664

چند وقت پیش شازده یه گله ریزی کرد و گفت چند وقته یه کیک هم نمی پزی ها! منم  به روی خودم نیاوردم و از این گوش شنیدم و از اون یکی در کردم! هرچند خودم حواسم هست که حال و حوصله آشپزیم کم شده و از اسفند ماه سال گذشته که کیک تولد شازده رو پخته بودم دیگه سمت پخت کیک که بسیار هم تو خونه ما پرطرفداره نرفتم. 
امروز عصر به شازده زنگ زدم تا ببینم در چه حاله و گفت راه افتاده سمت خونه و حدود یه ساعت دیگه می رسه. منم بلند شدم تا یه دستی به سر و روی خونه بکشم که یه دفعه به سرم زد کیک درست کنم. البته نه کیک درست و درمون، یه کیک فوری با پودر کیک هایی که شازده چند ماهه خریده و من گذاشتم ته کابینت و اصلا سراغشون نرفته بودم!
مایه کیک رو که گذاشتم تو فر و آشپزخونه رو مرتب کردم، تلفن زنگ زد. شازده بود که بی مقدمه گفت می شه یه کیک با اون پودر آماده ها درست کنی تا من برسم؟! با خنده گفتم تو فر داره می پزه!

654

صبح نسبتا زود برای یه کار اداری با شازده از خونه زدیم بیرون، کارهای کش داری که آخرش هم به سرانجام نرسید! موقع برگشت که قدم زنان به سمت ماشین می رفتیم، بساط سبزی فروش گوشه پیاده رو چشمم رو گرفت، سبزی خوردن های تر و تازه و بامیه های ریز و سبزش! به شازده گفتم بامیه بخریم شام خورشت بامیه درست کنم؟ یک کیلو بامیه خریدیم و پنج دسته سبزی خوردن، محض تنوع و اندکی خودشادسازی تو این روزای بی سر و ته بلاتکلیفِ غرق در مشکلات کاری شازده. مشکلاتی که سالهاست از بین نمی رن، فقط از نوع به نوع دیگه تبدیل می شن، سخت تر و عمیق تر. یه زمانی حسم به این جور مشکلات ناراحتی بود، یه زمانی خستگی، حالا رسیدم به حسی. حالتی که نسبت به بعضی چیزهای دیگه هم پیدا کردم، همون هایی که یه زمانی خیلی برام مهم بودن و خیلی براشون تلاش کردم و نشد! این بی حسی خیلی اعصاب خردی ها و ناراحتی های بالقوه رو از بین برده، همون طور که خیلی از شور و شوق ها رو...

القصه! به محض رسیدن به خونه نشستم به پاک کردن سبزی ها و آماده کردن بامیه ها. بعدازظهر خورشتم رو بار گذاشتم و مشغول خیاطی شدم تا پیرهن نخی گلدارم رو برای روزهای گرم پیش رو به سرانجام برسونم. بوی خوش غذا توی خونه پیچید و دوخت پیرهن گل گلی تموم شد. حموم کرده و با پیراهن نو دور هم نشستیم دوره سفره شامی که با کمک بچه ها پهن کردیم، برای خوردن یک شام دلچسب و یک حال خوب! 


پ. ن: ساعت ارسال نوشته حاکی از این می باشد که این جانب هنوز در حال و هوای شب بیداری های ماه رمضان به سر برده و نمی دانم از چه موقع خواهم توانست شب ها به سان آدمیزاد به خواب روم! 


642

 سه ساعت بیشتر وقت نداشتم از موقعی که شازده دیشب تماس گرفت و گفت که داره بر می گرده تهران. یک شب زودتر از معمول هر هفته به خاطر یه کار اداری و  درست تو شب تولدش.  تو همین سه ساعت باید یه شام خوش مزه می پختم، خونه رو مرتب و تزیین می کردم و خودم رو خوشگل! خوبیش این بود که زرنگی کرده بودم و کیک تولد رو زودتر آماده کرده بودم! تند و سریع مشغول شدم. یه شام سریع، جارو برقی و گردگیری، آویزون کردن وسایل تزیینی و بادکنک باد کردن و در آخر دوش گرفتن و لباس خوشگل پوشیدن خودم. خانوم کوچولو با شوق و ذوق لباس عروسش رو پوشید، یه نقاشی برای هدیه کشید و نشست به انتظار باباش، گل پسر هم که طبق معمول مشغول فوتبال دیدن بود!

شازده که خسته و کوفته از راه رسید همه چی آماده بود. پشت در جمع شدیم و تا درو باز کرد، دست زدیم و گفتیم تولدت مباااارک!!! 

دور هم کیک و چایی خوردیم، عکس انداختیم و چند تا ماچ و بوسه آبدار رد و بدل کردیم. جشن تولدی همین قدر ساده و خودمونی،  یه بهانه کوچیک برای شاد بودن و عوض کردن حال و هوای شازده تو این روزایی که دنیا هیچ جوره به کامش نمی چرخه...

639

دیشب برای خرید هدیه تولد برادرزاده شازده، از یه فروشگاه لوازم التحریر سر درآوردیم و بعد از بررسی مداد شمعی ها و مداد رنگی ها، حجم زیاد جعبه کادویی های قرمز، قلب ها و خرس های قرمز در اندازه ها و شکل های مختلف که اون سمت فروشگاه چیده بود نظرم رو جلب کرد. تازه یادم اومد که ولنتاینه و برای چی این همه خیابون ها شلوغ بوده! تو زمانی که همراه شازده منتظر موندیم تا شاگرد مغازه که کمی گیج و منگ هم بود از انبار برامون مداد شمعی ایرانی پیدا کنه و بیاره،  کلی آدم اومدن برای خرید هدیه ولنتاین. خرس های قرمز، قلب های قرمز و عشق سنج! این آخری رو تا حالا نه دیده بودم و نه شنیده بودم! یه استوانه شیشه ای بود با یه قلب قرمز در بالا و یه مایع قرمز رنگ در پایین. اون وقت کسی که اونو تو دستاش میگیره، اگه عاشق باشه اون مایع قرمز میره بالا و از درون قلب سرریز می شه! شازده  این عشق سنج مذکور رو از دست پسر جوونی که برای خریدش اومده بود گرفت تا امتحانش کنه! صاحب مغازه کلی توصیه کرد که آقا این کارو نکن، شر درست میشه. ولنتاین پارسال سر همین یه زن و شوهر حسابی دعواشون شد، چون وقتی خانم اونو دستش گرفت سریع مایع قرمز رفت بالا، اما وقتی آقا گرفتش هیچ اتفافی نیافتاد و ... اما شازده که بعد شنیدن این حرفا کنجکاوتر شده بود می خواست حتما امتحانش کنه! گرفتش و همه افراد حاضر در مغازه هم زل زده بودن ببینن چی می شه! تا دستشو گذاشت روش، مایع قرمز سریع رفت بالا و از قلب قرمز بالای استوانه قل قل کرد و ریخت پایین! همه تشویقش کردن و گفتن کارت درسته و عشقت عشقه و این حرفا! منم لبخند به لب شاهد اتفاقات بودم و تازه یادم افتاد که ولنتاین رو به شازده تبریک بگم، آروم و در گوشی!

627

مثل این فیلم های هپی اندینگ، که بعد نمایش کلی مشکل و بدبختی آخرش یه آهنگ ملایم شاد پخش می‌شه و نشون می ده که همه چی به یه سرانجام خوش رسیده، عاشق و معشوق دست در دست هم دارن تو یه جاده سرسبز قدم می زنن، زوجی که سال ها چشم انتظار به دنیا اومدن بچه ای بودن حالا فرزندشون رو در آغوش گرفتن و با محبت نگاهش می کنن، اونی که گمشده ای داشته بالاخره پیداش کرده و خلاصه از این قسم اتفاقات خوش و خرم طور، نیازمند یه پایان خوشم. که یه آهنگ شاد تو متن زندگیم شروع کنه به نواخته شدن و صحنه های دل انگیز نمایش داده بشن.  می خوام یکی دلم رو قرص و محکم کنه که بالاخره یه روزی که خیلی دور نیست، این پایان خوش میاد. 

دستای شازده رو  می گیرم تو دستم و  در حالی که بغضم رو قورت می دم بهش می گم این روزا هم می گذره، تموم می شه، هیچ چیز دنیا همیشگی نیست. همون حرفایی که مدام توی سرم با خودم تکرار می کنم تا بتونم این روزا رو به سلامت بگذرونم...


615

زمان بچگی، عاشق بیرون رفتن و گردش و بازی کردن تو پارک بودم. کلی ذوق می کردم که مامان ببردمون پارک و تاب و سرسره سواری کنیم. اون وقت چرا بچه های الان رو باید با ناز کشیدن برد گردش؟! از صبح تو خونه مشغول کار بودم. کارای خونه و انجام سفارشات تریکوبافی یکی از دوستان. طرف های عصر خسته و کلافه، به بچه ها پیشنهاد دادم که بریم بیرون. بریم کوله پشتی هاشون رو که هفته پیش داده بودم برای تعویض زیپ تحویل بگیریم و بعد هم بریم پارک، اونا بازی کنن و منم بشینم روس نیمکت کتاب بخونم. اما زهی استقبال! گل پسر که اساسا نظرش این بود که دیگه بچه نیست که بخواد بره پارک بازی کنه! خانوم کوچولو هم سر انتخاب لباس بیچاره ام کرد! اولش می خواست با یه تیشرت سوراخ بیاد، بعد رفت یه لباس آستین بلند کلفت انتخاب کرد، وقتی گفتم این گرمه خواست پیرهن مهمونیش رو بپوشه! هر لباسی هم که از نظر من مناسب بود دوست نداشت! گل پسر هم هی می پرسید من چی بپوشم و  نمی دونم چرا متوجه نمی شد  یه تیشرت و شلوار ساده یعنی چی؟! آخر سر وقتی خسته تر و کلافه تر از قبل گفتم مگه می خوایم بریم عروسی که این قدر به خاطر انتخاب لباس اذیت می کنین و  اعلام کردم اصلا  بیرون نمی برمشون و خودم میرم یه دوز می زنم تا حال و هوام عوض بشه، تند و سریع لباس پوشیدن و اومدن جلوی در! منتها دیگه دم غروب شده بود و به پارک رفتن نمی رسیدیم. فقط رفتیم کیف هاشون رو گرفتیم و برگشتیم خونه و  مشغول شام درست کردن شدم!

610

یه تعطیلی عیدانه بیافته چهارشنبه که دور روز بعدش هم تعطیلی آخر هفته باشه، جون می ده برای سفر رفتن یا حداقل یه گردش درست و حسابی درون شهری. ما؟ تو همچین فرصتی نشستیم توی خونه بی هیچ برنامه ی خاص و جالبی! حالا جدا از بحث این که بخوای پاتو از در خونه بیرون بذاری پول فراوونیه که ناچاری خرج کنی، تمام این روزهای ما درگیر معامله ای شده که شازده می خواد انجام بده و داره زمین و زمان رو به خاطرش به هم می دوزه. بلکه بشه و این همه بدبیاری و گرفتاری های مالی سال های اخیر کمی جبران. روزمون با دیدن قیافه ی مضطرب شازده و تماس های تلفنی مکررش و جلسه های پشت سر همی که می ره به شب می رسه، حتی تو همین روز عید که قرار بود خونه باشه تا اقلا کنار هم یه فیلم ببینیم ولی نشد! 

حسابش از دستم خارجه که چند بار ازم خواسته یه دعای سفت و سخت کنم تا کارش جور بشه و یه جورایی شاکیه از این که مدل دعا کردن من برای این کار، به محکمی دعا کردن های خودش نیست! منی که بعد از کلی تلاش و جنگیدن، مدت هاس بین همه چیز زندگی، آرامش رو انتخاب کردم و توی خونه موندم، چسبیدم به خوندن و بافتن و نوشتن و دور خیلی از آرزوهای رنگارنگ رو خط کشیدم! 

حالا هم اگه دعا می کنم و از خدا جور شدن این معامله رو  می خوام، به خاطر همین آرامشه که دوست دارم شازده هم بعد مدت های طولانی استرس و نگرانی و بدبیاری تجربه اش کنه، بلکه زندگی مون شاد تر و رنگی تر بشه...



583

تجربه ی سال های زندگی بهم یاد داده، احساسات خاص زنونه برای آقایون قابل درک نیست. هر چی توضیح بدی، تفسیر کنی، اصلا دست بیاندازی دهنت رو جر بدی، نمی تونی اون ها رو به یه مرد بفهمونی! اما عکسش به نظر من وجود نداره، یعنی این که یه خانم نتونه حس و حال مردش رو متوجه بشه. حالا شاید تمام و کمال درکش نکنه اما می تونه بفهمه دلیل غصه یا خوشی یه مرد از چیه.

امشب که شازده گفت تو حال من رو نمی فهمی و من گفتم اتفاقا کاملا می فهمم، گیر داد که بگو من الان چه حسی دارم! منم خیلی آروم و شمرده براش گفتم چه چیزهایی تو فکرشه و دلیل ناراحتی های اخیرش چیه. بعد دیدم با چشمای گرد شده از تعجب داره بهم نگاه می کنه و می گه :«واقعا این ها رو می فهمی؟! اصلا فکر نمی کردم بتونی حال منو درک کنی!!!»

بعد این مکالمه ی شگفت انگیز از نظر شازده و تا حدی برخورنده از نظر من، احساس می کنم هر دومون آروم تر شدیم. این که تونستم به شازده بفهمونم حال و هواش رو درک می کنم احتمالا می تونه قدم مثبتی باشه برای به دست آوردن آرامشی که مدتیه دچار طوفان شده، یعنی امیدوارم که باشه. 

دوست دارم یه شب هم شازده بشینه جلوم ، تو چشمام نگاه کنه و  بهم بگه من درکت می کنم. بعد هم حس و حالم و چیزایی که ناراحتم می کنه رو  دونه دونه برام بگه و منم با تعجب و خوشحالی بگم واقعا این ها رو می فهمی؟! اما خب می دونم که این فقط در حد یک رؤیا باقی خواهد ماند!!!


578

تو این اردیبهشت زیبا با بارون های گاه و بی گاه و هوای دل انگیزش، من به شدت دچار به هم ریختگی خواب و اعصابم! در روز حدود   پنج ساعت می خوابم  اونم به صورت چند تکه و بدون این که بتونم خستگی رو به طور اساسی در کنم! این در کنار مشغله های فکری که هی سعی می کنم بزنمشون کنار و انتظار برای روشن شدن تکلیف مساله ای که می تونه خیلی از مشکلات مالی و کاری شازده رو حل بکنه اما به نتیجه نمی رسه، باعث شده نه حال و حوصله ی چندانی داشته باشم و نه از این ازدیبهشت زیبا لذت ببرم! 

این هفته یه روز جمعی از دوستان عزیز عزم جزم کردن که دور هم جمع بشیم و بالاخره قرار بر یه پیک نیک عصرگاهی در پارک شد و منم بعد کلی اما و اگر باهاشون همراه شدم.  هوای عالی و دل انگیز بعد بارش بارون، منظره ی قشنگ  صحبت و خنده و درددل، حالم رو عوض کرد. روز بعدش کامواهام رو درآوردم ، چند رنگ هماهنگ رو انتخاب کردم و شروع کردم به بافت  کیفی که تو اینستاگرام دیده بودم و خیلی ازطرح و مدلش خوشم اومده بود و خوشبختانه بافتن می تونه خیلی وقتا اعصابم رو سر جاش بیاره!

 بعد هم  یه کلاس یه روزه ی پخت نان های ماه رمضان رو پیدا کردم و از اون جا که خیلی پخت نون خانگی رو دوست دارم اما چند باری که  در این زمینه تلاش کردم، نتیجه خوب از کار درنیومده بود و درراستای بهتر کردن حالم تصمیم گرفتم که تو این کلاس شرکت کنم.خصوصا که روزپنج شنبه هم بود و  گل پسر مدرسه نداشت. در نتیجه بچه ها رفتن خونه مادربزرگشون و منم با خیال راحت به کلاسم رسیدم و پخت چند مدل نون خوش طعم رو یاد گرفتم! موقع برگشت شازده تماس گرفت و گفت اونم توراه برگشت از محل کارشه و دم ایستگاه مترو میاد دنبالم. منم که حسابی خسته بودم کلی خوشحال شدم! سوار ماشین که شدم شازده پیشنهاد داد بریم رستوران ناهار بخوریم، بعد مدت ها بدون بچه ها! تو این موقعیت کم تکرار و تو شرایطی که شازده درگیری های فکری زیادی داره، سعی کردیم خوش بگذرونیم! شرایط سخت این خوبی رو داشته که یه جورایی به هم نزدیک تر و با هم مهربون ترمون کرده! 

حالا که یه کم حال و حوصله ام سرجاش اومده اومدم بعد چندین روز یه کم بنویسم! البته مساله فیل تر شدن تلگرام و عدم دسترسی به کانال هم بود که انگیزه ی نوشتنم رو کم کرده بود. 

556

پارسال روز ولنتاین شازده با یه دسته گل بزرگ و خیلی قشنگ اومد خونه. از اون جایی که ما هیچ وقت رسم کادو گرفتن و جنگولک بازی های مرسوم برای ولنتاین رو طی سال های زندگی مشترکمون نداشتیم، من به همون اندازه که از گرفتن اون دسته گل ذوق کردم، متعجب شدم! بعد کلی سر به سر شازده گذاشتم که چه طور شده بعد این همه سال برام هدیه ی ولنتاین گرفتی؟ نکنه من دارم می میرم و خودم خبر ندارم؟ نکنه یه مرض لاعلاج دارم که بهم نمیگی؟! 

ولی خب از اون جایی که گویا خیلی از اتفاقات فقط یه بار تو زندگی می افتن، من توقع هیچ هدیه و سورپرایز دیگه ای رو برای ولنتاین نداشته و ندارم و نخواهم داشت! 

 امشب شازده خسته و کوفته با یه جعبه ی بزرگ که هن هن کنان از پله ها آورده بودش بالا رسید خونه که می دونستم  یه دستگاه مربوط به کارشه. ولی همین بساط سرگرمی و شوخی رو فراهم کرد و کلی وقت  با خنده به شازده می گفتم که  من اصلا انتظار همچین هدیه ی بزرگی رو نداشتم و دستت درد نکنه و چه قدر خودت رو تو زحمت انداختی!