خدای مهربون من..

خدایا

تو می دونی که حالم بد بود، خیلی بد.اون قدر که دوست داشتم بمیرم، نباشم... می ترسیدم از خودم، از اون همه بغض و نفرتم...

تا صبح نخوابیدم. دل آشوب و پریشون. یهو دیدم دارم وضو می گیرم و سجاده پهن می کنم . دو رکعت نماز و سر رو سجاده گذاشتن و هق هق گریه. باز شد اون بغض لعنتی... بهت گفتم دلم برات تنگ شده... بغلم کن، محکم بغلم کن... بذار حست کنم. بذار پر از تو بشم... صورتم خیس بود. صدای اذان اومد...و من گرمای آغوشتو حس کردم...

یادم اومد آزار دهنده تر از هر چیز دیگه  اینه که نزدیکی تو رو حس نکنم. یادم اومد تویی  که  می تونی تو اوج غصه  شادی بدی و تو اوج پریشونی آرامش...

ممنون که یادم انداختی، ممنون که کنارم هستی، ممنون که این همه مهربونی....

 خواستم این حسو ثبتش کنم که  یادم نره، که هر وقت پریشون و پر غصه شدم یادم باشه  آغوش گرم تو هست...



شب آرزوها

خدایا

امشب، شب آرزوها

این بنده ات که از پارسال همین موقع فقط سیاهی رو سیاهی های قلبش گذاشته

که هی ازت دور شده

که خیلی شرمنده اس ...

ازت می خواد دلشو به خودت نزدیک کنی،خیلی نزدیک

اون قدر که دلش پر بشه از تو، فقط خودت

تو که باشی همه چی هست...



 انشاالله همه تون حاجت روا بشین.

التماس دعا


معضل مویی!

یه دو سالی هست من یه معضلی پیدا کردم که خیلی مسخره اس ولی دیگه داره اعصابم رو خرد می کنه! اونم حساسیت عجیب و غریبیه که رو موهام پیدا کردم یعنی هر کاری می کنم از موهام خوشم نمیاد!!! قبل از این هم زیاد به موهام ور می رفتم و هر از گاهی محض تنوع یه بلایی سرش میاوردم ولی تو این دو سال این روند شدیدتر و عجیب تر شده! طوری که هر دو سه ماه یک بار و حتی زودتر رنگ موهامو عوض می کنم. گاهی که از اول خوشم نمیاد و دوباره رنگ ساژش می کنم، گاهی هم که خوشم میاد بعد چند بار شستشو احساس می کنم حالت اولیه اش رو از دست داده و به قرمزی می زنه! خلاصه اش اینه که من معضل احساس مداوم قرمز بودن مو رو دارم! حالا اینو بذارین کنار این که من موهام خشکه و در اثر این همه رنگ کردن پاییناش گره گره میشه و مجبورم هر چند ماه یه بار یه کم  کوتاهشون کنم. این آرایشگرها هم که ماشاالله دستشون به کم نمی ره! بهشون میگی یه سانت کوتاه کن حداقل یه وجب از موهاتو به باد می دن! منم چون کلا موی بلند رو بیشتر از کوتاه دوست دارم هر بار چند روز بعد از آرایشگاه رفتن، حسرت موهای از دست رفته ام میاد سراغم! انواع و اقسام رنگ ها و مارک های مختلف رنگ رو امتحان کردم. از دودی و زیتونی بگیر تا فندقی و ماهاگونی! هیچ کدوم کامل به دلم نمی شینه چون بعد یه مدت تغییر رنگ می ده و دیگه خوشم نمیاد! چند بار جدی به دکلره فکر کردم تا قرمزی موهام از بین بره و هر رنگی روش قشنگ بشه ولی خشکی موهام و دردسر دراومدن ریشه منصرفم کرده! از مش هم زیاد خوشم نمیاد یعنی زود دلمو می زنه! دلم می خواد بافت مکزیکی رو امتحان کنم که هم یه چیز جدید باشه و هم اندازه موهام بلند بشه ولی شازده خیلی مخالفه! میگم می رم می بافم اگه خوشت نیومد باز می کنم! میگه من می دونم خوب نمی شه! مگه عقلت کمه بری کلی پول بدی ببافی بعد بازش کنی؟! چند روز دیگه هم عروسی دعوتیم و من نه از رنگ فعلی موهام خوشم میاد نه از اندازه شون و اصلا نمی دونم چی کار کنم؟!

خیلی مسخره اس که این همه مشکل مهم تو دنیا وجود داره اون وقت معضل من شده این؟!!!



پ.ن1: یکی از سه قلوها امروز مرخص شد! اونی که زردی داشت.


پ.ن2: قضیه جراحی بینی پسر عمه ام رو که یادتونه؟ امروز بهم زنگ زد و گفت صبح از نظام پزشکی باهاش تماس گرفتن و گفتن چون از دکتر فلانی چند تا شکایت شده می خوایم یه جلسه بذاریم و به قضیه رسیدگی کنیم. اگه مایلین حضور داشته باشین. پسر عمه ام خودش به نظام پزشکی شکایت نکرده بود ولی اون دختر و پسره که وضعیتشون خیلی وخیم بود شکایت کرده بودن. واقعا امیدوارم پروانه طبابتش باطل بشه که این جوری با زندگی مردم بازی کرده و از همه مهم تر برای این که نتونه دیگه چنین بلایی سر کسی بیاره...


عمه گلابتون ضربدر سه!

بالاخره سه قلوهای برادرم به دنیا اومدن و بنده یه عمه سه طبقه بسیار شادم الان!!!


وزن هر سه بین 2 کیلو تا 2 کیلو و صد گرمه. حال همه شون خوبه ولی دو تاشون، دختره و یکی از پسرها، چون هنوز شش هاشون کامل باز نشده و برای نفس گرفتن موقع  شیر خوردن مشکل دارن، تحت مراقبتن و احتمال داره چند روزی تو بیمارستان بمونن. مامانشون هم خوبه ولی به شدت دلتنگ و دل نگران اون دو تاس!

من هنوز ندیدمشون. بیمارستان به ما خیلی دور و بدمسیره. قرار بود با شازده بریم ولی براش کار پیش اومد و نیومد،منم نتونستم برم. هر چند که به شدت مشتاق دیدارم و از صبح مدام از مامان و داداشم خبر گرفتم!

دوستانی که عکس خواسته بودین من هنوز عکسی ازشون ندارم! هر وقت گرفتم میذارم!

هنوز دقیقا نمی دونم احساسم چیه! صبح که به داداشم زنگ زدم و گفت به دنیا اومدن و سالمن بغض کردم و با اشک تبریک گفتم! حالا نمی دونم ببینمشون چی کار می کنم؟! خیلی دلم می خواد بغلشون کنم و به خودم بچسبونمشون!


مدل جدید زندگی!

حالا که اوضاع کاسبی به شدت کساده و تقریبا خونه نشین شدم، افتادم رو دور کدبانو گری و خانه داری! یه روز آش می پزم، یه روز باقالی پاک می کنم، فرداش کوفته شوید باقالی درست می کنم... خلاصه که عالمیه! کلی از استعدادهای ناشناخته ام رو دارم کشف می کنم!

امروز گل پسر رو بعد یه هفته بردم مهد. درسته که من فعلا خونه ام ولی گل پسر چون تازه عادت کرده و از مهد خوشش اومده،می ترسم اگه مرتب نبرمش دوباره دچار مشکل بشم. بعدش هم رفتم پارک برای ورزش و پیاده روی. یه هفته اس حال رژیم ندارم، در نتیجه باید ورزش کنم که زحماتم به باد نره! از اون جا رفتم تره بار. برای شازده باقالی گرفتم که بپزم، برای خودم گوجه سبز، برای گل پسر موز و یه سری چیز دیگه! هن و هن کنان خودم و خریدها رو تا خونه کشوندم و شدیدا جای خالی گیگول رو احساس کردم!

فعلا تا دوباره کار و کاسبی رونق بگیره باید همین شیوه رو داشته باشم تا حوصله ام سر نره و تو خونه افسرده نشم! اینم یه مدل زندگیه که قبلا زیاد تجربه اش نکردم ولی حالا خیلی خوشم اومده!

دیروز رفتم خونه داداشم. سیسمونی سه قلوها رو دیدم و لباس هایی که مامانم براشون گرفته بود تو کمدا گذاشتم. بماند که چه قدر قربون صدقه شون رفتم و از خودم ذوق در کردم! زن برادرم برای هفته آینده وقت زایمان داره و دیگه احتمالا کار جدیدم می شه کمک برای نگهداری سه قلوها!!!


پ.ن: دیشب یه قضیه ای که یه ماهی بود ناراحتم می کرد، به خیر و خوشی تموم شد.خدایا ممنون.

خیالات امروز من...

اگه بهم نخندین می خوام اعتراف کنم که امروز به طرز غریبی دلم می خواست یه زن خونه دار بودم که با شوهرم و سه تا بچه هام تو یه خونه حیاط دار کوچیک ساده تو یه محله قدیمی زندگی می کردیم. صبح ها که از خواب بیدار می شدم می رفتم نون تازه و شیر و سبزی خوردن و بادمجون می خریدم و تو راه با همسایه ها احوال پرسی می کردم. رو تخت گوشه حیاط با  آقای خونه و بچه ها صبحونه می خوردیم و راهیشون می کردم. بچه کوچیکه تو خونه می موند و بقیه با باباشون می رفتن مدرسه.

ظرفای صبحانه رو که می شستم چند تا از زنای همسایه میومدن با هم سبزی پاک می کردیم و بادمجون پوست می کندیم. از این در و اون در حرف می زدیم و درد دل می کردیم. بچه هامون کنار حوض کوچک حیاط بازی می کردن و خودشونو خیس آب می کردن. چند تا ذلیل مرده نثارشون می کردیم و لباساشونو عوض می کردیم! سبزی ها رو کنار حوض می شستیم و همسایه ها می رفتن. بعد یه میزرا قاسمی اساسی برای ناهار آماده می کردم، خونه رو مرتب می کردم و می نشستم منتظر آقای خونه و بچه ها. سفره ناهار رو پهن می کردم و بعد خوردن غذا از سماور چایی می ریختم. سفره رو که جمع می کردم رختخواب ها رو تو اتاق پهن می کردم و همه یه چرتی می زدیم.

عصر آقای خونه دوباره بر می گشت مغازه و من خورشت شام رو بار می ذاشتم، باغچه رو آب می دادم و بعد دست بچه ها رو می گرفتم می رفتیم پارک سر خیابون، بستنی و پف فیل می خوردیم. بچه ها بازی می کردن و من تماشا.

آقای خونه سر شب بر می گشت با چند تا کیسه خرید. چیزایی که خریده بود رو جابجا می کردم و با بچه ها سفره شامو می انداختیم. بعدش به پشتی تکیه می دادیم، میوه و چایی می خوردیم، چند تا سریال آبکی می دیدیم، رختخواب ها رو تو ایوون پهن می کردیم و یه خواب شیرین بدون هیچ فکر و خیالی...

 چی می شه که ما زن های امروزی بعد این همه تلاش و درس خوندن و ...برای این که به یه جایی برسیم و مستقل باشیم و  همه فکر و ذکرمون شوهر و بچه و کار خونه نباشه، گاهی این قدر دلمون لک می زنه برای این که یه زن خونه نشین ساده و معمولی باشیم که استرس و دغدغه کار و درس و مشکلاتش رو نداره، برای چیزی که این همه سعی کردیم نباشیم... اصلا راه درستی انتخاب کردیم؟؟؟



یک ورژن از آرامش

یک بعد از ظهر روز تعطیل که پدر و پسر خوابن، یعنی سکوت و آرامش کامل...

...و یک وبگردی درست و حسابی!


حس خوشایند خوش اندامی!

چه قدر خوشاینده که وقتی می رم روی ترازو، دیگه اون عدد 7 عذاب آور رو کنار وزنم نمی بینم.

که برخلاف چند ماه قبل زیاد خوردن اذیتم می کنه نه کم خوردن. که اثر چندانی از اون شکم قلنبه نمونده و شلوارام گشاد شده...

این حس دلپذیر هلم می ده به سمت این که لباس های جدید بخرم، یه رنگ موی متفاوت رو امتحان کنم و بعد مدت ها هوس لاک زدن به سرم بزنه!



چه قدر بعضی از این بانک ها نامردن! نمی ذارن آدم یواشکی بره خرید! کارت بانک شازده پیشم بود تا خریدام تموم شد و پامو از مغازه گذاشتم بیرون بهم زنگ زد که کجایی؟ چی خریدی این همه؟! بعد یادم افتاد بانکش لطف می کنه به محض برداشت از حساب پیامک می فرسته! منم سریع اعتراف کردم! می خواستم شب که اومد خونه یواش یواش بهش بگم هول نکنه، بانکه نذاشت!