416

بیشتر  از ده روز مریضی همراه تب و لرز و سرفه و آبریزش  که هم منو گرفتار کرده و هم بچه ها رو و دست از سرمون برنمی داره٬ همه توان و رمقم رو  گرفته!

گل پسر امروز بعد اوج‌ گرفتن دوباره سرماخوردگیش٬ مدرسه نرفته و با شنیدن خبر تعطیلی دو روزه مدارس به خاطر آلودگی هوا امیدوار شدم که با چند روز تو خونه موندن و استراحت بیشتر حال همه مون بهتر بشه!

ویروسا سمج شدن یا داروها ضعیف  که تو این مدت بچه ها رو دو بار دکتر بردم و دو سری دارو بهشون دادم ولی باز هم بی حال  و نق نقو هستن؟!



خدا ما رو از شر این هوای آلوده ی پر از ویروس و میکروب نجات بده! کاش می شد چند روز از این شهر پر دود و دم فرار کرد و رفت یه جایی که بشه راحت نفس کشید...


+ تنها حسن‌ این مدت مریضی و بی حالی  کلی کتاب خوندن و فیلم دیدن بود بعد مدت ها! سریال «شهرزاد»رو دیدم و بعد «دختری در قطار» دارم «دختر شینا» رو می خونم. همه شون رو هم توصیه می کنم!


415

 از مدتی پیش فکر و خیال این هفته رو داشتم. این روزایی که شازده زائر اربعین شده و برای اولین بار راهی کربلا. برای اون خوشحال بودم که  بعد سال ها به آرزوش می رسه  و برای خودم نگران که چه کنم با تنهایی و دلتنگی؟! 

اما علی رغم همه دلواپسی هام این مدت با آرامش گذشت و هیچ خبری از اون حس و حال ناخوشایندی که موقع سفرهای کاری شازده داشتم نبود به لطف امام حسین(ع). 

فرصتی  شد که با وجود شلوغ کاری ها و سر و صدای بچه ها که نذاشت چندان احساس تنهایی کنم٬ با خودم خلوت کنم و کلی فکر!  مواقع فراغت از بچه ها کتاب بخونم٬ فیلم ببینم٬ برای خودم فکر و خیال ببافم٬  و یه جور آرامش خاصی رو تجربه کنم که حالا می فهمم چه قدر بهش احتیاج داشتم!

و حالا در آخرین روزهای این تجربه خاص٬ منتظر بازگشت همسر عزیز هستیم و دعاگو که به سلامتی برگرده...

414

می گن‌ کودک وقتی برای اولین بار با مفهوم غم آشنا می شه که از شیر مادر می گیرنش و البته که این تجربه اولین غم بچه برای مادرش هم بسیار سخته و ناراحت کننده.



سه روز سخت رو داشتم در راستای آشنا شدن خانوم کوچولو با مفهوم غم که شکر خدا  با توسل  به حضرت علی اصغر و امامزاده ای  که آخرین شیر خانوم کوچولو رو اون جا بهش دادم٬ راحت تر از چیزی بود که تصور می کردم! و حالا خانوم کوچولوی ما از یک مرحله مهم به سلامتی گذشته به سوی بزرگ تر شدن...


413. این همسایه های عجیب!

قبل عید نوروز امسال همسایه طبقه بالایی مون که جای پارکینگش  کنار مال ماست٬ یه ماشین شاسی بلند قدیمی اما خیلی تر و تمیز خرید. ماشین قبلیش رو گذاشت تو کوچه و این ماشین جدید رو با احترام بسیار آورد تو پارکینگ پارک کرد٬ روش چادر کشید و یه مقوای ضخیم هم زیر چادر ماشین گذاشت تا اگر احیانا ما یه وقت در ماشینمون رو با شدت باز کردیم و به ماشین اونا خورد خش نیافته!!! تو تمام این مدت هم من فقط دوبار دیدم از این ماشین استفاده بشه! یه بار  تو تعطیلات عید که باهاش چند روزی رفتن سفر٬ یه بار هم  تو تابستون رفتن عروسی و باقی این مدت ماشین چادر کشیده توی پارکینگه و همه جا  با ماشین قدیمی شون می رن!

در نتیجه من علاوه بر این که اصلا فلسفه  این سبک خریدن ماشین رو نمی فهمم٬ یه مشکل اساسی هم برام ایجاد شد: استرس موقع پارک کردن ماشینم تو پارکینگ! چون جای پارک ما  تنگه ٬ فاصله اش با ماشین مزبور کم  و  طوریه که باید کلا دنده عقب بری داخلش.  با توجه به این همه حساسیت جناب همسایه و احترامی که به ماشینش می ذاره بنده تمام این مدت با دقت‌ تمام ماشینم رو کنارش پارک می کردم تا یه وقت خط و خشی رو وجود مبارکشون نشینه!

وضعیت به همین منوال بود تا چند روز پیش که می خواستم گل پسر رو ببرم  مدرسه و به خاطر سلام نکردن به خانم همسایه روبرویی از دستش عصبانی بودم و مشغول یه سخنرانی غرا در باب لزوم سلام کردن و مودب بودن٬ موقع خروج از پارکینگ و گذشتن از کنار ماشین همسایه یهو به نظرم یه صدایی اومد! اولش فکر کردم گل پسره و پرسیدم چی کار می کنی؟ که گفت خوردی به این ماشینه! وا مصیبتا! به ماشین سلطنتی چه جوری خوردم؟! اصلا برای چی؟! به علت عجله زیاد دیگه پیاده نشدم و گفتم‌  موقع برگشت‌ نگاه می کنم ببینم چی شده. 

گل پسر رو که رسوندم و برگشتم و پارک کردم٬ به ماشین خودم نگاه کردم و به نظرم‌ سالم اومد. دیگه چادر ماشین بغلی رو کنار نزدم . به نظرمی اومد طوری نشده. خوشحال و خندون مثل آدمی که خطر بزرگی از سرش رد شده اومدم خونه و مشغول کارام شدم. اما یکی دو ساعت بعد شازده تلفن کرد و بی مقدمه پرسید: « تو زدی به ماشین فلانی؟!» و من بسیار متعجب گفتم: «چه طور؟!» معلوم شد که جناب همسایه صبح رفتن تو پارکینگ ماشینشون رو چک کردن و بعد بررسی های دقیق و دیدن خطی روی ماشین ما که من خودم در نگاه اول ندیده بودم٬ به این نتیجه رسیدن که یه برخورد بین ماشین ها اتفاق افتاده!!! به شازده تلفن کرده و گفته بود که گل گیر ماشینش شکسته و فلان و بهمان شده و کلی آه و ناله که لوازم این ماشین گرونه. وقتی هم شازده عذرخواهی کرده و گفته تمام خسارت رو می ده٬ گفته:« نه! فدای سرتون! فقط می خواستم بگم بیشتر احتیاط کنین!!!»  شازده که به شدت کلافه بود گفت برو نگاه کن ببین ماشینش چی شده و بعد هم گفت: «تو رو خدا به هرجا خواستی بزن ولی به ماشین این نزن با این‌ اخلاقش! »

هرچی فکر می کردم‌ شدت ضربه در این حد نبود! رفتم پارکینگ چادر ماشین رو کنار زدم و اون وقت می بینم این همه مرثیه سرایی و ناله و فغان‌  جناب همسایه٬ فقط به خاطر یه ساییدگی جزیی روی گل گیرماشینشه! ماشینی که همیشه با چادر و مقوای محافظ توی پارکینگ پارکه و ماه به ماه بیرون نمیاد! واقعا نمی فهمم هدفش از خرید این ماشین چی بوده؟ نه سوارش می شه٬ نه ازش لذت می بره فقط برای خودش و البته ما عامل استرس زا ایجاد کرده!!!



همسایه روبرویی مون رو که یادتونه قبلا خدمتتون معرفی کرده بودم؟ این بنده خدا بر خودش لازم و واجب می دونه هر خبر و یا بعضا شایعه ای رو در ارتباط با مواد غذایی یا بیماری ها می شنوه به سمع و نظر من  هم برسونه و آگاهم کنه که یه وقت در اثر ندونم کاری بلایی سر بچه هام نیارم! 

مثلا اون موقعی که خبر وجود روغن پالم در لبنیات پرچرب پخش شده بود٬  اومد گفت که اخبار اعلام کرده همه مواد لبنی سمی ان و  هر چی شیر و ماست تو یخچالش داشته  ریخته تو سطل آشغال! اصرار داشت منم همین کارو بکنم و دیگه لبنیات نخرم! هر چی هم سعی کردم براش توضیح بدم قضیه سم و مسمومیت نیست هیچ فایده ای نداشت! چند وقت پیش هم که یکی از کارخونه های آب معدنی پلمپ موقت شد٬ اومد گفت که بهش خبر رسیده همه آب معدنی ها مسمومن و حواسم باشه که یه وقت از آب معدنی استفاده نکنم! منم هر بار فقط لبخند می زنم و می گم ممنون از لطفتون که خبر دادین!

دیشب هم‌ تازه شام‌ رو کشیده بودم که صدای دراومد.خانم همسایه بود که می گفت همین الان خواهرش ز‌نگ زده و گفته به تازگی عوامل داعش مردم رو تو خیابون آمپول می زنن و این آمپول ها سمیه و باعث مرگ‌ و بیماری! خیلی مواظب باشم که کسی تو خیابون بهمون آمپول نزنه خصوصا بچه ها رو!!!  



412

خیلی وقته که تصمیم گرفتم علاوه بر این که عیب و ایرادهای ظاهری هیچ کس رو به روش نیارم٬ وقتی هم از چیزی تو ظاهر طرف مقابلم خوشم میاد راحت و بدون حسادت و تنگ نظری بهش بگم و حس خوبم رو بهش منتقل کنم! و تا جایی که برام مقدور بوده این کارو کردم. مگر در مقابل کسایی که  سنخیت و صمیمیت زیادی باهاشون نداشتم و به نظرم چندان جالب نیومده که یهو برم به طرف بگم که مثلا فلان چیزتون خیلی قشنگه!

طبق همین قانون خود نوشته٬ تو دورهمی دوستانه چند روز پیش از رنگ موی ماهاگونی  سمیرا تعریف می کنم٬ از تتوی خوش حالت فاطمه٬٬ گردنبند خوشگل زینب٬ لباس شیک ریحانه٬ لاغر شدن نیلو٬ خوش نقشگی خونه صاحبخونه... و  عمیقا احساس می کنم حس خوبی که به طرف مقابلم منتقل می کنم چند برابرش به خودم برمی گرده!

 


حالا بر اساس میل شدید به ایجاد یک تغییر و تنوع اساسی که چند وقتیه مجددا در من پیدا شده٬ تصمیم گرفتم  رنگ موهامو عوض کنم. چون فعلا و تو این اوضاع٬ توان ایجاد تغییرات دیگه ای رو ندارم و فقط زورم به کله  ی خودم می رسه!  ولی تو انتخاب رنگ تردید دارم و وقتی تو گروه دوستانه تلگرام از همین دوستان عزیز در این باره نظر خواهی می کنم٬ اون ها هم با گفتن جملاتی نظیر این که تو پوستت خوبه و خودت خوشگلی و هر رنگی کنی بهت میاد٬ یه حس خوشایند  رو بهم منتقل می کنن! ( البته که همه بانوان محترمه مکرمه با شنیدن جملاتی از این قبیل خوش خوشانشون می شه!!!) در نتیجه من  الان یک‌ عدد گلی خودخوشگل پندار هستم که هنوزنتونسته تصمیم‌ بگیره موهاشو چه رنگی کنه!


411. اندر حکایت مشق نوشتن با اعمال شاقه

حالا که یه هفته اس گل پسر داره حروف رو یاد می گیره و مشقاش بیشتر شده و دیکته شب هم به تکالیفش اضافه شده٬ موقع مشق نوشتن تو خونه مون بساطی برپاست دیدنی! 

خانم کوچولو که علاقه وافری به جامدادی و کتاب و دفترهای برادرش داره و هر کتاب و دفتر دیگه ای براش بیارم بی خیال اونا نمی شه٬ همه مداد رنگی  ها رو پخش می کنه کف خونه و اگه یه لحظه غفلت کنی یه خط خطی اساسی یا به قول خودش نناشی وسط درس و مشق های گل پسر انجام می ده! بعد صدای جیغ و داد گل پسره و گریه خانم کوچولو و مغز پوکیده من! 

این در حالیه که گل پسر معمولا با طمانیه تمام و در واقع همون فس فس خودمون مشقاشو می نویسه و در نتیجه این پروسه اعصاب خرد کن روز به روز طولانی تر هم می شه و من نیازمند صبر و تحمل بیشتر!


و البته که خانم کوچولو با وجود همه وروجک بازی ها و خراب کاری های روز افزونش٬ مدام شیرین تر می شه! مخصوصا حالا که یاد گرفته جمله های سه کلمه ای بگه٬ تو خونه بچرخه و آواز بخونه و هر کس از در میاد تو بهش بلند سلام کنه!

وقتی خیلی اذیت می کنه و من در تلاشم برای قورت دادن عصبانیتم٬ می گم:«خانم کوچولو تو روحت صلوات!» ایشون هم می فرمایند: «اللهم محمد!!!»

410. در آرزوی کرسی

تو  این وضعیت که باپوشیدن کلی  لباس هم چنان سردمه و دست و پاهام یخ و اصلا دلم نمی خواد از زیر پتو بیرون بیام٬ خیلی شدید و عمیق دلم یه کرسی می خواد از نوع سنتی و اصیلش! واقعا ما به خودمون ظلم‌ کردیم که کرسی رو از زندگیامون حذف کردیم و خودمونو از لذت بی نظیرش محروم!

هم‌ چنان مشغول بافتن هستم. ژاکت گل پسر تموم شده و یه پیراهن‌ برای خانم کوچولو سرانداختم. امسال پرکارترین سال بافت من بوده! هر سال از پاییز شروع می کردم به بافت٬ امسال  از اواخر بهار! الان کلی کار بافتنی و قلاب بافی دارم که  می خوام بنا به درخواست بعضی خوانندگان عزیز عکساشونو بذارم ولی باید یه حال و حوصله ای دست بده بعد ان شاالله! 

یه لیوان شیر نسکافه داغ می خورم تا از این انجماد دربیام و شروع کنم به خوندن کتابی که یه دوست عزیز تو دور همی دوستانه دیروز همراه  کتابایی که قبلا ازم امانت گرفته بود و حالا پس آورده٬ برام‌ گذاشته...

409. این هوای پاییزی

این هوای خنک بارونی  و به معنای واقعی پاییزی یعنی یه کیف اساسی! صبح که گل پسر رو رسوندم مدرسه علی رغم تمام گفتگوهای ذهنی تو خونه ام که زود برمی گردم و دوباره می خوابم٬ دیدم نمی شه از این هوا گذشت! ماشین رو دم پارک بزرگ اون اطراف پارک کردم و یه نیم ساعتی پیاده روی کردم تا حالم جا بیاد! بعد هم خرید یک فقره نان بربری اعلا از بهترین نونوایی اون حوالی و  یک صبحانه خوش طعم  در جوار خانواده حال خوش رو تکمیل می کنه!

بساط صبحانه رو جمع می کنم و می رم سراغ کارهای روتین خونه. اون وقت این قدر احساس انرژی و قدرت بهم دست می ده که تصمیم می گیرم یه قورباغه زشت گنده رو قورت بدم: مرتب و جابجا کردن لباس های بچه ها و سر و سامون دادن به وضع فاجعه بار کمدشون! 

حالا فقط باید پاها رو انداخت روی هم و مشغول بافتنی بافتن شد! ژاکت گل پسرو که هفته پیش با اصرار و انتخاب خودش کامواهای مخملی رنگی رنگیش رو گرفتم٬ سر می اندازم...


+ التماس دعای فراوان دارم ازتون تو ایام محرم رفقا!



408

چند روز گذشته رو باید تو تاریخ زندگیم ثبت کنم. چون اولین سفر امسالمون که اولین مسافرت خانوادگی مون به شمال بود,خیلی غیر منتظره اتفاق افتاد! یعنی فقط خودمون چهار تا بودیم, برای اولین بار بدون حضور کلی آدم دیگه! البته که سفر دسته جمعی خوب و خاطره انگیزه اما وقتی همه سفرها دسته جمعی و شلوغ باشه, اون وقت یکی مثل من عقده ای می شه برای یه مسافرت خلوت که اختیار و برنامه ریزیت دست خودت باشه و مدام معطل دیگران نباشی و کلی کار نریزه سرت!

در اون سال های دور! که شازده اومده بود خواستگاری من, خیلی جدی گفته بود عاشق مسافرته و دلش میخواد بیشتر آخر هفته ها رو با هم دو نفری بریم شمال! و بالاخره این اتفاق بعد دوازده سال رخ داد که شازده بدقول نشه!!! فقط مساله اینه که به خاطر مشمول مرور زمان شدن ماجرا, دونفره مون شد چهارنفره!!!

با وجود این که از بیشتر سفرکوتاهمون تو بارون گذشت و نشد زیاد بیرون بریم  و جاده هم خیلی شلوغ و خسته کننده و در واقع بیشتر به اواخر شهریور شبیه بود تا اواسط مهر, اما واقعا به این سفر نیاز داشتیم تا یه بادی به کله مون بخوره و  حال و هوامون عوض بشه!



407

صبح ها پیاده گل پسر رو می برم مدرسه, اون که می ره و  خانوم کوچولو هم کنار باباش  خوابه, وقت آزاد کوتاه من شروع می شه!  تو خیابونای اطراف پیاده روی می کنم, تو سکوت و هوای دل انگیز صبح گاهی. می رم یه پارک کوچیک اون اطراف و با لوازم ورزشیش ورزش می کنم,. این گردش تنهایی صبحگاهی رو لازم داشتم! یه زمانی برای خودم که تو سکوت و آرامش راه برم و فکر کنم و لذت ببرم!  نون تازه می خرم یا سبزی خوردن و بر می گردم خونه. چایی می ذارم و یه چرخ تو خونه می زنم , کارهای لازم رو  انجام می دم و در همون حین به فایل های صوتی تو گوشیم _که بعد مدت ها فرصت پیدا کردم برای گوش کردنشون_ گوش می دم. بعد هم یه صبحانه تو سکوت و آرامش, بدون  نگرانی از مواردی مثل چپه شدن لیوان چاییم یا ریختن شکر و مربا! یعنی حتی دلم نمی خواد شازده رو بیدار کنم که یه وقت به آرامش موقتم خدشه وارد نشه!!!

اشتباه می کردم که از اومدن پاییز خوشحال نبودم!


+ از پنج شنبه به این طرف  ته دلم آشوبه. از سینما بر می گشتیم و داشتیم تو ماشین  شیرینی سالگرد عقدمون رو می خوردیم که خبر منا رو از رادیو شنیدم. نه طاقت باز کردن عکس و فیلم های مربوط به فاجعه رو دارم, نه خوندن و شنیدن کامل خبرهاش رو. حالم بد می شه و اشکم درمیاد. فقط لعنت می کنم مسببین این فاجعه رو و دعا برای تسلای دل خانواده های داغدار, شفای مجروحان و رسیدن خبری از مفقودین.

و البته که دردناک تر دیدن  حجم  نفمهی عده ایه که بی اعتنا به عمق فاجعه و داغی که به دل این همه از هم وطن هاشون مونده, فقط نمک روی زخم می پاشن...