سفری در راه است...

انشاالله فردا صبح عازم شهر امام رضا(ع) هستم. نایب الزیاره و دعاگوی همه تون خواهم بود...



بدی و خوبی از ما دیدین به بزرگی خودتون حلال کنین!

بالاخره گوش شیطون کر من و شازده بعد سال ها می خوایم با هم بریم سفر!!!

شرح مکالمات یک زوج خود شیفته!

پریشب شازده ماشین یکی از دوستاشو خرید و قرار شد چک هاشو بعدا بهش بده. اومد خونه و خیلی بی تفاوت گفت ماشین خریدم!!! بعد هم گفت این قدر این چند وقته بهم فشار اومده و اذیت شدم که دیگه برای هیچی ذوق و شوق ندارم... حس می کنم پیرمرد شدم... منم کلی غصه خوردم که چرا مشکلات دست از سر شوهر نازنین من بر نمی دارن که این جوری افسرده نشه؟ دیشب که اومد خونه گفت معامله ماشین به هم خورد.

بعد گفت:"هی گفتم پیرمرد شدم، ولی امروز یه چیزی شد فهمیدم نه این جوریا هم نیست!"

ـ "چی شد؟"

ـ" هیچی کنار خیابون تو ماشین نشسته بودم یه دختر خیلی خوشگل و خوش تیپ چند بار اومد از جلوم رد شد و هی نگام کرد! آخرش برگشتم گفتم امرتون؟! هی چشمک زد و اشاره کرد محلش نذاشتم!"

ـ"خوب سوارش می کردی بی عرضه!!!"

ـ"چی؟ سوارش کنم چی بهش بگم؟! این کارها هم بلدی می خواد که من بلد نیستم!!! خیالت راحت!"

خلاصه کلی خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم و تموم شد! بعد آخر شب شازده گفت:"یه جوریم! حالم زیاد خوب نیست."

ـ"اگه دختره رو سوار می کردی الان حالت خوب بود!" 

ـ"ولم کن! حالا من یه چیزی برات تعریف کردم ها!"

ـ"ولی شازده خدایی خیلی با خودم حال می کنم!"

ـ"چرا؟"

ـ"آخه این قدر جنبه ام بالاس که تو میای راحت این چیزا رو برام تعریف می کنی! اگه یه زن دیگه بود عمرا جرات نداشتی بگی!"

....

بعد گفتم:"خوب شد ماشینه رو پس دادی ها!"

ـ "برای چی؟"

ـ "چون اگه سوار این ماشینه نبودی دختره عمرا بهت گیر نمی داد!حالا درسته خودت هم خوبی ولی اگه سوار گیگول بودی این جوری نمی شد!!! ببین من اصلا نمی خوام تو ماشین بخری!..."


حالا نتیجه گیری خود شیفتانه!!! از این پست و پست قبلی می شه این که دیروز من و شازده هر دو رفته بودیم تو فاز جذابیت و دلبری!!!



توضیح نوشت: دوستان عزیز کامنت های این جا تاییدی نیست و به محض انتشار نمایش داده می شه. امکان خصوصی کردن کامنت هم تو بلاگ اسکای وجود نداره. اگه برام پیام خصوصی دارین لطفا برین تو قسمت پیام خصوصی، سمت راست بالای صفحه.


راننده مریض!

هفته پیش یه روز که گل پسر رو از مهد برداشتم و بعدش می خواستم با مترو برم خونه مامانم، سوار یه ماشین شدم و گفتم مترو. بعد رانندهه پرسید کجا می خواین برین؟ ـ مترو  ـ بعدش کجا میرین؟ ـ میرم سمت غرب. ـ کجای غرب؟! ـ غرب دیگه! ... بعد که رسیدم دم ایستگاه برگشت عقب و زل زد بهم و دوباره با یه لحن لوسی گیر داد که مسیرت کجاست؟! بیا تا رسالت برسونمت از اون جا برو! (یهویی خیلی هم پسر خاله شدن!) گفتم: نه می خوام با مترو برم و در حالی که زیر لب بد و بیراه نثارش می کردم پیاده شدم. ولی صداشو پشت سرم می شنیدم که هنوز تکرار می کرد بیا تا رسالت می رسونمت!!! در ضمن پول خرد هم نداشتم ازم کرایه نگرفت!

امروز که گل پسر رو از مهد برداشتم و می خواستیم برگردیم خونه، یه ماشین بوق زد و گفتم مستقیم. بعد که سوار شدم و پرسید تا کجا میرین، دیدم ای داد بیداد همون راننده اس دوباره!!! در همین فکرا بودم که یهو گفت من یه بار دیگه شما رو سوار کردم می رفتین سمت غرب!!! (تو روح هیزت!) با بی تفاوتی گفتم: نمی دونم! بعد همین جوری از آینه زل زده بود به من! منم صورتمو کامل چرخوندم سمت پنجره! گفت:مسیر بعدیتون کجاس؟! گفتم:هیچ جا!!! وقتی می خواستم پیاده بشم چون پول خرد نداشتم دوباره کرایه نگرفت ولی مدام تکرار می کرد مسیر بعدیت کجاس برسونمت؟!!! مرتیکه نفهم احمق! (ببخشید ولی آدمو عصبانی می کنن!) منم بدون این که جوابشو بدم درو زدم به هم و پیاده شدم! هر چند صداش هنوز میومد!!!


حالا این در حالیه که همون طور که می دونین من چادریم. یه اپسیلون هم آرایش نمی کنم موقع بیرون رفتن! بچه ام هم که همراهم بود. آخه این بی شعور چه فکری می کنه پیش خودش؟! خجالت نمی کشه به من با این سر و شکل گیر میده؟! خدا شفا بده همه مریضا رو! بلند بگو آمین!

مدل جدید زندگی!

حالا که اوضاع کاسبی به شدت کساده و تقریبا خونه نشین شدم، افتادم رو دور کدبانو گری و خانه داری! یه روز آش می پزم، یه روز باقالی پاک می کنم، فرداش کوفته شوید باقالی درست می کنم... خلاصه که عالمیه! کلی از استعدادهای ناشناخته ام رو دارم کشف می کنم!

امروز گل پسر رو بعد یه هفته بردم مهد. درسته که من فعلا خونه ام ولی گل پسر چون تازه عادت کرده و از مهد خوشش اومده،می ترسم اگه مرتب نبرمش دوباره دچار مشکل بشم. بعدش هم رفتم پارک برای ورزش و پیاده روی. یه هفته اس حال رژیم ندارم، در نتیجه باید ورزش کنم که زحماتم به باد نره! از اون جا رفتم تره بار. برای شازده باقالی گرفتم که بپزم، برای خودم گوجه سبز، برای گل پسر موز و یه سری چیز دیگه! هن و هن کنان خودم و خریدها رو تا خونه کشوندم و شدیدا جای خالی گیگول رو احساس کردم!

فعلا تا دوباره کار و کاسبی رونق بگیره باید همین شیوه رو داشته باشم تا حوصله ام سر نره و تو خونه افسرده نشم! اینم یه مدل زندگیه که قبلا زیاد تجربه اش نکردم ولی حالا خیلی خوشم اومده!

دیروز رفتم خونه داداشم. سیسمونی سه قلوها رو دیدم و لباس هایی که مامانم براشون گرفته بود تو کمدا گذاشتم. بماند که چه قدر قربون صدقه شون رفتم و از خودم ذوق در کردم! زن برادرم برای هفته آینده وقت زایمان داره و دیگه احتمالا کار جدیدم می شه کمک برای نگهداری سه قلوها!!!


پ.ن: دیشب یه قضیه ای که یه ماهی بود ناراحتم می کرد، به خیر و خوشی تموم شد.خدایا ممنون.

باقالی پاک کنون

مامانی من (مادربزرگ مادریم) نمونه واقعی زن اصیل ایرانیه! از اونایی که فصل هر چی از خوراکی ها باشه بساطش تو خونه اش به راهه! از سبزی و باقالی و غوره تا شور و ترشی و شیرینی عید. کلا زحمت این کارای همه خانواده گردن مامانیه! عاشق این جور کاراس. هر چی بهش می گیم شما سنی ازت گذشته و سخته و خسته می شی، می گه آخه بی کار بشینم تو خونه که چی بشه؟ این کارا برام سرگرمیه! هر بار هم کلی از دوست ها و همسایه هاش میان برای کمک. دیروز برنامه باقالی پاک کنون بود! چند روز قبل مامانی بهم تلفن کرد و پرسید چه قدر باقالی لازم دارم که برام بگیره. گفت قراره شنبه پاک کنن. منم که دیروز کاری نداشتم رفتم اون جا کمک. چند تا از دوستای مامانی هم بودن. تو ایوون فرش پهن کرده بودن و تو هوای دل انگیز بهاری با منظره یه عالمه گل سرخ  نشسته بودن! یه چیزی در حدود 60 ، 70 کیلو باقالی خریده بودن که با هم پاک کنن و هر کس یه مقدارش رو برداره. تا حدود 8 شب کار طول کشید. ناهار هم مامانی یه آبگوشت درجه یک پخته بود که خیلی مزه داد. یه کم از باقالی ها رو هم گذاشت که بپزه و عصری خوردیم. آخر کار هم همه با یک کیسه باقالی پاک شده خداحافظی کردن و رفتن! انجام این کارا علی رغم خستگیش حس خوبی داره. خصوصا که همه دور هم جمع بشن، بگن و بخندن و با کمک هم یه کاری رو انجام بدن. چه حیف که تو این دوره و زمونه این جور چیزا این قدر کم و کم رنگ شده...



عکس تزیینی است!

درس خواندن یا نخواندن، مساله این است؟!

از جمله مسائلی که برای من بسیار غیر قابل درکه، حساسیت عجیب و غریب مامان شازده روی درس بچه هاشه.یعنی یه چیزی می گم یه چیزی می شنوین! برای روشن شدن مطلب چند تا مثال می زنم: وقتی ما عقد کردیم شازده دانشجو بود. قرار بود یه سال عقد کرده بمونیم تا درسش تموم بشه اما یه ترم بیشتر طول کشید و عروسیمون شد اواسط ترم آخر شازده و ترم 5 من. موقع امتحانا مامان شازده بیشتر شبا زنگ می زد ببینه شازده درساشو خونده و برای امتحان آماده اس یانه!!! کلی هم نصیحتش می کرد که درساتو خوب بخون! این جریان رو با برادر شازده هم داشت. یعنی برادره عروسی کرده بود و دانشجوی فوق بود (یه مرد گنده عاقل و بالغ!) اون وقت کلا تو ایام امتحاناتش  دل مامانش مثل سیر و سرکه می جوشید و مدام نذر و نیاز می کرد که پسرش واحداشو پاس کنه! با وجود این که برادره خیلی هم درس خونه! یه بار که داشت از غصه هاش برای امتحانات پسرش می گفت من خیلی ریلکس گفتم حالا چرا این قدر شما حرص می خوری؟ بچه که نیست! خودش می خونه! نهایتش اینه که پاس نمی کنه ترم بعد دوباره می گیره! گفت: وای! نه! بچه ام کلی عقب میافته! فلان قدر باید شهریه بده و...! شازده هم خودش برام تعریف کرده تو ایامی که برای کنکور درس می خونده مامانش چه قدر گیر بوده و صبح کله سحر بیدارش می کرده که درس بخونه و خودش هم بیدار می مونده که حواسش به درس خوندن پسرش باشه! بعد این قدر گیر داده و فشار آورده که آخرش شازده چند ماه مونده به کنکور خسته می شه و تقریبا درس خوندن رو ول می کنه و با وجود این که درسش خیلی خوب بوده و معلم خصوصی های خوبی داشته، دانشگاه آزاد شهرستان قبول میشه. الان هم که شغل آزاد داره و هیچ استفاده ای از درسی که خونده نمی کنه! شازده یه برادر و یه خواهر دیگه هم داره. سر اینا هم این ماجراها ادامه داره. مامان شازده اون طوری که خودش می گه تو ایام امتحانات بچه هاش شبا از دلهره این که برای امتحان خواب نمونن اصلا درست خوابش نمی بره و این قدر حرص می خوره و گیر می ده تا امتحانا تموم بشه! طوری که من یه موقع واقعا دلم برای این دو تا می سوزه بس که بهشون می گه درس بخونین و هر چی می گن خوندیم و بلدیم ول نمی کنه و می گه دوباره دوره کنین!!! تمام درس ها رو هم باید ازشون بپرسه تا مطمئن بشه خوب بلدن! یعنی پای به پای بچه هاش درس می خونه و امتحان می ده حتی شدید تر!

حالا با این اوصاف برادر دومی شازده الان پیش دانشگاهیه و شما دیگه تا تهش برین! بماند که از اول سال تحصیلی چه قدر ما از درس خوندن و برنامه های مدرسه و غصه ها و نگرانی های مامان شازده برای قبول شدن پسرش شنیدیم، هر چی به کنکور نزدیک تر می شیم این بحث ها شدیدتر می شه! اینا برای پیش دانشگاهی حدود 9 میلیون هزینه کردن! شیوه مدرسه این جوریه که تا ده شب بمونن و زیر نظر معلم ها و طبق برنامه ریزی مشاور مدرسه درس بخونن.حالا این آخر کاری به این نتیجه رسیدن که شیوه مدرسه و برنامه ریزی هاشون اصلا خوب نیست! برای چند تا درس معلم خصوصی گرفتن و یه مشاور هم برای برنامه ریزی درسی، با قیمت های خیلی بالا! حالا اینا به کنار مامان شازده این قدر نگرانه و حرص می خوره که رسما داره مریض می شه!امشب ما اون جا دعوت داشتیم. من به دلایلی خیلی دپرس بودم و می خواستم برم یه جا یه کم دلم باز بشه. ولی وقتی رسیدیم برادر کنکوری معلم خصوصی داشت تا ده شب و ما رو سایلنت بودیم تا ایشون رفتن! بعد هم تا ساعت یک شب حرف درس و مدرسه و معلم و ... بود. خفه شدم دیگه! آخرش برگشتم به مامانش می گم برای چی این همه حرص می خورین؟ برای شازده این همه حرص خوردین آخرش چی شد؟ خوبه که تجربه شو دارین. بعد هم گفتم با این حرفا و کارا فقط استرس این بچه رو بیشتر می کنین. این الان به یه محیط آروم نیاز داره. بذارین هر جور خودش راحته درس بخونه...

حالا اینا در شرایطیه که برادر کوچیکه منم پیش دانشگاهیه! می ره مدرسه و میاد و خودش درسش رو می خونه و کسی کاری به کارش نداره! تا حالا چندین بار مامان شازده ازم پرسیده برادرت چی کار می کنه؟ چه جوری می خونه؟ کدوم آزمون رو می ده؟ ... منم هر بار می گم نمی دونم!!!

مامان من برعکس مامان شازده اصلا روی درس خوندن من و برادرام گیر نبوده. همیشه گفته ایمان و اخلاقتون از همه چی برای من مهم تره. موقع کنکور هم بهمون می گفت انشاالله اگه دانشگاه رفتن خیر و صلاحتونه ، قبول بشین. هیچ وقت هم خبری از درس پرسیدن و معلم گرفتن و این حرفا نبوده. با این وجود شکر خدا من و برادر بزرگم (بابای سه قلوها) هر دو دانشگاه سراسری قبول شدیم. برادر دومیم هم که زیاد درس خون نبود و همه هم اینو پذیرفته بودیم، دانشگاه آزاد یکی از شهرهای حومه تهران قبول شد. برادر کوچیکه خیلی درس خونه و مدام سرش تو کتابه. ما هم زیاد کاری بهش نداریم و امیدواریم یه رشته و یه دانشگاه خوب قبول بشه!

حالا جدای از این مسائل یه تفاوت فرهنگی خیلی بزرگ دیگه بین ما اینه که مامان من همیشه سعی می کرد ما رو مستقل و خود ساخته بار بیاره. کلا خبری از لوس کردن و لی لی به لالا گذاشتن تو خانواده ما نبود که الان اثر مثبتشو تو زندگیم می بینم و از مامانم ممنونم. ولی تو خانواده شازده برعکسه. برای روشن شدن مطلب فقط یه چیز می گم. مامان شازده هنوز برای پسر پیش دانشگاهی و دختر دبیرستانیش صبحانه لقمه می گیره!!! استدلالش هم اینه که اگه براشون لقمه نگیرم نمی خورن و سردرد می گیرن و ...!!! تا اواخر سنین دبستان هم نصف غذاشون رو دهنشون می ذاشت و می گفت اگه من بهشون ندم خوب نمی خورن!!! چند بار خیلی محترمانه گفتم مامان جون اینا بزرگ شدن عقلشون می رسه، گرسنه شون باشه خودشون می خورن! این همه دلسوزی هم خوب نیست! 


حالا یه کم راحت شدم! چیه خوب؟! این همه میاین پشت سر فامیل شوهراتون حرف می زنین بذارین یه بار هم من بگم! اشکالی داره؟!


پ.ن: ببخشید که طولانی شد! تازه خیلیاشو نگفتم!


بعدا نوشت: لطفا بیاین اینجا و پای این درخواست رو امضا کنین. برای شفای مادر دوست عزیزمون فندق 50 کیلویی.

کدبانو گری!

دیروز که بعد چند روز پرکار خونه بودم، تصمیم گرفتم یه کم کدبانو بشم! خصوصا که بعضی از این بلاگر های کدبانو مثل نازنین و الی قهرمان هی غذاهای خوشمزه می پزن و عکسشو می ذارن آدم وسوسه می شه! یه مدت بود هوس آش جو کرده بودم شدید ولی سبزی آماده نداشتم. صبح دست گل پسر رو گرفتم و با هم رفتیم خرید.حبوبات و سبزی آش گرفتم و اسفناج که بپزم برای ریختن تو ماست. بعد مدت ها سبزی پاک کردم! بعد هم دلم خواست با دست خردشون کنم نه خرد کن! حالا بماند که در اثر این هنرمندی یه قسمت از پوست کف دستم کنده شده! حبوبات هم خیس کردم و اسفناج ها رو باسیر پختم و کوبیدم. بعدش خواستم آشپزخونه رو سبزی زدایی کنم که یهو قوری چایی که کنار دستم بود واژگون شد و آشپزخونه پر شد از تفاله چایی! و همین سرآغاز دور جدیدی از فعالیت ها شد! یه دستمال آوردم که آثار ریختن چایی رو تمیز کنم که یهو جو گیر شدم و کل آشپزخونه رو که خیلی کثیف و نا مرتب شده بود، ریختم به هم و یه تمیزکاری اساسی کردم. بعد هم نوبت یخچال بود که تر و تمیز بشه. بعد هم هال و...! وقتی ویرم  می گیره دیگه ول نمی کنم! در همون حین جو و حبوبات رو گذاشتم بپزه و کم کم آش رو آماده کردم که برای شام بخوریم. عصری گل پسر نوبت دکتر پوست داشت. هیچ کدوم حال نداشتیم بریم ولی چون از یه هفته قبل وقت گرفته بودم و اگزمای گل پسر هم ناجور شده ناچارا راهی شدیم. وقتی تو مطب منتظر نوبت بودم به شازده تلفن کردم ببینم رسیده یا نه (یه سفر کاری یه روزه رفته بود) که گفت شب مهمون داریم! یه سری از جوونای فامیلشون می خواستن بیان. قبلا خیلی با هم رفت و آمد داشتیم ولی یه مدته روابطمون کم شده. حالا یکی افتاده بود جلو و می خواست دوباره همه رو دور هم جمع کنه و قرعه به نام ما افتاده بود! بعد برگشتن و کلی تلفن بازی برای هماهنگ کردن قرار شد برای شام بیان. می خواستم سریع یه چیزی آماده کنم ولی چون نه وقت داشتم نه حال غذا پختن، فقط برنج گذاشتم و شازده از بیرون کباب و جوجه گرفت و آشی که با اون همه زحمت درست کرده بودم ناکام موند! حالا یه روز کدبانوگری من گل کرده بودها!!!



عکس تزیینی است!!!

شمارش معکوس

شمارش معکوس برای تولد سه قلوها شروع شده! انشاالله طی دو هفته آینده به دنیا میان. امروز رفتم دیدن مامان سه قلوها که یه ماهه استراحت مطلقه و مامانش و مامانم شیفتی میان پیشش. امروز شیفت مامان من بود. بنده هم به عنوان یک خواهر شوهر نمونه و یه عمه مهربون! زن داداش عزیز رو که قادر به آرایشگاه رفتن نیست، خوشگل موشگل کردم که برای ورود و دیدار فرزندان دلبندش آماده باشه!

گفته بودم می خوام سه تا سرهمی براشون ببافم. دو تاش تموم شده و سومی مدتیه نیمه کاره اس. ولی چون وقت زیادی نمونده چند روزه تا بی کار میشم بافتنی رو دست می گیرم تا زودتر تموم بشه. سیسمونی رو قراره این هفته بیارن. نجاری که قرار بود کمدها رو بسازه خیلی بدقولی کرده! داداشم روی یکی از دیوارای اتاق بچه ها رو مثل آسمون نقاشی کرده. خیلی خوشگل شده.

من که حسرت به دل موندم یه دفعه تکون خوردن این وروجک ها رو ببینم. تا دستم رو می ذارم رو شکم مامانشون آروم میشن! هر چی خواهش می کنم یه لگد کوچولو به خاطر گل روی تنها عمه شون بزنن، فایده نداره و چشم سفیدی می کنن! منم می خوام به تلافی این حرکت هر وقت به دنیا اومدن نفری یه نیشگون ازشون بگیرم!!!

... هنوز نمی تونم تصور کنم سه تا نوزاد با هم یعنی چی؟!



استقلال عمل!

از اون جایی که جناب شازده هنوز برای خودش ماشین نخریده و هر روز گیگول رو صبح می بره و شب میاره، فرصتی نیست که من خودم تنهایی رانندگی کنم و حالشو ببرم! فقط گاهی کنار شازده رانندگی می کنم البته اگه گل پسر بذاره! چون بعضی وقتا به شدت گریه می کنه و می گه: "بشین این ور!‍ باید بابا جون رانندگی کنه!!!" بعد هم شازده این قدر می گه این جوری کن و اون جوری کن که گاهی اصلا رانندگی یادم می ره! هیچ وقت هم نمی ذاره تنهایی بشینم. تصورش اینه که اگه خودش کنارم نباشه حتما تصادف می کنم و یه بلایی سر خودم میارم! یعنی کشته مرده این همه اعتماد به نفسیم که بهم می ده! خلاصه که ما عقده ای شدیم برای یه دفعه تنهایی و با اعصاب راحت رانندگی کردن! این وضعیت بود تا دیروز که شازده یه سفر کاری یه روزه رفت و ماشین تو خونه بود! شبش هم به مناسبت تولد خاله ام خونه مامانیم دعوت داشتیم. دیگه لازم نیست بگم که من از روز قبلش تصمیم گرفتم بدون این که چیری به شازده بگم خودم با ماشین برم تولد؟! از بعد از ظهر با گل پسر صحبت کردم که امروز می خوایم بریم خونه مامانی  من می خوام رانندگی کنم و تو باید پسر خوبی باشی و بشینی عقب و گریه نکنی... اولش که هیچ جوره زیر بار نمی رفت و می گفت باید بابا جون رانندگی کنه! شازده خودش کمه پسرش هم رانندگی منو قبول نداره! اما بعد از تلاش های فراوان بالاخره راضی شد! قبل از شلوغ شدن خیابون ها با احتیاط فراوان راه افتادیم.اولش صدقه کنار گذاشتم و هر چی ذکر بلد بودم خوندم! یه کم که اومدم ترسیدم و فکر کردم اصلا چرا ماشین برداشتم و چه جوری تا اون جا برم؟! ولی بعدش به خودم گفتم تو می تونی! کاری نداره که! به هر حال با آرامشی که مدام به خودم می دادم رفتیم و رسیدیم. وقتی ماشین رو پارک کردم انگار یه باری از روی دوشم برداشته شد! خیلی هم احساس خوشحالی و توانمندی داشتم!


به شازده تلفن زدم و گفتم عزیزم من با ماشین اومدم! صحیح و سلامت رسیدم. نگران نباش! اولش فکر کرد شوخی می کنم، بعد یه کم سکوت کرد و گفت: گلی تو واقعا چه فکری کردی؟ نگفتی تصادف کنی یه طوری بشه؟! گفتم: نه! مگه قراره تصادف کنم؟ حالا هم که مشکلی پیش نیومده!

شب که اومد دنبالم و برگشتیم خونه یه چیزایی می پرسه که انگار من نه رانندگی بلدم و نه گواهی نامه دارم! می گه: راستی ماشینو چه جوری از تو پارکینگ درآوردی؟!  ـ به راحتی!  ـ سرچهارراه فلان رسیدی چی کار کردی؟! ـ وایستادم چراغ که سبز شد دوباره راه افتادم!  ـ مشکلی نداشتی تو راه افتادن؟!  ـ نه! چه مشکلی؟! ...

یاکریم های محله ما

مدتیه که یا کریم های محل پشت پنجره آشپزخونه ما رو یاد گرفتن و آدرسش رو به هم می دن! برای همینه که چند ساعت بعد از این که ته مونده برنج ها و نون ها رو اون جا می ریزم، برخلاف قبل یه ذره اش هم باقی نمونه! حس خوبی داره سیر کردن شکم یا کریم های محل! خصوصا وقتی دونه خوردنشون رو از پشت پنجره با گل پسر تماشا می کنیم و هیجان و خوشحالی رو تو نگاه گل پسر می بینم!

موقعی هم که تو خونه پدری بودم، با یا کریم ها ماجراها داشتیم! روی کولر بالکن اتاقم لونه می ساختن و صبح ها با سر و صداشون بیدارم می کردن! گاهی با برادرام به لونه شون سرک می کشیدیم ببینیم تخم گذاشتن یا تخم هاشون جوجه شده؟!

من این یاکریم های خاکستری خنگول رو خیلی دوست دارم، انگار اون ها هم همین حس رو نسبتن به من دارن!!!