه کافی شاپی باز بود و نه می شد تو اون سرما پارک رفت! برای همین تو ماشین نشستیم و کلی حرف زدیم. از تمام این چیزایی که این مدت ناراحتمون کرده بود و یه مساله مهم که بحثش از قبل نصفه نیمه مونده بود و لازم بود تمومش کنیم! آخرش شد معذرت خواهی و یه دل سبک شده و یه حال خوب! شازده خداحافظی کرد و رفت خونه مامانش تا فرداش صبح زود که می خواست بره خونه خودمون مسیرش نزدیک تر باشه و تو ترافیک نمونه, منم رفتم خونه مامانم و یه شب به خیر پیامکی داشتیم که بازم حالمو بهتر کرد! چرا گاهی یادمون می ره که چیزای به این کوچیکی چه قدر می تونه آرامش بخش و خوشحال کننده باشه؟!


این روزهای من و گل پسر 4

تو این روزهای کلافگی و بی حوصلگی, گل پسره که انگار بهتر از همه منو می فهمه! ابراز محبت ها, بوسه ها و بغل کردن هاش از همیشه بیشتر شده و شیرین زبونیاش خواستنی تر. یه دوست واقعی شده برام و جای خالی خیلی چیزا رو پر کرده...

هر چند بعض وقت ها این قدر حرف می زنه و سوال های تکراری می پرسه که آرزو می کنم کاش یه دکمه داشت که وقتی می زدم خاموش می شد!!!



پ.ن: کار بازسازی خونه مون هنوز تموم نشده. کلی خرده کاری مونده و من عمیقا کلافه ام و دلتنگ خونه...

آب های نیلگون خلیج فارس

چند هفته پیش دوستم سین تلفن کرد و پیشنهاد سفر به بندرعباس رو داد. (پدر شوهرش اونجا کار می کنه و خونه داره.) شازده که به خاطر گرفتاری های بنایی مردد بود رو راضی کردیم, بلیط قطار گرفتیم و پنج شنبه ظهر عازم شدیم. بعد 19 ساعت به بندر رسیدیم و برای اولین بار چشممون به آب های نیلگون خلیج فارس روشن شد! و من به این نتیجه رسیدم که اگه آدم بخواد برای دیدن دریا سفر کنه باید بره جنوب بس که آب دریا خوش رنگ و تمیزه و ساحلش قشنگ! با منظره کلی کشتی روی آب, یه عالم مرغ دریایی, جزر و مد خیلی محسوس, شنهایی که وقتی پاتو تو آب می کنی خیلی بهت نمی چسبن و کثیفت نمی کنن!... و هوای بسیار لطیف و بهاری در این فصل سال!

کل سفرمون پنج روز شد. دو روز تو راه بودیم. دو روز تو بندر گشتیم و یه روز هم با کشتی رفتیم قشم و درگهان. بر خلاف تصورمون قیمت های اون جا تفاوت زیادی با تهران نداشت و خود فروشنده ها می گفتن از وقتی دلار گرون شده بیشتر جنس ایرانی از تهران میاریم! البته اجناس کشور دوست و برادر چین قاعدتا فراوون بود! من فقط یه کیف و یه روسری خریدم ولی سین کلی برای نی نی توراهیش خرید کرد و سیسمونیش کامل شد تقریبا! منم سر خرید هر تکه از وسایل نی نی با شوق و ذوق نظر می دادم که مورد پذیرش هم واقع می شد! یعنی این قدر که برای سیسمونی سین اعمال نظر و سلیقه کردم برای سیسمونی خودم نکردم!

گیر داده بودم که غذاهای جنوبی و جدید رو امتحان کنم. ماهی کباب و میگو خوردیم که خوب بود ولی چندان جدید نبود تا رفتیم یه رستوران سنتی تو درگهان که تو لیست غذاهاش یه چیزی بود به نام  "کلموک" و پیش خدمت هم توضیح داد غذای مخصوصشونه که از ماهی مرکب و ادویه درست میشه و طعمش شبیه میگوئه و بسیار خوشمزه... ما هم جو گیر شدیم و دو پرس سفارش دادیم به همراه کباب و جوجه کباب. لقمه اول رو که خوردم بیشتر از هر چی مزه ادویه خصوصا زنجفیل رو حس کردم. چند تا لقمه بعدی رو که خوردم فهمیدم خیلی هم تنده و به هیچ وجه مزه ماهی یا میگو نمی ده! سین که اصلا نخورد. شازده هم چند تا لقمه خورد و کشید کنار ولی من چون خودم پیشنهاد دهنده اصلی بودم و شوهر سین با این استدلال که بابتش پول دادیم و حیفه ,کوتاه نیومدیم و در حد توانمون به خوردن ادامه دادیم اما سر جمع بیشتر ازیه پرسش رو نتونستیم تموم کنیم!!! من که بعدش مجبور شدم دو تا لیوان بزرگ نوشیدنی خنک بخورم تا یه کم از شدت التهابم کم بشه, شوهر سین هم می گفت تپش قلب گرفته!!! حالا اینا به کنار فرداش تو بندر سوار تاکسی بودیم از کنار یه رستوران رد شدیم که بالاش نوشته بود "کلموک"! ما هم شروع کردیم راجع به این که چه قدر تند بود و مزه ادویه می داد صحبت کردن که راننده گفت:"من خیلی کلموک دوست دارم و مرتب ساندویچش رو می خورم!" خوب این مساله ای نیست چون ذائقه هر کس با یه غذایی جوره .مساله اصلی جمله بعدی راننده بود که با قطعیت گفت:"کلموک رو با هشت پا درست می کنن!!!" سین راه رفت و به ما گفت:"هشت پا خور"!!! تجربه من: "هیچ وقت غذایی رو که نمی دونی چیه امتحان نکن!!!"


وقتی اول سال پست سفرهای من و شازده رو نوشتم هیچ خیال نمی کردم بالاخره اوضاع عوض بشه و امسال این همه سفر بریم!!! خدایا شکرت.

عکس ها در ادامه


ادامه مطلب ...

حس مفقوده

به طرز عجیب و بی سابقه ای نوشتنم نمیاد! یا ذهنم قفل می شه یا پست ها تو ذهنم آماده اس اما حس تایپ کردنشون نیست. وقتی هم حسش میاد نت نیست! مثل شب اربعین که یه پست نوشتم و یه سری از عکسایی که تو کربلا و نجف گرفته بودم با وسواس انتخاب کردم که بذارم, اما وقتی خواستم سایت آپلود عکس رو باز کنم این نوشته روی صفحه ظاهر شد:"کاربر گرامی مهلت اعتبار سرویس اینترنت شما به پایان رسیده است!!!" و پر واضحه که کسی با اینترنت دیال آپ حوصله عکس آپلود کردن نداره!

چه قدر حرف هست برای گفتن و سوژه برای نوشتن که به گذاشتن پست ختم نمی شه! می خواستم عکس بافتنی هامو بذارم, از سفر کربلا بنویسم, از حس و حالای جدیدم, از گل پسر, از ... اما امان از این حس که نیست! کلی وبلاگ خوندم بدون گذاشتن حتی یه کامنت تا یه ذره نوشتنم گل کرده!

نگذریم از این بی خانمانی و آلاخون والاخونی که فرصت و تمرکز درست و حسابی هم نمی ذاره برای نوشتن! علاوه بر این که گاهی اصلا دسترسی به نت ندارم! خونه مون هنوز کار داره,خیلی هم کار داره! شنیده بودم تیشه بنایی جایی گیر کنه به این راحتیا در نمیاد, حالا دیدم! بازم اوضاع این جوری با فس فس بخواد پیش بره مجبور می شم خودم با تریپ عصبانیت و خشانت برم بالا سر کارگرا وایستم تا کارو زودتر تموم کنن! خوب من خونه مونو می خوام.


چند روز گذشته رو سفر بودیم. به دعوت یکی از دوستان رفتیم بندر عباس و قشم. می خوام یه پست و یه سری عکس ازش بذارم که امیدوارم به سرنوشت پست سفر کربلا دچار نشه!!!


فعلا این جوریه!

واقعیت اینه که مدت هاست وضع کار و کاسبی ما شدیدا کساده. نه خودم پرونده جدید گرفتم نه از دفتر بهم پرونده دادن! یعنی از اواخر تیر ماه که آقای وکیل یه پرونده طلاق توافقی بهم داد و اونم بعد دو روز وقت گذاشتن و ثبت دادخواست و ارجاع به شعبه طرفین از طلاق منصرف شدن, دیگه از کار جدید خبری نبوده! پرونده های قبلی هم یا به سرانجام رسیدن یا افتادن تو رکود! کار پرونده پسرعمه ام تموم شد و چک دیه شو از دادگاه گرفت. کار پرونده ارثیه کشیده به اداره ثبت و حالا حالاها از اون جا در نمیاد! دو تا پرونده خانوادگی هم دارم که رفتن برای تجدید نظر و یه دو سه ماهی اون جا مهمونن!

در نتیجه بنده در حال حاضر عملا بی کارم! این به کنار, مساله جالب اینه که بر خلاف قبل  از این بی کاری ناراحت نیستم که هیچ, یه جورایی هم خوشحالم و احساس آرامش می کنم که مجبور نیستم وقتمو تو دادگاه ها بگذرونم و با هزار جور آدم سر و کله بزنم! از این که می تونم شب تا هر وقت خواستم بیدار بمونم و صبح تا هر وقت خواستم بخوابم! با خیال راحت کتاب بخونم, فیلم ببینیم, وبگردی کنم, مهمونی برم و ...!!!

تا اون جایی که یادم میاد همیشه برام خیلی مهم بوده که شغلی داشته باشم و درآمدی و بتونم مستقل باشم. اصلا انگیزه اصلی رفتنم به دانشگاه همین بود! بعد هم که پدر خودمو درآوردم تا این پروانه وکالت کوفتی رو گرفتم! (می گم کوفتی چون هزینه ای که ماه پیش برای تمدید سالانه اش متحمل شدم از درآمد کل امسالم بیشتر بود و تماما از جیب همسر گرامی پرداخته شد!!!) تمام مدتی هم که کار پیدا نکرده بودم یا به خاطر گل پسر سر کار نمی رفتم این فکر مسخره و عذاب دهنده باهام بود که از دنیا عقب افتادم و آدم موفقی نیستم و از این دست چرندیات!!! وقتی پیش آقای وکیل مشغول به کار شدم و قرارداد بستم پر از شور و هیجان بودم و کلی حال می کردم برای خودم! واقعا هم با علاقه و جدیت کار می کردم و با وجود اون همه کارای ریز و درشتی که آقای وکیل رو سرم می ریخت خستگی حالیم نمی شد! ولی حالا بعد یه مدت کار فشرده که درآمد چندان به دردبخوری هم نداشت, این خونه نشینی خیلی بهم مزه داده! فکر می کنم خیلی ملنگ بودم که این همه به خاطر کار خودمو اذیت کردم! شایدم اون دوره کار سخت عطشم رو خوابونده و بهم فهمونده تو دنیای کار خبر خیلی خاصی هم نیست و چیزی رو از دست نمی دم با خونه نشینی, اینه که الان خوش خوشانمه! مهم تر از همه این که قبول کردم قرار نیست همه چی تو زندگی مطابق میل آدم باشه. من الان خیلی چیزای خوب تو زندگیم دارم ولی از وضعیت کاریم راضی نیستم. خوب نباشم! به هر حال همیشه یه چیزایی برای نارضایتی هست!




اینا به این معنی نیست که دیگه کارو دوست نداشته باشم و نخوام کار کنم ولی دیگه دلم نمی خواد بیگاری کنم. اگه قرار باشه وقت و اعصابمو برای کاری بذارم باید ما به ازای مادی به دردبخوری برام داشته وگرنه ترجیح می دم بی خیالش بشم! البته واقعیت اینه که فعلا با توجه به اوضاع اقتصادی کنونی و ممنوعیت فعالیت تبلیغی برای وکالت و از همه مهم تر قوانین جدید در رابطه با حکم جلب, کلا کار و بار وکلا کساد شده و خیلی از وکیلای با سابقه تر از من که دفتر و دستک و برو بیایی داشتن برای خودشون فعلا دارن سماق می مکن, من که جای خود دارم! یه مدته دارم به این فکر می کنم که اگه وکیل یه شرکتی بشم و کارای حقوقیشونو پی گیری کنم خیلی بهتره تا پرونده های مختلف داشته باشم و با موکل های جور واجور درگیر باشم. اما اگه شما دنبال هم چین کاری گشتین و پیگیریش هستین, منم هستم!!!

دسته گل آشتی

دیشب که بابا به مناسبت خرید دفتر کار جدیدش شام رستوران مهمونمون کرده بود, موقع پارک کردن یه پسر گل فروش زد به شیشه و از شازده پرسید گل نمی خواین؟! اولش گفت نه ممنون. ولی وقتی گفتم می تونی یه چند تا شاخه گل برام بخری تا آشتی کنیم, دوباره برگشت و یه دسته گل نرگس شیراز تازه و خوشبو گرفت و داد دستم! گفتم تقدیم با عشقشم بگو تا درست و حسابی آشتی کنیم! گفت! هر چند خیلی شل و وارفته, اما همین شد بهانه آشتی برای قهر و دعوایی که شب یلدا یهو بی خود و بی جهت جرقه زد و  کش پیدا کرد و اون شبم و روزای بعدشو خراب کرد اساسی! هر چند با خودم عهد کرده بودم تا شازده یه معذرت خواهی اساسی نکنه و از دلم در نیاره باهاش آشتی نکنم, اما از اون جایی که اصلا طاقت قهر ندارم خودم پیش قدم شدم!!! زندگی ارزش این حرفا رو نداره خوب!

هم چنان بی خونه هستیم و مهمون خونه پدری. کار باز سازی خونه مون هنوز به سرانجام نرسیده. شازده خیلی درگیرشه و همینم باعث خستگی و بیحوصلگی زیادش شده و کلا حوصله منو نداره! البته اصلا تقصیر من نیست که داره پدر خودشو سر بازسازی خونه درمیاره و می خواد همه چی بهترین باشه و قیمت ها هم فوق العاده رفته بالا که مدام می گه همه این کارا رو به خاطر تو می کنم!!! من به یه نقاشی سقف و کاغذ دیواری هم راضی بودم البته الان راضی ترم!!!



از فواید سکونت موقتمون در خانه پدری, نزدیکی به خونه بازیگوش عزیزمه و ما دوبار تو این هفته همو دیدیم! شنبه که به شدت داغون بودم و از دست شازده کفری, رفتیم یه دوری تو خیابونا زدیم و بعد هم رفتیم خونه شون به صرف چای زعفران و چیز کیک!  و من این قدر براش درد دل کردم و غر زدم که یه  نمه سر دلم سبک شد و دیگه شازده رو خفه نکردم! (این پست) امروز بعد از ظهر هم سوار بر گیگول رفتیم سینما فیلم "زندگی خصوصی خانم و آقای میم". فیلم خوبی بود, روز خوبی بود ولی گمان نکنم دیگه بازیگوش موقعی که رانندگی می کنم کنار من بشینه بس که امروز شاهکار از خودم در کردم! الان باید بره خدا رو هزار بار شکر کنه که سالم رسیده خونه!!!


خانه به دوش

یک سال بلکم بیشتره که ما تصمیم جدی داشتیم برای بازسازی خونه مون که بعد 8 سال هزار تا عیب و ایراد پیدا کرده. نم دادن دیوار حموم, پوسیده شدن در سرویس های بهداشتی,ترک ها و خط و خش های متعدد دیوارها و در یک کلام از ریخت و قیافه افتادن خونه! چند ماه پیش که شازده ماشینشو عوض کرد, من کلی غر زدم که بازسازی خونه خیلی واجب تره و خونه مون داغونه و من آبروم می ره کسی بیاد خونه مون و این صحبت ها! که این غرها ادامه دار بود و هر چند وقت یک بار به طور دوره ای تکرار می شد, خصوصا وقتایی که بی حوصله بودم و دلم می خواست الکی به یه چیزی گیر بدم! تو ماه محرم و به خصوص بعد جور شدن سفر کربلام و رفتنم که معنویتم به شدت رفته بود بالا, فکر کردم این قدر نباید در بند ظواهر باشم و به جون همسرم غر بزنم و زندگی ارزش این حرفا رو نداره و همین که یه سقفی بالای سرمه و شوهر و بچه ام سالمن باید خدا رو شکر کنم و ... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم دیگه حرفی در این مورد نزنم و بذارم شازده هر وقت خودش خواست انجام بده. اما شب قبل برگشتنم فهمیدم همسر گرامی در یک اقدام خودجوش و یهویی بازسازی رو شروع کرده و می خواسته تو این چند روزی که من نیستم کارو تموم کنه و منو سورپرایز, اما کار بیخ پیدا کرده و به خاطر پوسیدگی لوله ها مجبور به یه بنایی اساسی شده و خونه ای که من مثل دسته گل کرده بودم قبل رفتن, تبدیل به خرابه ای شده که حالا حالاها درست بشو نیست!

در نتیجه ما فعلا بی خانمان و خانه به دوشیم! چند روز اول خونه مامان شازده بودیم و بعد هم اومدم خونه مامانم. به شدت هم دلتنگ خونه مونم که معلوم نیست کارش کی به سرانجام برسه! دارم سعی می کنم دلمو به این خوش کنم که خونه مون قراره خیلی خوشگل بشه!!!



لپ تاپم به اینترنت این جا وصل نمی شه. دلم خوشه دو تا داداش دانشجوی مهندسی کامپیوتر دارم هیچ کاری نتونستن در این زمینه انجام بدن! اینه که سختمه نت اومدن. دلم می خواد یه پست از سفرم بنویسم نمی دونم کی حسش میاد!



پ.ن: یه مواقعی هست از فکرت می گذره اوضاع خیلی تو مایه های همه چی آرومه من چه قدر خوشبختمه, از این همه خوب بودن غیر عادی همه چی نگران می شی و می ترسی. بعد دقیقا همون موقع یهو یه ضد حالی می خوری که بفهمی نه این خبرا هم نیست! این دقیقا حال دیشب منه. نمی دونم به موضعی که الان دارم می گن سرخوشی و بی خیالی یا منطقی بودن؟! خدایا خودت به خیر بگذرون...


کربلایی گلی

این سفر بهترین سفر عمرم بود.  

به قطعات بهشت روی زمین خاکی پا گذاشتم و ناب ترین حس های دنیا در وجودم رخ داد.

با همراهی کاروان و همسفرها و هم اتاقی های بی نظیر که  از همراهیشون بسیار لذت بردم و کلی درس ازشون گرفتم.

برگشتم ولی دلم بدجور جا مونده...



بخوام بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذی می شه که نه من حوصله نوشتنش رو دارم نه شما حوصله خوندنش رو! انشاالله قسمت همه تون بشه.


پنج شنبه ساعت سه صبح رسیدم و تا حالا دسترسی به نت نداشتم.  اون جا به یاد همه تون بودم و به نیابت ازتون زیارت کردم. خدا قبول کنه.