رختخواب مامان دوز!

هفته پیش بعد از این که یه سر به خیابون بهار زدم و با قیمت هایی بسیار فضایی روبرو شدم, تصمیم گرفتم رختخواب خانم کوچولو رو خودم بدوزم که هم سرم گرم بشم, هم بیخودی کلی پول ندم و از این چرخ  و دیپلم خیاطیم یه استفاده ای بکنم!!! رفتم پارچه تترون صورتی خریدم و مشغول شدم. برای تشک و بالش که از رختخواب های نوزادی گل پسر استفاده کردم و فقط رویه جدید براشون دوختم, لحافش خیلی وقت گرفت! اولش می خواستم ساده باشه بعد تصمیم گرفتم روش یه چیزی بدوزم که قشنگ بشه. خیلی دلم می خواست تکه دوزی کنم که بلد نیستم متاسفانه! برای همین یه طرح خیلی ساده رو با دست گلدوزی کردم, دورشو نوار تزیینی دوختم, پارچه های باقیمونده رو به شکل نوارهای باریک بریدم و به هم دوختم, چین کش کردم و دوختم دور تا دورش. وسطش هم پشم شیشه گذاشتم. یه هفته تمام مشغولش بودم, چرخ خیاطیم چند دفعه بازی درآورد و اعصابمو خط خطی کرد, چون تا حالا چیزی تو این سبک ندوخته بودم و تجربه شو نداشتم چندین بار هم مجبور شدم بشکافم و دوباره بدوزم! اما امروز که بالاخره کار تموم شد, نتیجه رضایت بخش از آب دراومد و کلی خوش خوشانم شد که تونستم همچین چیزی بدوزم!



به جز این رختخواب و دو دست لباسی که شازده خریده هنوز چیز دیگه ای نگرفتم. اما باید طی یکی دو هفته آینده تا هوا خوبه و منم زیاد سنگین نشدم برم دنبال خریدها. سمت خیابون بهار که دیگه عمرا نمی رم! قصد دارم برم پاساژهای خیابون جمهوری رو ببینم. یادش به خیر زمان بارداری گل پسر که مامان جان زحمت کشیدن همه چی رو خریدن و حاضر و آماده تحویل دادن!!!


عکس رختخواب در ادامه


 

ادامه مطلب ...

باطری تمام!

بعضی روزا سمت عصر احساس می کنم باطریم داره تموم می شه! چشمام سیاهی می ره, احساس ضعف و بی حالی  شدید می کنم و ولو می شم یه گوشه! یه کم که استراحت کنم و چیزای شیرین بخورم حالم جا میاد, منتها گاهی این وسط گل پسر هوس بازی کردن با من به سرش می زنه!  روی من بپر بپر می کنه و باید مواظب باشم روی شکمم فرود نیاد, یا تمام بالشتک ها و کوسنای مبل رو می ریزه روم و منو زیرشون مدفون می کنه یا ... کلا کاری می کنه ازاستراحت کردن منصرف بشم!

 امروز بعد ازظهر وقت دکتر داشتم و گل پسر موقع رفتن تو ماشین خوابش برد. وقتی رسیدیم و بیدار شد, شدیدا بداخلاق بود! نزدیک یک ساعت معطل شدم تا نوبتم بشه و رسما از اداهای گل پسر موهام سیخ شد! وقتی خوراکیاشو خورد و تموم شد,مدام غر زد که بریم خونه! وقتی هم داشتم با یکی از مراجعه کننده ها که تازه زایمان کرده بود راجع به بیمارستان صحبت می کردیم دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت دلم نمی خواد حرف بزنی!... دیگه رسما داشتم قاطی می کردم و منشی و چند نفر از مریضا به تکاپو افتاده بودن که حواس گل پسر رو پرت کنن تا آروم بگیره و دست ازسر من برداره! حالا جالب این جاس که همیشه از محیط مطب خوشش میومد و دوست داشت که باهام بیاد, نمی دونم امروز چه اش بود! وقتی هم پیش دکتر بودم این قدر به در شیشه ای اتاق ور رفت که کم مونده بود از جا دربیاد! دیگه به حالی رسیده بودم که دلم می خواست گل پسر و دکتر و منشی و ... خلاصه همه رو بزنم!!! برای ماه بعد که وقت گرفتم با کلافگی کامل به منشی گفتم برام یه جوری وقت بذارین که زیاد معطل نشم با این بچه! موقع برگشت هم با سرعت و بد و بیراه گفتن به تمام راننده هایی که یواش یا بد می رفتن اومدم! گل پسر این لطف بزرگ رو  کرد که تو ماشین خوابید و بعد رسیدن هم به خوابش ادامه داد! یه بستنی دبل چاکلت برای خودم گرفتم, بعدش هم یه شیر نسکافه درست کردم خوردم. با این وجود هنوز ته مغزم درد می کنه!




البته انصافا گل پسر این روزا نسبت به قبل خیلی بهتر شده. بیشتر وقتا خودش برای خودش بازی می کنه و کاری به من نداره. خواب و خوراکش هم بهتر شده. اما امان از وقتی که قاطی می کنه!!! خوب بالاخره یه ارث از مادرش برده دیگه!



+ قالب رو هم محض تنوع عوض کردم! قالب قبلی رو 8 ماه نگه داشتم که رکوردی بود برای خودش!



++ تسلیت به مصی عزیز بابت درگذشت برادرش. دوست خوبم صمیمانه تسلیت می گم و از خدا برای روح برادرت آمرزش و آرامش و برای خودت و خانواده ات صبر می خوام.




وضعیت سفید

برنامه ام این بود که مهر بشه و گل پسر رو بفرستم مهدکودک و وقتم آزاد بشه و برنامه بذارم برای پیاده روی و استخر و ... گفتم حالا که گل پسر مهدی رو که می رفت دوست نداره, ببرمش یه مهد دیگه و دو روز تو هفته پیش مشغول گشت و گذار بودیم بین مهدکودک ها و کلاس زبان های اطراف خونه که هیچ کدوم مورد پسندش قرار نگرفت! کانون پرورش فکری هم بردمش که اقلا اونجا یه کلاس ثبت نامش کنم و با این که خیلی از محیط اون جا و نمایشگاه کارای بچه ها خوشش اومد, تا حرف اینو زدم که کلاس نقاشی دوست داری بری یا سفال, اخماشو کرد تو هم که دلم نمی خواد برم کلاس!!! بعد همه اینا هم گفت می خوام برم مهدکودک خودمون و می خواستم از اول هفته بفرستمش که هر روز یه بازی درآورد و دیروز هم با یه لحن معصومانه ای گفت:"من اصلا دلم نمی خواد برم مهدکودک! دلم می خواد تو خونه پیش تو باشم." و من کاملا خلع سلاح شدم!

حالا که عمیق تر فکر می کنم می بینم حیف این روزاس! این روزای بچگی گل پسر و تو خونه بودن من. این روزایی که می تونیم کلی دو نفری با هم باشیم و از بودن کنار هم لذت ببریم, که موقع بازی کردنش و حرف زدنش با عروسکاش بهش زل بزنم و دلم غنج بره, که با هم کارتون ببینیم و نقاشی بکشیم, که هی بیاد تو بغلم و بازوهامو فشار بده و بگه خیلی دوست دارم مامان قشنگم...

بی خیال این که مد شده بچه ها رو از سن پایین بفرستن کلاس های جورواجور, بی خیال این که خیلی از بچه های هم سن گل پسر کلی زبان و نقاشی و شعر و ... بلدن! می خوام به خواست بچه ام احترام بذارم, اجازه بدم بچگی کنه و راحت باشه و لذت ببره. می خوام از بودن در کنارش لذت ببرم...



البته که این وضعیت, کشمش و جنگ اعصاب هم داره خیلی از وقتا و باید تمرین کنم صبورتر باشم!


+ فصل دوست داشتنی من پاییز, با اومدن یهویی یه دوست عزیز پیشم, خوب شروع شد. امیدوارم خوب ادامه داشه باشه و خوب هم تموم بشه!


دنیای بزرگ تر...

حالا که تکون های خانم کوچولو بیشتر شده, چند روزه حرکاتش از روی شکمم معلومه و داره روز به روز جاش تنگ تر میشه, حالا که طبق تمرینات کتاب تولدهای جادویی, گهگاه تمرکز می کنم و وضعیت خانم کوچولو رو تو دنیای خودش تجسم می کنم, تو اون محیط تنگ و تاریک با صدای گردش خون و حرکات روده از داخل و صداهای مبهم یا واضح از خارج, و مقایسه می کنم که چه قدر تفاوته بین محیط درون رحم و دنیای خارج از اون و بچه بعد تولد وارد چه دنیای بزرگ و پر نور و پر رنگی میشه, یاد روایتی می افتم که می گه نسبت این دنیا به عالم برزخ مثل نسبت دنیای جنین به این دنیا می مونه و فکر می کنم مرگ هم مثل تولد نوزاد باید رها شدن از یک محیط تنگ و تاریک باشه و ورود به یه عالم خیلی بزرگ تر, خیلی روشن تر و با امکانات خیلی بیشتر. پس باید تجربه خوشایندی باشه. با این تفاوت که نوزاد پاک و بی گناه وارد این دنیا می شه و ما کم و بیش آلوده وارد عالم برزخ می شیم و شاید همین باشه که مرگ رو برامون دلهره آور می کنه...


البته که با همه این تفاسیر من دلم نمی خواد حالا حالاها بمیرم و دوست دارم بزرگ شدن و سروسامون گرفتن بچه هامو ببینم!!!


 

ادامه مطلب ...

مادرانه های سخت

 مادر بودن گاهی سخت می شه. مثل این روزا که گل پسر دور جدید لج بازی ها و حرف گوش نکردن هاشو شروع کرده و برای انجام کوچکترین کاری روان منو به باد می ده, که مدتیه برای مهد کودک رفتن مقاومت می کنه و نمی ره و می گه دوست ندارم و دلم نمی خواد و من موندم مردد بین دو شیوه تربیتی _این که بچه تا هفت سالگی باید آزاد باشه, فعلا باید بچگی کنه و بعدا سال ها وقت هست برای رفتن به مدرسه و کلاس های مختلف... و این که بچه باید منضبط بار بیاد و توی سن کم ذهنش بازه برای یادگیری و ... و واقعا موندم کدومش درسته؟!_ این روزا که نمی تونم در برابر اداهای گل پسر خونسرد و ریلکس باشم و حداقل روزی یه بار آمپر می چسبونم و بعد عذاب وجدانش می مونه که چرا در برابر یه بچه چهار ساله این قدر سخت گیر و کم طاقتم, به علاوه یه عذاب وجدان مضاعف که چرا به فکر آرامش خانم کوچولو نیستم و با حرص خوردنای الکیم آزارش می دم؟! این روزا که هر چی کتاب تربیتی می خونم شیوه هاش روی کاغذ راحته ولی عمل کردن بهش سخت و اصلا به کار گیریشون جواب نمی ده انگار! این روزا که نمی دونم این همه کلافگی مال تغییرات هورمونی منه یا تغییرات خلقی گل پسر یا اثرات درگیری های کاری و ذهنی شازده یا...

این روزا چه قدر دلم آرامش و سکوت می خواد...




+ از کامنت گذاران پست قبل بابت کامنت های پرمهرشون بسیار ممنونم. ببخشید که بهشون جواب ندادم, جوابی نداشتم برای این همه ابراز لطف و محبتتون!


دنیای رنگارنگ

دو روزه که دنیام رنگی تر شده, پر از صورتی و یاسی! پر از پیرهن ها و دامن های چین دار و گل سرهای خوش و آب رنگ, موهای بافته شده و دم موشی! لبخندهام بیشتر شده و پر رنگ تر, ذوق و شوقم زیادتر, خیال پردازیام جورواجورتر...

آخه فهمیدم مامان یه دخترم!

خدایا شکرت...

دکتر که گفت دختره با بهت گفتم:"مطمئنین؟! واقعا دختره؟!" گفت:"بله." گفتم:"مطمئن؟!" گفت:"آره نکنه دلت نمی خواد دختر باشه؟!" گفتم:"چرا خیلی دلم می خواد!" بعد خانم دکتر که خیلی با احساس بود و تحت تاثیر ذوق زدگی من قرار گرفته بود دونه دونه همه جاشو نشونم داد و با لبخند گفت:" خیالت راحت دختره!" منم کلی ازش تشکر کردم!
بعدش قرار بود برم دنبال شازده که از سرکار رفته بود خونه مامانش. سر راه یه کیک گرفتم و به خانم قناد گفتم اسم دخترمونو با یه خانم روش بنویسه! با تعجب نگام کرد که یعنی چی! به شکمم اشاره کردم و گفتم می خوام به باباش خبر بدم که دختره! خندید و گفت:"مبارک باشه به سلامتی!" شازده بهم زنگ زد و هر چی پای تلفن خواهش کرد تا بهش بگم, نگفتم! گفتم بذار هر وقت دیدمت می گم و تا منو کیک به دست دید با خنده گفت:"دختره که رفتی کیک خریدی!" گفتم:"بازش کن ببین!" و وقتی اسم دخترمونو روش دید با هیجان گفت:"دیدی گفتم دختره!" گویا این بار حس های پدرانه شازده بیشتر از حس های مادرانه من کار کرده بود!
گل پسر هم از قبل گفته بود دلش می خواد نی نی مون دختر باشه و حتی دستور فرموده بودن براش کش
سر هم بخریم!!!
ادامه مطلب ...

مساله این نیست!

چند روزه فکرم به شدت درگیر این مساله اس که جیقیل دختره یا پسر؟!

قبل بارداری و اوایلش این فکرا رو داشتم. یه مدت حس می کردم پسره و بی خیال شده بودم, اما چند روزه دوباره فکرم مشغولش شده!

هی فکر می کنم و مقایسه می کنم که هر کدوم چه خوبی ها و مزیت هایی داره و چه نگرانی ها و دغدغه هایی, و به نتیجه قطعی هم نمی رسم! دیشب نشستم سرچ کردم در مورد علایم جنسیت جنین, بعضی علایمم به دختر می خورد بعضیاش به پسر!!!

تصمیم داشتم تا هفته بیستم برای سونوی تعیین جنسیت صبر کنم مثل زمان بارداری گل پسر, اما اگه وضعم این باشه فکر نمی کنم بتونم! هفته دیگه وقت دکتر دارم و باید ببینم نظرش چیه. می دونم از حالا جنسیتش با سونو قابل تشخیصه ولی می خوام جوری باشه که قطعی مشخص بشه نه با احتمال که اصلا اعصابشو ندارم!!!

صبح موقع صبحونه خوردن نتایج سرچ های دیشبم رو برای شازده گفتم. عقیده داره بیشتر علایمم به دختر می خوره! _چند بار هم تا حالا گفته سر بارداری گل پسر خوشگل شده بودی و پوستت شفاف بود اما حالا پوستت کدر شده! _هر چند بعد کلی صحبت در این باره با خنده گفت:"ولش کن حالا چه فرقی داره؟! هر چی باشه خوشحال می شیم! دختر باشه خوشحال می شیم, پسر باشه خوشحال می شیم!!!" حرفش درسته کاملا. خودمم نظرم همینه و گفتم:"آره خوب ما کلا از داشتن یه بچه دیگه خوشحال می شیم!" اما نمی دونم این چه فکراییه که افتاده به سرم! شاید به خاطر اینه که بارداری دوممه و قصد آوردن بچه دیگه ای رو ندارم و می ترسم آرزو به دل بمونم!!!

دیشب خواب دیدم موقع زایمانه و رفتم بیمارستان. دکترم هم هست. اما روز آخر اسفنده _ انشاالله قراره اوایل بهمن زایمان کنم_ دکترم هم پیرتره! من درد ندارم و همه فامیل هم اومدن تو حیاط بیمارستان و داریم دور هم می گیم و می خندیم! و منم با خودم فکر می کنم خوبه بچه ام فردا که روز اول فروردینه به دنیا بیاد و به خاطر یه روز, سال تولدش یه سال بالاتر نشه! برای شازده که خوابمو تعریف می کنم می خنده و می گه احتمالا خوابت مربوط به بچه سوممونه و ربطی به این یکی نداره!!!


و البته که خیلی مهم تر از همه اینا سالم و صالح بودنشه.


+ خیلی قر و قاطی و جفنگ نوشتم! می دونم! به قول بازیگوش:"نوشتن ِ هر از گاهی, یک عدد پست دری وری ؛ از ملزومات هر نویسندۀ أصیل ِمقیم بلاگستان میباشد! بگو خب!"


دیگه دلم نیومد ادامه بدم

شب هر چی به گل پسر می گم برو بخواب گوش نمی ده و یه کم کدورت بینمون پیش میاد! با اخم روی مبل دراز می کشه و می گه:"من ناراحتم!" هیچی نمی گم. می گه:" آدم وقتی ناراحته باید کسی بیاد بغلش کنه باهاش دوست باشه!" می گم:"آخه من از دستت ناراحتم." می گه:"خوب وقتی ناراحتی باید بیای پسرتو بغل کنی باهاش دوست باشی!!!" منم برای رفع کلیه ناراحتی ها می رم بغلش می کنم, بوسش می کنم و قصه درخواستیش شنگول و منگول رو هم براش می گم!

والبته که به این راحتی ها نمی خوابه! کلی حرف می زنه, وول می خوره, آرنجمو فشار می ده...

افاضات جدید گل پسر

چند شب پیش که خونه مامانم بودیم و گل پسر حسابی با سه قلو ها بازی کرد, موقع برگشت گفت:" مامان بیا بریم پیش خدا بهش بگیم سه تا نی نی بهمون بده!"

امشب هم یهو با یه ذوق خاصی گفت:" مامان شما بچه نداشتین رفتین منو از تو بغل خدا گرفتین؟!"

حالا من موندم این که باید رفت بچه رو از خدا گرفت, از کجا اومده تو ذهن این بچه؟!

دیروز غروب خوابش برد. بعد چند ساعت بیدار شد, به شدت خوابالو و بداخلاق! و از اون جایی که تو این جور مواقع دیواری کوتاه تر از من پیدا نمی کنه, با اخم بهم گفت:" مامان من اصلا دوسِت ندارم! الان می رم یه گربه از تو حیاط میارم بخورتت!!!" اون وقت من یه کم با حالت مثلا ناراحت نگاهش کردم, عذاب وجدان گرفت و گفت:" نه مامان قشنگم! شوخی کردم. ناراحت نشو! من خیلی دوست دارم. اصلا نمی ذارم گربه بخورتت!!!"

واقعا نمی دونم چه جوری فکر کرده بود یه گربه فسقلی می تونه من گنده شکم قلنبه رو بخوره!!!


یه اصطلاح جدیدی هم اختراع کرده هر وقت خیلی محبتش گل می کنه بهم می گه:" مامان قشنگم جان!" یه اصطلاح قدیمی و خاص هم داره که همراه با فشار دادن و چلوندن آرنجم ازش استفاده می کنه: " گین گَن گُنم"!!! و برای جماعتی سواله که این "گین گَن گُن" از کجا اومده و هنوز هم جوابی براش پیدا نشده!!!



+ این روزها که "آیدا" و "گولو" رسما سکوت کردن و نمی نویسن و "نازنین" و "زن بابا" هم رفتن تو سکوت غیر رسمی و بعضی دوستان هم کم تر می نویسن, بلاگستان سوت و کور شده! سکوتتون رو بشکنید لطفا!



زمان تند رو!

به تازگی دو شب متفات رو تجربه کردم. یکی ده شب پیش بود و یکی دیشب. شب هایی که من تو خونه بودم ولی پسرم پیشم نبود و دلش خواسته بود خونه مادربزرگاش باشه! ده شب پیش بعد از چند روز اقامت در خونه پدری وقتی شازده ازسفر کاریش برگشت و خواستیم برگردیم خونه, گل پسر گفت می خواد بمونه و دلش نمی خواد بیاد خونه! از این حرف ها قبلا هم زیاد زده بود ولی همیشه لحظه آخر پشیمون می شد و دنبالمون میومد. ولی اون شب واقعا موند بدون بهانه گیری! دیشب هم بعد مهمونی خونه مامان جاریم به مامان شازده گفت می خواد باهاشون بره خونه شون و این بار هم رفت! خوش و خرم!

قبلا فکر می کردم خیلی خوبه پسرم به مرحله ای برسه که وابستگیش به من کم بشه و دوست داشته باشه و بتونه تنها جایی بمونه. الان هم همین فکر رو می کنم البته, ولی خوب تو هر دو شبی که نبود شدیدا دلتنگش شدم. صبح هم که بیدار شدم و یادم افتاد نیست دلم گرفت! یادم افتاد اگه بود الان یا مشغول فیلم دیدن و بازی کامپیوتری بود یا همه بالشتک ها و کوسن های مبل و کلی اسباب بازی رو ریخته بود وسط هال, برای خودش سازه های مختلف بالشتی درست می کرد و هر چند وقت یه دفعه هم ازم آویزون می شد و می گفت:"خیلی دوستون دارم مامان قشنگم!" و بیشتر دلم گرفت!

مثل این که باید یواش یواش خودمو آماده کنم. گل پسرم که همیشه کوچولو و مامانی نمی مونه! یه روزی هم می رسه که می ره اردوهای چند روزه مدرسه ای, بعدترش مسافرت های مجردی و بعد هم ازدواج و دیگه کلا جدا میشه و می ره... واقعیت اینه که بچه ها خیلی زود بزرگ می شن!

یه زمانی فکر می کردم شب های بی خوابی و شیر دادن های مداوم تمومی نداره و بزرگترین حسرت زندگیم شده بود چند ساعت خواب بی وقفه! ولی حالا زمان خیلی زود می گذره و می دونم زمانم کمه برای دو نفره های مادر و پسری! از حدود 6 ماه دیگه این زمان های دو نفره خیلی کم می شه و شاید یه مدتی هم اصلا محو بشه! برای همینم می خوام از زمانی که دارم بهترین و بیشترین استفاده رو بکنم.

وقتی بچه اول رو بارداری همه دغدغه ات اونه, بچه دوم رو هم که باردار می شی باز بیشترین دغدغه ات بچه اوله! به بزرگ شدن گل پسر فکر می کنم, به زود گذشتنش و تموم شدن خیلی از سختی های اول کار و به خودم دلداری می دم که از زلزله پیش رو نترس! نگرانش نباش! این هم می گذره مثل اون یکی! فقط باید تمرین کنم صبور باشم, خیلی بیشتر ازقبل. و به روزایی فکر می کنم که سه نفره های مادر و پسری یا مادر و  پسر و دختری خواهم داشت!


یادم میاد یه زمانی هم _قبل تولد گل پسر_ نگران از دست رفتن دو نفره هام با شازده بودم که حالا می فهمم نگرانیم بی خود بوده. حالا هم اون دو نفره ها هست هر چند کم تر به علاوه سه نفره های شیرین! و انشاالله روزی چهار نفره های شیرین تر...