835

ژاکت پوشیده و پتو پیچ شده نشستم جلوی تلویزیون که سریال ببینم! هر چند حس می کنم گرمای پتوی مخملی و نرم بنفش رنگ خانوم کوچولو در حد مطلوب جواب گو نیست. دلم گرمای شوفاژ رو می خواد‌ که بچسبم بهش و ذره ذره گرما بشینه تو تنم و سرما رو‌ بفرسته بیرون. این در کنار خرمالوی رسیده و درشتی که تو پیش دستی کنارمه یعنی حسابی پاییز شده!

تجربه حال و هوای پاییزی رو از صبح امروز با یه پیاده روی طولانی در پارک بزرگ نزدیک مدرسه خانوم کوچولو و خرد کردن برگ های زرد و خشک زیر پام شروع کردم. بعد این قدر هوا و منظره دلچسب بود که دیدم هیچ جوره دلم نمی خواد برگردم خونه! یه گوشه دنج روی چمن ها پیدا کردم، تکیه دادم به درخت و مشغول گوش کردن یکی از کلاس های مجازیم شدم تا زمان تعطیل شدن خانوم کوچولو رسید و با هم برگشتیم خونه.

حالا بدون گرمای شوفاژ و بخاری و مواردی از این دست، دل خوش کردم به گرمای چایی که بعد شام با گلاب دم‌ کردم‌. به این امید که در این شب سرد پاییزی تن و دلم رو با هم گرم‌ کنه!



832

شهریور ماه خوبی برام نبود، با از دست دادن سه عزیز _ بعد از عمو و دوست عزیزم، یک زن جوان از اقوام شازده که رابطه صمیمانه ای با هم داشتیم_،  رفت و آمدهای مکرر به بهشت زهرا که در عمر سی و هفت ساله ام بی سابقه بود و تمام لحظاتی که اندوه و اشک من رو در خودشون غرق کردن...

اما حالا با شروع مهر و اومدن حال و هوای پاییز امید دارم روزهای بهتر و شادتری در پیش باشه. دوست عزیزی بعد مدت ها مهمانم بود وسط سر و صدا و شلوغی بچه ها، کلی حرف زدیم و درددل کردیم، درددل هایی که فقط برای اون می تونستم بگم چون با وضعیتی مشابه من به شدت درگیره و بعدش کلی سبک شدم و بار ذهنی و عذاب وجدانم کم شد.
همراه درددل ها بافتنی بافتیم! من مشغول بافت ژاکت کلاهدار آبی رنگی که هفته قبل سفارش گرفتم بودم و اون برای شوهرش یه جلیقه سر انداخت. اون وسط ها یه مدل بافت جدید هم آموزش دادم!
و فردا که می خوایم برای داداش کوچیکه بریم خواستگاری رسمی و معارفه دو خانواده تا ان شاالله به میمنت و مبارکی ته تغاری خانواده رو هم بفرستیم سر خونه زندگیش!
صدای تق تق میل های بافتنی، عطر دل انگیز چای هل دار همراه دیدن سریال بعد از یک روز پرمشغله، حال و هوای اولین شب پاییزی منه. پاییزی که امیدوارم با آرامش و حال خوب پیش بره...

830

دیروز واسه مامان که مریض شده و تو این اوضاع احتمال دیگه ای جز کرونا نمی شه براش در نظر گرفت چند مدل غذا پختم و بردم. بعدش رفتیم خونه یکی از اقوام شازده که هفته قبل یک دفعه ای سکته کرده و از دنیا رفته و نشده بود  تشییع جنازه بریم، برای سر سلامتی و تسلیت گفتن به خانواده اش و کلی درددل ازشون شنیدیم. برای یکی از دوستام که کرونا به شدت درگیرش کرده و چند روزه تو آی سی یو بستری شده، انواع ختم ها و دعاها رو با بقیه دوستان می خونیم تا خدا به خانواده و سه تا بچه کوچیکش رحم کنه و هر چه زودتر حالش خوب بشه. و امروز صبح هم اولین خبری که گرفتم فوت عموی بزرگم به خاطر ابتلا به کرونا بود.

دور و اطراف پر از خبر بیماری و مرگ شده و همه این ها یادآوری می کنه دنیا خیلی بی اعتباره و مرگ خیلی نزدیک! این جور خبرها جدای از غمگینی و حال بدش باعث می شه بیشتر و عمیق تر فکر کنم، کمی از روزمرگی جدا بشم و در احوالات خودم دقیق بشم. چیزی که تو این وانفسای دنیا خیلی لازم دارم...


ممنون می شم روح عموی من رو به صلوات و فاتحه ای مهمون کنید.



827

امشب سومین شبیه که یک جیرجیرک تنها زیر پنجره اتاق خوابمون آواز می خونه و صداش حس آرامش بخش عجیبی داره! دوست دارم چشم هام رو ببندم و با پس زمینه آوازش حس سفر، حس طبیعت، حس بچگی و حس هایی از این قبیل رو تو ذهنم مرور کنم.
خب جیرجیرک تنها با تشکر از این که رنگ جدیدی به شب هام پاشیدی تقاضا دارم مکان فعلیت رو تا مدت های مدیدی ترک نکنی!

813

از لحاظ روحی به شدت نیاز دارم برم یه آرایشگاه شیک و خفن و یه تغییر درست و حسابی تو موهام که حدود سه ساله تغییر خاصی از جهت رنگ و اندازه نداشته ایجاد کنم! هایلایت یا بالیاژ یا حداقل یه رنگ خیلی خاص و قشنگ.

 اما متأسفانه جیبم در این مورد نظر مساعدی نداره که هیچ، حرف های زشتی هم بهم می زنه!

قابل ذکره از جهت روحی به خیلی چیزای مهم تر دیگه نیاز دارم، این دم دستی ترینشونه که حتی این هم قابلیت اجرا نداره!!!


برم تو افق محو بشم...


809

دارم آروم ترین شب هفته رو تجربه می کنم. بچه ها بعد از چند شب دیر _خیلی دیر!_ خوابیدن، در اثر خستگی و از اون مهم‌تر تشر زدن های شازده که بعد چند شب برگشته خونه، زودتر از شب های قبل خوابیدن و خود شازده هم از خستگی بیهوش شده!

من مفاتیح باز کردم و دعای مجیر خوندم. بعد اومدم تو آشپزخونه مشغول تمیز کاری و درست کردن سحری شدم، به خواست بچه ها ماکارونی. پیاز و گوشت و رب رو تفت دادم و بهشون نمک و ادویه زدم، آب رو گذاشتم جوش بیاد و ماکارونی ها رو نصف کردم ریختم تو قابلمه و حین انجام کارام هی زیر لب زمزمه کردم یا امام حسن مجتبی، یا کریم اهل بیت، درددل گفتم و هر دعای خیری به ذهنم خطور کرد برای همه مردم خواستم، به امید اجابت و یه حال خوب برای دلای همه مون.


یا امام حسن مجتبی یا کریم اهل بیت مددی...


عیدتون مبارک رفقا! التماس دعا.

804

قبل ترها فکر می کردم سال خوب سالیه که پر از اتفاقات قشنگ و هیجان انگیز باشه، مثل ازدواج نزدیکان، تولد یک نوزاد، یک سفر خاطره انگیز و مواردی از این قبیل. 

 ناگفته واضحه که سال هزار و سیصد نود و نه شمسی از این جهات سال خوبی نبود! با وجود بیماری کرونا و تمام تبعاتش _مثل به ثمر رسوندن یک بچه کلاس اولی با آموزش مجازی! که باز هم جای شکر داره که برای ما در همین حد بود._ ادامه تورم کمرشکن برای سومین سال متوالی، تغییر مجدد وضعیت کاری شازده و کم شدن حضورش، وضعیت واقعا بغرنجی که در خانواده ام اتفاق افتاد، تغییر منش و  رفتارهای تعجب آوری که در بعضی از اطرافیان دیدم و کلی مسأله ریز و درشت دیگه چکیده سال گذشته بود! البته از حق نگذریم چیزهای دلخوش کنکی هم بود. مثل همراهی دوستان خوب، چیزهای خوبی که به یمن فراغت ایام کرونا یاد گرفتم و از همه مهم تر دلگرمیم به همراهی و درک شازده تو مسایل بغرنج خانوادگی...

نمی تونم بگم سالی که گذشت سال بدی بود اما سال سختی بود، خیلی سخت! سختی های که به طور عینی یادم داد دنیا خیلی غیر قابل پیش بینی و غیر قابل دل بستنه و باید نگاهم رو به زندگی، از حد دنیا و مسایلش بالا و بالاتر ببرم.

با همه این احوال، به سال پیش رو و بهتر و قشنگ‌ تر بودنش نسبت به سال قبل امید دارم و آدمی به امیده که زنده اس!

و با اندکی تاخیر سال نو مبارک رفقا، صد سال به از این سال ها!




802

‌هر چند دیرتر از همیشه، ولی بالاخره از دیروز پروژه خونه تکونی رو شروع کردم! جمعه شب بعد کلی کلنجار رفتن با بی حوصلگی و فکر و خیال، به خودم گفته بودم باید فردا بری سراغ خونه تکونی. این که در ایام عید دید و بازدیدی در کار نیست به کنار، از نظر روحی بهش نیاز داشتم تا حال و هوام عوض بشه، فکر و خیالم کم بشه و آرامش پیدا کنم! 
‌ اول قصدم فقط شستن پرده اتاق ها و تمیز کردن شیشه هاشون بود اما کار تا نظافت اساسی هر دو اتاق و سرویس بهداشتی و قسمت هایی از هال پیش رفت و به شستن قالیچه ها در حمام قبل از شستن خود چرک و چپولم رسید تا بالاخره دقایقی بعد از نیمه شب در حالی که به خودم می گفتم: بسه دیگه! حالا هیچ کس با جایزه منتظرت نیست که برای انجام کار بیشتر بهت تقدیم کنه، دست خودم رو گرفتم روی مبل نشوندم، یه لیوان چای گلاب ریختم و یه فیلم گذاشتم تا در سکوت شبانه ببینم و استراحت کنم!
‌شب خوابیدن در اتاقی پر از تمیزی و  تختی که ملافه هاش بوی پودر صابون می ده، اونم با یک بدن له و لورده از کار زیاد از جمله لذت های کم نظیر دنیاست که دیشب شانس تجربه کردنش رو داشتم و خدا رو شکر کردم بابت داشتن خونه ای که باید تمیزش کنم و سلامتی و توانی که بتونم با دستای خودم کارای خونه ام رو انجام بدم...

798

اسفند سال گذشته که تازه خبر ورود کرونا به ایران اومده بود و تصورمون این بود که تا چند ماه آینده قضیه تموم می شه و ناراحتی مون از جمع شدن بساط نوروز و خرید و عید دیدنی  بود، هیچ فکر نمی کردیم که اسفند سال بعد هم همین بساط باشه، کرونا شرش رو که کم‌ نکرده باشه هیچ، ورژن جهش یافته اش هم اومده باشه!
بله، کار دنیا همین قدر غیر قابل پیش بینیه و این از یک طرف_ در کنار وضعیتی که اخیرا در خانواده ام به وجود اومده و تا چند وقت قبل اصلا فکرش رو هم نمی کردم_ نگرانم می کنه و یه رگه هایی از ترس به دلم می اندازه که این دنیای وانفسا چه قدر ماجرای غیر قابل پیش بینی دیگه تو آستینش داره که می خواد برام رو کنه، و از یک طرف دیگه یه جورایی آسودگی خاطر بهم می ده که وقتی خیلی چیزها معلوم و قابل پیش بینی نیست بابت مسایلی که باهاشون درگیرم زیاد غم و غصه به دلم‌ راه ندم و صبوری کنم، شاید اصلا خیلی از دغدغه‌ها و نگرانی هام اتفاق نیافتن!
اسفند پارسال به خودم قول داده بودم عوض این اسفندی که به جای چرخیدن تو خیابون ها و کیف کردن از نزدیک شدن بهار و خرید ملزومات شب عید تو خونه می مونم، از اسفند بعد حسابی لذت ببرم و تو خونه بند نشم! اما این اسفند رو هم خونه نشینم ولی با آرامش و پذیرشی خیلی بیشتر از سال گذشته و این یک سال کرونایی و درس ها و تجربه هاش رو برای خودم مرور می کنم. سالی که با همه سختی ها و تفاوت هاش، به من  که عمیقاً خسته بودم، فرصتی برای فراغت، آرامش، فکر کردن و به حال خود بودن داد...

794

 یکی از قوی ترین و بی دردسرترین راه‌ها برای خوشحالی، استفاده از قدرت جادویی تمیزیه! همین که با لگن آب و شامپو افتادم به جون مبل ها و بعد هر لکه ای رو که با چشم غیرمسلح روی فرش ها دیدم تمیز کردم و یه جارو و تی اساسی هم کشیدم، انگار راه نفس خونه باز شد و کلی انرژی منفی ریخت بیرون! حالا سرخوش از بوی شامپو فرش که تو فضا پخشه و دیدن همه چیز که انگار از تمیزی برق می زنه حالم خیلی بهتر و اعصابم خیلی آروم تر از قبله!
دلم می خواد یه تغییراتی تو خونه  بدم، بعضی وسایل رو عوض کنم و یه سری جینگولجات بخرم،  اما امان و صد امان از گرونی که حسابی دست و بالم رو بسته و باید به  همین تمیزی دلپذیر که به دستان توانمند خودم ایجاد کردم دل خوش باشم!
اخیرا مقداری اقدامات شخصی هم برای خودم داشتم، پیش یه متخصص طب سوزنی می رم و دوباره ورزش کردن رو شروع کردم. یه تصمیماتی هم برای تغییر در شکل و شمایل موهام دارم و مشغول بررسی با دیدن عکس و گرفتن ایده از اینستاگرامم تا بتونم تصمیمم رو قطعی کنم._ هنوز این احتمال رو می دم که پشیمون بشم و بذارم موهام همین طور بلند و مشکی بمونه!_
این جور اقدامات هم لزوما از سر دلخوشی نیست! وقتی نمی تونم هیچ انرژی مثبت و حال خوشی از نزدیکان دریافت کنم و همه شون درگیر مشکلات و گرفتاری هاشون هستن، فهمیدم که فقط و فقط خودمم که می تونم تو این روزگار وانفسا به داد خودم برسم و حال خودم‌ رو خوب نگه دارم! 

الهی به امید تو!