مادری دارم بهتر از آب روان...

مامان من یکی از نقطه های خیلی روشن زندگی منه. از اون ماماناییه که همیشه دوستام بهم گفتم خوش به حالت که مامانت این جوریه! از اون مامانایی که خیلی کم شده بی حوصله باشه, دعوامون کنه, بهمون بی توجه باشه... از اون مامانایی که گیر الکی نمی ده,بهت فرصت ابراز وجود می ده, می شه راحت باهاش حرف زد, می شه ازش خیلی چیزا یاد گرفت. همیشه نصیحت های خوب و به درد بخوری می کنه که خسته کننده هم نیست! حواسش به همه چی هست و به موقعش گوشزد می کنه با شوهرت فلان باش و بهمان تا دلش به زندگی گرم باشه, با بچه ات فلان طور رفتار کن تا بعدا پشیمون نشی...

از اون مادرایی که تو شرایط سختی زندگی کرده,که بچه های پشت همش _من و داداش بزرگه رو_ که یکی متولد فروردین بود و یکی متولد اسفند همون سال و دو تا داداشای بعدی رو که کم تر از دو سال با هم فاصله سن داشتن, دست تنها و با وجود کلی مسئولیت ریز و درشت بزرگ کرد.

صحنه های خیلی زیادی تو از ذهنمه از خاله بازیامون با مامان. یه گوشه اتاق رو پرده می زدیم و مثلا می شد خونه مون. اون وقت مامان مثلا میومد مهمونی. حال و احوال می کردیم, براش تو ظرفای اسباب بازی مون میوه و چایی میاوردیم. گاهی هم مامان نقش بچه من و داداشمو بازی می کرد!

موقعی که هوا خوب بود بیشتر روزا مامان دست من و داداشمو می گرفت و حدود بیست دقیقه تا پارک پیاده می رفتیم. کلی تاب و سرسره بازی می کردیم و ول کن هم نبودیم!

تا قبل مدرسه رفتن هر شب قبل خواب برامون قصه می گفت. قصه پیامبران و امامان, قصه های معروف, قصه های من درآوردی! یکی از بزرگترین تنبیهاتمون وقتی کار بدی می کردیم این بود که مامان برامون قصه نمی گفت!

...مامان کارایی می کرد که من به شخصه هیچ وقت حوصله انجامشو به اون شکل برای گل پسر ندارم!

خدایا ممنونم به خاطر این نعمت بزرگی که به من دادی, که اگر نبود من هم اینی نبودم که حالا هستم. خدایا به حق این شب عزیز مامان من و همه مامانا رو برای بچه هاشون حفظ کن. بهشون سلامتی و عمر طولانی و با برکت عطا کن...



روز مادر امسال قطعا برای چند تا از دوستان عزیزمون خیلی تلخ می گذره. دوستانی که این روز  رو برای اولین بار بدون حضور گرم مادران نازنینشون تجربه می کنن. مینا, نازنین, بانوی بهار و دارچین عزیز. انشاالله روح مادرانشون قرین رحمت الهی باشه و روح مادران آسمونی دوستانمون پروانه, لاله و منجوق عزیز. یک فاتحه بهشون هدیه کنید.

انشاالله سال آینده تو همچین روزی, همه دوستان عزیزی که منتظر مادر شدنن, مادر شده باشن. خصوصا قندک بانو , مهسا میم  و گلابتون عزیز.


عید همگی مبارک, دلتون شاد و لبتون خندون.

کودک درون!

تاب سواری کردن هم عالمی داره! اونم تو یه شب خنک بهاری, تو یه پارک خوش منظره.

هر چی به گل پسر اصرار کردم بیاد با هم سوار بشیم تا به این بهانه تاب سواری کنم, سرسره بازی رو ول نکرد! منم که دلم تاب بازی می خواست با این استدلال که هیچ هم زشت نیست یه زن گنده قاطی بچه ها تاب بازی کنه, تا یه تاب خالی شد, سوار شدم و کلی کیف کرد کودک درونم! یه کم بعدش هم دو تا پسر بزرگ اومدن تاب کناری بعدش هم گفتن نه این خوب نیست اون یکیا بهتره و پیاده شدن رفتن اون طرف برای تاب بازی!!! دیگه فهمیدم فقط خودم خجسته نیستم, مثل من بازم هست! (قابل توجه مریمی!)

دیشب با چند تا از فامیلامون قرار گذاشتیم بریم پارک و هر کس شام خودشو بیاره. گیگول تعمیرگاه بود برای صافکاری ناشی از اون تصادف کذایی (بعد از ماه ها بالاخره!), همراهان هم که قرار بود یکیشون بیاد دنبالمون دیر کردن و ما هم کلافه از لباس پوشیده منتظر نشستن, وسایل شام و فلاسک چایی و زیر اندازمونو زدیم زیر بغل و پیاده راهی شدیم. کلی با گل پسر تو زمین بازی گذروندیم تا بقیه یکی یکی پیداشون شد! به جز یه خانواده, همه شامشونو خورده بودن ولی نشستن با ما به کتلت خوردن و فکر کنم غذام خیلی خوب شده بود که همه اش خورده شد و دنبال بقیه اش هم می گشتن!!!

یعنی نمی دونم چه ویری گرفتم که از صبح بی حال و حوصله ام و باید به زور خودمو مشغول کارام کنم, عصر هم که میشه دلم می خواد بزنم بیرون اونم فقط برای پارک و هواخوری! گل پسر هم بدتر از من!


پ.ن:خوانندگان عزیزی که خصوصی, سوال حقوقی پرسیده بودین, چون جی میلم باز نمی شه نتونستم جوابتونو میل کنم. اگر آدرس وبلاگ دارین برام بذارین تا جواب رو اون جا بذارم.

پاسخ ها ارسال شد.

والدین نمونه!

من و شازده از اون دسته پدر مادرایی هستیم که برای خونه مون قانون وضع می کنیم, به بچه مون توصیه اکید می کنیم که رعایتشون کنه و خودمون هم جلوی بچه رعایتشون می کنیم, بعد مواقعی که بچه مون خوابه بعضی از اون قوانینو زیر پا می ذاریم و کلی هم کیف می کنیم از قانون شکنیمون!!!

مثلا غذامونو به جای این که تو آشپزخونه و پشت میز بخوریم, میاریم جلوی تلویزیون روی مبل!

و صد البته هم که دلمون می خواد بچه مون خیلی مرتب و منضبط بار بیاد!

افاده ها طبق طبق!

شما توقع دارین زن و شوهری که به قصد طلاق میان دادگاه چه شکلی بیان؟ با اخم و سگرمه های تو هم؟ ناراحت و گریان؟ با داد و بیداد؟ بی تفاوت؟ خوب همه این حالت ها هم ممکنه, هم منطقی. برای همینم وقتی امروز دیدم خانم موکل در حالی که که دستشو دور بازوی شوهرش حلقه کرده و سرش متمایل به سمت شونه شوهرشه, تو راهروی دادگاه پیداش شد, شده بودم شبیه یه علامت سوال گنده که اینا واسه چی می خوان از هم جدا بشن؟! در واقع به زوج های در حال گذروندن ماه عسل بیشتر شباهت داشتن تا زوج های در شرف طلاق!

مجتمع قضایی مربوطه, جدیدا قانون گذاشته که تست بارداری قبل طلاق باید با معرفی نامه عکس دار دادگاه و در آزمایشگاه مستقر در حیاط مجتمع انجام بشه. برای همینم موکلین که شرط کرده بودن به هیچ وجه دادگاه نمیان, مجبور شدن برای انجام آزمایش بیان! تا قبل از امروز ندیده بودمشون و آقای وکیل باهاشون قرارداد بسته بود. با این که حضور من برای آزمایش لازم نبود, آقای وکیل خواهش کرد چون موکلین با دادگاه و تشریفاتش آشنایی ندارن همراهشون باشم. اونم چه همراه بودنی!

خانم با اون تیپ مکش مرگ ما انگار از دماغ فیل افتاده بود! وقتی رفتیم آزمایشگاه و به آقا گفتم تا نوبت خانمش بشه بره بانک مجتمع و هزینه آزمایش رو پرداخت کنه, چنان شاکی شد که بیا و ببین! و رگبار کلمات تند و تیزشو به سمتم گرفت: "به شوهر من چه ربطی داره که بره هزینه آزمایشو بده؟! پس ما وکیل گرفتیم برای چی؟! من هیچ خوشم نمیاد از محیط این جا! اعصابم به هم ریخته! اصلا قرار بود ما دادگاه نیایم! شما باید روز قبل می اومدی هزینه آزمایشو می دادی تا ما معطل نشیم! می رم به آقای وکیل می گم این وضع رو..!!!" محترمانه گفتم:"خانم تقصیر من که نیست. قانون دادگاه اینه که آزمایش باید تو آزمایشگاه این جا انجام بشه..." ولی خوب کلا از اون دسته آدما نبود که حرف حساب حالیش بشه! دیگه خیلی خانومی به خرج دادم و خودمو خوردم تا نگم اگه ناراحتی می خوای من برم جات آزمایش بدم!!! بعد هم ماتحتشو کرد سمت من و با قر و غمزه رفت بیرون! یه خانمی هم که شاهد این صحنه بود با تعجب پرسید:"شما وکیلشی این جوری باهات حرف زد؟!" نوبتش شد رفتم تو حیاط صداش کنم دیدم نیست. خواستم برم دم بانک ولی گفتم به اون مکان گرم و سوزان! اصلا بذار بیشتر معطل بشه! و در حالی که به خودم دلداری می دادم برای طلاق اومده اعصابش خرده, کتابمو درآوردم و مشغول خوندن شدم! یعنی هر چی شوهره با شخصیت و مودب بود, زنه بی تربیت, بی اعصاب و طلبکار! وقتی هم رفتیم داخل کلی ادا درآورد برای دکتره که من دستمو این جوری روی میز نمی ذارم و یه دستمال بده زیر دستم پهن کنم و سوزن رو یواش بزن و ...!!! از دکتر پرسیدم لازمه خود خانم برای گرفتن جواب که 20 دقیقه بعدش حاضر می شد باشه یا خودم می تونم بگیرم؟ که گفت لازم به بودن خانم نیست و منم فرستادمشون رفتن. چون هیچ تضمینی نبود که خانومی کردنم ادامه دار باشه!!!

بعد که آقای وکیل اومد تا با هم بریم داوری و جلسه دادگاه, ( آقای وکیل, وکیل شوهره بود.) کلی شکایت کردم پیشش و فهمیدم آقای وکیل هم دل پری از خانمه داره و گویا تو دفتر هم حسابی خدمت آقای وکیل رسیده بود!!! داوری که رفتیم فهمیدم شوهره 110 میلیون تومان نقد برای مهریه داده! اولش شوکه شدم ولی بعد به آقاهه حق دادم که زودتر بخواد از شر این عتیقه خلاص بشه!  یه چیز دیگه هم چند روز قبل که رفته بودم واحد رایانه دادگاه تا ببینم پرونده کدوم شعبه رفته فهمیدم! پرونده تو سیستم ثبت نشده بود ولی وقتی متصدی, اسم خانم رو سرچ کرد گفت چند سال قبل یه پرونده طلاق توافقی با یکی دیگه و توی یه مجتمع دیگه داشته! شناسنامه اش هم المثنی بود و بدون اسم شوهر قبلی که نشون می داد وقتی جدا شده باکره بوده و تونسته شناسنامه جدید بگیره.

خدا هیچ کس رو گیر آدمای اطواریِ بی تربیتِ طلبکارِ از دماغ فیل افتاده نیاندازه که اعصابی از آدم به فنا می دن به یاد ماندنی!!!

مادر یا هیولا؟!

دیروز از اون روزایی بود که هم از دنده چپ بلند شده بودم, هم همه کارام تو هم پیچیده بود. برای همینم خیلی به گل پسر گیر دادم و الکی دعواش کرذم!

عصر که اوضاع آروم بود و نشسته بودم تلویزیون تماشا می کردم, گل پسر اومد کنارم, دستمو گرفت, چند بار بوسم کرد و گفت:"مامان! وقتی ناراحت نیستی من باهات دوستم!!!"

نتیجه گرفتم که من در حال عصبانیت به یک هیولا شبیه ترم تا یک مادر!!!


با برنامه می شویم!

اول هفته تمام کارهایی که باید انجام بدم _شغلی و شخصی_ توی یه برگه یادداشت کردم, هر روز یکی دو تاش خط می خوره و من سبک می شم!

بالاخره بعد ازیک سال و اندی که دندونم مشکل پیدا کرده وقت دندون پزشکی گرفتم و عکس از دندونام! دوباره کلاس قرآن ثبت نام کردم.  تونستم یکی از آشناهای گیر و سمجو که به زور می خواست یه پرونده که خیلی ازش سر درنمیارم و کلی هم دردسر داره و قطعا حق الوکاله به درد بخوری هم توش نیست بده دستم, محترمانه بپیچونم!...

بیشتر به وضع خونه می رسم, برای آشپزی بیشتر وقت می ذارم, صبح ها زودتر بیدار میشم و با شازده صبحانه می خوریم, دوباره خوردن قرصای آهن و دادن شربت تقویتی به گل پسرو شروع کردم, کم تر پای نت وقت می ذارم... بیشتر زندگی می کنم!


پ.ن1:چند تا رمان از این جا دانلود کردم و ریختم رو گوشیم که همه جا در دسترس باشه و راحت بشه خوندشون! خوندن رمان از روی گوشی تجربه جدیدیه که قطعا به دلچسبی خوندن کتاب نیست ولی به هر حال باید به تکنولوژی های جدید عادت کرد!


پ.ن2: یه سال شد که از بلاگفا کوچ کردم این جا!

اولین روز کاری

بر حاشیه برگ شقایق بنویسید

گل تاب فشار در و دیوار ندارد

شهادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) تسلیت باد.



امروز اولین روز کاری من در سال جدید بود که امیدوارم سرآغاز خوبی باشه.

اعتراف می کنم بعد از چند هفته تا لنگ ظهر خوابیدن, صبح زود بیدار شدن سخت بود!

برای این که امروز بتونم برم دنبال کارام, از دیروز روی گل پسر کار کردم تا راضی بشه بعد از چند ماه دوباره بره مهد کودک. صبح کلی نازشو کشیدم, قربون صدقه اش رفتم و وعده وعید دادم تا بالاخره با لب و لوچه آویزون راهی مهد شده, ظهر  که رفتم دنبالش راضی نمی شد دست از بازی برداره تا برگردیم خونه و یه ساعتی منو معطل کرد! با یه دختر سفید و مو طلایی هم که تازه اومده مهدشون شدیدا دوست شده بود!

اگه بتونم راضیش کنم مرتب بره مهد, می خوام دوباره باشگاه ثبت نام کنم. دارم چاق می شم باز!


پیشنهاد نوشت:این پست: "مرد"ها

روز تولد

می شه گفت دیروز روز خوبی بود! بعد ناهار با گل پسر رفتیم خونه مامانم و مراسم تولد اون جا برگزار شد. مراسم خاصی که نه! کیک و چند تا عکس یادگاری! هدیه ای هم نگرفتم! مامانم  اینا که ده روز پیش کادوی تولد و سوغات یزد رو یکی کردن و یه مانتو بهم دادن. جناب شازده هم عرض کردن چون برای بازسازی خونه خیلی هزینه کردن دیگه لزومی به خرید هدیه تولد نمی بینن!!! حالا نه که سال های قبل خودکشون می کرد, از اون لحاظ!!! ولی جهت خود شاد سازی, شب با برادرم رفتیم پاساژ نزدیک خونه شون و برای خودم کادو خریدم! خوب منم دل دارم!

بر عکس, تولد پارسالم همه اش بدو بدو بود و حسابی خسته شدم. هیچ خبری هم از کیک و عکس و هدیه نبود! صبحش دادگاه داشتم و چون آقای وکیل لطف کردن مدارک لازم یعنی اصل سفته ها رو که باید به قاضی نشون می دادم به دستم نرسوند و خودش هم نیومد مجبور شدم مسیر طولانی دادگاه رو دو بار برم و برگردم. اینه که خیلی به روح و روانش درود فرستادم! دیروز یاد خاطرات پارسال افتاده بودم و خدا رو شکر کردم که مدتیه خبری از اون حجم کار و آقای وکیل نیست! بعد شب که گوشیمو از ته کیفم درآوردم دیدم چند تا میس کال از آقای وکیل دارم که قطعا برای تبریک گفتن تولدم تماس نگرفته بود! زنگ زدم گفت یه پرونده طلاق توافقی داره. منم یه کم کلاس گذاشتم و چونه زدم سر حق الوکاله که موثر واقع شد! همه چی شونصد برابر شده, اون وقت این می خواد من هنوز با نرخ قبلی کار کنم. نمی شه که!

پ.ن: از تمام دوستانی که لطف کردن و برام کامنت تبریک گذاشتن, صمیمانه تشکر می کنم.

در ادامه چند تا عکس

ادامه مطلب ...

در آستانه سی...

امروز, بیست و نهمین سال زندگیم تموم شد و وارد سال سی ام شد. به همین راحتی به همین  زودی!

روزای عمر خیلی خیلی با سرعت می گذرن. شاید نیمه عمر رو رد کرده باشم, شاید هم نیمه بیشترش رو. کسی چه می دونه!

سال بیست و نهم کار چندان خاصی نکردم, اتفاق ویژه ای هم نیافتاد ولی دقیق که فکر می کنم انگار این سال رو خوب یا بد, بیشتر از همه سالایی که تو خاطرمه به میل خودم زندگی کردم!


خدایا به لطف خودت روزای سال سی ام و سال های بعدش رو پربرکت تر کن...

این روزهای من و گل پسر 5

_ مامان! من دیگه دوسِت ندارم!

_ من دلم می خواد مامان نداشته باشم!

_ اصلا می خوام برم تو خیابونا گم بشم!

_ می خوام همه اسباب بازیامو بشکونم!

...

این ها جملات قصاری هستن که این روزا هر وقت گل پسر می گه می فهمم خوابش گرفته! فقط نمی فهمم چرا این بچه ها نمی تونن عین آدمیزاد بگن خوابم میاد و این همه ادا در میارن از خودشون؟!

یه چند روزیه تا صدای بچه های همسایه از تو حیاط میاد, گل پسر توپ صورتیشو می زنه زیر بغلش و بدون هیچ گونه اعلام و اجازه ای راهی حیاط می شه! وقتی هم که می رم دنبالش با تحکم می گه: "تو برو بالا! نمی خواد بیای!" استقلالش تو حلقم! دیشب که دوباره می خواست بره تو حیاط و منم موافق نبودم و از تو خونه موندن هم به شدت خسته و کلافه بودم, طی یه اقدام یهویی, شال و کلاه کردیم و رفتیم سمت پارک! اون جا کلی با هم توپ بازی کردیم. شوت زدن یادش دادم و بعد سال ها به این نتیجه رسیدم فوتبال بازی کردن هم چیز جالبیه! حسابی از نفس افتادم ولی گل پسر ول کن نبود! یه کم هم با وسایل بدنسازی ورزش کردم و گل پسر تخلیه انرژی شده و خودم پر از نشاط برگشتیم خونه! واقعا خیلی کیف داره آدم با پسرش بره گردش! باید این برنامه ها رو بیشتر کنم.