نه مثل یلدای پارسال که همه فامیل خونه مامانی جمع شده بودیم، سبزی پلو ماهی خورده بودیم و تا آخر شب گفته و خندیده بودیم، نه شبیه یلدای خاطره انگیز دو سال قبل که با رفقای جان شمال بودیم ، یه بساط یلدای درست و حسابی چیده و حسابی خوش گذرونده بودیم، نه مثل یلدای سه سال پیش که با دست و جیغ و هورا برای زن داداش کوچیکه که تازه عروسمون شده بود بساط شب چله ای برده بودیم و نه مثل هیچ کدوم از یلداهای دیگه، یلدای امسال فقط من بودم و بچه ها!
از چند روز قبل حس دلگیری یلدای تنهایی افتاده بود به جونم و هیچ انگیزه و حس و حال خاصی براش تو خودم پیدا نمی کردم و طبعا برنامه ای هم نداشتم، اما از عصر یه ندای درونی که نمی دونم یهو از کجا سر و کله اش پیدا شده بود، مدام بهم می گفت که یلدا یه شبه و همین که بچه هات کنارتن خیلی خوبه و یه تکونی به خودت بده و یه شب خاطره انگیز درست کن و ... خلاصه این قدر تو گوش من خوند که دست به کار شدم! به درخواست بچه ها برای شام ماکارونی پختم و بعد هم کیک کاکائویی، ژله انار و دسر کدو حلوایی درست کردم و همراه میوه و تخمه یه میز کوچیک سه نفره چیدیم، لباس خوشگل تنمون کردیم،عکس گرفتیم، خوراکی خوردیم و این چنین یلدای خود را پاس داشتیم!
کاش که تا یلدای سال آینده اوضاع جهان به سامان شده باشه...
رانندگی آخر شب، تو اتوبان های خلوت تهران، با صدای ملایم موزیک از اون چیزایی که ذهنم رو آروم می کنه. هر چند که امشب دلم میخواست فقط از غرب به شرق تهران نرونم، اون قدر برم و برم که صدای دنگ دنگ تو مغزم آروم بشه...
اصلش اینه که بزرگترا باید تکیه گاه باشن، مایه آرامش و دل خوشی، کمک حال و غمخوار، و وای به وقتی که همه این ها بر عکس بشه! اون وقت انگار دنیا زیر و رو شده و هر کاری میکنی هیچ چی سر جای خودش نیست...
خوبی دنیا به اینه که هیچ کدوم از مشکلات و ناراحتی هاش موندگار نیست و همه مصیبت هاش یا بالاخره یه روزی تموم میشه یا دردش آروم تر. این چیزیه که این تو روزا که آمار مبتلایان و درگذشتگان از کرونا، قیمت ها، مشکلات اقتصادی و ناراحتی های خانوادگی همین جور بیشتر و بیشتر می ره، مدام تو ذهنم میارم، بهش فکر می کنم، براش شاهد مثال ردیف می کنم و به خودم می گم این نیز بگذرد!
ننوشتن این مدت برای اینه که چندین ساعت در روز به به خاطر کلاس ها و تکالیف بچه ها گوشیم در اختیارم نیست و از اون مهم تر این قدر همه چیز تکراری شده که معمولا چیز جالبی که بهم انگیزه نوشتن بده و حالت غر زدن نداشته باشه، پیدا نمی کنم!
بوی بارون که از لای پنجره باز بیاد تو خونه، هوا نیمه تاریک بشه و اون قدری خنک که دلت بخواد خودت رو لای پتو بپیچی، یعنی پاییز اومده! تو هفتمین روز از هفتمین ماه سال!
باید با نفس های عمیق بوی پاییز رو بلعید و رفت به استقبال حال خوش. حتی اگه مثل الان من حس و حال انجام هیچ کاری هم نباشه، می شه دراز کشیده زیر پتو ازش لذت برد!