آرامش با کوزتینگ!

در واقع تو یه روز جمعه کاملا ملال انگیز که شازده سرکاره و گل پسر مشغول به هم ریختن خونه و بنده هم به شدت بی حال و حوصله, که لنگ ظهر بالاخره به زور و با درد از رختخواب در میام و هر جا رو نگاه می کنم کثیفی و به هم ریختگی قابل رویته و هیچ برنامه تفریحی هم قابل جور شدن نیست و همه اینا هی حالمو بد تر می کنه, هیچ کاری بهتر از این نیست که هر جوری شده خودمو جمع و جور کنم و کمر همت ببندم به تمیز و مرتب کردن خونه! که هم سرم گرم بشه و هم خونه از وضعیت اسفبارش دربیاد! و بعد از حدود دو ساعت کلنجار رفتن با جارو برقی و دستمال و اسکاچ, هم خونه به سر و سامون می رسه هم حال من! بعد می شه با آرامش نشست جلوی تلویزیون و یه فنجون چایی تازه دم خورد.



البته اگه در اوج خستگی بعد از اتمام کار یه وروجک حرف گوش نکن روی اعصابم پاتیناژ نمی رفت, اوضاع بهتر هم می تونست بشه!


درگیری های فلسفی یک ذهن کوچک(2)

در راستای سوالات فلسفی گل پسر در مورد تولد خواهرش, سوال جدید اینه که ما باید بریم خونه خدا خانم کوچولو رو ازش بگیریم, یا خدا میاد خونه مون و خانم کوچولو رو بهمون می ده؟! و این که ما چه جوری باید بریم خونه خدا یا خدا کی میاد خونه ما؟!

قربونش برم به این شکم قلنبه من اعتنای چندانی نمی کنه و فقط گاهی با خنده می گه دلت چرا این قدر گنده شده؟!





+ وبلاگستان در حال برگزاری یه انتخاباته برای انتخاب بهترین های وبلاگی. بنده هم با سرخوشی تمام ثبت نام کردم, یعنی اسم وبلاگمو نوشتم! شرایط شرکت در انتخابات و زمان رای گیری و باقی جزییات رو می تونین این جا ببینین.


بافتنی های من

 هر سال پاییز حس بافتنی بافتن به طرز فوق العاده ای در من بیدار می شد و تا اواسط زمستون ادامه داشت. طوری که میل و کاموا از دستم نمی افتاد و یه جورایی اعصاب بقیه رو خرد می کردم با این چسبیدن مدامم به بافتنی! اما امسال در پی بی حس و حالی بسیار شدیدی که چندین هفته اس گرفتارش شدم حال و حوصله بافتنی بافتن رو هم تا حد زیادی از دست دادم! خودمو کشتم از اول پاییز فقط یه ژاکت فسقلی و یه پیرهن دخترونه برای خانم کوچولو بافتم. چند شب پیش برای فرار از بی حوصلگی رفتم کاموا گرفتم که برای گل پسر بلوز ببافم اما چیزی که مد نظرم بود پیدا نکردم و از این کامواهای چند رنگ خریدم. چند رج کشباف بافتم و هی موندم چی کارش کنم! دلم یه کاموای ساده خوش رنگ می خواست که یه طرح شلوغ پلوغ باهاش ببافم که با این کاموای رنگارنگ نمی شه. یعنی مدل خودشو نشون نمی ده! دوست دارم برم حسن آباد و تو کاموا فروشی ها بچرخم, یه سری کاموای خوش رنگ و ژورنال بافتنی بچه گونه بخرم اما هیچ رقمه حسش نیست!


حالا برای در اومدن از این بی حوصلگی و سوژه برای پست جدید, عکس بافتنی های امسال و یه سری از کارای سال های قبلم رو که از پارسال قولش رو داده بودم می ذارم تو ادامه مطلب:

 
ادامه مطلب ...

در باب اسم

این افرادی که میان صاف تو چشم آدم می گن این چه اسمیه برای بچه تون انتخاب کردین؟! یه اسم خوب بذارین, یه اسم قشنگ بذارین... واقعا چه فکری می کنن؟! فکر نمی کنن احیانا پدر و مادر این بچه هم برای خودشون یه سلیقه و نظر و طرز فکری دارن که لزوما با مال اونا یکی نیست؟! و ممکنه این حرفشون یه کم توهین آمیز به نظر برسه؟!



یا مثلا اینایی که می پرسن می خوای اسم بچه تو چی بذاری؟ بعد که جواب می دی همین جوری نگاه می کنن و هیچی نمی گن, فکر نمی کنن این رفتارشون یه کم بی ادبانه اس؟ حالا گیریم به نظرشون قشنگ نیست, یه "به سلامتی" خشک و خالی که می تونن بگن!


حالا آدم دروغ بگه که هنوز اسم انتخاب نکرده یا کلاس بذاره که هر وقت به دنیا اومد می گیم,خوبه؟!


الهی پیر نشی ننه!

اخیرا به این نتیجه رسیدم که دوست ندارم زیاد پیر بشم! از این پیری های همراه با پادرد و کمردرد. از این پیرهایی که به سختی می شینن و بلند می شن و راه می رن. چون فهمیدم زندگی این جوری واقعا سخته! یعنی به برکت وجود دردهای مختلفی که این روزها دارم, کاملا لمسش کردم! این قدر با آه و ناله نشستم و بلند شدم که خودم خسته شدم بقیه رو نمی دونم! دل خوشیم اینه که این دردها موقتیه و تا چند ماه دیگه تموم می شه اما دردهای دوره پیری که تموم شدنی نیست! بیشتر می شه که کم تر نمی شه!

انگار عضلاتم تحمل وزن این شکم قلنبه رو ندارن و هی دردناک می شن! خانم دکتر هم با خونسردی می گه تو بارداری دوم چون عضلات ضعیف ترن این دردها طبیعیه! و من موندم زن های قدیمی چه طور این همه بچه به دنیا می آوردن؟! بنیه شون از زن های امروزی قوی تر بوده یا نازشون کم تر؟!

الان وضعیت قلنبگیم در حدیه که هر کی منو می بینه یا می پرسه کی زایمان می کنی و باورش نمی شه حالا دو ماه و نیم دیگه مونده یا می گه مطمئنی دو قلو نیست؟! صورتمم که روز به روز بیشتر ورم می کنه و یه دماغ باد کرده و لبای قلوه ای و چشمای بی حالتی پیدا کردم که رغبت نمی کنم خودمو تو آینه نگاه کنم!!!



چند شب پیش این قدر موقع خواب ناله کردم که یه کم احساسات انسان دوستانه همسر گرامی به جوش اومد! اونم چه جوری؟! می گه: این دختره چرا این قدر تو رو اذیت می کنه؟ به دنیا که بیاد چند تا گازش می گیرم!!!




مرگ زیبا

بعضی از مرگ ها قشنگه و مجلس ختم هاشون, هر چند خیلی متاثرت کنه, خیلی تو فکر غرقت کنه...

ختم جوونی بود که تو دو تا پست قبل راجع بهش نوشته بودم. و چه قدر قشنگ بود صبر خانواده اش در اوج غم و اندوه و اشک. نه از جیغ و شیون خبری بود نه جزع و فزع و ناشکری. نه گفتن این که چرا ما؟ چرا پسر من؟ چرا برادر من؟ چرا همسر من؟ می گفتن اون که جاش بهتر شده, ما هم فقط باید صبر کنیم...

متوفی چند ماه پیش رفته بود کربلا. بعد از برگشتش می فهمه مریضه. می گفتن تو تمام دوران بیماریش خیلی صبوری می کرده و امام حسین رو صدا می زده. روز دوم محرم هم که فوت می کنه و تشییع جنازه و مراسم های ختمش می افته تو دهه اول محرم. همه همراه با عزاداری ها و سینه زنی های پرشور به همت دوستان هم هیاتیش. عکس روی اعلامیه ترحیمش هم عکسی بود که کنار حرم امام حسین انداخته بود.



تمام مدت مراسم ختم فکرم این بود که چه قدر خوبه آدم این طوری بمیره. بعد زیارت امام حسین, تو ماه محرم, با مجالس ختمی که توش برای امام حسین عزاداری و سینه زنی باشه. روحش شاد...


دغدغه های یک مادر مشنگ!

خواب دیدم رفتم بیمارستان برای زایمان. اون وقت دو تا دختر به دنیا آوردم! دو قلو بودن و این مساله تا لحظه زایمان مشخص نشده بوده!!! بعد من به جای این که نگران این باشم که چه جوری از پس نگهداری دو تا نوزاد بربیام, همه فکرم شده بود این که اسم اون یکی قل رو چی بذارم که به اسم انتخابیمون بیاد!

بعد هم که از خواب بیدار شدم یادم اومد زمان بارداری گل پسر خواب دیدم بودم که یه پسر خیلی سبزه و مشکی به دنیا آوردم ولی گل پسر بور و سفید شد. اما تو خواب این دفعه ام دخترام! بور و سفید و چشم آبی بودن, حالا نگرانم نکنه خانم کوچولو سیاه سوخته از کار دربیاد!!!



می بینین چه نگرانی ها و دغدغه های مهمی دارم من؟!


در همین نزدیکی...


گاهی یه خبرایی می تونه آدمو بدجور به هم بریزه. مثل این که بشنوی یه پسر سی ساله که تازه بچه دار شده, مدتیه یه مریضی سختی داره و فعلا هم تو کماس. بعد هی بشینی فکر کنی به حال زن جوونش که تازه زایمان کرده و کلی امید و آرزو داشته, به پدر و مادرش که همین یه پسرو دارن, به دختر تازه متولد شده اش که طعم آغوش پدرشو نچشیده... از دیشب که این خبر بهمون رسیده جفتمون ریختیم به هم. تا اومد یه کم حالمون خوب بشه یکیمون یادش اومد و گفت: وای فلانی...

منم یه جور خود آزاری دارم تو این جور مواقع, که هی فکر کنم اگه یه وقت شازده طوریش بشه, چی می شه و من چی کار کنم؟؟؟...

کم تر از یک سال پیش یکی دیگه از فامیلای شازده که یه دختر 5 ساله داشت و بعد ما ازدواج کرده بود به خاطر بیماری فوت کرد. چند ماه پیش هم یکی دیگه از فامیلاشون که سه تا بچه داره, تصادف کرد و فوت شد. امروز صبح تو کوچه مون صدای لا اله الا الله و گریه و شیون می اومد. تشییع جنازه یکی از همسایه ها بود... و همه این اتفاقا یعنی این که مرگ خیلی نزدیکه, و فقط مال بقیه نیست...



این بنده خدا از فامیلای شازده اس و من کلا دو سه بار خودشو دیدم و یه بار هم خانمش رو تو عروسی برادر شازده. اینا حدود چهار سال و نیم پیش عقد کردن و خانواده دختره یه جشن نامزدی خیلی مفصل گرفتن. ولی عروسیشون همین طور موند. خانواده پسره می خواستن براش خونه بخرن و بساط یه عروسی حسابی رو راه بیاندازن که هی نشد و بالاخره پارسال یه خونه اجاره کردن و سالن رزرو, تا اینا بعد چند سال برن سر خونه و زندگیشون که یهویی مادربزرگ پسره فوت کرد و عروسی به هم خورد. اینا هم که خونه گرفته بودن و جهیزیه رو آورده بودن و از این همه عقد کرده موندن خسته شده بودن, بی خیال جشن عروسی رفتن خونه شون. امسال هم بچه دار شدن. ولی چند ماهه حال پسره خیلی بده و عمل می شه که موفقیت آمیز نبود و می ره تو کما. خانواده اش هم نذاشته بودن کسی چیزی بفهمه و تازه یکی از عمه های پسره فهمیده و به بقیه خبر داده.



+ متاسفانه خبر رسید فوت کرده...



دود این شهر مرا از نفس انداخته است/ به هوای حرم کرب و بلا محتاجم

محرم میاد. تکیه ها برپا شدن, پرچم سیاه ها زده, اعلانات مراسم عزاداری نصب... و دلی که محرم گذشته تو مجالس عزا لرزید و زیارت خواست و چند روز بعد از عاشورا خیلی غیر منتظره و بی مقدمه راهی کربلا شد و یه تکه اش اصلا از شب آخر مهمون بودن پیش ارباب که دوست داشت تموم نشه هرگز و اون وداع جانانه, جا موند برای همیشه کنار ضریح شش گوشه, امسال خیلی بی قرارتره و خیلی منتظرتر برای خدمت دوباره تو مجالس آقاش و روضه گوش دادن و سینه زدن و گریه های از عمق وجود...

و پرنده شده و مدام پر می کشه سمت حرم کربلا...



+ تو این روزا و شبا اگه دلی لرزید و چشمی به اشک نشست, صاحبش ما و باقی دوستان رو از دعای خیرش بی نصیب نذاره.



درگیری های فلسفی یک ذهن کوچک!

چند وقت پیش برای آماده کردن گل پسر جهت مواجهه با تغییرات ظاهریم, عکس های زمانی رو که خودش رو باردار بودم نشونش دادم و بهش گفتم:"این جا تو, توی دل من بودی. برای همینم دلم گنده شده بود. بعدش از تو دل من اومدی بیرون! خانم کوچولو رو هم خدا می ذاره تو دل من, دلم بزرگ می شه, بعدش به دنیا میاد." و هیچ اشاره ای هم نکردم که ایشون در حال حاضر هم در دل بنده تشریف دارن, چون دلم نمی خواست حالت انتظارش بیشتر بشه و مدام بپرسه کی از تو دلت میاد بیرون! یا مواقع لجبازی کردنش شکم منو هدف قرار بده! و گذاشتم به خیال خودش باشه که می گفت خانم کوچولو پیش خداس و باید بریم از خدا بگیریمش!

چند روز بعد موقع صبحانه بی مقدمه گفت:" مامان! خانم کوچولو چه جوری از تو دلت بیرون میاد؟" گفتم:" می رم بیمارستان, خانم دکتر از تو دلم درش میاره!" گفت:"خوب!"

اما چند روز بعدترش با سوال فلسفی خیلی جدی تر روبرو شد و باز سر صبحانه یهویی با نگاه مشکوکی به شکم من گفت:" مامان! تو که دلت در نداره, خدا چه جوری خانم کوچولو رو می ذاره تو دلت؟!!!" و ظاهرا که توضیحات من مبنی بر این که خدا خیلی کارا رو که ما نمی تونیم انجام بدیم بلده و خودش یه جوری میذارتش, چندان براش قانع کننده نبود! 


هی! گذشت اون دوره ای که به بچه ها می گفتن, نی نی ها رو لک لک ها میارن و اونا هم خیلی راحت قبول می کردن و هیچ گونه درگیری فکری فلسفی هم براشون ایجاد نمی شد!



جدیدا هم به روش های خنده داری مشغول مهیا کردن خونه برای ورود خانم کوچولو شده:

رفته شصتی مایکروفر رو زده و قفلش کرده. می گم چرا این جوری می کنی؟ می گه می خوام کسی نتونه بهش دست بزنه! می گم کی دست بزنه؟ می گه بچه ها دیگه! می گم کدوم بچه ها؟ می گه خانم کوچولو دیگه! میاد شصتی هاشو فشار می ده خرابش می کنه! قفلش کردم که نتونه!

شازده مدت هاس پرینترمون رو که دچار اشکال شده بود و گذاشته بودمش ته کمد دیواری, درآورده که مثلا درستش کنه که نکرد و بعد از یه مدت از گوشه هال موندنش خسته شدم و هلش دادم پشت مبلا! گل پسر یه روز اومد با نگرانی گفت: مامان! این پرینتر رو از پشت مبل بردارین. خانم کوچولو چهار دست و پا میاد بهش دست می زنه خراب می شه!

چند روز پیش هم گیر داده بود که جارو شارژیمون رو که مدتیه خراب درستش کنیم تا اگه خانم کوچولو اومد و نمکدون رو چپه کرد و نمک ها ریخت رو فرش, باهاش خونه مون رو تمیز کنیم! و تاکید کرد که وقتی می خوایم روشنش کنیم, خانم کوچولو رو ببریم تو اتاق و درو ببندیم تا از صدای جارو شارژی نترسه!

کمد و کشوهای گل پسر و مرتب کردم که جا باز بشه برای وسایل خانم کوچولو. گل پسر هم یه روز رفت برای خودش کیسه لباس های خواهرش رو آورد و چیدشون تو یکی از کشوهای خالی شده و کلی ذوق کرد!


و من امیدوارم که این حمایت ها و مواظبت ها و ذوق ها بعد از به دنیا اومدن خانم کوچولو هم ادامه دار باشه!!!



+ این پست در لینک زن