838

صبح که تو هوای گرفته و سرد بارونی به زور خودم رو از زیر پتو و تخت کشیدم بیرون تا بچه ها رو برای کلاس هاشون بیدار کنم، یاد حرف میم افتادم که دیروز موقع جمع کردن وسایل و بستن چمدون ها برای برگشت در حالی که آه می کشید گفت: « حیف چه زود تموم شد! دوباره باید برگردیم سر زندگی های کوفتی مون!»
آخر هفته گذشته رو یک سفر کوتاه همراه دوستان به باغ پدر یکی شون رفتم. اولش اصلا قصد رفتن نداشتم حتی تا صبح روز سفر! اولش به خاطر این که شازده تنها نمونه و بیشتر به خاطر بی حال و حوصلگی و بی اعصابی مفرط خودم گفته بودم نمیام. اما بعد از یک صحبت تلفنی مفصل پر از گله و شکایت از بچه ها و باقی مسایل به نظرم شازده ترجیح داد تنها بمونه تا یه زن بی اعصاب رو تحمل کنه، برای همین هم اصرار اکید کرد که همراه دوستام راهی بشم! اما من هیچ جوره رمق جمع و جور کردن و برداشتن وسیله برای سفر در خودم رو نمی دیدم. صبح که دوباره دوستان آخرین اصرارهاشون رو کردن دیدم در هر حال دور شدن چند روزه از فضای خونه و عوض شدن حال و هوا رو به شدت لازم دارم. این بود که در عرض دو ساعت آماده شدم و ساک بستم و بالاخره بعد از تموم شدن کلاس های بچه ها یکی از دوستان اومد  دنبالم‌ و راهی شدیم.
سه روز بودن در کنار دوستان، چرت و پرت گفتن و خندیدن و درد دل کردن و بزن و بکوب راه انداختن و تولد گرفتن و مسایلی از این قبیل، تونست حال و هوای من شاکی از زمونه را تا حد زیادی سر و سامون بده. بعد از برگشت در  یک اقدام بی سابقه همه وسایل و لباس ها رو برای یک روز کامل کنار در ورودی ول کردم و تازه امروز بعدازظهر بعد یه خواب و استراحت حسابی رفتم سراغ جابجایی و شستشو!
نتیجه این آنتراک کوتاه هم این
 که تصمیم گرفتم توقع بالایی که مدت هاست از خودم دارم رو یک مقدار پایین بیارم و به خودم راحت تر بگیرم، بلکه بتونم بیشتر و بهتر زیر فشارهای زندگی دووم بیارم!

837

شب ها بعد از پروسه طولانی و نفس گیر نشوندن خانوم کوچولو سر تکالیفش، کمک برای انجام تکالیف، عکس گرفتن و فرستادن برای معلمش، حس جنگجویی رو دارم که با تمام قوا جنگیده و همه توان و رمقش رو از دست داده!
با این که همیشه با مسأله همراهی مادرها برای انجام تکالیف بچه ها مشکل داشتم و معتقد بودم بچه باید خودش این قدر مسئولیت پذیر باشه که بدون نیاز به تذکر تکالیفش رو درست و کامل انجام بده و تا حد زیادی تو سال های دبستان گل پسر هم به همین شیوه پیش رفتم، اما دست روزگار با کرونا و آموزش مجازی و دختری با خلق و خوی خاص مستقل خودش، وضع من رو به این روز انداخته! بماند که با وجود همه تلاش هام باز هم هفته پیش برای صحبت با معلم کلاس دوم به مدرسه خانوم کوچولو احضار شدم تا پاسخگوی شکایت های خانم معلم از دل ندادن دخترم به کلاس های مجازی، حواس پرتی، تاخیر در وصل کردن میکروفون و دوربین و مسایلی از این قبیل باشم!
فکر می کردم چه قدر خوبه که با گل پسر ازاین مسایل نداشتم که اول هفته هم توسط مشاور دبیرستان، همراه خود گل پسر به مدرسه دعوت شدیم تا هم ما در جریان کم کاری هاش قرار بگیریم و هم با خودش صحبت کنن و ازش قول بگیرن که با دقت و نظم بیشتری پیگیر کلاس ها و تکالیفش باشه!
حس یک جنگجوی خسته رو دارم. جنگجویی که جنگش زیادی طول کشیده، سربازها ازش تبعیت نمی کنن، امیدش برای پیروزی کمه و به شدت بی رمق و ناتوان شده...

836

کنار سفره عقد و بعد از مراسم و خونده شدن خطبه، اول عروس خانم و بعد داداش کوچیکه رو بغل می کنم. برای عروس آرزوهای قشنگی که توی دلمه می گم و داداش کوچیکه رو دلم نمی خواد که ول کنم، همون طور که رگباری می بوسمش، بغض سفت و سخت می چسبه ته گلوم و نمی تونم هیچی بگم فقط فشار دستام رو دورش بیشتر می کنم تا بتونم بهش بفهمونم چه قدر خوشحالم که تو این روز عید این جا پای سفره عقد و کنار دختری که دوستش داره و حالا همسرش شده می بینمش، اونم بعد از چند سال سخت و پر از مشکل و چالش که صبورانه باهاشون دست و پنجه نرم کرده و حالا دلم می خواد زندگی از این به بعد روی قشنگ خودش رو بهش نشون بده!
دیروز در سالروز خجسته پیامبر مهربانی، ته تغاری خانواده داماد شد و این شیرین ترین روز امسال و شاید همه چند سال اخیر بود. الحمدلله!


835

ژاکت پوشیده و پتو پیچ شده نشستم جلوی تلویزیون که سریال ببینم! هر چند حس می کنم گرمای پتوی مخملی و نرم بنفش رنگ خانوم کوچولو در حد مطلوب جواب گو نیست. دلم گرمای شوفاژ رو می خواد‌ که بچسبم بهش و ذره ذره گرما بشینه تو تنم و سرما رو‌ بفرسته بیرون. این در کنار خرمالوی رسیده و درشتی که تو پیش دستی کنارمه یعنی حسابی پاییز شده!

تجربه حال و هوای پاییزی رو از صبح امروز با یه پیاده روی طولانی در پارک بزرگ نزدیک مدرسه خانوم کوچولو و خرد کردن برگ های زرد و خشک زیر پام شروع کردم. بعد این قدر هوا و منظره دلچسب بود که دیدم هیچ جوره دلم نمی خواد برگردم خونه! یه گوشه دنج روی چمن ها پیدا کردم، تکیه دادم به درخت و مشغول گوش کردن یکی از کلاس های مجازیم شدم تا زمان تعطیل شدن خانوم کوچولو رسید و با هم برگشتیم خونه.

حالا بدون گرمای شوفاژ و بخاری و مواردی از این دست، دل خوش کردم به گرمای چایی که بعد شام با گلاب دم‌ کردم‌. به این امید که در این شب سرد پاییزی تن و دلم رو با هم گرم‌ کنه!



834

برای ناهار ته چین مرغ زعفرانی اعلا پختم، غذایی که مدت ها بود نپخته بودم یا بهتر بگم برای درست کردنش تنبلی می کردم، با این که در رده های بالای لیست غذاهای مورد علاقه ام قرار داره! اما این روز جمعه رو در آخر اولین هفته سال تحصیلی جدید که با به هم خوردن روتین چند ماهه تعطیلات مون به شدت پر کار و پر خستگی گذشت و بعد از پنجشنبه ای که به خرید، نظافت و امور منزل و رسیدگی به تکالیف بچه ها سپری شد، روز تفریح و استراحت در نظر گرفتم!
البته ترجیحم این بود به جای وقت گذاشتن یک و نیم ساعته در آشپزخانه جهت آشپزی و تمیز کاری بعدش، زنگ بزنم تا برامون دو تا پیتزا بیارن، ولی با وجود وضعیت وخیم ته مانده حساب بانکیم خودم دست به کار شدم تا روز تعطیلی یک ناهار دلچسب در کنار بچه ها داشته باشم!
همراه بوی ته چین که خونه رو برداشته، با خانوم کوچولو هری پاتر می بینیم! از اون جا که دخترک کلاس دومی ما به شدت به فیلم ها و انیمیشن های مربوط به جادوگری علاقه منده، بهترین فیلم جادوگری که می شناختم رو گذاشتم تا با هم تماشا کنیم و لذت ببریم! بعد سال ها دوری وارد دنیای جادوگرها و حال و هوای مدرسه هاگواترز شدن حس دل انگیز و نوستالژیکی داره!

833

صبح واتساپ رو که باز می کنم، می بینم دوست عزیزی برام از کربلا فیلم فرستاده، در حالی که داره وارد حرم امام حسین می شه و دوربینش رو‌ به ضریحه، می گه گلی به یادت هستم! شب قبلش هم شازده وقتی که داره از باب القبله وارد حرم می شه برام فیلم گرفته و گفته اول از همه برای تو دعا کردم! و خوش بختی بزرگیه که اسمت چنین جایی برده بشه، جایی که دلت این روزها بارها و بارها زائرش شده...
شب اربعین با دوستان رفتیم یک فضای سبز خلوت، یک تیر و دو نشان کردیم! بچه ها بازی کردن، ما دور هم زیارت عاشورا خوندیم. بعد هم دوستانی که همسرانشون کربلا بودن اومدن خونه ما به صرف شب نشینی! شب نشینی همراه با کلی درددل، بادکش درمانی و روم به دیوار مقادیر زیادی خنده و جفنگ گویی!  البته یکی از دوستان عقیده داشت تقصیر ما نیست که شب اربعین مون به دورهمی و حرف و خنده گذشته، ما برای چنین شبی قصد زیارت و بودن در حرم داشتیم ولی به خاطر شرایط قسمتمون نشده!!!
و باور دارم روح دوست عزیز تازه درگذشته ام‌ که این روزها به خواب هر کس اومده در جواب این که کجاست و چه کار می کنه از موکب داری و اتراق در شریعه فرات گفته، دعاگوی ما هست...

832

شهریور ماه خوبی برام نبود، با از دست دادن سه عزیز _ بعد از عمو و دوست عزیزم، یک زن جوان از اقوام شازده که رابطه صمیمانه ای با هم داشتیم_،  رفت و آمدهای مکرر به بهشت زهرا که در عمر سی و هفت ساله ام بی سابقه بود و تمام لحظاتی که اندوه و اشک من رو در خودشون غرق کردن...

اما حالا با شروع مهر و اومدن حال و هوای پاییز امید دارم روزهای بهتر و شادتری در پیش باشه. دوست عزیزی بعد مدت ها مهمانم بود وسط سر و صدا و شلوغی بچه ها، کلی حرف زدیم و درددل کردیم، درددل هایی که فقط برای اون می تونستم بگم چون با وضعیتی مشابه من به شدت درگیره و بعدش کلی سبک شدم و بار ذهنی و عذاب وجدانم کم شد.
همراه درددل ها بافتنی بافتیم! من مشغول بافت ژاکت کلاهدار آبی رنگی که هفته قبل سفارش گرفتم بودم و اون برای شوهرش یه جلیقه سر انداخت. اون وسط ها یه مدل بافت جدید هم آموزش دادم!
و فردا که می خوایم برای داداش کوچیکه بریم خواستگاری رسمی و معارفه دو خانواده تا ان شاالله به میمنت و مبارکی ته تغاری خانواده رو هم بفرستیم سر خونه زندگیش!
صدای تق تق میل های بافتنی، عطر دل انگیز چای هل دار همراه دیدن سریال بعد از یک روز پرمشغله، حال و هوای اولین شب پاییزی منه. پاییزی که امیدوارم با آرامش و حال خوب پیش بره...

831

دیروز با رفقای جان در دل طبیعت  جمع شدیم دور هم، سفره حضرت رقیه انداختیم که هر کدوممون یک چیزش رو تقبل و آماده کرده بود، زیارت عاشورا خوندیم و یه روضه کوچیک، همراه آماده کردن بسته های لوازم التحریر برای بچه های بی بضاعت به نیت شادی روح دوست عزیزی که از بینمون سفر کرده بود و هفته قبل همین جمع در بهشت زهرای تهران برای تشییع و خاکسپاریش دور هم جمع شده بودیم. هفته ای که تلخ و سنگین و غمگین گذشت و زندگی روی جدیدی از خودش رو با گذاشتن داغ رفیق روی دلمون نشون داد. داغی که خیلی سخت و اساسی تکونمون داد و عمیق تر از همیشه به یادمون آورد که فرصت زندگی خیلی محدوده و مرگ یک دفعه ای و بی خبر می رسه، که باید یه برنامه درست و حسابی برای بهره بردن بیشتر و بهتر از این  فرصت محدود داشته باشیم...

830

دیروز واسه مامان که مریض شده و تو این اوضاع احتمال دیگه ای جز کرونا نمی شه براش در نظر گرفت چند مدل غذا پختم و بردم. بعدش رفتیم خونه یکی از اقوام شازده که هفته قبل یک دفعه ای سکته کرده و از دنیا رفته و نشده بود  تشییع جنازه بریم، برای سر سلامتی و تسلیت گفتن به خانواده اش و کلی درددل ازشون شنیدیم. برای یکی از دوستام که کرونا به شدت درگیرش کرده و چند روزه تو آی سی یو بستری شده، انواع ختم ها و دعاها رو با بقیه دوستان می خونیم تا خدا به خانواده و سه تا بچه کوچیکش رحم کنه و هر چه زودتر حالش خوب بشه. و امروز صبح هم اولین خبری که گرفتم فوت عموی بزرگم به خاطر ابتلا به کرونا بود.

دور و اطراف پر از خبر بیماری و مرگ شده و همه این ها یادآوری می کنه دنیا خیلی بی اعتباره و مرگ خیلی نزدیک! این جور خبرها جدای از غمگینی و حال بدش باعث می شه بیشتر و عمیق تر فکر کنم، کمی از روزمرگی جدا بشم و در احوالات خودم دقیق بشم. چیزی که تو این وانفسای دنیا خیلی لازم دارم...


ممنون می شم روح عموی من رو به صلوات و فاتحه ای مهمون کنید.



829

از سیزده روز قبل تا دیروز هر روز بعدازظهر لباس مشکی تن می کردیم و می رفتیم یه روضه خونگی خیلی جمع و جور پنج شش نفره که دوست عزیزی از پارسال سنگ بناش رو گذاشت. مجلسی که با وجود کوچک و کم جمعیت بودنش و یه عالم تفاوت با تصویری که از روضه خونگی های شلوغ پلوغ دوره بچگی و نوجوانی و مراسم های دهه محرم خونه پدری _که دو ساله با وجود کرونا برگزار نمی شه_ داشتم، حس و حال خیلی خیلی خوبی داشت. هم اون روضه خوانی حدودا نیم ساعته و هم قبل و بعدش که مشغول تدارک غذاهای نذری ای بودیم که تو کلّ این روزها با همت بلند صاحبخانه پخته و آماده و توزیع می شد. موقع پخت و کشیدن غذاهای نذری و جمع و جور و شستشوهای بعدش یه عالم حرف و سخن بود که بین چند نفر خانم حاضر در صحنه کار رد و بدل می شد! از تجربیات آشپزی و خیاطی بگیر تا راهکارهای زندگی مشترک و اعتماد به نفس!
دیروز بعد مجلس آخر و موقع خداحافظی بابت حال خوب این مجلس از ته دل از خانم صاحبخونه تشکر و براش دعای خیر کردم.
یاد قدیم ها و روضه های ماهانه ای که تو خیلی از خونه های محل با حضور تعداد زیادی از همسایه و فامیل برگزار می شد به خیر. حتما یکی از دلایل صفای زندگی ها و خوب بودن حال دل قدیمی ها همین بوده!