727

 امروز در بیست و یکمین روز از فروردین ماه سال هزار و سیصد و نود و نه هجری شمسی، سی و شش ساله شدم! 

قاعدتا تولد من تو بهاره اما امسال با این سرمای هوا و برفی که اومد حسابی زمستونی شده! یه تجربه متفاوت از روز تولد. البته فقط از جهت وضعیت آب و هوا متفاوته وگرنه از جهت نبود هدیه و جشن و سورپرایز کاملا مثل سال های قبله!!! 

723

قبل این که مد بشه تو روزگار قرنطینه مردم نون و کیک و شیرینی خونگی بپزن و آرد متاع کم یاب بشه، کیک و نون می پختم اساسی! اما حالا که همه افتادن تو این کار، من هیچ جوره حوصله شو ندارم! کیک پختن که بعد از سوختن همزنم حدود یک سال و اندی قبل موقع زدن آخرین مراحل خامه کیک تولد شازده، از سرم افتاد. بعدش نه با این قیمت های فضایی رغبت کردم سراغ خرید همزن جدید برم نه این که استفاده از غذاساز به عنوان همزن اون جوری که می خواستم جواب داد. ولی هر از گاهی سراغ پخت نون می رفتم و نون های خوبی از کار در می آوردم. اما تو همین روزها که نونوایی های محل بسیار شلوغن و نون های بسته بندی هم زود تموم می شن و از روی نیاز رفتم سراغ نون پختن، نتیجه کار شد یه نون سفت و خمیر و غیر قابل خوردن! همون نونی که قبل قرنطینه چند باری درست کرده بودم و خیلی هم خوش طعم و نرم و لطیف شده بود! در نتیجه نون نازنین با کمتل تاسف درسته روانه سطل زباله شد! چند روز پیش هم با دستور العمل یه دوست حرفه ای و به خواست شازده، سوهان عسلی درست کردم و با این که سعی کردم تمام نکات رو خوب رعایت کنم  نتیجه شد سوهانی که طعمش به تلخی می زد و معلوم شد شکرش بیش از حد روی حرارت مونده!
اینا به کنار، کلا چند ماهه که حس و حال آشپزیم کم شده و به نظرم خیلی وقتا غذاهام طعم و مزه قبل رو نداره! نمی دونم چی به سر آشپز درونم اومده و اون غذاها و کیک ها و نون های خوش مزه ای که همه ازش تعریف می کردن چرا دیگه از زیر دستم بیرون نمیان؟!
بی صبرانه منتظر روزی هستم که آشپز درونم بعد از مدتی استراحت با قدرت ظاهر بشه و کارا رو در دست بگیره! 

720

در رو باز کرده بودم که کیسه های خرید رو از شازده بگیرم که پیرزن همسایه واحد روبرویی هم با شنیدن صدای ما درو باز کرد _خانم حدودا هشتاد ساله ای که سال ها پیش شوهرش فوت کرده و بچه ای هم نداره، بیشتر از پنج ساله همسایه مونه و یکی از سرگرمی هاش تماشای ما و حرف زدن باهامون دم دره! _ بعد از سلام و احوال پرسی های معمول و صدا زدن بچه ها که بیاین ببینمتون، یهو با یه نگاه پر از اشتیاق و البته حسرت زل زد به من و شازده و از ته دل گفت خدا برای هم نگهتون داره و سالها با خوبی و خوشی با هم زندگی کنین. بعد هم برامون ماشاالله خوند و فوت کرد سمتمون! اون حالت نگاه و لحنش باعث شد حس کنم خیلی خوشبختم، این که داشتن خانواده ای که کنارشون زندگی می کنم نعمت خیلی بزرگیه!

راستش دیدن تنهایی این خانم و آلزایمری که این اواخر دچارش شد و روز به روز هم بدتر می‌شه_ همین هفته گذشته دو بار کلیداشو گم کرده و شازده در رو براش باز کرده_ من رو بابت آینده نگران می کنم. نگران روزهایی که جوونی و سلامتی می ره و شاید دیگه هیچ کدوم از اعضای خانواده ام کنارم نباشن...


از اتاق فرمان اشاره می شه شما ببین اول از این کرونا جون سالم به در می بری یا نه، بعد راجع به آینده های دور فکر کن!



719

این درست که وضعیت فعلی کشور و اصلا دنیا، بحرانی نگران کننده و غم ناکه، اما راستش از این که نوروز امسال مجبور به عید دیدنی رفتن های پشت هم و بعضا کسل کننده که خیلی هاش بدون برنامه ریزی از جانب ما و با برنامه یهویی خانواده شازده انجام می شد و هیچ بازدیدی هم در پی نداشت نیستم، یه جورایی خوشحالم! هم چنین از این که لازم نیست با شازده به خاطر رفتن به گردش و تفریح کش و واکش داشته باشم و کلی معطل بشم و از اعضای خانواده خواهش کنم به موقع حاضر بشن، آرامش زیادی رو حس می کنم!  
حالا که می دونم امکان رفتن به هیچ جا نیست و کلا باید تو خونه باشیم، نه حرص و جوشی در کاره، نه معطلی و بی برنامه گی! این برای منی که سال هاس تلاش کردم تعطیلات نوروزیم لذت بخش و مفید باشه اما هرسال بیشتر برنامه هام عملی نشده و تعطیلات اون قدری که می خواستم برام لذت بخش نبوده حس خوبی داره! حداقلش اینه که تو خونه برنامه ام دست خودمه و از بین تفریحات ممکن در این شرایط، کارایی رو که دوست دارم انجام می دم! 

716

 ساعت‌هایی از بعدازظهر خونه ما شبیه مدرسه می شه، گل پسر می ره سراغ لپ تاپ، تکالیفش رو از سایت مدرسه برمی داره، می نویسه و می ده به من تا چک کنم و عکس بگیرم بفرستم برای معلم ها. من و خانوم کوچولو هم می ریم سراغ گوشیم، کانال مدرسه رو باز می کنم و می ریم عکس و ویس هایی که معلمشون فرستاده تا انجامشون بدیم. کارهای پیش دبستان خانوم کوچولو که بیشتر شامل نقاشی و کاردستی و اوریگامیه، یه جورایی برای منم جذاب و سرگرم کننده اس!
این روزا فرصت زیادی برای وقت گذروندن با بچه ها هست و انجام این مدل کارها هم یه جورشه. در کنارش شروع کردم به خوندن مجموعه کتاب های تربیتی «من دیگر ما» از طاقچه که خیلی وقته تو فکر خوندنش بودم.
دارم تلاشم رو می کنم که این روزا رو به شکل یه فرصت خاص ببینم برای انجام کارهای متفاوت. کارهایی که قبلا دوست داشتم انجام بدم اما فرصت یا حوصله اش پیش نیومده بود. یه فرصت برای فکر کردن درست و حسابی، تا نذارم ناراحتی و استرس شرایط به وجود اومده بهم غلبه کنه. این روزها هم روزهای جنگ با کروناس و هم روزهای جنگ با ترس و نا امیدی! روزهایی که مثل خیلی روزهای سخت دیگه ای که قبل از این بودن، بالاخره می گذرن و تموم می شن... 

711

به بچه ها گفته بودم ماه رجبه و امشب خدا دعاها رو مستجاب می کنه. گفتم خیلی دعا کنین! خانوم کوچولو پرسید چه دعایی؟ جواب دادم دعاهای خوب، از خدا چیزای خوب بخواین و برای همه دعا کنین. یه کم بعد صداشون رو از تو اتاقشون شنیدم. خانوم کوچولو دعا می کرد و گل پسر آمین می گفت:

خدایا دعا می کنم امام زمان زود بیاد.

خدایا دعا می کنم دوستام مریض نشن.

کرونا بمیره!

داداشم زودتر بره دانشگاه!

من زودتر برم کلاس اول!

آدم بدا خوب بشن و دزدی رو فراموش کنن!!! ...


دلم رفت واسه دلای پاک و ساده شون! 


امشب از اون شب های خاص خداس، شب نزدیکی فاصله آسمون و زمین و شب استجابت دعا. روزای متفاوتی رو می گذرونیم با نگرانی از یه بیماری همه گیر، با خونه نشینی و دوری از جمع، با شستن و ضدعفونی کردن های مداوم. حالا فهمیدیم تا قبل این هفته با وجود تمام مشکلات چه قدر راحت و خوش بخت بودیم! امشب برای هم دیگه، برای آرامشمون، دور شدن مریضی، حل گرفتاری و مشکلات و برای همه چیزهای خوب در حق هم دعا کنیم. 


709

شب عیده، روز زنه، ولنتاینه و من خسته از جشن تولد خانوادگی ای که امروز برای خانوم کوچولو گرفتیم با لیوان چای در دست روی تخت ولو شدم و به این فکر می کنم که کاش می شد وسط این مناسبت ها یه کم سوپرایز بشم، یه هدیه خوب بگیرم، یه اتفاق جالب بیافته...

ور واقع بین وجودم با قاطعیت متذکر می شه که برم بخوابم و بیخودی رویا بافی نکنم!!! 

702

از دیروز دلم رفته جلوی حرم حضرت عباس، مثل شب آخری که بعد اربعین امسال تو کربلا بودم. بعد از نماز مغرب و عشای بین الحرمین پناه آورده بودم به حرم برای درددل گفتن. در بسته بود و روبروی یکی از ورودی ها مستاصل نشسته بودم روی زمین، کنار یه دسته از زن های پاکستانی که دایره زده بودن، روضه می خوندن و سینه می زدن. چادرمو کشیده بودم روی صورتم و بغضم ترکیده بود. نمی دونم چه قدر نشستم اون جا به حرف زدن و اشک ریختن، از حال خراب گفتن و کمک خواستن. نفهمیدم روضه خونی زن های پاکستانی کِی تموم شد و رفتن. فقط یک دفعه احساس کردم اون بار سنگین روی قلبم برداشته شد و سبک شدم...
چه قدر نیاز دارم به یه درددل و دعا کردن این جوری، تو این روزها که هی سخت تر می شن و قلب ها فشرده تر. دستم از حرم کوتاهه ولی دلمو روانه می کنم، مفاتیحم رو باز می کنم و دعا می خونم، به پیشنهاد یکی از رفقا دعای جوشن صغیر، با عبارت های دعا بغضم می ترکه و اشک هام جاری می شن...
نمی دونم چی می شه و این سختی ها تا کجا ادامه پیدا می کنه، فقط می دونم خیلی به دعا محتاجیم. برای این که از پا درنیایم، کم نیاریم، نشکنیم، گم نشیم...

بیاین خیلی برای هم دعا کنیم رفقا! 

700

یک هفته گذشت. یک هفته سخت و متفاوت، پر از غم، حسرت، بغض و البته امید. هفته ای که این همه اتفاقات و تحولاتش باعث شد بارها به مرگ و زندگی فکر کنم، به چه طور زندگی کردن و چه طور مردن. فکر کنم که کجای این دنیا ایستادم، گیر و گرفت هام کجاس و اصلا با خودم و زندگیم چند چندم؟ می دونم که بعد از این اتفاقات باید خیلی چیزها برام فرق کنه، عوض بشه، باید خیلی چیزها رو درست کنم و برای این ها خیلی امید بستم به ایام فاطمیه پیش رو و رزق های معنوی خاصش. 
یا زهرا... 

695

دیشب همه خونه مامانی جمع بودیم، مثل یلداهای سال های قبل که امسال به شب زودتر برگزارش کردیم! یه دورهمی فامیلی با حضور مامان اینا و داداشا و خانواده خاله و دایی. امسال از معدود سال هایی بود که همه بودن و جمع فامیلی کامل بود و طبعا خیلی هم خوش گذشت! 

ما نه اهل تزئینات و چیدمان مخصوص یلدا هستیم که تو سالای اخیر خیلی باب شده، نه اهل پوشیدن لباس با تم یلدا. خیلی راحت و معمولی! من پیرهن چهارخونه سورمه ای و قرمزم رو پوشیدم، همونی که تازه دوختش رو تموم کرده بودم، چند ساعت قبل از رفتن به خونه مامانی، و داغ داغ پوشیده بودمش! دوختن این پیرهن که مدت ها بود تو فکر دوختنش بودم و همون جوری هم که می خواستم از کار دراومد، کلی حالم رو خوب کرد! هم چند روزی سرگرمم کرده بود و هم اعتماد به نفسم رو در خیاطی بالا برد! برای همینه که عاشق این جور کارهام و سعی می کنم هر بار یه مدلش رو قاطی کارای روزانه ام بذارم!

هر چند حالا تو این آلودگی وحشتناک هوا و تعطیلی مدارس، حس و حال هیچ کار خاصی رو ندارم و نمی‌دونم این چند روز رو چه طوری سر کنم تا دچار سررفتگی حوصله نشم! بچه ها  تلویزیون رو اشغال کردن و منم احتمالا باید بچسبم به کتاب تا از فضای دود آلود تهران بزنم بیرون و غرق بشم تو دنیای کتابام...