برادر زاده دومی + یک روز با گیگول!

1.دیروز یکی دیگه از سه قلوها مرخص شد و به آغوش گرم خانواده بازگشت! شب رفتیم دیدنش. کپی برادرم بود! اون یکی هم کاملا شبیه زن برادرمه! بیشتر مدت چشماش باز بود و من کلی باهاش عشق کردم! آخه چند باری که برادرش رو دیدم مدام خواب بود و آرزو به دلم گذاشت. پنج شنبه رفته بودم خونه مامانم و قل اول رو آوردن پیش من تا برن بیمارستان. هر چی باهاش ور رفتم بیدار نشد! فقط وقتی پوشکش رو عوض کردم و با احتیاط زیاد شستمش یه ربعی چشماشو باز کرد که بهش شیر دادم. بماند که آخر کار شستشو روی بنده جیش کردن! ولی قل دوم کاملا اخلاقش فرق داره. با دقت بهم نگاه می کرد و با چشم و زبونش ادا درمی آورد. دلم ضعف رفت براش!

هنوز دختر برادر عزیزم رو ندیدم و سخت مشتاق دیدارم. خیلی براش غصه خوردم. اون شب که از بیمارستان اولی منتقلش کردن حالش خیلی بد بوده. چون یه احمقی تو بیمارستان اول بهش شیر داده بوده که نباید می داده. مدام بالا میاورده، آخرش هم خون بالا آورده... کلی دکتر و پرستار ریختن بالای سرش و شکر خدا حالش بهتر شد. از پرسنل بیمارستان مفید واقعا ممنون. الان تازه چند روزه که بهش شیر می دن خیلی کم. قبلش فقط با سرم تغذیه می کرده. واقعا چرا بعضی بیمارستان ها فقط اسم در کردن و به اندازه سر گردنه پول می گیرن، اون وقت با جون یه نوزاد این جوری بازی می کنن؟؟؟ چه قدر خدا رحم کرد که از اون بیمارستان منتقلشون کردن. برادرم می خواد از دکترا تاییدیه بگیره که بد شدن حال دخترش به خاطر اشتباه دکترهای بیمارستان اولی بوده و بره دنبال شکایت...



2.امروز بالاخره درایور شدم و  با گیگول کلی این طرف و اون طرف رفتم! جمعه صبح دو ساعت کلاس خصوصی با مربی رانندگیم داشتم و کلی تو خیابون های تنگ و شلوغ و اتوبان ها دور زدیم. ولی آخرش به همون نتیجه قبلی رسیدم که تا خودم تنهایی رانندگی نکنم فایده نداره!!! اینه که سوییچ یدک گیگول رو پیدا کردم و صبح باهاش گل پسر رو بردم مهد، بعداز ظهر هم رفتم دفتر و از اون جا دنبال گل پسر! خلاصه که کیفی کردم برای خودم. کیف همراه با استرس!

حالا یه چیزی می گم بهم نخندینا!!! سوسک شه هر کی بخنده! صبح که رفتم گل پسر رو بذارم مهد احساس کردم ماشینه جون نداره، یه جوریه. مدام هم خاموش می کردم. کلافه شده بودم. خواستم پارک کنم نتونستم. تا دنده عقب می گرفتم خاموش می شد. گفتم جای پارکش تنگه می رم تو کوچه کناری پارک می کنم. چون بعدش هم می خواستم برم دادگاهی که نزدیک مهد گل پسره. ماشینو جلوی مهد نگه داشتم و سریع گل پسر رو گذاشتم و راه افتادم. رفتم خیابون بالایی که تنگ بود و بر عکس همیشه خیلی هم شلوغ و ماشینا تو هم پیچیده بودن. منم تا می خواستم راه بیافتم خاموش می کردم. دنده ام جا نمی رفت، ماشین پشت سری هی بوق می زد... مونده بودم چه کنم تو اون وضع؟! یهو یه پسره از ماشین عقبی اومد گفت خانم چی شده؟ گفتم نمی دونم! یه نگاه کرد گفت ترمز دستی رو بکشین پایین!!! فکر کن تا اونجا ترمز دستیم بالا بود، اون وقت هی می گفتم این ماشینه چشه؟!!! مگه نگفتم کسی نخنده!!! بعد هم چون ماشینا خیلی تو هم پیچیده بودن و اون بنده خدا هم فهمیده بود من به شدت ناشیم، گفت بذارین من بشینم ماشینتون رو از اینجا ببرم. نشست و رفتیم تو کوچه بالایی برام پارک کرد! خیلی تشکر کردم. اونم معذرت خواهی کرد که بوق زده! خدا خیرش بده. اگه به دادم نمی رسید باید چی کار می کردم؟! این قدر استرس گرفته بودم که وقتی از دادگاه برگشتم دلم نمی خواست دوباره سوار ماشین بشم! ولی به خودم امیدواری دادم که تو می تونی و مشکل برطرف شده! برگشتم خونه ولی دو ساعت بعدش که آروم شدم با پررویی تمام دوباره ماشینو برداشتم و رفتم دفتر! خلاصه که کلی رانندگانی کردم برای خودم و الان شدیدا احساس استقلال و توانایی دارم! حالا نه که خیلی هم خوب رانندگی کردم!!!

خدای مهربون من..

خدایا

تو می دونی که حالم بد بود، خیلی بد.اون قدر که دوست داشتم بمیرم، نباشم... می ترسیدم از خودم، از اون همه بغض و نفرتم...

تا صبح نخوابیدم. دل آشوب و پریشون. یهو دیدم دارم وضو می گیرم و سجاده پهن می کنم . دو رکعت نماز و سر رو سجاده گذاشتن و هق هق گریه. باز شد اون بغض لعنتی... بهت گفتم دلم برات تنگ شده... بغلم کن، محکم بغلم کن... بذار حست کنم. بذار پر از تو بشم... صورتم خیس بود. صدای اذان اومد...و من گرمای آغوشتو حس کردم...

یادم اومد آزار دهنده تر از هر چیز دیگه  اینه که نزدیکی تو رو حس نکنم. یادم اومد تویی  که  می تونی تو اوج غصه  شادی بدی و تو اوج پریشونی آرامش...

ممنون که یادم انداختی، ممنون که کنارم هستی، ممنون که این همه مهربونی....

 خواستم این حسو ثبتش کنم که  یادم نره، که هر وقت پریشون و پر غصه شدم یادم باشه  آغوش گرم تو هست...



شب آرزوها

خدایا

امشب، شب آرزوها

این بنده ات که از پارسال همین موقع فقط سیاهی رو سیاهی های قلبش گذاشته

که هی ازت دور شده

که خیلی شرمنده اس ...

ازت می خواد دلشو به خودت نزدیک کنی،خیلی نزدیک

اون قدر که دلش پر بشه از تو، فقط خودت

تو که باشی همه چی هست...



 انشاالله همه تون حاجت روا بشین.

التماس دعا


سه گانه!

1.جالبه که بدونی آدمای دیگه ای هم هستن که دغدغه های تو رو دارن، احساسات تو رو ...  آرامش بخشه که بتونی بین این آدما راحت خودتو رو کنی!

امروز خونه یکی از دوستای قدیمیم دعوت بودم. به مناسبت خرید خونه جدیدشون. یکی از دیگه از دوستامون که سه تایی از دوره ابتدایی با هم دوستیم و دو تا دیگه از دوستاش که تا حالا ندیده بودمشون و خواهر بزرگش هم بودن، اگه از بهانه گیری ها و نق نق های اعصاب خرد کن گل پسر بگذریم، خوش گذشت. کلی با هم حرف زدیم. احساس کردم چه قدر منو می فهمن! مخصوصا خواهر دوستم. هر چی اون می گفت من تایید می کردم هر چی من می گفتم اون! یه حرفایی رو که نمی تونستم جایی بگم راحت گفتم و یه جورایی سبک شدم...


2.دیشب عروسی نوه عموی شازده دعوت بودیم.بعد عروسی همه جوونا با هم رفتیم خونه پسر عمه شازده برای سانس خصوصی دور هم بودن! یه چیز جالب این بود که با این که سر زده رفتیم و اونا هم برای رفتن به عروسی خونه رو ترک کرده بودن، خونه شون خیلی تمیز و مرتب بود! من که هر وقت می رم عروسی خونه رو پشت و رو ترک می کنم! به خانم خونه گفتم واقعا معلوم می شه زن خانه دار و مرتبی هستی! تا نزدیک 2 نصفه شب دور هم گفتیم و خندیدیم. وقتی اومدیم بیرون به خاطر بارون هوا به شدت لطیف و بهاری بود. می خواستیم کیفشو ببریم که فهمیدیم پراید یکی از فامیلا رو دزدیدن. حال گیری خیلی بدی بود.هر چی خندیده بودیم از دماغمون دراومد. این بنده های خدا وضع مالی روبه راهی هم ندارن و این ماشین همه زندگیشون بود. خانمش که به شدت گریه می کرد و همه سعی می کردیم آرومش کنیم. منم یاد دزدی ماشین گیسو افتادم بهش گفتم ماشین یکی از دوستامو شب عیدی بردن زود پیدا شد. مال شما هم انشاالله زود پیدا می شه غصه نخور. شازده هم اون وسط گیر داده کدوم دوستت؟! مردها رفتن کوچه های اطراف رو گشتن و به پلیس هم خبر دادن. پلیسی که اومد می گفت بالای 90 درصد پرایدهای دزدی یکی دو هفته ای پیدا می شن. امیدوارم مال اینا هم زود پیدا بشه.


3.پدر شازده پاش شکسته و استخونش خرد شده. دو روزه بیمارستانه و امروز عمل کرده. دیشب برادرشوهرم پیشش بود امشب هم شیفت شازده اس. منم که این چند روزه خیلی خسته شدم، خوشحال از این که شازده خونه نمیاد، نه شام درست کردم و نه هیچ کار دیگه ای انجام دادم. واسه خودم وب گردی می کنم و از آرامشم لذت می برم!!! نمونه کامل یه عروس دلسوز و دلواپس!!!

بازدید تاریخی کارشناسی!

امروز همراه با آقای وکیل، یه عدد آقای کارشناس و همسر یکی از موکلین پرونده ارثیه رفتیم تا آقای کارشناس اموال رو ببینه و قیمت گذاری کنه. همه این املاک تو کوچه پس کوچه های خیابون 15 خرداد سمت بازار بود. کوچه های تنگ و شلوغ، خونه های قدیمی... یه حالی بود! اطراف دو تا از خونه ها که کنار هم بودن پر از تولیدی کیف زنونه بود. بعد فرض کن فروشنده ها و کاگرهای اون جا دو تا آقا و یه خانم با تیپ رسمی و کیف های سامسونت و چرم اون جا می دیدن چه فکری می کردن؟! قطعا خیلی هاشون فکر کردن از اداره مالیات یا برای بازرسی اومدیم! یه جور عجیب غریبی نگاه می کردن! بعضیا هم سعی کردن خودشونو نشون ندن اصلا!  با یه زحمتی این قرار بین ما 4 نفر هماهنگ شده بود که همه مون فرصت داشته باشیم. من پشت تلفن جریان کامل پرونده و مدارکی رو که داریم برای کارشناس توضیح داده بودم. گفته بودم ما اسناد این املاک رو نداریم و فقط پلاک ثبتی و استعلام ثبت دستمونه. اون وقت بعد کلی تلفن بازی و توضیحات و هماهنگی و قرار گذاشتن بدون این که بره یه نگاهی به پرونده دادگاهمون بیاندازه، اومده می گه وقتی سند ندارین و حدود و مساحت املاک دقیق مشخص نیست من نمی تونم قیمت بذارم! باید یه لایحه بفرستم برای دادگاه و درخواست معرفی کارشناس ثبتی کنم! یعنی ما فقط رفتیم درِ خونه ها رو دیدیم و برگشتیم!!! واقعا خسته نباشی آقای کارشناس! به آقای وکیل می گم: "پس ما امروز فقط برای بازدید از مناطق قدیمی و تاریخی تهران رفتیم؟!" می گه: "نه این امروز اومده یه دفعه دیگه هم بعدا میاد بعد به دادگاه میگه من دو بار برای کارشناسی رفتم که دستمزدش رو ببره بالا! بعد هم قطعا خیلی از بیشتر از هزینه اولیه می گیره!" گفتم:"این همه پول برای یه بازدید و قیمت گذاری؟! ما اشتباه کردیم وکیل شدیم!" ما هم دیدیم با این وضع این پرونده حالا حالاها به نتیجه نمی رسه، تصمیم گرفتیم از شورای حل اختلاف درخواست مهرو موم ترکه کنیم تا خونه هایی که زن پدر و عموی موکلین چندین ساله در اختیار خودشون گرفتن و خوش و خرم اجاره هاشو می گیرن و می خورن یه آب هم روش! تخلیه و پلمپ بشه تا بیان عین آدم برای فروششون توافق کنن!


نظر خواهی: آقای وکیل بهم پیشنهاد داده از شنبه تا چهارشنبه ساعت 9 صبح تا 4 بعد از ظهر برم دفتر برای هاهنگی کارهای وکلا و موکلین و دیگه کارهای دادگاهی دستم نده. با ماهی 500 هزار تومان حقوق. نمی دونم قبول کنم یا نه. یه خوبی هایی داره مثل این که ساعت و جای کار و حقوقم مشخصه. مسیرش هم نزدیکه. دیگه نمی خوام مدام این طرف  اون طرف برم و اعصاب خردی داشته باشم. خصوصا که هوا هم داره گرم میشه. از یه طرف کار تقریبا تمام وقته. من هیچ وقت کار تمام وقت نداشتم! می ترسم خسته کننده باشه برام. از خیلی چیزا باید بزنم. حقوقش هم که خیلی بالا نیست. شازده میگه اگه ماهی 700 تومن می ده برو، ولی خوب می دونم عمرا این قدر نمی ده! نظر شما چیه؟! هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!!!


آهنگ نوشت: از دیشب تا بیکار می شم این آهنگ رو نان استاپ گوش می کنم! عجیب بهش گیر دادم! شما هم بشنوید امیدوارم لذت ببرید! این جا



پ.ن: دلم تنگ شده بود برای پست کار و کاسبی!!!


بعدا نوشت، تبریک نوشت: *پرنیان* عزیزم تولدت مبارک. با بهترین آرزوها!


گیگول و ژیگول!

این قدر فکرم درگیر سه قلوها بود که نگفتم بالاخره شازده برای خودش ماشین خرید! همون روزی که فسقلی ها به دنیا اومدن! منم خوشحال که دیگه گیگول انحصارا در اختیار خودمه. یعنی بیشتر از این مساله خوشحال بودم تا خرید ماشین جدید! بعد شازده گیگولم رو داد دست پسرخاله اش که پیشش کار می کنه تا ببره تعمیرگاه. ولی اصرار که آخر هفته بذارین ماشینتون پیشم باشه با زنم بریم بگردیم. (عقد کرده ان و یه ماه دیگه عروسیشونه) شازده هم که قربونش برم به هیشکی نه نمی گه! بعد پنج شنبه رفتیم خونه پدر شازده، اصلا خبر نداشتن ما ماشین جدید خریدیم تازه می خواستیم بهشون بگیم که مامانش گفت:"ماشینتون مبارک باشه! شنیدم پرایدتون رو هم می خواین بفروشین به فلانی(پسرخاله شازده)! خاله گفته فلانی می خواد کادوهایی که سر عروسی جمع میشه بده پراید شازده رو بخره!!!" فکر می کنین من چه شکلی شدم؟! رسما فکم افتاده بود!!! آخه از همون اول که گیگول رو خریدیم گفته بودیم مال منه! گفتم:"ما کی می خوایم ماشین بفروشیم که خودمون خبر نداریم؟! اون ماشینه مال منه به هیچ وجه هم نمی فروشمش!"  گفت: " خوب حتما شازده یه چیزی گفته که اونا این جوری می گن!" با دلخوری گفتم:" شازده می خوای ماشینمو بفروشی؟!" (دقت دارین که چه قدر از لفظ ماشینم استفاده کردم که مساله برای همه روشن بشه؟  ! ) می گه:"نه! من دادم درستش کنه که تو راحت سوارش بشی! اصلا هم حرفی از فروشش نزدم. واسه خودشون گفتن!" بعد فکر می کنم واقعا من چمه که یه سری از این جماعت قوم شوهر! نمی تونن بعد 8 سال زندگی مشترک و پشت سر گذاشتن کلی گرفتاری و مشکل مالی یه پراید قراضه رو به من ببینن؟! نه واقعا؟!!!    

حالا هم که گیگول رسیده دستم شازده سوییچش رو مصادره کرده! امر فرمودن دوباره باید چند جلسه کلاس رانندگی برم تا اجازه ماشین سواری صادر بشه! آخه زور نداره ماشین دم در خونه پارک باشه بعد تو این گرما با پای پیاده بری بچه تو بذاری مهد و خرید کنی و هن  هن کنان برگردی خونه؟! ای خدا... این از ماشینم، تلویزیونم که اون جوری، این اینترنته هم که مدام قطع و وصل میشه رو اعصاب منه، وضع کار و کاسبی هم کساد، یه کتاب درست و حسابی ندارم بخونم، با موهامم که معضل دارم، الان من به چی دلم خوش باشه آخه؟؟؟!!! 

پ.ن: این بلاگفای مسخره هم که باز قاطی کرده و بیشتر وبلاگاش باز نمی شن! الان این قدر خوشحالم که از بلاگفا اثاث کشی کردم! بلاگفایی های محترم از من به شما نصیحت کوچ کنین! هم خودتون رو خلاص کنین هم ما رو!

معضل مویی!

یه دو سالی هست من یه معضلی پیدا کردم که خیلی مسخره اس ولی دیگه داره اعصابم رو خرد می کنه! اونم حساسیت عجیب و غریبیه که رو موهام پیدا کردم یعنی هر کاری می کنم از موهام خوشم نمیاد!!! قبل از این هم زیاد به موهام ور می رفتم و هر از گاهی محض تنوع یه بلایی سرش میاوردم ولی تو این دو سال این روند شدیدتر و عجیب تر شده! طوری که هر دو سه ماه یک بار و حتی زودتر رنگ موهامو عوض می کنم. گاهی که از اول خوشم نمیاد و دوباره رنگ ساژش می کنم، گاهی هم که خوشم میاد بعد چند بار شستشو احساس می کنم حالت اولیه اش رو از دست داده و به قرمزی می زنه! خلاصه اش اینه که من معضل احساس مداوم قرمز بودن مو رو دارم! حالا اینو بذارین کنار این که من موهام خشکه و در اثر این همه رنگ کردن پاییناش گره گره میشه و مجبورم هر چند ماه یه بار یه کم  کوتاهشون کنم. این آرایشگرها هم که ماشاالله دستشون به کم نمی ره! بهشون میگی یه سانت کوتاه کن حداقل یه وجب از موهاتو به باد می دن! منم چون کلا موی بلند رو بیشتر از کوتاه دوست دارم هر بار چند روز بعد از آرایشگاه رفتن، حسرت موهای از دست رفته ام میاد سراغم! انواع و اقسام رنگ ها و مارک های مختلف رنگ رو امتحان کردم. از دودی و زیتونی بگیر تا فندقی و ماهاگونی! هیچ کدوم کامل به دلم نمی شینه چون بعد یه مدت تغییر رنگ می ده و دیگه خوشم نمیاد! چند بار جدی به دکلره فکر کردم تا قرمزی موهام از بین بره و هر رنگی روش قشنگ بشه ولی خشکی موهام و دردسر دراومدن ریشه منصرفم کرده! از مش هم زیاد خوشم نمیاد یعنی زود دلمو می زنه! دلم می خواد بافت مکزیکی رو امتحان کنم که هم یه چیز جدید باشه و هم اندازه موهام بلند بشه ولی شازده خیلی مخالفه! میگم می رم می بافم اگه خوشت نیومد باز می کنم! میگه من می دونم خوب نمی شه! مگه عقلت کمه بری کلی پول بدی ببافی بعد بازش کنی؟! چند روز دیگه هم عروسی دعوتیم و من نه از رنگ فعلی موهام خوشم میاد نه از اندازه شون و اصلا نمی دونم چی کار کنم؟!

خیلی مسخره اس که این همه مشکل مهم تو دنیا وجود داره اون وقت معضل من شده این؟!!!



پ.ن1: یکی از سه قلوها امروز مرخص شد! اونی که زردی داشت.


پ.ن2: قضیه جراحی بینی پسر عمه ام رو که یادتونه؟ امروز بهم زنگ زد و گفت صبح از نظام پزشکی باهاش تماس گرفتن و گفتن چون از دکتر فلانی چند تا شکایت شده می خوایم یه جلسه بذاریم و به قضیه رسیدگی کنیم. اگه مایلین حضور داشته باشین. پسر عمه ام خودش به نظام پزشکی شکایت نکرده بود ولی اون دختر و پسره که وضعیتشون خیلی وخیم بود شکایت کرده بودن. واقعا امیدوارم پروانه طبابتش باطل بشه که این جوری با زندگی مردم بازی کرده و از همه مهم تر برای این که نتونه دیگه چنین بلایی سر کسی بیاره...


اخبار فسقلی ها

برادرزاده بسیار شیرین و خواستنیه! اینو قبلا زیاد شنیده بودم ولی وقتی درکش کردم که  ارشد سه قلوها رو دیدم و بغلش کردم و صدای قربون صدقه هام بیمارستان رو برداشت و اشک تو چشمام جمع شد!

مامان سه قلوها دیروز مرخص شد، بدون بچه ها! سه تا فسقلی هر کدوم به دلیلی تو بیمارستان موندن. یکی برای مشکل تنفسی، یکی به خاطر عفونت ناشی از خوردن مایع کیسه آب و یکی هم برای زردی. البته از بیمارستانی  که زایمان اون جا انجام شده بود به یه بیمارستان دیگه منتقلشون کردن. چون بیمارستان اولی یه جایی بود شبیه سر گردنه و هزینه همین دو شب کمرشکن بود! بماند که چه قدر همه حرص خوردن و از دکتر زنان مربوطه شاکی شدن که چرا میزان هزینه ها رو با وجود تاکید زیاد و چند بار سوال کردن خیلی کمتر گفته و حالا هم خیلی راحت میگه من خبر نداشتم! حالا چه جوری می شه که دکتر خیلی اصرار می کنه که زایمان بهتره تو فلان بیمارستان انجام بشه با این استدلال که  خیلی مجهزه و همه زایمان های چند قلو رو اون جا انجام می ده ، طوری که اینا می ترسن اگه بیمارستان دیگه برن مشکلی برای بچه ها پیش بیاد و تصمیم می گیرن برن همون بیمارستان، اون وقت موقع تسویه حساب، هزینه بیمارستان چهار میلیون بیشتر از حداکثر برآوردی خانم دکتر بشه؟؟؟!

مامان سه قلوها خیلی ناراحته و به خاطر این که باید بدون بچه هاش بر می گشته خونه و مسائل انتقال به بیمارستان دیگه، دیروز رو فقط گریه کرده. مامان خودش رفته پیشش و مامان منم رفته بیمارستان پیش سه قلوها. حالا قراره امروز شیفتشون رو عوض کنن. هر چی می گم منم می تونم بیام شماها خسته شدین، می گن تو بچه کوچیک داری و نمی خواد بیای! مشکل سه قلوها جدی نیست و حالشون خوبه ولی هنوز معلوم نیست کی مرخص بشن. البته قل اول که زردی داره به احتمال زیاد فردا مرخص می شه. لطفا براشون دعا کنین...


تشکر نوشت: از اظهار لطف ها و تبریکاتتون خیلی خیلی ممنونم. ببخشید فرصت نشد کامنت ها رو جواب بدم.  انشاالله همیشه شاد باشید.

عمه گلابتون ضربدر سه!

بالاخره سه قلوهای برادرم به دنیا اومدن و بنده یه عمه سه طبقه بسیار شادم الان!!!


وزن هر سه بین 2 کیلو تا 2 کیلو و صد گرمه. حال همه شون خوبه ولی دو تاشون، دختره و یکی از پسرها، چون هنوز شش هاشون کامل باز نشده و برای نفس گرفتن موقع  شیر خوردن مشکل دارن، تحت مراقبتن و احتمال داره چند روزی تو بیمارستان بمونن. مامانشون هم خوبه ولی به شدت دلتنگ و دل نگران اون دو تاس!

من هنوز ندیدمشون. بیمارستان به ما خیلی دور و بدمسیره. قرار بود با شازده بریم ولی براش کار پیش اومد و نیومد،منم نتونستم برم. هر چند که به شدت مشتاق دیدارم و از صبح مدام از مامان و داداشم خبر گرفتم!

دوستانی که عکس خواسته بودین من هنوز عکسی ازشون ندارم! هر وقت گرفتم میذارم!

هنوز دقیقا نمی دونم احساسم چیه! صبح که به داداشم زنگ زدم و گفت به دنیا اومدن و سالمن بغض کردم و با اشک تبریک گفتم! حالا نمی دونم ببینمشون چی کار می کنم؟! خیلی دلم می خواد بغلشون کنم و به خودم بچسبونمشون!


مشدی گلابتون!

سلام

من برگشتم! یکشنبه شب. ولی چون لپ تاپم رو به کسی قرض داده بودم، تازه الان تونستم پست بذارم!

جای همه دوستان سبز، سفر بسیار خوبی بود. تا می خواستم دعا کنم دوستای وبلاگی میومدن جلوی نظرم! اگه خدا قبول کنه، به نیابت از همه تون زیارت نامه و نماز زیارت خوندم. انشاالله به زودی قسمت خودتون بشه.


 

در باب سفر:

1.شازده از اول به قصد کار می خواست بره مشهد تا با مشتری های اون جا صحبت کنه.چند وقتی هست شهرهای مختلف رو یه روزه می ره. منم که به شدت دلم سفر می خواست هر شهری می رفت می گفتم منم ببر! آخر گفت مشهد که خواستم برم با هم می ریم. چند روزی حرفش بود ولی من به علت سابقه درخشان مسافرت هامون (+) چندان جدی نگرفتم! تا این که پنج شنبه صبح زنگ زد و گفت برای جمعه صبح بلیط گرفته! این قدر ذوق زده شدم! خیلی بهمون خوش گذشت و به جز یه دعوای احمقانه بقیه اش عالی بود!

2.این سفر برای گل پسر بسیار هیجان انگیز بود و کیف عالم رو کرد! خصوصا تو هواپیما این قدر حرف زد و سوال کرد که سر همه رو برد! طوری که همه اسمش رو فهمیدن و موقع پیاده شدن چند نفر اومدن باهاش خداحافظی کردن!!! تاثیر بسیار مثبتش هم این بود که چون از دستشویی هتل خیلی خوشش اومده بود، کاری رو حدود یک ماه تلاش می کردم انجام بدم و نمی شد، تقریبا داره با موفقیت تموم می شه و اون هم چیزی نیست جز پروژه از پوشک گرفتن!

3.تو حرم و هتل پر از مسافرهای عرب بود از کشورهای مختلف. مسافرهای اتاق کناری ما هم عرب بودن.یه شب که داشتیم می رفتیم حرم آقای خانواده ازمون ساعت اذان رو پرسید. خیلی خوب انگلیسی صحبت می کرد. بعد با هم دوست شدیم و هر بار ما رو می دید کلی تحویل می گرفت! اسمش حسن بود. منم به شدت کنجکاو بودم که بدونم اهل کجاس!‍ به شازده گفتم اگه یه بار دیگه دیدیش ازش بپرس. روز آخر من و گل پسر می خواستیم بریم تو اتاق که با ما سوار آسانسور شد و سلام کرد. بعد اسم گل پسر رو پرسید. منم پرسیدم اهل کجایین؟ گفت مدینه شهر رسول الله! یهو یه جوری شدم... وقتی پیاده شدیم گفتم لطفا سلام منو به پیامبر برسونین. گفت حتما...

4.تمام مدتی که اونجا بودیم مشتری شازده اصرار داشت ما رو ببره بگردونه ولی من فقط حرم می خواستم! تا این که قرار شد روز آخر که عصرش ساعت 6 پرواز داشتیم ما رو ناهار مهمون کنه. با خانمش اومدن دنبالمون. ما هم اتاق رو تحویل دادیم ،چمدونمون رو برداشتیم، با هم رفتیم شاندیز و یه شیشلیک خیلی عالی خوردیم! بعد هم اصرار کردن که بریم یه جای ییلاقی بالای شاندیز بر ای چای و قلیون.شازده گفت ساعت 6 پرواز داریم نمی رسیم. برگردیم مشهد. فکر می کردن پروازمون شبه! گفت: پس زود می ریم و برمی گردیم. جای خیلی قشنگ و سرسبزی بود. دلم می خواست چند ساعتی اون جا بمونیم ولی چاره ای نبود! من و شازده که اصلا نمی دونستیم موقعیت مکانی چه جوریه و فکر می کردیم تا فرودگاه  فاصله زیادی نیست، برای خودمون خوش بودیم! ولی هر چی می رفتیم و می گفتیم چه قدر مونده دوست مشهدی می گفت حالا مونده!!! ساعت پرواز به شدت نزدیک می شد و هیچ اثری از فرودگاه نبود!یه ربع مونده به پرواز رسیدیم ولی گیت بسته شده بود و از اون جا که پرواز ما چارتری بود کلا بلیط هامون سوخت شد و با زحمت تونستیم با پرداخت دوباره هزینه برای پرواز بعدی بلیط بگیریم! دوست مشهدی به شدت عذاب وجدان گرفته بود و هی معذرت خواهی می کرد. شازده گفت اشکالی نداره. حتما خیری بوده! ولی به من گفت: عجب ناهار گرونی خوردیم!!!



عید نوشت: عیدتون با تاخیر مبارک! خانم های عزیز و مادران مهربان روزتون مبارک.

روح همه مادران آسمونی شاد، مادر مارگزیده، مادر لاله... یه فاتحه مهمونشون کنیم. برای سلامتی مادران بیمار دعا کنیم، مادر نازنین، مادر مینا، مادر فندق... انشاالله به زودی سلامتیشون رو به دست بیارن و شادی به خونه هاشون برگرده. و دعا کنیم برای همه کسایی که آرزوی مادر شدنشون هنوز برآورده نشده...


ویژه نوشت: انشاالله صبح امروز سه قلوها به دنیا میان! لطفا برای سلامتی مادر و بچه ها دعا کنین. اخبار بعدی متعاقبا اعلام خواهد شد شد!