باطری تمام!

بعضی روزا سمت عصر احساس می کنم باطریم داره تموم می شه! چشمام سیاهی می ره, احساس ضعف و بی حالی  شدید می کنم و ولو می شم یه گوشه! یه کم که استراحت کنم و چیزای شیرین بخورم حالم جا میاد, منتها گاهی این وسط گل پسر هوس بازی کردن با من به سرش می زنه!  روی من بپر بپر می کنه و باید مواظب باشم روی شکمم فرود نیاد, یا تمام بالشتک ها و کوسنای مبل رو می ریزه روم و منو زیرشون مدفون می کنه یا ... کلا کاری می کنه ازاستراحت کردن منصرف بشم!

 امروز بعد ازظهر وقت دکتر داشتم و گل پسر موقع رفتن تو ماشین خوابش برد. وقتی رسیدیم و بیدار شد, شدیدا بداخلاق بود! نزدیک یک ساعت معطل شدم تا نوبتم بشه و رسما از اداهای گل پسر موهام سیخ شد! وقتی خوراکیاشو خورد و تموم شد,مدام غر زد که بریم خونه! وقتی هم داشتم با یکی از مراجعه کننده ها که تازه زایمان کرده بود راجع به بیمارستان صحبت می کردیم دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت دلم نمی خواد حرف بزنی!... دیگه رسما داشتم قاطی می کردم و منشی و چند نفر از مریضا به تکاپو افتاده بودن که حواس گل پسر رو پرت کنن تا آروم بگیره و دست ازسر من برداره! حالا جالب این جاس که همیشه از محیط مطب خوشش میومد و دوست داشت که باهام بیاد, نمی دونم امروز چه اش بود! وقتی هم پیش دکتر بودم این قدر به در شیشه ای اتاق ور رفت که کم مونده بود از جا دربیاد! دیگه به حالی رسیده بودم که دلم می خواست گل پسر و دکتر و منشی و ... خلاصه همه رو بزنم!!! برای ماه بعد که وقت گرفتم با کلافگی کامل به منشی گفتم برام یه جوری وقت بذارین که زیاد معطل نشم با این بچه! موقع برگشت هم با سرعت و بد و بیراه گفتن به تمام راننده هایی که یواش یا بد می رفتن اومدم! گل پسر این لطف بزرگ رو  کرد که تو ماشین خوابید و بعد رسیدن هم به خوابش ادامه داد! یه بستنی دبل چاکلت برای خودم گرفتم, بعدش هم یه شیر نسکافه درست کردم خوردم. با این وجود هنوز ته مغزم درد می کنه!




البته انصافا گل پسر این روزا نسبت به قبل خیلی بهتر شده. بیشتر وقتا خودش برای خودش بازی می کنه و کاری به من نداره. خواب و خوراکش هم بهتر شده. اما امان از وقتی که قاطی می کنه!!! خوب بالاخره یه ارث از مادرش برده دیگه!



+ قالب رو هم محض تنوع عوض کردم! قالب قبلی رو 8 ماه نگه داشتم که رکوردی بود برای خودش!



++ تسلیت به مصی عزیز بابت درگذشت برادرش. دوست خوبم صمیمانه تسلیت می گم و از خدا برای روح برادرت آمرزش و آرامش و برای خودت و خانواده ات صبر می خوام.




ده سال پیش در چنین روزی...

دوم مهر سال 1382 شمسی, برابر با بیست و هفتم رجب (عید مبعث) سال نمی دونم چند قمری:


صبح زود از خواب بیدار می شم, دوش می گیرم و با مامان و لباسم که شب قبل از خیاط گرفتم راهی آرایشگاه می شم اون سر شهر. تازه چند روزه اصلاح کردم و ابروهامو برداشتم. هنوز به قیافه جدیدم عادت نکردم! خانم آرایشگر چند تا سوال راجع به سبک آرایش و رنگش می پرسه. تاکید می کنم خیلی ملایم باشه و مشغول می شه. اولین باره صورتم زیر دست آرایشگر درست می شه, اصلا اولین باره قراره این همه آرایش بشم! قبلش فقط در حد یه رژ کم رنگ و یه ریمل بود اونم فقط تو عروسیا! موهای بلند تا کمرم رو با بیگودی می پیچه و شروع می کنه به کرم پودر زدن و بعد آرایش چشم ها و ... کارش که تموم می شه و تو آینه نگاه می کنم خودمو نمی شناسم! موهامو درست می کنه, تاج و تور رو  می ذاره, لباسمو می پوشم, حالا یه عروس کاملم!

شازده میاد دنبالم, چادرمو کشیدم روی صورتمو و درست جلوی پامو نمی بینم! هنوز هم به هم محرم نشدیم که بگم دستمو بگیره! گوشه چادرمو می گیره و راهنماییم می کنه تا سوار ماشین گل زده بشم! از اضطراب و نخوابیدن شب قبلش می گه و منم می گم که برعکس هفته های پیش چه قدر شب قبل رو با آرامش خوابیدم! همراه با فیلمبردار می رسیم دم خونه پدری شازده که قراره جشن عقد اون جا برگزار بشه. خانواده هامون جلوی درن و با دود اسپند و صلوات و سوت و کف وارد می شیم. من به همراه خانوما می رم بالا و آقایون می رن تو حیاط, همه منتظر اومدن عاقد. روز قبلش رفته بودیم دفترخونه و تمام دفاتر رو امضا کرده بودیم, فقط مونده بود خطبه عقد که من اصرار داشتم حتما باید سر سفره عقد خونده بشه و لاغیر!!!

بالاخره عاقد با دو ساعت تاخیر و در حالی که همه مهمونا اومده بودن و اتاق عقد جای سوزن انداختن نداشت, رسید! سه بار سوال کرد و بار سوم نگفتم با اجازه بزرگترا که همیشه از این جمله کلیشه ای بدم می اومد! جملات مخصوص خودمو گفتم و  قبل بله گفتن بغض کردم و چشام پر اشک شد و به اذعان خود مهمون ها اشک اون ها رو هم درآوردم به انضمام شازده! یه کم که آروم تر شدم بله رو گفتم و خوندن شدن خطبه و صدای صلوات و سوت و کف...

تا رسید موقعی که شازده چادرمو بزنه کنار و برای اولین بار روی ماه بنده رو بی حجاب رویت کنه! برای همینم بود که اصرار داشتم خطبه سر سفره عقد خونده بشه و برای اولین بار منو تو لباس عروس و خوشگل شده ببینه! بعدا بهم گفت که تو اون لحظه همه اش نگران بوده که به خاطر گریه موقع بله گفتن آرایشم خراب شده باشه و چادرو که بر می داره یه صورت سیاه شده ببینه که خوب شکر خدا هم چین اتفاقی نیافتاد چون من حواسم به خوب موندن آرایشم بود!!!

بعدش همه اش قشنگ بود! عکس گرفتن ها, خنده ها و پچ پچ های در گوشی که فیلمبردار رو کلافه کرده بود بس که حواسمون بهش نبود! خالی شدن اتاق عقد و اولین حرفای عاشقانه و آب شدن کیلو کیلو قند تو دل من... گشت شبانه با ماشین موقعی که شازده می خواست منو بذاره خونه پدری با کلی موسیقی عاشقانه که مخصوص من ضبط کرده بود...



حالا درست ده سال از اون روز می گذره, روزی که بنده صاحب یک عدد همسر شدم! و چه قدر این ده سال زود گذشت! ده سال پر از خاطره های خوب و بد, پر از روزای سفید و خاکستری و گهگاه سیاه. پر از عاشقانه ها و گل و بلبل ها, و دلخوری ها و دعواها! و من این ده سال رو دوست دارم, حتی روزای ناخوشایندش رو که برام پر درس و تجربه بود و هم چنان خوشحالم و راضی از این که شازده همسرمه! خدایا شکرت...




+ دلم می خواست به مناسبت ده ساله شدن ازدواجم حتما یه پست بذارم و با این که یه کم از شازده دلخور بودم و حوصله نوشتن پست این مدلی رو نداشتم اما خودمو مجبور کردم که بنویسم! الان که کلی خاطره برام مرور شدحس خیلی بهتری دارم. دلخوریام هم کم رنگ شدن!

 این روزا یه کم فازهامون ناهماهنگ شده. شازده شدیدا فکرش درگیر مسایل کاریه و تغییرات جدیدی که می خواد ایجاد کنه و خیلی تو خودشه و بی حوصله, من دنبال فضاهای فانتزی و رمانتیکم! و هر دو متهم می شیم به این که طرف مقابل رو درک نمی کنیم!!!


وضعیت سفید

برنامه ام این بود که مهر بشه و گل پسر رو بفرستم مهدکودک و وقتم آزاد بشه و برنامه بذارم برای پیاده روی و استخر و ... گفتم حالا که گل پسر مهدی رو که می رفت دوست نداره, ببرمش یه مهد دیگه و دو روز تو هفته پیش مشغول گشت و گذار بودیم بین مهدکودک ها و کلاس زبان های اطراف خونه که هیچ کدوم مورد پسندش قرار نگرفت! کانون پرورش فکری هم بردمش که اقلا اونجا یه کلاس ثبت نامش کنم و با این که خیلی از محیط اون جا و نمایشگاه کارای بچه ها خوشش اومد, تا حرف اینو زدم که کلاس نقاشی دوست داری بری یا سفال, اخماشو کرد تو هم که دلم نمی خواد برم کلاس!!! بعد همه اینا هم گفت می خوام برم مهدکودک خودمون و می خواستم از اول هفته بفرستمش که هر روز یه بازی درآورد و دیروز هم با یه لحن معصومانه ای گفت:"من اصلا دلم نمی خواد برم مهدکودک! دلم می خواد تو خونه پیش تو باشم." و من کاملا خلع سلاح شدم!

حالا که عمیق تر فکر می کنم می بینم حیف این روزاس! این روزای بچگی گل پسر و تو خونه بودن من. این روزایی که می تونیم کلی دو نفری با هم باشیم و از بودن کنار هم لذت ببریم, که موقع بازی کردنش و حرف زدنش با عروسکاش بهش زل بزنم و دلم غنج بره, که با هم کارتون ببینیم و نقاشی بکشیم, که هی بیاد تو بغلم و بازوهامو فشار بده و بگه خیلی دوست دارم مامان قشنگم...

بی خیال این که مد شده بچه ها رو از سن پایین بفرستن کلاس های جورواجور, بی خیال این که خیلی از بچه های هم سن گل پسر کلی زبان و نقاشی و شعر و ... بلدن! می خوام به خواست بچه ام احترام بذارم, اجازه بدم بچگی کنه و راحت باشه و لذت ببره. می خوام از بودن در کنارش لذت ببرم...



البته که این وضعیت, کشمش و جنگ اعصاب هم داره خیلی از وقتا و باید تمرین کنم صبورتر باشم!


+ فصل دوست داشتنی من پاییز, با اومدن یهویی یه دوست عزیز پیشم, خوب شروع شد. امیدوارم خوب ادامه داشه باشه و خوب هم تموم بشه!


دنیای بزرگ تر...

حالا که تکون های خانم کوچولو بیشتر شده, چند روزه حرکاتش از روی شکمم معلومه و داره روز به روز جاش تنگ تر میشه, حالا که طبق تمرینات کتاب تولدهای جادویی, گهگاه تمرکز می کنم و وضعیت خانم کوچولو رو تو دنیای خودش تجسم می کنم, تو اون محیط تنگ و تاریک با صدای گردش خون و حرکات روده از داخل و صداهای مبهم یا واضح از خارج, و مقایسه می کنم که چه قدر تفاوته بین محیط درون رحم و دنیای خارج از اون و بچه بعد تولد وارد چه دنیای بزرگ و پر نور و پر رنگی میشه, یاد روایتی می افتم که می گه نسبت این دنیا به عالم برزخ مثل نسبت دنیای جنین به این دنیا می مونه و فکر می کنم مرگ هم مثل تولد نوزاد باید رها شدن از یک محیط تنگ و تاریک باشه و ورود به یه عالم خیلی بزرگ تر, خیلی روشن تر و با امکانات خیلی بیشتر. پس باید تجربه خوشایندی باشه. با این تفاوت که نوزاد پاک و بی گناه وارد این دنیا می شه و ما کم و بیش آلوده وارد عالم برزخ می شیم و شاید همین باشه که مرگ رو برامون دلهره آور می کنه...


البته که با همه این تفاسیر من دلم نمی خواد حالا حالاها بمیرم و دوست دارم بزرگ شدن و سروسامون گرفتن بچه هامو ببینم!!!


 

ادامه مطلب ...

مادرانه های سخت

 مادر بودن گاهی سخت می شه. مثل این روزا که گل پسر دور جدید لج بازی ها و حرف گوش نکردن هاشو شروع کرده و برای انجام کوچکترین کاری روان منو به باد می ده, که مدتیه برای مهد کودک رفتن مقاومت می کنه و نمی ره و می گه دوست ندارم و دلم نمی خواد و من موندم مردد بین دو شیوه تربیتی _این که بچه تا هفت سالگی باید آزاد باشه, فعلا باید بچگی کنه و بعدا سال ها وقت هست برای رفتن به مدرسه و کلاس های مختلف... و این که بچه باید منضبط بار بیاد و توی سن کم ذهنش بازه برای یادگیری و ... و واقعا موندم کدومش درسته؟!_ این روزا که نمی تونم در برابر اداهای گل پسر خونسرد و ریلکس باشم و حداقل روزی یه بار آمپر می چسبونم و بعد عذاب وجدانش می مونه که چرا در برابر یه بچه چهار ساله این قدر سخت گیر و کم طاقتم, به علاوه یه عذاب وجدان مضاعف که چرا به فکر آرامش خانم کوچولو نیستم و با حرص خوردنای الکیم آزارش می دم؟! این روزا که هر چی کتاب تربیتی می خونم شیوه هاش روی کاغذ راحته ولی عمل کردن بهش سخت و اصلا به کار گیریشون جواب نمی ده انگار! این روزا که نمی دونم این همه کلافگی مال تغییرات هورمونی منه یا تغییرات خلقی گل پسر یا اثرات درگیری های کاری و ذهنی شازده یا...

این روزا چه قدر دلم آرامش و سکوت می خواد...




+ از کامنت گذاران پست قبل بابت کامنت های پرمهرشون بسیار ممنونم. ببخشید که بهشون جواب ندادم, جوابی نداشتم برای این همه ابراز لطف و محبتتون!


دنیای رنگارنگ

دو روزه که دنیام رنگی تر شده, پر از صورتی و یاسی! پر از پیرهن ها و دامن های چین دار و گل سرهای خوش و آب رنگ, موهای بافته شده و دم موشی! لبخندهام بیشتر شده و پر رنگ تر, ذوق و شوقم زیادتر, خیال پردازیام جورواجورتر...

آخه فهمیدم مامان یه دخترم!

خدایا شکرت...

دکتر که گفت دختره با بهت گفتم:"مطمئنین؟! واقعا دختره؟!" گفت:"بله." گفتم:"مطمئن؟!" گفت:"آره نکنه دلت نمی خواد دختر باشه؟!" گفتم:"چرا خیلی دلم می خواد!" بعد خانم دکتر که خیلی با احساس بود و تحت تاثیر ذوق زدگی من قرار گرفته بود دونه دونه همه جاشو نشونم داد و با لبخند گفت:" خیالت راحت دختره!" منم کلی ازش تشکر کردم!
بعدش قرار بود برم دنبال شازده که از سرکار رفته بود خونه مامانش. سر راه یه کیک گرفتم و به خانم قناد گفتم اسم دخترمونو با یه خانم روش بنویسه! با تعجب نگام کرد که یعنی چی! به شکمم اشاره کردم و گفتم می خوام به باباش خبر بدم که دختره! خندید و گفت:"مبارک باشه به سلامتی!" شازده بهم زنگ زد و هر چی پای تلفن خواهش کرد تا بهش بگم, نگفتم! گفتم بذار هر وقت دیدمت می گم و تا منو کیک به دست دید با خنده گفت:"دختره که رفتی کیک خریدی!" گفتم:"بازش کن ببین!" و وقتی اسم دخترمونو روش دید با هیجان گفت:"دیدی گفتم دختره!" گویا این بار حس های پدرانه شازده بیشتر از حس های مادرانه من کار کرده بود!
گل پسر هم از قبل گفته بود دلش می خواد نی نی مون دختر باشه و حتی دستور فرموده بودن براش کش
سر هم بخریم!!!
ادامه مطلب ...

خواب های دنباله داری که دوستی می آورد!

از شگفتی های دنیای مجازی می تونه این باشه که مدتی قبل یه دوست وبلاگی برات کامنت بذاره که دیشب خوابتو دیده و حس خوبی بهت پیدا کرده. شماره شو بذاره و بگه دوست داره بیشتر باهات در ارتباط باشه.  تو هم شماره بدی و بعد چند ماه تماس پیامکی, یه شب هم خودت خوابشو ببینی و صبح که براش پیامک می دی دیشب همچین خوابی راجع بهت دیدم, تعجب کنه و بگه این مساله ای که دیدی چند روز تو ذهنمه و به کسی نگفته بودم و تو رو هم بسیار متعجب کنه!

و همین شد جرقه دیدار یهویی من و یه دوست عزیز مجازی که حالا حقیقی هم شده! تو پارکی که به هر دو مون نزدیک بود و هر چند به خاطر بچه ها و رفت و آمد مدام به زمین بازی نشد زیاد حرف بزنیم اما روز خیلی خوبی بود و امیدواریم حالا که فهمیدیم خونه هامون نسبتا نزدیکه و بچه هامون که هم سنن کمی تا قسمتی با هم دوست شدن, مقدمه ای بشه برای دیدارهای بیشتر و بهتر!


+ شرح این ماجراها از زبان مامان ریحانه که خیلی بهتر و کامل تر نوشته!


 

ادامه مطلب ...

پییشنهاد شگفت انگیز!

چند روز بود رفته بودم تو فکر که چرا آقای وکیل مدتیه برای کار بهم زنگ نزده, چون بر خلاف یه مدت که کار و بار کساد شده بود, با منشی و مشاور حقوقی تمام وقتی که چند ماهه آورده به نظر می رسه اوضاع خوب باشه. البته اول از من خواست مواقعی که دادگاه نیستم برای مشاوره و جذب موکل تو دفتر باشم اما قبول نکردم. چون برام واضح بود که حقوق به دردبخوری بهم نمی ده! دیگه اخلاق همکارم دستم اومده! و نتیجه گیری می کردم که چون این اواخر یه کم سر پول باهاش چونه زدم فکر کرده دیگه صرف نداره با من کار کنه و حتما چند تا وکیل صفر کیلومتر آورده که با چندر غاز دستمزد حسابی ازشون کار بکشه! دو تا پرونده داشتیم که بعد کلی صرف وقت و رفت و آمد _که همه اش از جانب بنده بود البته و آقای وکیل فقط دستورات صادر می کردن!_ به بن بست رسید و چون موکل ها از اول قرار گذاشته بودن که تمام حق الوکاله رو بعد از اتمام کار بدن, یک قرون هم حق الوکاله نگرفتم! ( این پرونده: + و و این: +  بعدش هم به جز یه طلاق توافقی کار جدید دیگه ای بهم پیشنهاد نکرد. چند وقت قبل تو اوج کمر درد من یه روز تلفن کرد که ماشین مدل بالایی که پارسال برای یه پرونده مهریه توقیف سندی کرده بودم و کاراشو انجام داده بودم اما چون موکل نتونسته بودن ضامن بیاره کارش متوقف مونده بود, امکان توقیف فیزیکیش برای موکل فراهم شده و من برم که کارای معرفی ضامن و گرفتن نامه توقیف رو انجام بدم که انجام دادم و بعدش خیلی شیک نامه رو بردم دادم دفتر و گفتم به خاطر کمردرد نمی تونم دنبال بقیه کاراش برم! حالا نه که خیلی هم پول می ده! برای چی باید خودمو اذیت می کردم؟!



تا این که چند شب پیش حدود ساعت 11 زنگ زد خونه مون و گفت یه کاری برام داره. پرونده مال خودشه و می خواد علیه یکی از موکلاش که بابت حق الوکاله چک داده بود و چکش پاس نشده و هیچ اقدامی هم برای پرداخت نکرده دادخواست بده. و برای این که طرف قضیه رو جدی بگیره می خواد اسم یه وکیل تو پرونده باشه و اگه موردی نداره اسم منو بنویسه. و گفت:" اما هیچ حق الوکاله ای نمی دم! اسم شما فقط صوری اون جاست. همین فردا صبح یه وکالت نامه بیارین که من امضاش کنم و برین دادخواستشو ثبت کنین.!!!"  منم که کلی حرصم در اومده بود با خونسردی گفتم: " این طوری که نمی شه. من اگه وکالت نامه بذارم باید براش تمبر مالیاتی باطل کنم, بعد هم مالیاتشو بدم. وقتی هم که اسم من به عنوان وکیل اون جا باشه جلسه دادگاهش رو هم باید برم." گفت:"راست می گین. اصلا به قضیه مالیاتش فکر نکرده بودم! تمبر مالیاتیش زیاد می شه و اون وقت حتما حق الوکاله بالا هم می خواین؟!" می خواستم بگم خسته نباشین که بعد چندین سال کار وکالت به این فکر نکردی که وکالت نامه تمبر مالیاتی لازم داره حتی اگه صوری باشه! و وکیل مربوطه باید بعدا بر اساس اون مالیات بده! علاوه بر این من هیچ دلیلی نمی بینم که بدون هیچ حق الزحمه ای وقت بذارم برای ثبت دادخواست و شرکت در جلسه دادگاه! اما خودمو خوردم و فقط گفتم:"بله!" و صد البته که ایشون هم فرمودن:"حالا بذارین من فکرامو بکنم بعدا خبر می دم." و تا این لحظه خبری هم نشده!!!

علاوه بر اینا حرف کار شد و آقای وکیل پرسید که تو این مدت کار کردم یا نه؟ منم در کمال صداقت گفتم نه! گفت کار نبوده یا خودت نخواستی کار کنی گفتم خودم نخواستم. پرسید چرا؟ که منم علتشو نگفتم چون به ایشون ربطی نداشت! فقط گفتم شرایطم جور نبود! بعد هم گفت:" اگه پرونده جدید بیاد, کار می کنین بهتون خبر بدم؟" گفتم: "اگه پرونده به درد بخور باشه آره! مثل اون دو تا پرونده نشه که کلی دوندگی کردم آخرش هم به هیچ جا نرسید و پولی هم نگرفتم!" حالا درسته من فعلا قصد کار کردن ندارم, اما آدم که نباید خودشو از تک و تا بیاندازه!



+ مدیران محترم بلاگ اسکای کلی زحمت کشیدن و کلی کار مثبت انجام دادن اما نمی دونم چرا اخیرا برداشتن مدل شکلک ها رو عوض کردن؟! هیچ از این شکلک های جدید خوشم نمیاد. هم بی ریختن هم ناقص!!! مثل همین یکی! برای همین مجبور شد برم بگردم شکلک های مورد نیازمو از جاهای دیگه پیدا کنم!


چند روز با دوستان

هستن  کسایی که وجودشون برای آدم نعمته. دوستایی که باهاشون راحتی, خیلی راحت. طوری که هر وقت بخوای بتونی سرزده بری پیششون یا وقتی یهویی زنگ می زنن که می خوان بیان پیشت ناراحت به هم ریختگی خونه یا خالی بودن یخچالت نباشی... دوستایی که هولت بدن و انگیزه باشن برای انجام کارای جدیدی که خودت توشون تنبلی می کنی, دوستایی که بشه راحت براشون حرف زد و به درددلاشون گوش داد...

و من یکی از این دوستا رو دارم خوشبختانه! "سین" که از دوره راهنمایی با هم دوست شدیم و تا اول دبیرستان همکلاسی بودیم, بعد من مدرسه مو عوض کردم و دیگه ارتباطمون بیشتر تلفنی بود و حتی یه مدت هم خیلی کم رنگ شد. تا یه بار که بعد ازدواجم اومد خونه مون و بعد چند سال همدیگه رو دیدیم و دوباره رابطه ها بیشتر شد و اوجش شد وقتی اون ازدواج کرد و تو محل ما خونه گرفتن و شوهرامون با هم دوست شدن و رفت و آمدها خانوادگی شد و صمیمیت ها بیشتر... چند ماه پیش دوست عزیز تو یکی از شهرهای اطراف تهران خونه خریدن و اسباب کشی کردن. از خونه خریدنشون خوشحال بودم و از این که از نزدیک ما می رن و دیگه نمی شه مثل قبل تند تند و راحت بریم خونه های هم ناراحت! اما خوب خللی تو رابطه مون ایجاد نشده و فقط مدل رفت و آمدها عوض شده. دیگه بیشتر وقتا قبل سرزدن های کوتاه مدت نیست و ممکنه چند روز پیش هم باشیم مثل همین روزهای اخیر!

پنج و جمعه پیش شوهرامون یه سمینار دو روزه داشتن و بعد روز اول اومدن دنبال من و با هم رفتیم خونه دوستم و شب رو هم اون جا موندیم. فردا آقایون دوباره رفتن سمینار و ما تا غروب با هم بودیم. گفتیم و خندیدیم و آشپزی کردیم و استخر رفتیم و ... شب بر گشتیم خونه و فرداش سین اومد خونه ما که بعد از ظهرش با هم بچه هامونو بردیم آتلیه. من تا حالا گل پسر رو نبرده بودم. دو ساله می خوام ببرمش و تنبلی می کردم تا این که بالاخره با سین راهی شدیم. هر چند که عکاس یه کم کند بود و بچه ها خیلی خسته شدن و گل پسر آخراش موهای منو سیخ کرد بس که حرصم داد و درست ژست نمی گرفت و قیافه شو کج و کوله می کرد جلوی دوربین و بچه 5 ماهه سین هم با گریه هاش آتلیه رو گذاشت رو سرش و با سردرد برگشتیم خونه!!! اما آتلیه دکورای قشنگی داشت و فکر کنم عکساشون خوب بشه! برای یکشنبه صبح هم سین از استاد طبی سنتیش برام وقت مشاوره گرفته بود و خودش هم می خواست پیشش حجامت کنه, برای همینم شب خونه مون موندن که صبح راحت با هم بریم.

مشاوره خیلی مفیدی بود و خانم کلی راجع به منابع طبیعی کلسیم و آهن و اسید فولیک صحبت کرد و عقیده داشت بهتره این مواد رو به طور طبیعی وارد بدنم کنم نه با خوردن قرص های مختلف!  در مورد دم نوش هایی که برام مفیده توضیح داد و شیوه ماشاژ بدن که باعث آرامش و کاهش درد می شه... بعد هم من و گل پسر و پرنیان هر سه حجامت کردیم. برای خانم های باردار حجامت تو ماه پنجم و هشتم بسیار مفیده علاوه بر این که باعث می شه بچه زردی نگیره. اولین بار قبل بارداریم حجامت کردم که تجربه خیلی خوبی بود این بار هم خوب بود خدا رو شکر! گل پسر هم با این که خیلی ناز نازیه  خوشش اومد و شب با هیجان برای شازده تعریف می کرد!

و بعد از چهار روز پیش هم بودن دیروز بعد ازظهر مهمون هامون رفتن و البته که برنامه ریزی کردیم تا سین دوباره آخر هفته بیاد که با هم بریم آتلیه برای انتخاب عکس!



+از اون جا که بین دوستان وبلاگی خانم باردار زیاده, بعضی از توصیه های خانم مشاور رو در ادامه مطلب می ذارم. البته خیلی هاش برای غیر باردارها هم مفیده!

 

ادامه مطلب ...

یک عدد لب و لوچه بسیار آویزان داریم!

الحمدلله که معلوم شد جیقیل ما هر چی که هست بچه بسیار ماخوذ به حیاییه! برای همینم امروز طی دو تا سونوگرافی به عمل اومده به فاصله یک ساعت از هم به هیچ وجه پاهاشو باز نکرد و به طور کامل ناحیه مربوطه رو مورد پوشش قرار داد! کاری هم نداشت که مامان و باباش چه قدر مشتاقن بدونن ایشون دختر تشریف دارن یا پسر! و باباش صبح کلا از کار و زندگیش افتاده که مامانشو ببره سونوگرافی و برگردونه! در نتیجه ما با لب و لوچه آویزون, دست از پا درازتر برگشتیم خونه!

دیروز دکتر برام سونو نوشت. موقع برگشتن یه راست رفتم سونوگرافی ولی خیلی شلوغ بود و پذیرش نکردن. شازده که خیلی مشتاق فهمیدن جنسیت جیقیل شده, گفت خودم فردا صبح می برمت. ما هم از اشتیاق فهمیدن این که دختر داریم یا پسر زود بیدار شدیم و راهی! پذیرش سونوگرافی یه قیمت بالایی رو خواست و در مقابل تعجب من گفت که سونوتون غربالگری دومه! بعد یک ساعت نوبتم شد اما خانم دکتر گفت برای تشخیص سلامت کامل اعضای جنین الان یک کم زوده و بهتره دو, سه هفته دیگه بیام و فعلا یه سونوی معمولی انجام می ده. گفتم جنسیتش رو بگین اما هر چی دستگاهش رو بالا پایین کرد معلوم نشد. تصویر رو آورد جلو و دیدم پاهاشو جمع کرده تو شکمش! از دکتر خواهش کردم که دوباره آخر وقت یه سونوی دیگه انجام بده و رفتم آبمیوه گرفتم خوردم که جیقیل تکون بخوره و تغییر موقعیت بده. چند بار هم دستمو به جاهای مختلف شکمم فشار دادم که شاید پاهاشو باز کنه!!! اما دفعه دوم هم پاهاشو به صورت ضربدری نگه داشته بود پایین شکمش و چیزی معلوم نبود! جواب سونو و مابه التفاوت هزینه سونوی معمولی و غربالگری رو گرفتم و با حال گرفته اومدم بیرون! حالا باید دو سه هفته دیگه صبر کنیم تا ببینیم موقع انجام سونوی غربالگری دوم, جیقیل جان تصمیم می گیره شرم و حیا رو بذاره کنار یا هم چنان می خواد ما رو تو خماری نگه داره؟!