406

فقط سه روز دیگه مونده تا اومدن پاییز, هر چند هوا جلوتر پاییزی شده, خنک و بارونی! اما منم که بر خلاف قبل شور و ذوقی برای اومدن پاییز ندارم و این هوای ملس هم حالمو خوب نکرده! اصلا آماده مهر نیستم, آماده این که مدرسه گل پسر شروع بشه و منم شبیه محصل ها! خسته ام. هیچ استراحت و تفریح تابستانه ای در کار نبوده, تمام روزهای تابستونم به سر  کله زدن با بچه ها و بذار و بردار و بشور  بساب تو خونه گذشته! اوج تفریحم قلاب بافی بوده و خوندن چند تا کتاب نه چندان جذاب و  چرخیدن تو پیج های مختلف اینستاگرام!

بی خود دلمو خوش کرده بودم که بالاخره این تابستون بعد مدت ها یه سفر چهار نفره می ریم و بهمون خوش می گذره! مثل همه دل خوش کردنای بی خود دیگه! بعد این همه تلاش  و خودخوری  و کار زیاد برای این که اخلاقم بهتر باشه و صبرم بیشتر و محیط خونه شادتر, خیلی فاصله دارم تا نتیجه دلخواه! شازده هم چنان به شدت درگیر کار و مشکلات کاریشه, بچه ها هم مشغول آتیش سوزوندن و بریز و بپاش!

تمام غرهایی که این مدت با تمام قوا سعی کردم نزنم, داره از درون مغز خودمو می خوره! شاکیم از این که باید همه رو درک کنم اما خودم درک نمی شم! درک کنم که شازده خیلی مشکل داره, خسته و بی حوصله اس, بهش غر نزنم به خاطر دیر اومدن ها و کمک نکردن هاش و به جاش همه شکایت هام رو قورت بدم و هی لبخند بزنم! درک کنم بچه ها دوست دارن بازی کنن و تجربه, آزادشون بذارم و گیر ندم به ریخت و پاش های مداومشون, سعی کنم کم تر ازشون عصبانی بشم , کم تر دعواشون کنم و بذارم از بچه گی شون لذت ببرن و برای این که خونه یه وضع قابل تحملی داشته باشه و کثیفی و نامرتب بودنش حالمو بد نکنه, مدام مشغول کار باشم! اون وقت هیچ کس درک نمی کنه که تو این اوضاع منم خدای نکرده خسته می شم و به یه کم استراحت و تفریح نیاز دارم! حداقل به این که یه روز چند ساعتی بیشتر بخوابم و یه ذره از کم خوابی های شبانه مو جبران کنم, مسافرت رفتن که یه فانتزی بزرگه!!!


پاییز داره میاد و علی رغم میل و تلاشم, پر از خستگی و غرولندم! و نگران این که اوضاع  بدتر هم بشه با شروع مهر که باید هر روز صبح زود بیدار بشم _چیزی که تو  هیچ دوره ای از عمرم نتونستم باهاش واقعا کنارم بیام_ و کلی با یه بچه کلاس اولی سر و کله بزنم...


باید خیلی سعی کنم که تنهایی و بدون هیچی حال خودمو خوب کنم و آماده بشم برای سه روز دیگه که جشن آغاز سال تحصیلیه! خدایا تو کمکم کن...




405. شش

دیشب که بابات نبود و تو با خوشحالی جاش رو  اشغال کردی و کنارم  خوابیدی,   موهای نرم و خوش بوتو که نوازش کردم و بوسیدمت, رفتم به شش سال پیش, شب قبل از تولدت  و یه دنیا خاطره و حس  جور وا جور ریخت تو وجودم!  چه قدر بزرگ شدی پسرکم! پسر کوچولوم داره می ره کلاس اول! و من چه قدر بزرگ تر شدم, پخته تر و عاقل تر! مادر شدن با اون همه عشق و گذشت  و فداکاری که لازمه شه آدمو خیلی تغییر می ده  و حال و هواشو کلا عوض می کنه! و من ممنون خدام که فرصت این تحول  رو به من داد.



بیشتر از این که آرزوهای معمول مامان ها رو برات داشته باشم, این که تو درس هات موفق باشی, دانشگاه یه رشته خوب قبول بشی , یه شغل خوب داشته باشی و این جور چیزها, از خدا می خوام کمکت کنه درست و سالم زندگی کنی, که شاد باشی و با اعتماد به نفس. شاکر باشی و قشنگی های زندگی و داشته هات رو خوب ببینی و درست ازشون استفاده کنی...

تولد شش سالگیت مبارک عزیز دل مامان
و ششمین سالگرد مادری من!

404

از هفته پیش که مدرسه گل پسر جلسه معارفه گذاشتن با یه کلیپ  در ابتدا که مدام می خوند"باز آمد بوی ماده مدرسه"!  و لیست لوازم التحریر, کتابای کمک اموزشی, لباس فرم مدرسه, برنامه درسی و دعوت نامه جشن اغار سال تحصیلی رو تحویل دادن, دیگه برام قطعی و مسجل شد که تعطیلات تابستونی مون _ که امسال برخلاف سال های قبل کش دار و کسل کننده نبود و حسابی سرم با  رسیدگی به خونه وبازی با بچه ها و قلاب بافی گرم  بود _ رو به اتمامه و باید نهایت استفاده رو ازش برد!

خیلی دلم مسافرت می خواد ولی شازده  حسابی درگیر کاره و هیچ همکاری نمی کنه در این زمینه! کلا امسال هیچ جا نرفتیم. بعدش هم که گل پسر مدرسه ای  می شه و دیگه هیچی!

یه روز تصمیم گرفتم بریم پارک پیک نیک, اما با هر کس  تماس گرفتم تا همراهی مون کنه, یا نبود, یا کار داشت, یا خسته بود و حال نداشت!!! آخرش خودم بچه ها رو برداشتم  و به صرف ناهار رفتیم پارک. به بچه ها خیلی خوش گذشت و حسابی بازی کردن. اما من خیلی خسته شدم! وقتی برگشتیم  با خوش خیالی تمام تصور می کردم که بچه ها از خستگی بیهوش می شن و منم می خوابم,  اما به جای خوابیدن تا تونستن تو سر و کله هم زدن و جیغ و داد کردن و منو خسته تر!


امسال چندان مشتاق اومدن پاییز نیستم وقتی باید هر روز صبح زود بیدار بشم, سرویس مدرسه باشم و با یه بچه کلاس اولی سر و کله بزنم!


+از معلم گل پسر خیلی خوشم اومد. جوونه و قیافه مهربون و دل نشینی داره. پارسال روز جشن شکوفه ها دیده بودمش  و دلم خواسته بود معلم کلاس اول گل پسر بشه که شد شکر خدا! امیدوارم گل پسر هم ازش خوشش بیاد و باهاش ارتباط خوبی برقرار کنه.


403. خیلی نزدیک

درست یک هفته پیش بود. صبح که تلگراممو باز کردم, اولین پی امی که خوندم خبر مرگ‌ ناگهانی پدر یکی از دوستام بود. شب سالم و سرحال خوابیده بود و صبح دیگه بیدار نشده بود. یک خواب ابدی٬ تمام...

بی اختیار بغض کردم و بعد اشکام جاری شد.برای شنیدن خبر فوت آدمی که اصلا ندیده بودمش. اونم منی که نه زیاد احساساتیم, نه اهل گریه و  زاری! وقتی هم که برای گفتن تسلیت با چند تا از دوستای دیگه ام خونه شون رفتیم, همین وضع بود. حالم خیلی منقلب بود. دوستم و دو تا عمه هاش رو که اونا هم از دوستانم بودم بغل کردم و همراه هر کدوم کلی گریه...اوضاع داغونشون خیلی حالم رو گرفت.

از اون روز فکرم عجیب درگیر شده. به این که مرگ چه قدر نزدیکه. برای عزیزان آدم, برای خود آدم. این که یهو یه روز صبح از خواب بیدار بشی و ببینی عزیزت که تا همین دیشب کنارت بود دیگه نیست, که اصلا یه شب بخوابی و دیگه بیدار شدنی در کار نباشه, که مرگ منتظر پیری و مریضی سخت نمی مونه برای این که سراغ کسی بیاد...

چند شب بعدش, شب جمعه,  تو تلگرام حرف مرگ بود با دوستام. این ماجرا همه مون رو بد جوری تحت تاثیر قرار داده بود. یکی از بچه ها نوشت "خدا کنه مرگ برامون راحت باشه, مثل بو کردن یه گل!" چند بار خوندم و بعد اشکام سرازیر شد. موضوع مناجات شب جمعه ام پیدا شد انگار! که بعد چند وقت شروع کنم به واگویه کردن با خدا. که تو که این قدر مهربونی نسبت به بنده هات, تو که موقع اومدنم به دنیا مهرم رو به  دل مادر و پدرم انداختی و اونا رو مامور نگهداریم کردی و مواظبم بودی, موقع رفتن به برزخ هم تنهام نذار و مواظبم باش. نذار احساس تنهایی کنم و بترسم... چه قدر شبیه حسی بود که هفته های آخر بارداری خانم کوچولو داشتم!

در کنار این تو هفته اخیر, هم درگیر اختلافات چند تا از دوستام بو دم, هم یه زن و شوهر از بستگان که اصرار هم داشتن ریز اختلاف و دلخوری ها شون رو توضیح بدن! تمام مدت یه چیزی ته دلم می گفت این دنیایی که توش آدم ممکنه یه شب که خوابید صبحش دیگه بیدار نشه, چه ارزشی داره که این قدر اختلاف و ناراحتی و حرف و حدیث تو رابطه ها باشه؟!  گاهی لازمه یه تابلو جلوی چشمامون باشه با این نوشته:"مرگ نزدیک است. خیلی نزدیک!"



402. روز خوب٬حال خوش

بعضی از روزها خیلی خاص و به یاد ماندنی می شن! مثل روزایی که تمام مدتش با دوستای خوب به گردش و گفتگو و خنده بگذره! 

تو این هفته بعد از مدت ها چنین روز خوبی رو داشتم و چه قدر هم که بهش نیاز! با یه گروه از دوستان نازنینی که اول مجازی بودن و یک ساله که حقیقی شدن٬ صبح دوشنبه تو امامزاده صالح قرار گذاشتیم. بعد از زیارت و نماز ظهر و عصر راهی یه سفره خونه تو بازارچه تجریش شدیم و یه نان داغ کباب داغ فرد اعلا زدیم‌ بر بدن! و چون‌ کلی بچه همراهمون بودن که داشتن اونجا رو می ترکوندن و در شرف این بودیم که از سفره خونه بیاندازنمون بیرون٬ رفتیم پارک! بچه هامون تو چمن و خاک و خل وول خوردن٬ ما هم گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم! 

موقع برگشتن که شد٬ یکی از دوستانی که خونه اش نزدیک بود نسبتا٬ پیشنهاد داد که بریم اون جا. اکثرا می خواستن برگردن خونه خودشون اما من و سه نفر دیگه پیشنهادشو قبول کردیم! هوا گرم بود و خسته بودم! حال نداشتم تو اون وضع تا خونه خودمون برم. رفتم اونجا که یه استراحتی بکنم و بعد از شازده بخوام بیاد دنبالم! خونه اون دوستمون جالب ترین بخش اون روز بود! جلوی کولر ولو شدیم٬ شربت و میوه و چایی خوردیم و باز شروع کردیم به حرف زدن و خندیدن اما با شدت بیشتر! شب هم که شوهرامون اومدن دنبالمون٬ صاحبخونه همه رو شام نگه داشت و همسران هم با هم آشنا شدن و حالا اونا شروع کرده بودن به صحبت با هم و ول کن نبودن!


اون روز حالمو خیلی خوش کرد! سعیم اینه اون حال خوش رو فعلا نگه دارم. برای همین هم مهمونی فامیلی آخر هفته رو که هیچ حوصله انرژی های منفی شو نداشتم خیلی شیک پیچوندم!

401

مدت هاست که تجربه به من ثابت کرده برای بعضی ها کلا نباید درددل کرد! چون  نه تنها حال و احوالت رو در نمی کنن,  بلکه یه جورایی هم متهمت می کنن به ناصبوری و ندونستن قدر زندگیت و این جور صحبت ها!

حالا متوجه شدم که علاوه بر این, جلوی چنین افرادی هیچ وقت هم نباید خسته و کلافه باشی خدای نکرده! حالا هر چی هم که کم خوابی و زیاد بودن کار و نگهداری از دو بچه کوچیک شبه بیمار و ... بهت فشار آورده باشه! چون به هیچ وجه براش قابل درک نیست انگار و سختی های بچه داری خودش رو یادش رفته! بعد هم وظیفه خودش می دونه که اگر اون روزکه کلافه بودی چیزی بهت نگفته و مثلا  ملاحظه کرده, بعدش تلفن بزنه٬ یه سری مسایل رو متذکر بشه و نتیجه گیری کنه که  هیچ‌ حقی برای خستگی و کلافه شدن نداری!

 چون اگر نگهداری از دو تا بچه زحمت داره٬ اون بنده خدا هم فاصله سنی بچه هاش کم تر بوده, هم امکاناتش!

اگر  شوهرت شبا دیر میاد خونه و دست تنهایی٬ شوهر اون بنده خدا قدیما که بچه  هاش کوچیک بودن, دیرتر  برمی گشته خونه!

اگر بچه هات مریض می شن یا بازیگوشی می کنن, بچه های اون بیشتر  مریض می شدن و بیشتر هم آتیش می سوزندن!

...

الان هم همه چی آرومه من چه قدر خوشبختم,  فقط خودم نمی فهمیدم که بهم یادآوری فرمودن!!!

اینم یه مدل دلداری دادنه لابد!


لازمه نسبت بنده خدای مذکوره رو عنوان کنم؟!


400. واکسن خر است!

دو تا واکسن هم زمان به دو فرزند دلبندمان _شش سالگی و هجده ماهگی_ نتیجه اش دو روز سخت و طاقت فرساس که مدام صدای گریه تو گوشمه, باید  تب بچه ها رو چک کنم, سر وقت  استامینوفن بهشون بدم, ناز یکی رو بکشم و اون یکی رو مدام تو بغلم راه ببرم تا جایی همه بدنم درد بگیره...!!!



خانوم کوچولو با اشکای گوله گوله و سوزناک ترین لحنی که تا حالا ازش سراغ داشتم به پاش اشاره می کرد و می گفت :"درد"!

گل پسر هم سوال فلسفی براش پیش اومده بود که اصلا برای چی باید واکسن زد و کلی توضیحات علمی در حد فهم یه پسر شش ساله تب دار در مورد لزوم واکسن زدن براش ردیف  کردم تا یه کم از مسایلش حل بشه!!!

عصر بهش گفتم یه کوسن از کنار دستش بهم بده, با  یه لحن خیلی شاکی گفت:"مامان! آخه من با این دست درد کرده ی واکسن زده باید بهت کوسن بدم؟! اصلا درک نمی کنی ها!!!"

امیدوارم  تا فردا طوفان واکسن در خونه ما به آرامش کامل برسه! چه قدر خوشحالم که واکسیناسیون گل پسر تکمیل شد و خانوم کوچولو هم تا چند سال دیگه واکسن نداره!



399

دیروز صبح مدرسه گل پسر یه جلسه برای والدین گذاشته بودن تا با نظام جدید آموزشی که بر پایه ارزش یابی کیفی توصیفیه, آشناشون کنن. می دونستم که چند ساله سیستم قدیمیِ مبنی بر امتحان و نمره برکنار شده, اما اطلاعات زیادی هم از شیوه های جدید نداشتم جز این که به جای نمره تو کارنامه دانش آموزان از اصطلاحات بسیار خوب, خوب, متوسط و ضعیف استفاده می شه! (خسته نباشم!!!)

برای همین صحبت های کارشناسی که از آموزش و پرورش اومده بود برام خیلی جالب بود و اصلا حس کردم افق های جدیدی پیش روم گشوده شد! این که  بچه های نسل جدید از جمله بچه های خودم, دیگه قرار نیست استرس نمره و امتحان رو داشته باشن و محیط آموزشی شادتر و فعال تری رو تجربه می کنن خیلی خوشحال کننده اس و می شه امیدوار بود نسلی با فکر بازتر, اعتماد به نفس و خلاقیت بیشتر  و البته شادتری روی کار بیان که لذت بردن از زندگی  رو بهتر از ما دهه شصتی ها بلد باشن!


به شازده می گم:"پسرمون چه زود کلاس اولی شد!"می گه:"همینه دیگه! بچه ها زود بزرگ می شن. چند وقت دیگه هم می گی پسرمون چه زود داماد شد!"

گاهی دلم می گیره از این همه سرعتی که تو بزرگ شدن بچه هاس...



398. شال سر می کنم!

دیروز که می خواستم برم خونه مامان, تصمیم گرفتم با مترو بریم. تا حالا با هردوی بچه ها سوار مترو نشده بودم و از ماه هفتم بارداری خانم کوچولو به بعد همیشه با ماشین خودمون یا آژانس رفته بودیم خونه مامان. دلم برای مترو سواری تنگ شده بود, اون واگن های خنک با آدم های جورواجور و فروشنده هایی که همه مدل جنسی می فروشن! برای بچه ها هم قطعا جالب تر از آژانس سواری می شد!

گل پسر که بعد از مدت ها سوار مترو شده بود, با هیجان قطارها رو تماشا می کرد, ایستگاه ها رو می شمرد و اسمشون رو می پرسید! خانوم کوچولو هم اولش تحت تاثیر جو محیط جدید ساکت نشسته بود تو بغلم و اطرافش رونگاه می کرد, اما به ایستگاه های آخر که رسیدیم غرغرش شروع شد!

من اما  انگار از اون دو تا هیجان زده تر بودم! تیپ و قیافه آدم ها رو از زیر نظر می گذروندم و اجناس فروشنده ها رو! تا این که یه خانم فروشنده شال و روسری آورد و کلی تبلیغ کرد برای شال هاش که خنک و لطیفه و با عرض زیاد! چند سالی می شد شال نخریده بودم! همیشه روسری های بزرگ سر می کنم, معمولا هم با طرح های شلوغِ رنگی رنگی! اول تابستون وسوسه شده بودم که برای مانتوهای نخی طرح دارم شال تک رنگ بخرم تا با اون روسری های پر نقش و رنگ, تیپم شنبه یک شنبه نشه اما منصرف شدم. چون با چادر مشکی  جلو بسته اصلا دیگه مانتو نمی پوشم تو این گرما! ولی دیروز شال های خانم فروشنده وسوسه ام کرد! تا پرسیدم که"شال چه رنگ هایی دارین؟" با اشتیاق ساکش رو جلوم باز کرد و گفت:"همه رنگی دارم!" بعد هم گفت:"امروز اصلا فروشم خوب نبود. از صبح تا حالا یه شال بیشتر نفروختم!" اولش می خواستم یه شال سورمه ای بردارم که فکر می کردم به چند تا از مانتوهام میاد, اما منصرف شدم و گشتم تا یه رنگ خوشگل پیدا کنم! بالاخره یه شال سبزآبی بدجور چشممو گرفت! درش آوردم و گفتم:" اینو برمی دارم!" پولشو که دادم, خانم فروشنده با لبخند گفت:"ان شاالله دستت برام خوب باشه و زیاد بفروشم!" اون وقت دو  نفر تو همون راسته صندلی, ازش شال خریدن  یه نفر هم روسری! با خوشحالی بهم گفت: "دستت خوب بودها!!!"



خونه مامان که رسیدیم, شالمو نشون دادم و  رفتم  جلوی آیینه به چند شیوه مختلف بستمش و بیشتر ازش خوشم اومد! حتی فکر کردم کاش یه رنگ دیگه اش رو هم خریده بودم! امروز یه بررسی کردم و کنار چند تا از مانتوهام گذاشتمش, دیدم رنگش به همه شون میاد! گذاشتمش دم دست و فکر کنم دیگه تا آخر تابستون دست از سرش بر ندارم!!!


397.بازی با بچه ها

چند روز پیش یهو هوس یه غذای بادمجون دار کردم. اولش خواستم کشک و بادمجون درست  کنم ولی بعد تصمیم  گرفتم میرزا قاسمی بپزم که خیلی وقت بود نخورده بودیم! با بچه ها راه افتادیم سمت میوه فروشی و یه سری بادمجون تر و تازه با چند تا حبه سیر خریدم و یه میرزا قاسمی فرد اعلا پختم! (میرزا قاسمی از غذاهایی که من خیلی خوب درستش می کنم و خودمو خیلی قبول دارم در این زمینه!!!!)

موقع پخت غذا گل پسر پرسید چی داری درست می کنی؟ و بعدش گفت میرزا قاسمی چیه؟ و من یادم نمیاد خورده باشم و نمی دونم دوست دارم یا نه و... 

شام رو که خوردیم ازش پرسیدم :«میرزا قاسمی خوشمزه بود؟ دوست داشتی؟»

گفت: «آره خوب بود. اما دفعه دیگه خواستی درست کنی توش بادمجون نریز! بادمجونشو دوست ندارم!!!»


به توصیه و راهنمایی یه دوست خوب که مادر خیلی خوبی هم هست٬٬ برای بازی با گل پسر٬ برنامه هفتگی نوشتم و برای هر روزش سه تا بازی مناسب سنش در نظر گرفتم.*

یکی از بازی های امروزمون بازی با کلمات بود. به این صورت که من یه کلمه بگم بعدش  اون کلمه ای رو بگه که با حرف آخر کلمه من شروع بشه و دوباره از اول.

بعد اصلا به حروف دقت نمی کنه و هر کلمه ای دلش می خواد می گه‌! بهش می گم :«دقت کن٬ فکر کن٬ بعد کلمه بگو! »می گه:« من خوشم نمیاد از عقلم استفاده کنم. با دلم جواب می دم!»

 این جمله قبلا تو موقعیت های دیگه به کار نمی رفت؟!

 

ادامه مطلب ...