انگیزه ای برای صبح ها!

در واقع هر کسی تو زندگیش با یه چیز یا چیزایی مشکل داره و باهاشون حال نمی کنه. با یه جاهایی, یه زمان هایی... بنده هم خوب قاعدتا همین طورم! مثلا یکی از زمان هایی که من هیچ وقت تو زندگیم نتونستم باهاش رابطه برقرار کنم, صبحه! اونم نه الزاما صبح زود, کلا صبح! یعنی که وقتی که بیرون از خونه کاری نداشته باشم که مجبور باشم صبح برم بیرون ترجیح می دم تا جایی که می شه بخوابم و صبح رو درک نکنم!!! چون واقعا صبح ها کسل و بی حوصله ام و حس انجام هیچ کاری رو ندارم! بر عکسش اگه صبح خوب خوابیده باشم, بعد از ظهر حسابی سرحالم و حس انجام کارامو دارم! این مساله هم تو همه دوره های زندگیم صادق بوده. حتی زمانی که برای کنکور درس می خوندم هم بر عکس خیلی ها, روزهایی که مدرسه نداشتم تا حدود 11 صبح می خوابیدم, بعد بلند می شدم و قبراق و سرحال می نشستم سر درس تا آخر شب!

با صبح زود بیدار شدن که خیلی مشکل دارم و هیچ وقت بهش عادت نکردم. زمان مدرسه و دانشگاه که مجبور بودم صبح زود بیدار شم, همیشه با سختی بیدار می شدم و روزهای تعطیل رو هم به راحتی تا لنگ ظهر می خوابیدم! زمانی که سر کار می رفتم از این که مجبور نبودم همیشه صبح زود برم خوشحال بودم! اگر هم یه وقت ساعت 8 صبح که اول وقت دادگاهه برام جلسه دادرسی می ذاشتن, پیش خودم روح مدیر دفتر دادگاه رو مورد عنایت قرار می دادم و اگه از موکل خوشم نمیومد اونم از عنایت هام بی نصیب نمی موند!

این روزا که تو خونه ام و نه سر کار می رم و نه کلاسی چیزی, این مشکلم با صبح ها خیلی نمود پیدا کرده! یعنی اصلا هیچ انگیزه ای برای بیدار شدن ندارم و این واقعا عذاب آوره! خیلی وقت ها بیدار می شم یه چیزی می خورم دوباره میام روی مبل می خوابم تا حدی که احساس کنم دارم از خواب می ترکم, اون وقت به ناچار بلند می شم!

نمی دونم تا حالا کسی این مشکل رو داشته یا نه ولی علی رغم ظاهر بی دردسرش مشکل بسیار آزار دهنده ایه در نوع خودش! دیگه کارم رسیده به جایی که شب که می خوام بخوابم غصه اینو دارم که صبح کار خاصی ندارم که بخوام بیدار شم! یعنی کلا باید یه انگیزه بیرونی باشه که صبح ها منو از خواب بکشه بیرون و حالا که همچین انگیزه ای ندارم خیلی سختمه! یکی از دلایلی که الان گاهی دلم برای کار تنگ می شه همینه: یه عامل که بتونه صبح ها بهم انگیزه بیدار شدن بده!

گل پسر هم صبح ها دیر بیدار می شه و یه مدت هم هست به سختی می ره مهد کودک, نهایت هفته ای دو روز که اونم تا بره نزدیک ظهر می شه! منم نمی خوام بهش سخت بگیرم! یه کلاس ورزش های بارداری و آمادگی زایمان ثبت نام کردم که صبحه و چون مسیرش دوره باید زود از خونه بزنم بیرون, ولی چند هفته دیگه شروع می شه و فقط هم هفته ای یک روزه. نمی دونم با این وضعیتم برای بقیه روزام چی کار کنم تا از این خمودگی دربیام؟!حالا درسته که به خودم دلداری می دم چند ماه که بگذره, دیگه از این خوابای راحت خبری نیست اما بالاخره که چی؟!

مساله این نیست!

چند روزه فکرم به شدت درگیر این مساله اس که جیقیل دختره یا پسر؟!

قبل بارداری و اوایلش این فکرا رو داشتم. یه مدت حس می کردم پسره و بی خیال شده بودم, اما چند روزه دوباره فکرم مشغولش شده!

هی فکر می کنم و مقایسه می کنم که هر کدوم چه خوبی ها و مزیت هایی داره و چه نگرانی ها و دغدغه هایی, و به نتیجه قطعی هم نمی رسم! دیشب نشستم سرچ کردم در مورد علایم جنسیت جنین, بعضی علایمم به دختر می خورد بعضیاش به پسر!!!

تصمیم داشتم تا هفته بیستم برای سونوی تعیین جنسیت صبر کنم مثل زمان بارداری گل پسر, اما اگه وضعم این باشه فکر نمی کنم بتونم! هفته دیگه وقت دکتر دارم و باید ببینم نظرش چیه. می دونم از حالا جنسیتش با سونو قابل تشخیصه ولی می خوام جوری باشه که قطعی مشخص بشه نه با احتمال که اصلا اعصابشو ندارم!!!

صبح موقع صبحونه خوردن نتایج سرچ های دیشبم رو برای شازده گفتم. عقیده داره بیشتر علایمم به دختر می خوره! _چند بار هم تا حالا گفته سر بارداری گل پسر خوشگل شده بودی و پوستت شفاف بود اما حالا پوستت کدر شده! _هر چند بعد کلی صحبت در این باره با خنده گفت:"ولش کن حالا چه فرقی داره؟! هر چی باشه خوشحال می شیم! دختر باشه خوشحال می شیم, پسر باشه خوشحال می شیم!!!" حرفش درسته کاملا. خودمم نظرم همینه و گفتم:"آره خوب ما کلا از داشتن یه بچه دیگه خوشحال می شیم!" اما نمی دونم این چه فکراییه که افتاده به سرم! شاید به خاطر اینه که بارداری دوممه و قصد آوردن بچه دیگه ای رو ندارم و می ترسم آرزو به دل بمونم!!!

دیشب خواب دیدم موقع زایمانه و رفتم بیمارستان. دکترم هم هست. اما روز آخر اسفنده _ انشاالله قراره اوایل بهمن زایمان کنم_ دکترم هم پیرتره! من درد ندارم و همه فامیل هم اومدن تو حیاط بیمارستان و داریم دور هم می گیم و می خندیم! و منم با خودم فکر می کنم خوبه بچه ام فردا که روز اول فروردینه به دنیا بیاد و به خاطر یه روز, سال تولدش یه سال بالاتر نشه! برای شازده که خوابمو تعریف می کنم می خنده و می گه احتمالا خوابت مربوط به بچه سوممونه و ربطی به این یکی نداره!!!


و البته که خیلی مهم تر از همه اینا سالم و صالح بودنشه.


+ خیلی قر و قاطی و جفنگ نوشتم! می دونم! به قول بازیگوش:"نوشتن ِ هر از گاهی, یک عدد پست دری وری ؛ از ملزومات هر نویسندۀ أصیل ِمقیم بلاگستان میباشد! بگو خب!"


نتایج خوش بینانه ازیک مهمانی دوستانه!

یه وقتایی انجام یه کارایی بی خودی برای آدم سخت می شه! مثل برگزاری یه مهمونی دوستانه! مدت ها بود که می خواستم دو تا از دوستام رو دعوت کنم اما نمی شد. قبل عید که چند ماه سر خونه زندگیمون نبودیم, بعد عید فاطمه دعوتمون کرد و گفتم یه مدت فاصله بیافته. بعدش هم که دچار عوارض ماه های اولیه بارداری بودم و یه بار هم که خودشون گفتن می خوان یه روز عصر بیان گفتم که فعلا حالم خوب نیست و بذارین حالم که بهتر شد می گم یه روز از ناهار بیاین حسابی دور هم باشیم. می خواستم بعد ماه رمضون دعوتشون کنم ولی حس می کردم خیلی کار سختیه!

جمعه من دوباره افتاده بودم به جون خونه و کلی تمیز کاری کردم. چند تا کار مونده بود که دیدم دیگه توان ندارم و گذاشتم برای شنبه. شنبه که مشغول بقیه کارها بودم و تصمیم داشتم بعد از ظهرش هم برم تره بار خرید, فکر کردم خوبه حالا که خونه تمیزه و خرید هم می خوام بکنم, برای یکشنبه دعوتشون کنم و خیالم رو راحت! بهشون زنگ زدم و قرار مهمونی ناهار یکشنبه رو گذاشتیم.

این مهمونی علاوه بر دورهمی دوستانه, نتایج دیگه ای هم برای من داشت! هدی _که یه دختر یک سال و چهارماهه داره_ هم مثل من بارداره. با همیم دقیقا. ولی خیلی تفاوت بینمونه! من خودمم و خودم, اما همه خانواده هدی مثل پروانه دورش می چرخن! در حال حاضر هم مادر و مادرشوهرش یک روز در میون میان پیشش و همه کاراشو انجام می دن! هر جا هم بخواد بره پدر یا پدرشوهرش می رسوننش! تا یه چیزی هوس کنه چند نفر براش می پزن و میارن, مثل هفته پیش که هوس آبگوشت کرده بوده و هر روز یکی یه مدل براش آورده...!!!  دخترش رو هم با خودش نیاورده بود خونه ما و گذاشته بود پیش مادرشوهرش تا راحت بیاد مهمونی. باباش هم رسونده بودش! بیشتر مدت هم دراز کشیده بود و می گفت حال ندارم! هر چند که من و فاطمه اولش کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که خدا شانس بده و چه قدر همه بهت می رسن و دست راستت زیر سر ما و ... ولی بعدش بهش توپیدیم که پاشو خودتو جمع کن! یعنی چی که همه اش خوابیدی؟! هر چی بیشتر خودتو بزنی به بی حالی بدتره و افسردگی می گیری...

بعدش یه مقایسه کردم بین بارداری خودم و هدی! من که همه کار از نظافت و آشپزی و نصف خریدای خونه و رسیدگی به گل پسر با خودمه و اون که تمام مدت در حال استراحته و همه کاراشو بقیه براش انجام می دن! اولش حسودیم شد و دلم برای خودم سوخت! ولی بعد که دقیق تر فکر کردم دیدم من اصولا آدمی نیستم که خودمو بکشم کنار و دوست داشته باشم دیگران کارامو انجام بدن! اصلا یکی از دلایلی که همیشه باعث می شده به خودم امیدوار باشم اینه که از همون اول ازدواجم که کم سن بودم و دانشجو, به مامانم دور بودم و کمکی ازش نمی گرفتم و همه کارامو در هر شرایطی از مریضی و ایام امتحانات و مهمون داری و ... خودم می کردم. البته شازده اون اوایل برخلاف حالا که زیادی درگیر کار شده, خیلی کمک حالم بود! ولی همیشه خودمون گلیم خودمونو از آب بیرون کشیدیم و به کسی وابسته نبودیم. بعدش خیلی احساس خوبی بهم دست داد که با وجود مشکلات ناشی از بارداری هنوزم می تونم خودم از پس کارام بربیام و به کسی نیاز ندارم! اصلا بی خودی حسودی کردم و درست ترش اینه که هدی به من حسودی کنه!!! 

برای همین کلا از دیروز حس بهتری دارم! امروز هم به تلافی سه روز پر کار, تصمیم گرفتم حسابی استراحت کنم و خوش بگذرونم!


یه نکته جالب این که هم اون شبی که با دو تا خانم باردار از فامیلای شازده رفته بودیم سینما, هم دیروز که هدی اومده بود خونه مون, بنده حائز رتبه اول در داشتن قلنبه ترین شکم شدم!!! کلا اونا رو نا امید کردم با این شکم گنده ام!



یک فیلم

مدت ها بود شوق و علاقه ای برای سینما رفت نداشتم و نرفته بودم تا این که " هیس! دخترها فریاد نمی زنند" اکران شد. از همون وقتی که اولین تیزر تلویزیونیش رو دیدم گیر دادم که برای دیدنش بریم سینما. زمان جشنواره راجع بهش شنیده بودم و می دونستم موضوعی داره که من خوشم میاد. سه شنبه شب به شازده گفتم بریم سینما ولی گفت حالشو نداره! نیم ساعت بعدش یکی از فامیلاشون زنگ زد که میاین بریم سینما؟! و این شد که بالاخره راهی شدیم!

فیلم موضوع بسیار جدیدی داره و به یک معضل مهم و حساس پرداخته که تا اون جایی که می دونم قبلا تو هیچ کدوم از فیلم و سریال های وطنی بهش اشاره نشده و واقعا باید به خانم کارگردان به خاطر انتخاب چنین موضوعی که هر کارگردانی جرات نمی کنه سراغش بره آفرین گفت! فیلم کاملا بالای 18 ساله و دیدنش برای تمام پدر و مادرها ضروری که حساسیتشون رو بیشتر کنن و به خاطر بی توجهی و ساده انگاری زندگی و روح و روان بچه شون رو نابود نکنن...

فیلم با یک قتل شروع می شه. عروسی تو شب عروسیش یک نفر رو بدون هیچ سابقه آشنایی و خصومت قبلی می کشه و حاضر نمی شه راجع به انگیزه و دلیل این قتل صحبت کنه...

بقیه اش رو هم نمی گم چون لو می ره, برین خودتون ببینین!!! فقط اگه هدفتون ازسینما رفتن تفریح و خوردن چیپس و پفکه به هیچ وجه این فیلم رو توصیه نمی کنم! چون به شدت ذهن رو درگیر می کنه و با اعصاب و روان آدم بازی. اشک رو هم می تونه دربیاره حتی!

حالا با این اوصاف ما با دو تا خانواده دیگه رفته بودیم سینما که خانم های اون دو تا هم مثل بنده باردارن! یکیشون که فشارش افتاده بود, یکیشون هم تا چندین دقیقه بعد از تموم شدن فیلم مثل ابر بهار اشک می ریخت! گویا اوضاع خودم که احساس می کردم مغزم داره منفجر می شه از بقیه بهتر بود! برای همین پیشنهاد دادم بریم بستنی بخوریم و یه کم بگیم و بخندیم تا حال و هوامون عوض بشه. این جا لازم می دونم یه توصیه دیگه رو هم اضافه کنم: اگه باردارین و روحیه حساسی دارین, این فیلم رو نبینین! بذارین وقتی بچه تون به سلامتی دنیا اومد سی دیش رو ببینین!



+ لینکدونی چرخون جدید بنده رو هم که بسی باعث انبساط خاطرمان شده می تونین اون پایین ملاحظه کنین! لازم به توضیحه که ظرفیت این لینکدونی محدوده .برای همین وبلاگ هایی که دیر به دیر آپ می کنن رو داخلش نذاشتم و از فیدلی دنبالشون می کنم. توضیحات مربوطه رو  این جا رو ببینین.


سفر بارانی

با این که هیچ موافق مسافرت همراه جمعیت زیاد و تو شلوغی تعطیلات عید فطر نبودم, اما بالاخره چهارشنبه شب بعد کلی کشمش و بالاخره دعوت رسمی و کلی اصرار, چمدون بستم و بامداد پنج شنبه راهی شدیم و با این که جمعیت از اون چیزی که اولش تصور می کردم هفت نفری هم بیشتر شد و ویلای اجاره ای برای جمعیت 18 نفره مون کوچیک بود ولی خیلی خوش گذشت! مهم ترین عاملش هم علاوه بر همسفرهای خوش مشرب, هوای خنک و بارونی کلاردشت بود که بعد از گرمای وحشتناک و بی سابقه هفته های اخیر تهران حسابی چسبید, با این که هیچ لباس گرمی همراهمون نبود! بارندگی خیلی از همسفرهامون رو کلافه کرده بود اما من عاشق هوای بارونی شمالم. چیزی که چند سال بود آرزوشو داشتم و خیلی بهش نیاز! از دیشب که برگشتیم دلم برای اون هوا تنگ شده!

این سفر و عوض شدن آب و هوا و تغییرات خوشگلاسیونی که قبل سفر داشتم حالمو خیلی بهتر کرده و انرژیمو بیشتر. دلم می خواد از این توفیق اجباری بیکاری و خونه نشینی نهایت استفاده رو برای گردش و تفریح و خوش گذرونی ببرم, خصوصا که از چند ماه دیگه حسابی گرفتار می شم و تا مدت ها فرصتی برای این جور کارها نخواهم داشت!

هر چند که با تمام این احوال گاهی هم دلم از ول کردن کارم می گیره! ولی هر چی فکر می کنم می بینم با این شرایط نمی شه دنبال کار رفت. نه می تونم پرونده جدید قبول کنم و چند ماه دیگه نصفه کاره ولش کنم نه می تونم دنبال موسسه و دفتر حقوقی باشم چون به فرض پیدا کردن محل و شرایط مطلوب, اونم باید چند ماه دیگه ولش کنم! کلا این وضعیت بلاتکلیف گاهی کلافه ام می کنه برای همینم باید سعی کنم بیشتر خوش بگذرونم که بیکاری اذیتم نکنه!

دیگه دلم نیومد ادامه بدم

شب هر چی به گل پسر می گم برو بخواب گوش نمی ده و یه کم کدورت بینمون پیش میاد! با اخم روی مبل دراز می کشه و می گه:"من ناراحتم!" هیچی نمی گم. می گه:" آدم وقتی ناراحته باید کسی بیاد بغلش کنه باهاش دوست باشه!" می گم:"آخه من از دستت ناراحتم." می گه:"خوب وقتی ناراحتی باید بیای پسرتو بغل کنی باهاش دوست باشی!!!" منم برای رفع کلیه ناراحتی ها می رم بغلش می کنم, بوسش می کنم و قصه درخواستیش شنگول و منگول رو هم براش می گم!

والبته که به این راحتی ها نمی خوابه! کلی حرف می زنه, وول می خوره, آرنجمو فشار می ده...

احوالات وارونه!

قدیم ها این جوری بود که ویار خانم باردار بعد از اتمام سه ماهگی خیلی بهتر میشد یا کلا برطرف می شد. زمان بارداری گل پسر هم همین طور بود و تهوع های وحشتناکم بعد سه ماه خیلی کم تر شد اما حالا از وقتی وارد ماه چهارم شدم حالم بدتره! بیشتر روزا با حالت تهوع از خواب بیدار می شم, نمی تونم چیز زیادی بخورم...سر درد هم به مشکلاتم اضافه شده و گاهی تمام روز سردرد دارم که با هیچی هم خوب نمی شه.

حالا با این احوال چند روزه بند کردم به تمیزی خونه! ظرف ها رو دیگه تو ماشین ظرفشویی نمی ذارم و خودم تند تند می شورمشون. هر روز هم گیر می دم به یه جا و تمیزش می کنم. دیروز افتاده بودم به جون حموم و دستشویی و حسابی سابیدمشون. خصوصا حموم رو چون حس می کردم محیطش دل انگیز نیست! صدف هایی رو که از قبل عید خریده بودم و یه گوشه افتاده بود, آوردم و جلوی آینه حموم رو باهاشون تزیین کردم که حسابی خوشگل شد! بعد هم مشغول جارو برقی کشیدن شدم و در تمام این مدت هم شازده با کمال آرامش رو مبل ولو شده بود و مراسم تح لیف رو نگاه می کرد! بهش گفتم:"اگر بلند شی این جارو رو از دست من بگیری و بگی عزیزم تو خسته شدی و خودت جارو کنی طوری نمیشه ها!" که ایشون هم با خونسردی تمام گفتن:"تمیزه که!!!"

امروز هم که دیگه بدحالیم به اوج رسیده و از شانس بدم بر خلاف روزهای قبل که از مهمونی های افطاری که رفته بودیم غذا آورده بودیم, هیچ غذای آماده ای تو یخچال نداشتیم. رستوران ها و تهیه غذاها هم که ظهرهای ماه رمضان تعطیلن و مجبور شدم برم خرید و آشپزی کنم که عذابی بود برای خودش! آخرش هم یه ذره بیشتر نتونستم بخورم اون هم فقط جهت جلوگیری از غش کردن!

چند روزه تکون های خفیف جیقیل رو حس می کنم. اولین بار هفته پیش بود, شب احیای اول. خیلی لذت بخشه و دارم بیشتر بهش علاقه مند می شم!

قبل باردار شدنم جنسیت بچه خیلی برام مهم بود ولی حالا نه! فقط می خوام صحیح و سلامت به دنیا بیاد و بچه خوب و بی آزاری باشه! مدتیه حس می کنم جیقیل پسره. قبلش احساسم متغیر بود بین دختر و پسر, اما حالا قطعی شده. برای همینم اون عجله ای که اوایل برای سونوگرافی تعیین جنسیت داشتم از بین رفته! زمان بارداری گل پسر هم از ماه چهارم احساس می کردم که پسره. یعنی این بار هم حسم درسته؟!


+ یکی دو هفته دیگه بیشتر فرصت ندارم برای طاقباز خوابیدن! بعدش فقط باید به پهلو بخوابم. حالا به جای این که تو این مدت تمرین به پهلو خوابیدن کنم, دوست دارم از آخرین فرصت هام استفاده کنم و طاقباز بخوابم! با خوابیدن به پهلو مشکلی ندارم ها ولی خوب آدم از هر چی منع بشه بهش حریص می شه دیگه!!!



بعدا نوشت: به دوست خوبم ساغر  تسلیت می گم به خاطر درگذشت پدر عزیزش و از خدا برای خودش و خانواده اش صبر و برای روح پدرش آمرزش و آرامش درخواست می کنم.


افکار مغشوش, خواب پریشان!

پریشب نشسته بودم آخرین پست های وبلاگ قبلیم رو می خوندم. وضعیتم با حالا خیلی فرق می کرد. کلی جنب و جوش و بدو بدو داشتم, بیشتر روزها سرکار بودم, پر انرژی و فعال! نه مثل الان شل و وارفته و بی حال و حوصله! بعد هی آه کشیدم و برای صدمین بار فکر کردم و تو ذهنم مرور که چی شد این قدر نسبت به کارم سرد شدم و همه انگیزه هام دود شد رفت هوا؟! چند وقته دلم می خواد دوباره مشغول کار بشم ولی نه مثل قبل, اصلا نه کار وکالت! یه کار شاد و کم استرس تو یه محیط صمیمی با همکارای خوب, اما می دونم دارم زیادی رویایی فکر می کنم!

شب خواب دیدم یه پرونده از دفتر آقای وکیل دستم مونده که مربوط به مزخرف ترین مجتمع قضاییه و یه بار بردم اون جا گفتن ایراد داره و دادخواستمو ثبت نکردن, بعد آقای وکیل زنگ زده به من, دعوا راه انداخته که تو بی عرضگی کردی و باید بری اون جا هر جور شده دادخواستو ثبت کنی!!! منم غصه ام گرفته که باید تو این گرمای وحشتناک این همه راهو برم و با یه سری آدم زبون نفهم چونه بزنم! صبح که از خواب بیدار شدم شدیدا احساس آرامش کردم که هیچ پرونده ای دستم نیست و لزومی نداره برم اون مجتمع مسخره و از همه مهم تر از خرده فرمایش ها و غرو لند های آقای وکیل در امانم!

بلند شدم و برای فرار از بی حالی شدیدم رفتم لایی چسب و دکمه خریدم و بلوزی که از هفته اول ماه رمضون دوختنشو شروع کرده بودم بالاخره تموم کردم تا برای این چند تا مهمونی های آخر بپوشم! بعد هم موهای گل پسر رو کوتاه کردم و کلی کیف کردم از هنرهام! زنگ زدم وقت مشاوره گرفتم برای کلاس های دوره بارداری و فکر کار رو هم فعلا از سرم بیرون کردم!


ما را به دعا کاش نسازند فراموش...

کلی شب اومدن و رفتن تا رسیدیم به گل سر سبد شب های سال, شب های قدر. دلم یه حال خوش می خواد و یه مناجات سیرِِ از ته دل به جبران این همه شب غفلت, اگه خدا قسمت کنه و لیاقت بده...


همه مون کم و زیاد مشکل داریم و تو این دنیای مجازی بیشتر از مشکلات هم باخبریم. تو این شب های گران قدر لا به لای دعاهامون به یاد هم باشیم.

و به یاد همه مسلمان ها در سراسر دنیا که این روزا اوضاع خیلی از کشورهای اسلامی نا به سامانه.

+ پنج سال پیش همچین شبی, شب نوزدهم ماه رمضان, کربلا بودم و تو حرم امام حسین(ع) احیا گرفتم, زیارت وداع خوندم و صبح بعدش عازم تهران شدم. امسال بعد 5 سال عجیب دلم هوای اون شب حرم رو کرده ... کاش قسمت بشه شب های احیای دیگه ای رو هم اون جا باشم. قسمت همه عاشقای امام حسین بشه انشاالله.

افاضات جدید گل پسر

چند شب پیش که خونه مامانم بودیم و گل پسر حسابی با سه قلو ها بازی کرد, موقع برگشت گفت:" مامان بیا بریم پیش خدا بهش بگیم سه تا نی نی بهمون بده!"

امشب هم یهو با یه ذوق خاصی گفت:" مامان شما بچه نداشتین رفتین منو از تو بغل خدا گرفتین؟!"

حالا من موندم این که باید رفت بچه رو از خدا گرفت, از کجا اومده تو ذهن این بچه؟!

دیروز غروب خوابش برد. بعد چند ساعت بیدار شد, به شدت خوابالو و بداخلاق! و از اون جایی که تو این جور مواقع دیواری کوتاه تر از من پیدا نمی کنه, با اخم بهم گفت:" مامان من اصلا دوسِت ندارم! الان می رم یه گربه از تو حیاط میارم بخورتت!!!" اون وقت من یه کم با حالت مثلا ناراحت نگاهش کردم, عذاب وجدان گرفت و گفت:" نه مامان قشنگم! شوخی کردم. ناراحت نشو! من خیلی دوست دارم. اصلا نمی ذارم گربه بخورتت!!!"

واقعا نمی دونم چه جوری فکر کرده بود یه گربه فسقلی می تونه من گنده شکم قلنبه رو بخوره!!!


یه اصطلاح جدیدی هم اختراع کرده هر وقت خیلی محبتش گل می کنه بهم می گه:" مامان قشنگم جان!" یه اصطلاح قدیمی و خاص هم داره که همراه با فشار دادن و چلوندن آرنجم ازش استفاده می کنه: " گین گَن گُنم"!!! و برای جماعتی سواله که این "گین گَن گُن" از کجا اومده و هنوز هم جوابی براش پیدا نشده!!!



+ این روزها که "آیدا" و "گولو" رسما سکوت کردن و نمی نویسن و "نازنین" و "زن بابا" هم رفتن تو سکوت غیر رسمی و بعضی دوستان هم کم تر می نویسن, بلاگستان سوت و کور شده! سکوتتون رو بشکنید لطفا!