روزهای سپید

بین روزای خدا که همه شون خوبن و با برکت, یه روزایی خاص ترن. روزایی که خدا می خواد لطف و مهربونی شو بیشتر نثار بنده هاش کنه, بیشتر خواسته هاشونو اجابت کنه, بیشتر از تقصیراتشون چشم بپوشه... روزایی که انگار آسمون نزدیک تره به زمین...

روزایی مثل دیروز و امروز و فردا, روزای سفید خدا.


خدایا تو این روزای سفیدت, دلای ما رو هم سفید کن, بدون یک لکه سیاهی... و عطا کن به ما چیزهایی که خواست توست برای ما و خیر و صلاح ما در اون ها و چیزهایی که خواست ماست و رضایت تو در اون ها...


 

تو این روزای قشنگ خدا در دعاهای خیرمون به یاد هم باشیم...

چاق ها هم قشنگند!

درگیری من با اضافه وزنم چیز جدیدی نیست ولی این روزا که فعالیتم بیشتر شده و غذام اضافه نشده, اما بعضی از لباسام بهم تنگ شده, این درگیری به اوج خودش رسیده! اما علی رغم دلخوری از وضع ظاهریم به خودم دلداری می دم که اصلا یه مدت بی خیال بشو, روش تمرکز نکن. درست می شه! بعد هم همه کمدمو ریختم بیرون و لباسایی که برام تنگه و مدت هاست به امید استفاده مجدد بعد از لاغری نگهشون داشتم و لباسایی که جدیدا برام تنگ شده, ریختم تو دو تا کیسه بزرگ تا ببخشمشون و با دیدنشون اعصابم به هم نریزه!

به شازده هم گفتم:" من نمی دونم چیه که جدیدا مد شده همه لاغر باشن و لاغرا رو خوش هیکل می دونن. قدیم خوب بود که همه دوست داشتن چاق باشن! اصلا مردای جدید بی سلیقه شدن که زن چاق دوست ندارن!!!"

و البته منکر این نیستم که نوشتن این پست, یه سال و اندی بعد از این پست می تونه خیلی غم انگیز باشه!

برای توضیح بگم که من با قد 165, 75 کیلو هستم.



 عیدتون مبارک.

دلم می خواست یه پست عشقولانه بنویسم و تقدیم کنم به شازده, اما الان تو مودش نیستم. بعد هم فکر کردم شاید وبلاگستان جای این رمانتیک بازیا نباشه!!!

و از اون جایی که من طبق معمول تو مناسبت ها بی پولم و کلی حق الوکاله طلب دارم که هنوز موفق به گرفتنشون نشدم, نتونستم برای شازده هدیه روز مرد بخرم! البته دیروز که رفتیم برای باباهامون هدیه بخریم, یه بلوز و شلوار هم شازده برای خودش خرید و منم گفتم:"اینو به عنوان هدیه من قبول کن! جیب من و تو نداره که!!!"


و

روح شهدای خرمشهر شاد و همه پدران شهید...


بعدا نوشت: پرشین بلاگ چرا ترکیده؟؟؟!!!


ارزش بستنی!

یک مکالمه بین پسری با سرفه های شدید که پدرش در اثر حواس پرتی یک کیسه بستنی خریده و در فریزر گذاشته با مادرش:

_ مامان من بستنی می خوام.

_ نه! اگه بستنی بخوری سینه ات درد می گیره.

_خوب درد بگیره!

_ اون وقت هی سرفه می کنی.

_خوب سرفه کنم!

_ اون وقت شب نمی تونی بخوابی.

_خوب نخوابم!

...

_ اصلا اگه بری بستنی برداری دیگه مامانت نمی شم!

_خوب مامانم نشو! من اصلا دوسِت ندارم! می خوام برم بستنی بخورم!!!


و البته که بستنی خورده شد, دو بار پشت هم و به همین سادگی زحمات یک مادر به بستنی فروخته شد!

این داستان واقعیست!!!

سه تا عشق بزرگ کوچولو!

یکی از لذت های بزرگ دنیا اینه که عمه باشی, اونم نه یه عمه معمولی! عمه سه قل برادرزاده در طرح ها و رنگ های مختلف که یکی از یکی دیگه خواستنی ترن و شیرین تر! و قلبت سرریز بشه از ذوق و محبت وقتی سه تاشون با هم کنارتن! خصوصا که اولین تولدشونم باشه و لباس خوشگلاشونو پوشیده باشن و ذوق کنن به خاطر شمع و کادوها و بادکنک ها و برف شادی و با هیجان دست بزنن و آواز بخونن!

یک سال گذشته روزای پرکار و پرزحمتی بود برای کل خانواده. پارسال یه همچین روزایی پر از استرس بودن. استرس سالم به دنیا اومدنشون, زودتر مرخص شدنشون از بخش مراقبت های ویژه کودکان... رفت و آمد مدام بین بیمارستان و دکتر و خونه, پیدا کردن پرستار, یاد گرفتن این که چه طور می شه هم زمان به سه تا نوزاد رسیدگی کرد... که شکر خدا گذشت و حالا بودن باهاشون بیشتر از زحمت, لذت داره!


بعدا نوشت: لطفا ازم عکس نخواین! ترجیح می دم عکسی نذارم!

آخر خط...

جایی هست که می شه توش آینده قطعی رو دید. جایی که به حتم و یقین روزی گذارت بهش می افته و راه گریزی هم نیست... جایی که دیروز ترس و تردیدمو کنار گذاشتم و برای اولین بار واردش شدم تا با چشم خودم ببینم و اشکم سرازیر شد از تنهایی و دست خالی بودن آدمی در آخر کارش تو دنیایی که این همه به خاطرش زحمتش کشیده و بهش دل بستگی داره... فکر می کردم وقتی من روی این تخت قرار بگیرم, چه جوریم؟ چه شکلیم؟ پیر, میانسال یا جوون؟ بدنم سالمه یا در اثر بیماری و تصادف کبود و داغون؟ کسی کنارم هست؟ کسی به خاطر از دست دادنم غصه می خوره؟ کسی قرآن و دعا بدرقه ام می کنه؟ و مهم تر اینه که  آیا با دست پر و آمرزیده شده می رم یا ...؟؟؟

 باید تلاش کنم صحنه اون تخت سرد سنگی غسالخونه و پارچه های سفید تو ذهنم زنده بمونه تا شاید بتونم درست زندگی کنم, که دلی رو نشکنم, که غصه چیزهای بی ارزش رو نخورم...

دیروز تشییع جنازه همسر عمه ام بود. مردی بسیار نازنین که بیماری از پا درش آورد. عمه ام همسر اولش رو وقتی 25 ساله بود و  یه پسر 5 ساله, یه دختر 1 ساله و یه پسر تو راهی داشت,ناغافل از دست داد. 6 سال پیش که همه بچه هاش سر و سامون گرفته بودن دوباره ازدواج کرد. ولی عمر این زندگی مشترک هم متاسفانه کوتاه بود و درست در سالروزی که همسر اولش 32 سال پیش کوچ کرد, همسر دومش هم رفت. خیلی براش ناراحتم که همیشه سهمش تنهاییه...


این پست در لینک زن

دوستان قدیمی

من و فاطمه و هدی از دوران بچگی با هم دوستیم. بچه محل بودیم و تو دوران ابتدایی همکلاسی و این دوستی تا حالا ادامه پیدا کرده. هر چند وقت یه بار سه تایی تو خونه یکیمون دور هم جمع می شیم, می گیم و می خندیم... من زودتر از اونا ازدواج کردم و بچه دار شدم. تا همین چند وقت پیش مواقعی که دور هم بودیم بسیار خوش می گذشت ولی حالا که اونا هم بچه دار شدن و این بچه ها اصلا سر سازگاری با هم ندارن با هم بودنمون فاجعه اس!!! امروز فاطمه به مناسبت خرید خونه جدیدش دعوتمون کرده بود و ما هم خوش و خرم راهی شدیم ولی نصف وقتمون صرف ساکت کردن و جدا کردن بچه ها از هم و رفع اختلافاتشون شد! تا میومد حرفامون گل بیاندازه صدای یکیشون در میومد!

بچه فاطمه دست بزن داشت و گل پسر به شدت ازش می ترسید و تا میومد سمتش جیغ بنفش می کشید! هدی هم روی اعصاب بود بس که روی دختر یه ساله اش حساسه و مدام دنبالش راه می رفت!!! همه چی رو جمع کردیم و گفتیم بذار بچه راحت باشه ولی فایده نداشت! برای همینم از یه کم بعد ناهار گیر داده بود که بلند شو بریم من کلافه شدم! منم با خونسردی گفتم:"بعد مدتها دور هم جمع شدیم, فاطمه هم کلی زحمت کشیده, حالاچه عجله ایه؟!" یه کم بعد دوباره گفت:"بیا بریم خونه, نمازم قضا می شه!" گفتم:"چرا همین جا نمی خونی؟" گفت:"آخه دلم شور دخترمو می زنه!!!" گفتم:" خوب من حواسم بهش هست" گفت:" نه! تو که خیلی خونسرد و بی خیالی! حواست به بچه خودت هم نیست! من یادمه یه بار گل پسر کوچیک بود اومدین خونه ما سرش خورد به تخت ولی تو اصلا خودتو ناراحت نکردی!!!" با حیرت گفتم:" خوب بچه همینه دیگه! باید خودمو می کشتم؟!" گفت:" خوب آدم باید مواظب بچه اش باشه! وقتی جایی می ره باید مدام دنبالش راه بره که اتفاقی براش نیافته!!!" یعنی من هنگ کرده بودم اساسی! اصلا خوشم نیومد که دوست قدیمیم به خاطر  اتفاق کوچیکی که مدت ها قبل برای پسرم افتاده خیلی راحت متهمم کنه به بی مسئولیتی! من روی بچه ام حساسیت بی خودی ندارم, خودمو آزار نمی دم برای بچه داری, عقیده دارم بچه باید زمین بخوره, باید خیلی چیزا رو خودش تجربه کنه تا یاد بگیره ولی بی توجه هم نیستم! اونم مثل این که فهمید زیاده روی کرده چند دقیقه بعد گفت:" لطفا حواست به دخترم باشه من برم نماز بخونم." و از اون جایی که خیلی راجع به زن برادرش که تازه عروسی کرده حرف زده بود که زیادی لوس و نازپرورده اس و مدام گیرای الکی می ده و زندگی رو به کام خودش و برادرم تلخ می کنه, آخر سر بهش گفتم: "ببینن اگه این طوری روی بچه ات حساس باشی, لوسش می کنی و آخرش یکی می شه مثل همین زن برادرت که این قدر ازش شاکی هستی!" دیگه یه کم دلم خنک شد! ولی دلم تنگ شد برای جمع های سه نفره راحت و بی دغدغه ای که قبل ها داشتیم...
 
بر عکسش دیروز بازیگوش جان اومد خونه مون و بسیار خوش گذشت. راحت و آسوده نشستیم به حرف زدن. کلی غذای جدید از هم یاد گرفتیم! خصوصا که گل پسر هم تا بعد از ظهر مهد بود!
بازیگوش عزیز امروز به این نتیجه رسیدم من اصلا کار خوبی نکردم که چند وقت پیش مثل مادرشوهرا بهت گیر دادم بچه دار شو!!!

خانه سبز

یکی ازعلایق من که سال ها در وجودم پنهان بود, گل و گیاه و باغبونیه. هر وقت تو فیلما کسی رو می دیدم که گلخونه یا باغچه داره یا تو وب بعضی از بچه ها راجع به گلدون هاشون می خوندم, یه چیزی ته دلمو قلقلک می داد! بعد مسلمه که ما حیاط نداریم! و متاسفانه نور خونه مون هم خیلی کمه. چون هال پنجره نداره و نورش از آشپزخونه میاد. در نتیجه هم چین فضایی برای داشتن گل و گلدون مناسب نیست. اویل ازدواجم چند بار از مامان شازده که یه پا باغبونه واسه خودش قلمه گرفتم و کاشتم ولی زیاد دووم نیاوردن و خشک شدن. دو بار هم بامبو گرفتم که اونا هم خشک شدن! واسه همین کلا دور داشتن گلدون و گیاه تو خونه رو خط کشیدم ولی حسرت داشتن یه خونه سرسبز باهام موند‍!

بعد بازسازی خونه و با توجه به تغییرات به وجود اومده دوباره این علاقه پنهان سر باز کرد و از قبل عید تصمیم جدی داشتم برای رفتن به بازار گل تا یه روحی به خونه بدم ولی جور نمی شد. برادر بزرگم و دوستم پرنیان وقتی عید دیدنی اومدن برام گلدون آوردن و کلی ذوق زده ام کردن!  منم گذاشتمشون روی پیشخوان آشپزخانه که نور بخورن و مثل قبلیا خشک نشن.  وقتی نمایشگاه گل و گیاه بستان گفتگو برپا شد گیر سه پیچ دادم که یه روز بریم و بالاخره جمعه صبح که روز آخرش هم بود راهی شدیم. هر چند به دلیل ازدحام خیلی زیاد ماشین و جمعیت هم خیلی خسته شدیم هم نتونستیم چیز زیادی بخریم ولی نتیجه شد سه تا گلدون کوچیک که من گرفتم و یه بن سای که شازده خرید. دیشب هم با راهنمایی پرنیان رفتم یکی از غرفه های گل و گیاه شهرداری و خاک کوکوپیت و گلدون گرفتم و تو حموم مشغول عوض کردن خاک و گلدون ها شدم. از تراژدی شستن یه حموم پر از خاک و گل که بگذریم نتیجه اش شد یه گلخونه نقلی و کوچولو روی پیشخوون آشپزخونه که کلی کیف می کنم از دیدنش!

برای دیدن عکس ها برین ادامه مطلب لطفا!

ادامه مطلب ...

یه روز معمولی

صبح که از خواب بیدار می شم بوی آبگوشت حس می کنم. با خودم فکر می کنم کدوم یکی از همسایه های کدبانوئه که آبگوشت بار گذاشته و کاش می شد یه کاسه هم برای من بیاره! یه کم که غلت می زنم به نتیجه می رسم این بوی آبگوشت همسایه نیست, بوی لوبیای چیتی هاییه که خودم صبح زود گذاشتم بپزه!

امروز شازده گل پسرو برد مهد و منم هوس کردم بعد مدت ها یه خواب مبسوطی بکنم! وقتی راهیشون کردم و لوبیاهایی که از چند روز پیش خیسونده بودم تا به حد جوونه زدن برسه (می گن این جوری خاصیتش بیشتر می شه!) گذاشتم بپزه, دوباره پریدم تو رختخواب و تا ساعت یازده و نیم خوابیدم! بعدش هم تصمیم گرفتم برای شام آبگوشت بپزم. در نتیجه یکی از معضلات بزرگه هر روزه ام مبنی بر این که شام چی درست کنم همون اول کار حل شد!

گل پسرو که از مهد برمی گردونم مشغول می شم. یه جارو برقی اساسی می کشم, در حالی که با پرنیان تلفنی حرف می زنم زمین رو طی می کشم و میزها و روی کابینت ها رو دستمال. بعد هم گوشت و نخود پخته از فریزر درمیارم, گوجه ها رو میکس می کنم و آبگوشتمو بار می ذارم. خیالم که ازبابت شام راحت می شه مشغول پاک کردن باقالی می شم. ریزاشو جدا می کنم و می ذارم بپزه برای شازده, درشتاشو می ذارم تو یخچال که بعدا از تو پوست دومش دربیارم و فریز کنم.

...این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای به وضعیت خونه و زندگیم می رسم و از تمیز و مرتب بودن خونه لذت می برم. گوش شیطون کر بی حوصلگی و بی علاقگی سابقم نسبت به انجام کارای خونه کاملا از بین رفته و زیاد در حال جارو و دستمال کشیدن و شستشو و آشپزی روئیت می شم! و با وجود این که مدام مشغول کارم و وقت آزادم کم تر شده, حس خیلی خوبی دارم. این حس که منم می تونم کدبانو باشم! چیزی که سال ها آرزوشو داشتم ولی فکر می کردم در حد و توان من نیست!

این جوری هم می شه!

اکثر مردم حس خوبی نسبت به دندون پزشکی رفتن ندارن و تا حد ممکن ازش فرار می کنن! که اینم دلایل مختلفی داره یا ترسه یا از این که یکی بره تو حلقشون خوششون نمیاد یا ... شکر خدا من دندونای خوبی دارم و زیاد گذارم به دندون پزشکی نیافتاده. 6 سال پیش یکی از دندونام خالی شد وبعد یک سال و اندی و وقتی کار به درد دندون کشید بالاخره پای ما بعد سال ها به دندون پزشکی باز شد! اون وقت اسفند پیرار سال همین دندون عزیز یه تکه اش شکست. همون موقع می خواستم برم درستش کنم ولی نزدیک عید بود و نشد و بعد هم مدام انداختم پوشت گوش! تا این که بعد 6 ماه در اثر استفاده مدام از خلال و نخ دندون تکه پر شده در اومد! باز هم پشت گوش انداختم تا این که پوسیدگی هم پیدا کرد! تا بالاخره گیر کردن مداوم تکه های غذا لای دندون کلافه ام کرد و قبل عید به صرافت افتادم وقت دکتر بگیرم ولی به دلیل شلوغی آخر سال نشد. دیگه هفته پیش طلسم شکسته شد و ما رفتیم دندون پزشکی که بر خلاف تصور عمومی کلی هم خوش گذشت و فان بود!

منشی دکتر, خانم خودش بود و هر دو هم بسیار خوش رو و خوش برخورد بودن! خانم منشی این قدر گرم سلام و احوال پرسی می کرد که انگار سال هاس می شناسدت! بعد کلی معطلی که بالاخره روی صندلی مخصوص نشستم و مته دکتر به کار افتاد, خانم منشی هم اومد کنار دکتر ایستاد و مشغول صحبت از تدارکات مراسم بله برونی شد که قرار بود آخر هفته برگزار بشه و از آقای دکتر نظر می خواست که تزیینات چه جوری باشه و ... بعد که خانمه کلی حرف زد آقای دکتر با خونسردی گفت: "سخت می گیری! بی خودی خودتو اذیت می کنی!" خانم هم که دید آبی از شوهرش گرم نمی شه و حسابی هم فکرش درگیر بود تا دکتر مته شو خاموش کرد و فک من آزاد شد, پرسید:"خانم به نظر شما چه جوری بهتره؟ خریدها رو تو صندوق بذاریم یا سبد؟!" گفتم:" کدم بیشتر مده؟ من جدیدا بله برون نرفتم!" گفت:"هر دوش مده! ولی صندوق گرونه. جا گیر و سنگین هم هست. حالا نمی دونم چی کار کنم!" گفتم: "تزیینش مهم تره. بله برون خود من که ده سال پیش بود خرید ها رو توی طلق گذاشته بودن اما تزیینش خیلی قشنگ بود. داده بودن گل فروشی فلان." با تعجب گفت:" تو ده ساله ازدواج کردی؟! اصلا بهت نمیاد! تازه فکر می کردم شاید مجرد باشی و از این چیزا سر در نیاری!" بعد هم رو به شوهرش گفت:" واقعا بهش نمیاد‍!!!" خلاصه بحث پیرامون سن و سال و ازدواج من ادامه داشت که آقای دکتر دوباره مشغول شد و خانمش بهم گفت:" حالا تا این جایی فکراتو بکن ببین کدومش بهتره! بعد که اومدی بیرون بهم بگو! باشه؟!" گفتم:"باشه!" وقتی اومدم بیرون کلی با هم حرف زدیم و فهمیدم بله برون پسرشونه و مادر داماد هم دلش میخواد سنگ تموم بذاره و همه چی خوب باشه. منم نتیجه تفکراتمو اعلام کردم که سبد بهتره و خوبه با گل طبیعی تزیین بشه! دیگه این قدر از این چیزا حرف زدیم که وقتی برای صحبت از پول و پرداخت هزینه های دندون پزشکی نشد! بعد هم یه وقت دیگه برای ده روز بعدش برام گذاشت تا دندونم که پر شده بود قالب گیری بشه و ما خوش و خرم برگشتیم خونه!

باور کنین دندون پزشکی رفتن همیشه دردناک و عذاب آور نیست! می تونه خیلی هم جالب و سرگرم کننده باشه!


پ.ن: دیروز برای اولین بار رفتم حجامت! با دوستم پرنیان که خیلی در عوالم طب سنتی سیر می کنه رفتیم. خیلی خوب بود, احساس سبکی و نشاط می کنم. دوست دارم بازم تجربه اش کنم.

تبریکات قند و عسلی!

عمیقا دلم می خواست گل پسر بغلم کنه, بوسم کنه و بگه مامان روزت مبارک! ولی هر چی منتظر شدم شازده اقدامی نکرد تا این کارو به گل پسر یاد بده! برای همینم خودم به پسرم گفتم:" عزیزم می دونی امروز چه روزیه؟ امروز روز مادره. بچه ها مامانشو بوس می کنن و می گن مامان جون روزت مبارک. حالا تو بگو!" گل پسرم هم بوسم کرد و گفت:"مامان روزت مبارک" بعد هم که دید من خیلی هیجان زده شدم, پشت سر هم می گفت:"مامان روزت مبارک"! دیگه کله قندی بود که تو دل من آب می شد!


امروز نشسته بودم پای تلفن و  به خیلی ها تلفن کردم تا به بهانه روز زن حال و احوالی کنیم و صداشونو بشنوم. به همسفرای کربلا, چند تا از دوستای وبلاگی و معلم رانندگیم. کلی انرژی مثبت گرفتم ازشون. معلم رانندگیم که حسابی تحویل گرفت و معلوم بود خیلی خوشحال شده. همه اش گفت تو خیلی مهربونی, شرمنده ام کردی... از بس که من این بنده خدا رو جز دادم تا رانندگی یاد گرفتم خیلی بهش احساس دین دارم! روز اول عید هم برای تبریک سال نو بهش زنگ زده بودم. دیگه بیش از پیش به این نتیجه رسیدم که ما با این تبریکای پیامکی داریم به خودمون ظلم می کنیم!

و این طور که از شواهد و قرائن پیداست امسال هم چونان سال های گذشته از هدیه روز زن خبری نیست و این سوال فلسفی برای من به وجود اومده که آیا من فقط در چند سال اول ازدواج زن بودم؟؟؟!!! الان چیم اون وقت؟!


بعدا نوشت: وقتی رفتیم برای مادرهامون هدیه بخریم شازده هدیه منم خرید. یه مانتو و یه دستبند استیل. نوشتم که بعدا مدیون شازده نشم!