همین چیزهای کوچک...

دیشب که تلفن کرد و گفت بریم سینما, حس خیلی خوبی پیدا کردم. نه برای سینما رفتن, به خاطر این که مدت ها بود یه گردش دو نفره نداشتیم و این چیزی بود که عمیقا بهش نیاز داشتم. بس که تو این مدت شازده درگیر کار و بنایی بود و خسته و منم کلافه و بی حوصله! حس می کردم خیلی از هم دور شدیم.

می خواستیم فیلم "من و زیبا" رو ببینیم ولی به خاطر شاهکار در کردن من موقع آدرس دادن, مسیرو اشتباه رفتیم و دیر رسیدیم! برای همین رفتیم فیلم "یک عاشقانه ساده" که زیادی یواش بود و موضوعش تکراری! هیجان خاصی نداشت و چندان کیف نداد دیدنش. بعدش من خیلی دلم می خواست بریم بشینیم یه جایی و یه کم حرف بزنیم ولی اون موقع شب نه کافی شاپی باز بود و نه می شد تو اون سرما پارک رفت! برای همین تو ماشین نشستیم و کلی حرف زدیم. از تمام این چیزایی که این مدت ناراحتمون کرده بود و یه مساله مهم که بحثش از قبل نصفه نیمه مونده بود و لازم بود تمومش کنیم! آخرش شد معذرت خواهی و یه دل سبک شده و یه حال خوب! شازده خداحافظی کرد و رفت خونه مامانش تا فرداش صبح زود که می خواست بره خونه خودمون مسیرش نزدیک تر باشه و تو ترافیک نمونه, منم رفتم خونه مامانم و یه شب به خیر پیامکی داشتیم که بازم حالمو بهتر کرد! چرا گاهی یادمون می ره که چیزای به این کوچیکی چه قدر می تونه آرامش بخش و خوشحال کننده باشه؟!


دسته گل آشتی

دیشب که بابا به مناسبت خرید دفتر کار جدیدش شام رستوران مهمونمون کرده بود, موقع پارک کردن یه پسر گل فروش زد به شیشه و از شازده پرسید گل نمی خواین؟! اولش گفت نه ممنون. ولی وقتی گفتم می تونی یه چند تا شاخه گل برام بخری تا آشتی کنیم, دوباره برگشت و یه دسته گل نرگس شیراز تازه و خوشبو گرفت و داد دستم! گفتم تقدیم با عشقشم بگو تا درست و حسابی آشتی کنیم! گفت! هر چند خیلی شل و وارفته, اما همین شد بهانه آشتی برای قهر و دعوایی که شب یلدا یهو بی خود و بی جهت جرقه زد و  کش پیدا کرد و اون شبم و روزای بعدشو خراب کرد اساسی! هر چند با خودم عهد کرده بودم تا شازده یه معذرت خواهی اساسی نکنه و از دلم در نیاره باهاش آشتی نکنم, اما از اون جایی که اصلا طاقت قهر ندارم خودم پیش قدم شدم!!! زندگی ارزش این حرفا رو نداره خوب!

هم چنان بی خونه هستیم و مهمون خونه پدری. کار باز سازی خونه مون هنوز به سرانجام نرسیده. شازده خیلی درگیرشه و همینم باعث خستگی و بیحوصلگی زیادش شده و کلا حوصله منو نداره! البته اصلا تقصیر من نیست که داره پدر خودشو سر بازسازی خونه درمیاره و می خواد همه چی بهترین باشه و قیمت ها هم فوق العاده رفته بالا که مدام می گه همه این کارا رو به خاطر تو می کنم!!! من به یه نقاشی سقف و کاغذ دیواری هم راضی بودم البته الان راضی ترم!!!



از فواید سکونت موقتمون در خانه پدری, نزدیکی به خونه بازیگوش عزیزمه و ما دوبار تو این هفته همو دیدیم! شنبه که به شدت داغون بودم و از دست شازده کفری, رفتیم یه دوری تو خیابونا زدیم و بعد هم رفتیم خونه شون به صرف چای زعفران و چیز کیک!  و من این قدر براش درد دل کردم و غر زدم که یه  نمه سر دلم سبک شد و دیگه شازده رو خفه نکردم! (این پست) امروز بعد از ظهر هم سوار بر گیگول رفتیم سینما فیلم "زندگی خصوصی خانم و آقای میم". فیلم خوبی بود, روز خوبی بود ولی گمان نکنم دیگه بازیگوش موقعی که رانندگی می کنم کنار من بشینه بس که امروز شاهکار از خودم در کردم! الان باید بره خدا رو هزار بار شکر کنه که سالم رسیده خونه!!!


آموزش موفق

در واقع به من ثابت شده که گل پسر سه ساله من قدرت هایی داره که مادر 28 و اندی ساله اش نداره! نمونه اش این: من سال های طولانی با شازده سر این مساله که لباس هاشو به جالباسی آویزون کنه نه صندلی های ناهار خوری بحث داشتم که صد البته این بحث بی نتیجه بود و عاقبتی جز محکوم شدن من به غرغرویی و گیر دادن الکی نداشت! خصوصا که میز ناهار خوری ما دقیقا جلوی در ورودیه و لباس های آویزون شده به صندلی ها اصلا صحنه جالبی برای نمای ورودی خونه نیست! ولی دیگه این اواخر بی خیال شدم و خودم لباس هاشو می بردم تو اتاق به جالباسی می زدم. تا این که گل پسر هم این کارو یاد گرفت و جدیدا وقتی از بیرون میاد و لباساشو در میاره می ذاره رو صندلی! یه بار بهش گفتم:"نباید لباساتو بذاری این جا، خونه مون زشت می شه. ببر بذار تو کمدت" که ایشون هم فرمودن:"خوب باباجون هم لباساشو این جا می ذاره!" حرف حساب هم که جواب نداره! دیشب با هم از بیرون برگشتیم شازده لباساشو به صندلی آویزون کرد گل پسر هم! شازده گفت:"لباساتو ببر تو اتاقت!" گل پسر گفت:" لباسای شما که این جاست!" گفت:"خوب منم می برم تو اتاق!" و پدر و پسر با هم رفتن لباساشونو به جالباسی آویزون کردن و شازده آروم به من گفت:" دیگه باید حرف پسرمو گوش کنم و نمی شه لباسامو رو صندلی آویزون کنم!" گفتم :"الهی شکر که تو بالاخره فهمیدی صندلی جالباسی نیست! من که نتونستم بهت بفهمونم دست گل پسر درد نکنه که بهت یاد داد!"


این پست هم خنثی کننده اثر منفی پست قبلی روی دوستان بی بچه! بالاخره بچه داشتن همه اش که دردسر نیست. یه فوایدی هم داره. بله!

ناکامی موزیکی!

صبح که از باشگاه بر می گشتم خوش و خرم برای خودم دو تا آلبوم جدید محسن یگانه و احسان خواجه امیری رو خریدم که موقع نت گردی بذارم و حالشو ببرم، شازده وقتی داشت می رفت سر کار خیلی شیک دو تاشو با خودش برد که تو ماشین گوش بده! فقط نمی فهمم چرا وقتی این قدر مشتاق بود تو این شونصد باری که گفته بودم بخره نخریده بود؟!


پارسال آلبوم آخر رضا صادقی رو خریده بودم چند بار که گوش دادم برد تو ماشین بعد هم گمش کرد! اصلا هم مسئولیتشو گردن نگرفت! چه قدر هم من اونو دوست داشتم...

پ.ن: وقتی باشگاه ثبت نام کردم به شازده گفتم:"حالا من این همه زحمت بکشم لاغر بشم چی برام جایزه می خری؟!" میگه: "جنسیس کوپه!!!" ( من ارادت ویژه ای به این ماشین دارم!) گفتم:"خوب بگو هیچی نمی خری دیگه!" ولی به همه گفتم اگه لاغر بشم شازده برام جنسیس می خره!!! یه همچین آدم سرخوشیم من!

یه کم درد دل...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آغوشت گرم ترین جای دنیاس...

خواب می بینم زمان جنگه، صدام ما رو اسیر کرده، شازده و گل پسرو ازم دور کردن، شکنجه اس و عذاب... از خواب می پرم، می بینم تو خونه مونم، شازده و گل پسر پیشمن، جنگ تموم شده و صدام هم به درک واصل. خدا می دونه چه قدر احساس آرامش می کنم. شازده رو بغل می کنم و می گم خواب بد دیدم، خدا رو شکر که پیشمی... شازده می ره و یه ساعت بعد زنگ می زنه که کد ملیشو بهش بگم. صداش یه جوریه. دلم شور می افته می گم چی شده؟ می گه وقتی  ماشینو پارک کرده، چهار نفر با قمه ریختن سرش و هر چی داشته ازش زدن، پول، گوشی، کارتای بانکی. دلم می ریزه پایین، می پرسم خودت خوبی؟ تو رو خدا راستشو بگو خوبی؟ می گه خوبم... تا شب که بیاد و دوباره ببینمش دلم آویزونه. دوباره بغلش می کنم و می گم خدا رو شکر که سالمی... خدا رو هزار بار شکر...

نمی دونم صبح که خواب بد دیدم چرا صدقه کنار نذاشتم؟

بعد 9 سال...

چند روزه که شازده بعد چند سال ریش هاشو کامل زده و رفته تو یه ورژن جدید! نمی دونم چی بود که چند سال دست از سر این ریشا بر نمی داشت و فقط مدلشون رو عوض می کرد و بازم نمی دونم چی شد که یهو رفت همه شو زد و با یه قیافه خیلی متفاوت از حموم در اومد و گفت چه طورم؟! من اولش فقط با تعجب نگاه کردم! بعدش گفتم: ببین زیاد نزدیکم نشو، احساس می کنم شوهر من نیستی!!! اینو به شوخی نگفتم! واقعا داشتن یا نداشتن ریش تو قیافه این بشر تغییر خیلی زیادی ایجاد می کنه! خصوصا که روز قبلش هم رفته بود موهاشو که خیلی بلند شده بود، کوتاه کرده بود! هر جا هم می رفتیم همه تعجب می کردن که چه قدر عوض شده!  شیرین 5، 6 سالی جوون تر نشون می ده! پدربزرگم که مدتیه دچار آلزایمر شده اصلا نشناختش! هی می پرسید: این آقا کیه؟! هر چی می گفتم آقاجون شازده اس! شوهر من، فایده نداشت!


با تغییرات حاصله شازده شده شکل همون روزا که اومده بود خواستگاریم. روزای نامزدی و عقد کردگی! اون روز که ریشاشو زد بعد این که از شوک دراومدم بهش گفتم:‌"شدی شازده 9 سال پیش! هی منو یاد اون روزا میاندازی!" برام خیلی شیرینه که خاطرات قشنگ اون روزا رو مرر کنم. خصوصا تو مواقعی مثل الان که شازده به خاطر حجم بالای کارش کم رنگ شده!

9 سال پیش تو همچین روزی من و شازده برای اولین بار همدیگه رو دیدیم! نه جای خاصی، نه به شیوه رمانتیکی، نه! تو خونه پدرم و تو جلسه خواستگاری! اول من دیدمش! از سوراخ در! براندازش کردم و پیش خودم گفتم خوش تیپه! یه دختر 19 ساله بودم دیگه! با رویاهای مخصوص اون سن و سال...


شرح مکالمات یک زوج خود شیفته!

پریشب شازده ماشین یکی از دوستاشو خرید و قرار شد چک هاشو بعدا بهش بده. اومد خونه و خیلی بی تفاوت گفت ماشین خریدم!!! بعد هم گفت این قدر این چند وقته بهم فشار اومده و اذیت شدم که دیگه برای هیچی ذوق و شوق ندارم... حس می کنم پیرمرد شدم... منم کلی غصه خوردم که چرا مشکلات دست از سر شوهر نازنین من بر نمی دارن که این جوری افسرده نشه؟ دیشب که اومد خونه گفت معامله ماشین به هم خورد.

بعد گفت:"هی گفتم پیرمرد شدم، ولی امروز یه چیزی شد فهمیدم نه این جوریا هم نیست!"

ـ "چی شد؟"

ـ" هیچی کنار خیابون تو ماشین نشسته بودم یه دختر خیلی خوشگل و خوش تیپ چند بار اومد از جلوم رد شد و هی نگام کرد! آخرش برگشتم گفتم امرتون؟! هی چشمک زد و اشاره کرد محلش نذاشتم!"

ـ"خوب سوارش می کردی بی عرضه!!!"

ـ"چی؟ سوارش کنم چی بهش بگم؟! این کارها هم بلدی می خواد که من بلد نیستم!!! خیالت راحت!"

خلاصه کلی خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم و تموم شد! بعد آخر شب شازده گفت:"یه جوریم! حالم زیاد خوب نیست."

ـ"اگه دختره رو سوار می کردی الان حالت خوب بود!" 

ـ"ولم کن! حالا من یه چیزی برات تعریف کردم ها!"

ـ"ولی شازده خدایی خیلی با خودم حال می کنم!"

ـ"چرا؟"

ـ"آخه این قدر جنبه ام بالاس که تو میای راحت این چیزا رو برام تعریف می کنی! اگه یه زن دیگه بود عمرا جرات نداشتی بگی!"

....

بعد گفتم:"خوب شد ماشینه رو پس دادی ها!"

ـ "برای چی؟"

ـ "چون اگه سوار این ماشینه نبودی دختره عمرا بهت گیر نمی داد!حالا درسته خودت هم خوبی ولی اگه سوار گیگول بودی این جوری نمی شد!!! ببین من اصلا نمی خوام تو ماشین بخری!..."


حالا نتیجه گیری خود شیفتانه!!! از این پست و پست قبلی می شه این که دیروز من و شازده هر دو رفته بودیم تو فاز جذابیت و دلبری!!!



توضیح نوشت: دوستان عزیز کامنت های این جا تاییدی نیست و به محض انتشار نمایش داده می شه. امکان خصوصی کردن کامنت هم تو بلاگ اسکای وجود نداره. اگه برام پیام خصوصی دارین لطفا برین تو قسمت پیام خصوصی، سمت راست بالای صفحه.