پیری هم می تونه قشنگ باشه!

رفته بودیم خونه مادربزرگ پدری, با مامانم و خانم کوچولو و گل پسر تا مامان بزرگ و آقاجون که تا حد زیادی از دست و پا افتادن و نمی تونن جایی برن و مدام احوال خانم کوچولو رو می پرسیدن, ببیننش. آقاجون یه کم حواس پرتی داره و هر چیزی رو چند بار می پرسه, مامان بزرگ هم بی حوصله! اون وقت خیلی با مزه ان این دو تا! آقاجون یهو رو یه چیزی کلید می کنه و این قدر می گه و می پرسه تا داد مامان بزرگ درمیاد! امشب هم طبق معمول همین وضع بود! منم که بساط خنده ام به راه! به مامانم گفتم: "وای مامان! فک کن! من و شازده هم پیر بشیم اون وقت همین جوری با هم کل کل کنیم! خیلی باحال می شه!!!"

ولی بعد که اومدیم خونه و دقیق تر فکر کردم به دوران پیری, کلی فانتزی تو ذهنم ساختم! این که یه خونه نقلی حیاط دار داشته باشیم یه جای خوش و آب هوا اطراف تهران و بریم اون جا خوش و خرم زندگی کنیم. تو حیاطش گل و سبزی بکاریم, تو ایوونش غذا و چایی بخوریم, هر روز با شازده دست در دست هم بریم پیاده روی و کلی حرف بزنیم... آخر هفته ها هم گل پسر و خانم کوچولو با متعلقین بیان پیشمون, دور هم باشیم! به شرط حیات و سلامت انشاالله!



آرزو هم که بر جوانان عیب نیست!!! بلکه بتونیم به فانتزی هایی که تو جوونی بهشون نرسیدیم, تو دوره پیری دست پیدا کنیم! بالاخره آدمی با امید زنده اس!

در کنار همه این ها دلم می خواد وبلاگم رو هم داشته باشم و هم چنان توش بنویسم!!!


+ یکی از ترس ها و نگرانی های من  اینه که دوران پیریم رو در تنهایی بگذرونم, یا این که زمین گیر و محتاج دیگران بشم...



++ این پست در لینک زن


آن روی سکه...

روزهای بعد زایمان, در کنار لذت و هیجانی که بودن با نوزدای که ماه ها منتظرش بودی برات به ارمغان میاره, می تونه روزهای سختی باشه. گذشته از تحمل ضعف و بی حالی, کنار اومدن با یه موجود تازه اومده و دگرگونی شدید شرایط زندگی, آزاردهنده ترین چیز به هم ریختگی های عمیق خودته, ناراحتی ها و غصه هایی که با دلیل و بی دلیل یک باره به دلت هجوم میاره و سر ریز می شه تو چشم ها و سیل اشک راه میاندازه, احساس این که همه چی از کنترلت خارج شده, دلتنگی برای یه زندگی روتین و عادی بدون عوارض بارداری و زایمان...

اصطلاحا بهش می گن غم مادری و گفته شده تو حدود 80 درصد از خانم ها بعد از زایمان بروز می کنه و کاملا طبیعیه, اما این چیزی از آزاردهنده بودنش کم نمی کنه, با وجود این که از قبل هم خودت رو براش آماده کرده باشی! 

این حالت ها رو زمان به دنیا اومدن گل پسر نداشتم. اون روزها شادتر بودم. جوون تر بودم, بنیه و توانم بیشتر بود, زودتر سرپا شدم... اما مهم ترین و اصلی ترین تفاوت این روزها با اون روزها, اینه که اون موقع حضور مداوم شازده و رسیدگی هاش رو داشتم که حالا ندارم! علاوه بر گرفتاری های معمول کاری و دیراومدن هاش, هفته پیش هم مادربزگش فوت کرد و یه هفته تمام درگیر مراسم ها و کمک برای انجام کارها و پذیرایی از مهمون ها بود و چند شب هم اصلا نیومد. (من فعلا خونه مامانم هستم.) و همه این ها باعث شد که این به اصطلاح غم مادری با تمام قوا بهم حمله ور بشه و به طور اساسی روح و روانم رو به هم بریزه. و مساله مهم تر اینه که این حالت ها و به هم ریختگی های روحی برای بیشتر آقایون اساسا قابل درک نیست!!! به همین خاطر شازده در جملات قصاری اعلام کرد که من بی خودی خودمو آزار می دم یا دارم به خودم تلقین می کنم!



به هر حال وقتی دیشب دوباره حال خراب من عود کرد, گویا شازده متوجه شد که کار از خودآزاری و تلقین گذشته و اگر فکری به حالم نکنه, از دست رفتم! بعد از این که به اندازه یه برکه اشک ریختم, بالاخره تونستم یه کم به مسخره بازی های شازده که در جهت شادسازی من انجام می داد بخندم! بعد هم یه کم با هم حرف زدیم و از این طرف و اون طرف تعریف کردیم و به صداهایی که خانوم کوچولو از خودش درمیاورد خندیدیم و حال من بهتر شد بالاخره! که امیدوارم خوب بمونه!

اگر خدا که این همه مسایل رو برای خانوم ها گذاشته و به انواع و اقسام تغییرات هورمونی و به تبعش به هم ریختگی های خلقی دچارشون می کنه, قدرت درک این ها رو هم به آقایون محترم اعطا می کرد, کلی از مشکلات حل بود!


شک داشتم که این پست رو بنویسم یا نه. حس منفیش رو دوست نداشتم, اما این هم یه بخشی از حال این روزهای منه دیگه!



+ آرزوی عزیزم فوت مادربزرگ نارنینت رو تسلیت می گم. روحشون شاد و قرین رحمت الهی باشه انشاالله.


++ بازگشت بازیگوش رو هم به عالم وبلاگ نویسی خیرمقدم عرض می نماییم! 



گلی در ورژن جدید!

این بارداری باعث شد که دو تا از تفریحات سالمم رو از دست بدم: عوض کردن دکوراسیون خونه و عوض کردن رنگ مو! در نتیجه روحیه تنوع طلبم گاهی عمیقا دچار کسالت می شد!
 قبل بارداری موهامو دکلره و بلوند کرده بودم و چند باری هم رنساژش کردم و ریشه ها شو رنگ گذاشته بودم که قهوه ای شده بود. که بعدش دیگه نشد به این روند رنگساژ و رنگ کردن ریشه ادامه بدم و موهام حسابی چند رنگ و بد رنگ شده بود و هیچ خوشم نمی اومد تو آینه خودمو نگاه کنم! برای همین اواخر تابستون رفتم حنا هندی مشکی خریدم و موهامو باهاش رنگ کردم تا یه دست بشه. که این مساله با لب و لوچه آویزون شازده و گل پسر مواجه شد و هیچ کدوم خوششون نیومد! البته که منم اهمیتی ندادم و گفتم فعلا چاره ای جز این نداشتم! اما موهام به شدت خشک و بدحالت شد و با این که دوبار یه کم کوتاهشون کردم و انواع مواد ترمیم کننده و نرم کننده مو از ویتامین مو, ماسک مو, سرم مو, روغن های طبیعی و ... رو امتحان کردم هیچ کدوم خیلی جواب نداد. این شد که یهویی تصمیم گرفتم برم کاملا کوتاهشون کنم. هم یه تنوع اساسی بشه هم از شر این موهای بی ریخت و بدحالت خلاص بشم!
 از آخرین بازی که موهامو کامل کوتاه کردم یه 7 سالی می گذشت و شازده کاری کرده بود که دیگه هوس این مدل کوتاه کردن مو به سرم نزنه! چند روز که اصلا نگاهم نمی کرد. تا چند هفته هم تا بیکار می شد می گفت:"می دونی؟ اصلا از قیافه ات خوشم نمیاد!!!" یه بار هم خیلی جدی گفت:"اگه دفعه دیگه موهاتو این شکلی کردی, بعد آرایشگاه یه سره برو خونه بابات!!!" دیگه در مهربونانه ترین حالت بهم می گفت آقا پسر! اما دوباره هوس یه کوتاهی اساسی کرده بودم و هوس هم که برآوردنش واجبه البته! پریشب نشستم از تو نت مدل کوتاهی سرچ کردم و هی به شازده نشون می دادم که این مدلی خوبه؟ ولی ایشون با همه مدل های پیشنهادی مخالفت کردن! آخرش گفتم:" اصلا تو که همیشه دیر میای خونه و منو زیاد نمی بینی. پس به مدل موهام کاری نداشته باش!" دیروز صبح هم خوش و خرم شال و کلاه کردم رفتم سمت آرایشگاه و به آرایشگر گفتم یه مدلی بزنه که هم بهم بیاد, هم خیلی تغییر کنم! نتیجه کار هم خوب در اومد و کلی شادم کرد! بعدش که زنگ زدم به شازده, بلافاصله بعد سلام پرسید:"رفتی آرایشگاه؟ خیلی کوتاه کردی؟!" شب هم تا درو باز کردم اخماشو کرد تو هم که موهات خیلی کوتاه شده! منم با سرخوشی گفتم:"نه خیلی هم خوشگل شده! دوستش دارم!" دیگه چیزی نگفت و این نشون می ده که از هفت سال پیش تا حالا خیلی روشن فکرتر شده!!!

مدل موهام شبیه اینه. البته اگه مثل این خانومه قشنگ سشوارش بکشم!
حالا بعد از مدت ها وقتی می رم جلوی آیینه حس خوبی پیدا می کنم. احساس می کنم قیافه ام جوون تر شده و حتی پف های ناشی از بارداریم هم کمتر خودشو نشون می ده!


بعدا نوشت: نسیم و مانای عزیز نیازمند دعای خیر دوستان هستن. فراموششون نکنیم.

صبح دل انگیز بارانی

مصداق یه روز خوب می تونه این باشه که چشماتو از خواب باز کنی و ببینی هوا ابریه. بفهمی بارون میاد و دیگه دلت نخواد تو رختخواب بمونی! با لبخند بری کنار پنجره و چکیدن قطره های بارون روی کف خیابون رو نگاه کنی. چایی دم کنی و با بیسکوییت کاکائویی بخوری.

می تونست خیلی قشنگ تر بشه اگه یه نفر پایه بود برای رفتن به یه گشت و گذار پاییزی تو یه پارک پر از بوی بارون و برگ های زرد و نارنجی, که نیست قاعدتا! تنها کاری که می شه کرد باز کردن پنجره اس و بلعیدن این هوای لطیف و بوی خوش!



دلم این روزا پاییز بازی می خواد ولی با وجود یه پسر بچه 4 ساله و یه شکم قلنبه و دیر اومدن های شازده, فانتزی بزرگیه! دلم می خواست تو این شرایط این قدر سر شازده شلوغ نبود و می شد بیشتر از آخرین روزهای سه نفره بودن استفاده کرد. این قدر فکرش درگیر کاره که حد نداره. چند شب پیش باهاش راجع به انتخاب بیمارستان برای زایمان صحبت می کردم. دکترم تو دو تا بیمارستان هست که یکیش به ما نزدیکه اما خیلی مجهز نیست. یکیش دورتره اما خیلی مرتب و مجهزه. می پرسم:"اگه یهو یه مشکلی پیش بیاد و بخوایم بریم بیمارستان دومی چه قدر طول می کشه؟ خیلی راهه؟" با خونسردی می گه: "نه! از اتوبان فلان و فلان می ری و راحت می رسی! " دقت می کنین؟! بهم آدرس می ده که چه جوری برم بیمارستان!!! می گم:"به نظرت اگه مشکلی برام پیش بیاد یا درد زایمان بیاد سراغم, خودم باید ماشین بردارم برم بیمارستان که داری مسیر رو یادم می دی؟! فکر نمی کنی احیانا تو باید بیای منو ببری؟!" یه کم مثل آدمای مات زده نگاه می کنه و می گه:" آره خوب! من باید بیام ببرمت!" دیگه شدت درگیری فکریش رو خودتون برآورد کنین!


ای خدا! من و خانم کوچولو رو صحیح و سلامت به هفته چهلم برسون!

کمی دلخوری

حالا دقیقا تو همین زمانی که بنده دارم روز به روز گنده تر و شکم قلنبه تر می شم, شازده خان بعد سال ها تصمیم جدی برای لاغری گرفته و زده تو خط کم خوری و ورزش. شکمشو کوچیک کرده و داره حسابی خوش هیکل و خوش تیپ می شه! بر عکس من!!! خوب اصلا کارش درست نیست! باید این سیستم لاغری رو می ذاشت برای بعد که با هم لاغر شیم یا اصلا زودتر, قبل بارداری من شروع می کرد!



چند هفته هم هست که استخر ثبت نام کرده و بیشتر شب ها می ره شنا. حالا بماند که قرار بود استخر رفتنش باعث نشه شب ها دیر بیاد خونه و قول داده بود تا ساعت 8 , 8:30 برگرده اما بیشتر شب ها بعد از ساعت 10 میاد و منم حسابی دلخورم از این قضیه! دیشب در حالی که دیگه از منتظر موندن و نگاه کردن به ساعت کلافه شده بودم و می خواستم برم تنهایی شاممو بخورم در زد. رفتم لای درو باز کردم و گفتم:"شرمنده! من دیگه بعد از ساعت 10 شب کسی رو راه نمی دم. لطفا تشریف ببرید!!!" یه کیسه گرفت جلوم و گفت:"ببین رفتم برات انار خریدم!" گفتم:"چی؟! می خوای رشوه بدی؟! هیچ فرقی نمی کنه. قانون قانونه!!!" اما خوب ایشون بی توجه به قوانین تازه وضع شده بنده درو باز کرد و اومد تو! منم تا تونستم غر زدم و تکه انداختم! هر چند می دونم اثر چندانی نداره و شازده کار خودشو می کنه! تازه من فکر می کردم استخر رو یه ماهه ثبت نام کرده که دیشب فهمیدم نه خیر! برای سه ماه ثبت نام کرده! اونم با این وضعیت من! هر بار هم که غر می زنم, کلی تریپ مظلومیت برای من برمی داره که کارم زیاد شده و نمی رسم زودتر برم استخر و می خوام برم یه کم اعصابم راحت بشه و از این مدل صحبت ها! منم که دل رحم, سریع گوشام مخملی می شه و غر زدن رو رها می کنم! و البته که هر چی تلاش می کنم نمی تونم بهش بفهمونم که الان چه قدر به این که بیشتر کنارم باشه نیاز دارم...


شبی با طعم انار و ماهی

یه شب خیلی معمولی می تونه خیلی قشنگ بشه وقتی تو با یه عالم خستگی بری و کلی خیابابونا رو بگردی فقط برای من که به شدت هوس انار کردم, تا انار بخری! بعد بشوریشون, قاچشون کنی, گلاشو سوا کنی و بدی دست من که بخورم!

بعدش من با یه عالم بی حالی بلند بشم فقط برای تو که به شدت گرسنه ای, برم تو آشپزخونه, ماهی سرخ کنم, سالاد درست کنم, بچینمشون تو سینی و بیارم که بخوری!


ده سال پیش در چنین روزی...

دوم مهر سال 1382 شمسی, برابر با بیست و هفتم رجب (عید مبعث) سال نمی دونم چند قمری:


صبح زود از خواب بیدار می شم, دوش می گیرم و با مامان و لباسم که شب قبل از خیاط گرفتم راهی آرایشگاه می شم اون سر شهر. تازه چند روزه اصلاح کردم و ابروهامو برداشتم. هنوز به قیافه جدیدم عادت نکردم! خانم آرایشگر چند تا سوال راجع به سبک آرایش و رنگش می پرسه. تاکید می کنم خیلی ملایم باشه و مشغول می شه. اولین باره صورتم زیر دست آرایشگر درست می شه, اصلا اولین باره قراره این همه آرایش بشم! قبلش فقط در حد یه رژ کم رنگ و یه ریمل بود اونم فقط تو عروسیا! موهای بلند تا کمرم رو با بیگودی می پیچه و شروع می کنه به کرم پودر زدن و بعد آرایش چشم ها و ... کارش که تموم می شه و تو آینه نگاه می کنم خودمو نمی شناسم! موهامو درست می کنه, تاج و تور رو  می ذاره, لباسمو می پوشم, حالا یه عروس کاملم!

شازده میاد دنبالم, چادرمو کشیدم روی صورتمو و درست جلوی پامو نمی بینم! هنوز هم به هم محرم نشدیم که بگم دستمو بگیره! گوشه چادرمو می گیره و راهنماییم می کنه تا سوار ماشین گل زده بشم! از اضطراب و نخوابیدن شب قبلش می گه و منم می گم که برعکس هفته های پیش چه قدر شب قبل رو با آرامش خوابیدم! همراه با فیلمبردار می رسیم دم خونه پدری شازده که قراره جشن عقد اون جا برگزار بشه. خانواده هامون جلوی درن و با دود اسپند و صلوات و سوت و کف وارد می شیم. من به همراه خانوما می رم بالا و آقایون می رن تو حیاط, همه منتظر اومدن عاقد. روز قبلش رفته بودیم دفترخونه و تمام دفاتر رو امضا کرده بودیم, فقط مونده بود خطبه عقد که من اصرار داشتم حتما باید سر سفره عقد خونده بشه و لاغیر!!!

بالاخره عاقد با دو ساعت تاخیر و در حالی که همه مهمونا اومده بودن و اتاق عقد جای سوزن انداختن نداشت, رسید! سه بار سوال کرد و بار سوم نگفتم با اجازه بزرگترا که همیشه از این جمله کلیشه ای بدم می اومد! جملات مخصوص خودمو گفتم و  قبل بله گفتن بغض کردم و چشام پر اشک شد و به اذعان خود مهمون ها اشک اون ها رو هم درآوردم به انضمام شازده! یه کم که آروم تر شدم بله رو گفتم و خوندن شدن خطبه و صدای صلوات و سوت و کف...

تا رسید موقعی که شازده چادرمو بزنه کنار و برای اولین بار روی ماه بنده رو بی حجاب رویت کنه! برای همینم بود که اصرار داشتم خطبه سر سفره عقد خونده بشه و برای اولین بار منو تو لباس عروس و خوشگل شده ببینه! بعدا بهم گفت که تو اون لحظه همه اش نگران بوده که به خاطر گریه موقع بله گفتن آرایشم خراب شده باشه و چادرو که بر می داره یه صورت سیاه شده ببینه که خوب شکر خدا هم چین اتفاقی نیافتاد چون من حواسم به خوب موندن آرایشم بود!!!

بعدش همه اش قشنگ بود! عکس گرفتن ها, خنده ها و پچ پچ های در گوشی که فیلمبردار رو کلافه کرده بود بس که حواسمون بهش نبود! خالی شدن اتاق عقد و اولین حرفای عاشقانه و آب شدن کیلو کیلو قند تو دل من... گشت شبانه با ماشین موقعی که شازده می خواست منو بذاره خونه پدری با کلی موسیقی عاشقانه که مخصوص من ضبط کرده بود...



حالا درست ده سال از اون روز می گذره, روزی که بنده صاحب یک عدد همسر شدم! و چه قدر این ده سال زود گذشت! ده سال پر از خاطره های خوب و بد, پر از روزای سفید و خاکستری و گهگاه سیاه. پر از عاشقانه ها و گل و بلبل ها, و دلخوری ها و دعواها! و من این ده سال رو دوست دارم, حتی روزای ناخوشایندش رو که برام پر درس و تجربه بود و هم چنان خوشحالم و راضی از این که شازده همسرمه! خدایا شکرت...




+ دلم می خواست به مناسبت ده ساله شدن ازدواجم حتما یه پست بذارم و با این که یه کم از شازده دلخور بودم و حوصله نوشتن پست این مدلی رو نداشتم اما خودمو مجبور کردم که بنویسم! الان که کلی خاطره برام مرور شدحس خیلی بهتری دارم. دلخوریام هم کم رنگ شدن!

 این روزا یه کم فازهامون ناهماهنگ شده. شازده شدیدا فکرش درگیر مسایل کاریه و تغییرات جدیدی که می خواد ایجاد کنه و خیلی تو خودشه و بی حوصله, من دنبال فضاهای فانتزی و رمانتیکم! و هر دو متهم می شیم به این که طرف مقابل رو درک نمی کنیم!!!


مساله این نیست!

چند روزه فکرم به شدت درگیر این مساله اس که جیقیل دختره یا پسر؟!

قبل بارداری و اوایلش این فکرا رو داشتم. یه مدت حس می کردم پسره و بی خیال شده بودم, اما چند روزه دوباره فکرم مشغولش شده!

هی فکر می کنم و مقایسه می کنم که هر کدوم چه خوبی ها و مزیت هایی داره و چه نگرانی ها و دغدغه هایی, و به نتیجه قطعی هم نمی رسم! دیشب نشستم سرچ کردم در مورد علایم جنسیت جنین, بعضی علایمم به دختر می خورد بعضیاش به پسر!!!

تصمیم داشتم تا هفته بیستم برای سونوی تعیین جنسیت صبر کنم مثل زمان بارداری گل پسر, اما اگه وضعم این باشه فکر نمی کنم بتونم! هفته دیگه وقت دکتر دارم و باید ببینم نظرش چیه. می دونم از حالا جنسیتش با سونو قابل تشخیصه ولی می خوام جوری باشه که قطعی مشخص بشه نه با احتمال که اصلا اعصابشو ندارم!!!

صبح موقع صبحونه خوردن نتایج سرچ های دیشبم رو برای شازده گفتم. عقیده داره بیشتر علایمم به دختر می خوره! _چند بار هم تا حالا گفته سر بارداری گل پسر خوشگل شده بودی و پوستت شفاف بود اما حالا پوستت کدر شده! _هر چند بعد کلی صحبت در این باره با خنده گفت:"ولش کن حالا چه فرقی داره؟! هر چی باشه خوشحال می شیم! دختر باشه خوشحال می شیم, پسر باشه خوشحال می شیم!!!" حرفش درسته کاملا. خودمم نظرم همینه و گفتم:"آره خوب ما کلا از داشتن یه بچه دیگه خوشحال می شیم!" اما نمی دونم این چه فکراییه که افتاده به سرم! شاید به خاطر اینه که بارداری دوممه و قصد آوردن بچه دیگه ای رو ندارم و می ترسم آرزو به دل بمونم!!!

دیشب خواب دیدم موقع زایمانه و رفتم بیمارستان. دکترم هم هست. اما روز آخر اسفنده _ انشاالله قراره اوایل بهمن زایمان کنم_ دکترم هم پیرتره! من درد ندارم و همه فامیل هم اومدن تو حیاط بیمارستان و داریم دور هم می گیم و می خندیم! و منم با خودم فکر می کنم خوبه بچه ام فردا که روز اول فروردینه به دنیا بیاد و به خاطر یه روز, سال تولدش یه سال بالاتر نشه! برای شازده که خوابمو تعریف می کنم می خنده و می گه احتمالا خوابت مربوط به بچه سوممونه و ربطی به این یکی نداره!!!


و البته که خیلی مهم تر از همه اینا سالم و صالح بودنشه.


+ خیلی قر و قاطی و جفنگ نوشتم! می دونم! به قول بازیگوش:"نوشتن ِ هر از گاهی, یک عدد پست دری وری ؛ از ملزومات هر نویسندۀ أصیل ِمقیم بلاگستان میباشد! بگو خب!"


افسردگی های مردانه

مدتی قبل تو یه مقاله خوندم که افسردگی زایمان فقط برای مادرها نیست و خیلی از پدرها هم بهش دچار می شن. چون شرایط زندگیشون تغییر زیادی می کنه, توجه همسرشون تا حد زیادی معطوف به موجود دیگه ای می شه و ... حالا چند روزه به این نتیجه رسیدم آقایون علاوه بر افسردگی زایمان قادر به گرفتن افسردگی بارداری هم هستن! شاهد مثالش هم شازده  که چند روزه عمیقا گرفته و بی حوصله اس! و صد البته که حق داره. همسر جانش که مدتی حسابی کدبانو شده بود, خونه رو همیشه مثل دسته گل نگه می داشت, غذاهای خوشمزه و جدید می پخت, خریدهای خونه رو انجام می داد و حواسش بود چیزی کم و کسر نباشه, حالا هیچ حال و حوصله نداره! مدام خسته اس, یه گوشه ولو شده و از کمردرد و تهوع شاکیه, اوضاع خونه در هم و برهمه, گاهی از غذا هم خبری نیست... خوب آدم افسرده می شه دیگه!

خودم هم البته از این بی حال و حوصلگیم و به هم ریختگی اوضاع خونه به شدت کلافه ام, اونم در شرایطی که تا همین چند وقت قبل همه چی سر جاش بود و زندگیمون یه نظم مطبوعی گرفته بود!

دلم می خواد این سه ماهه اول, ماه های ویار و خستگی زودتر تموم بشه و برسم به ماه های شیرین بارداری! به برجسته شدن شکم, حس کردن تکون های بچه, پوشیدن لباس حاملگی و اون انرژی و شادابی ماه های میانی! اون پایین زیر آمارگیر وبلاگ, روزشمار بارداریمو گذاشتم. از وبلاگ مستطاب مادری پیداش کردم. خیلی برام جالبه! از دیشب هر بار صفحه وبمو باز می کنم زل می زنم به اون تصویر جنین و با خودم می گم یعنی واقعا الان  چنین موجودی در منه؟!


چاق ها هم قشنگند!

درگیری من با اضافه وزنم چیز جدیدی نیست ولی این روزا که فعالیتم بیشتر شده و غذام اضافه نشده, اما بعضی از لباسام بهم تنگ شده, این درگیری به اوج خودش رسیده! اما علی رغم دلخوری از وضع ظاهریم به خودم دلداری می دم که اصلا یه مدت بی خیال بشو, روش تمرکز نکن. درست می شه! بعد هم همه کمدمو ریختم بیرون و لباسایی که برام تنگه و مدت هاست به امید استفاده مجدد بعد از لاغری نگهشون داشتم و لباسایی که جدیدا برام تنگ شده, ریختم تو دو تا کیسه بزرگ تا ببخشمشون و با دیدنشون اعصابم به هم نریزه!

به شازده هم گفتم:" من نمی دونم چیه که جدیدا مد شده همه لاغر باشن و لاغرا رو خوش هیکل می دونن. قدیم خوب بود که همه دوست داشتن چاق باشن! اصلا مردای جدید بی سلیقه شدن که زن چاق دوست ندارن!!!"

و البته منکر این نیستم که نوشتن این پست, یه سال و اندی بعد از این پست می تونه خیلی غم انگیز باشه!

برای توضیح بگم که من با قد 165, 75 کیلو هستم.



 عیدتون مبارک.

دلم می خواست یه پست عشقولانه بنویسم و تقدیم کنم به شازده, اما الان تو مودش نیستم. بعد هم فکر کردم شاید وبلاگستان جای این رمانتیک بازیا نباشه!!!

و از اون جایی که من طبق معمول تو مناسبت ها بی پولم و کلی حق الوکاله طلب دارم که هنوز موفق به گرفتنشون نشدم, نتونستم برای شازده هدیه روز مرد بخرم! البته دیروز که رفتیم برای باباهامون هدیه بخریم, یه بلوز و شلوار هم شازده برای خودش خرید و منم گفتم:"اینو به عنوان هدیه من قبول کن! جیب من و تو نداره که!!!"


و

روح شهدای خرمشهر شاد و همه پدران شهید...


بعدا نوشت: پرشین بلاگ چرا ترکیده؟؟؟!!!