این روزهای من و گل پسر 3

خیلی زور داره هر جا که می خوای بری، بعد این که همه کاراتو می کنی و حاضر می شی، مجبور باشی ناز یه بچه سه ساله رو بکشی و ازش خواهش کنی که لباس بپوشه! اونم هی ادا در بیاره و بگه این لباسو نمی خوام و گیر بده که ضایع ترین لباسشو می خواد تنش کنه و لاغیر! هر چی هم بهش بگی فلان لباست قشنگه و بهمان لباست بده و اگه بپوشی زشت می شی با تحکم بگه "دلم می خواد زشت باشم!!!" یا "می خوام لخت بمونم!" بعد هم که مثلا تهدیدش می کنی اگه این لباستو نپوشی نمی برمت، خیلی ریلکس بگه:"اصلا من نمیام! خودتون برین. من تنهایی تو خونه می مونم!!!" اینه حال این روزای ما! یعنی من عزا می گیریم وقتی یه جا می خوام برم بس که این گل پسر قر میاد سر لباس پوشیدن و معمولا هم بعد کلی ناز کشیدن و قربون صدقه رفتن کار به دعوا می کشه! خوب صبر و تحمل منم حدی داره که متاسفانه این حد چندان هم بالا نیست! قبل محرم یه جا عروسی دعوت بودیم. من و شازده حاضر شدیم ولی این فسقل بچه هنوز حاضر نبود! یه دست لباس خوب که خودش هم دوستش داشت براش شسته و اتو کرده بودم ولی می گفت اینو نمی خوام و یه بلوز که به تنش کوچیک شده و لک هم بود از تو کمدش پیدا کرده بود و می گفت من فقط اینو می پوشم! من که حسابی جوش آورده بودم ولی با پادرمیونی شازده بالاخره حاضر شد یه پیرهن دیگه تنش کنه و آخرشم اونی که من می خواستم نپوشید! وقتی رسیدیم هر کی پرسید چرا دیر کردین گفتم تقصیر گل پسره!!! یه بار مراسم ختم تو سالن دعوت بودیم باز همین بساط رو درآورد. دیرمون هم شده بود و زیاد فرصت منت کشی نداشتیم! دیگه مجبور شدم به زور بشونمش تو بغلم و پاهامو دورش حلقه کنم و علی رغم مشت و لگد پرانی های شدید لباس تنش کنم! بعد هم دستاشو محکم بگیرم تا نتونه درشون بیاره!!! یه دفعه هم شازده عصبانی شد و بهش توپید که زود لباستو تنت کن. اخماشو کرد تو هم و گفت: "بابا جون برو تفنگ منو از تو اتاقم بیار می خوام بکشمت!!!" همه اینا به کنار تو همین دهه محرم می خواستیم بریم هیات، کلاه حصیری کابویی و عینک آفتابیشو گذاشته بود و هر چی گفتیم اینا رو نمی خواد بیاری قبول نکرد! ما هم دیدیم اگه بخوایم وقتمونو صرف راضی کردنش کنیم دیگه روضه تموم می شه با همون تیپ بردیمش! یه خانومه کنارم نشسته بود با دیدن گل پسر خنده اش گرفت! گفتم خانم این پسر من فکر کرده می خواد بیاد لب دریا نه مجلس روضه!

خداوندا صبر جمیل عنایت فرما!



تعطیل!

صبح با سر درد و سر و صورت گرفته از خواب بیدار  می شم. گل پسر که با هزار دردسر بهبود نسبی پیدا کرده مریضشو منتقل کرده به من، علاوه بر این که به هم ریختگی هورمونی ماهیانه هم بد جوری یقه مو گرفته! کسی هم نیست ازم پرستاری کنه. برای خودم شربت آبلیمو عسل درست می کنم و سوپ می پزم. دلم فقط سکوت و استراحت می خواد. نه حال دارم نه اعصاب! حالا بیا اینو به گل پسر حالی کن! صبح یه سخنرانی غرا براش کردم که منم مثل چند روز پیش تو مریض شدم و باید مواظبم باشی و حرفمو گوش کنی... ولی زهی خیال باطل! تا می تونه نق میزنه، فضولی می کنه، همه جا رو به هم می ریزه و اصلا هم به حرفم گوش نمی ده! دلم فقط یه شوتینگ می خواست که پرتش کنم توش! احساسات مادرانه هم کلا تعطیل!

حالا ماجرا به خیر گذشت چون بعد دعوای آخرمون گرفت خوابید و گرنه معلوم نبود چی به سرش بیاد!!!

دغدغه های مادرانه

گل پسرو دعوا می کنم به شدت. با گریه می گه:"منو دعوا نکن. من کوشولوئم. گناه دارم. بوسم کن. نازم کن..." تمام عصبانیتم می شه عذاب وجدان. بغلش می کنم. می بوسمش. با ته مونده هق هقش می گه:"دیگه دعوام نکنیا. من خیلی دوست دارم." و یه بوسه آروم رو گونه ام می زنه. قلبم از جا کنده می شه...


 این روزا به این فکر می کنم که گل پسر بزرگ و بزرگ تر می شه. می شه یه پسر نوجوون، یه مرد جوون... روزایی می رسه که دیگه همه خوشی دنیا رو کنار من و تو آغوش من نمی بینه. وقتی دعواش می کنم صداشو از من بالاتر می بره یا از خونه می زنه بیرون، روزایی که فکر می کنه بوسیدن و بغل کردن مادرش لوس بازیه و مغایر با غرور مردونه اش. روزایی که شاید ماه تا ماه هم نبینمش...

دلم می گیره و از همین حالا دلتنگ روزهای کودکی و محبت خالصش می شم. می خوام همه این روزا رو با تمام وجودم ببلعم. همه این روزهای تکرار نشدنی رو...

گزارش تولد

بالاخره تولد سه سالگی گل پسر با یک هفته تاخیر به خوبی و خوشی برگزار شد. خیلی سعی کردم همه چی خوب و کامل باشه، ازغذاها و پذیرایی و تزیین خونه و .... خصوصا بعد از بحث های پیش اومده که ذکرش در پست قبل رفت! شازده می خواست فقط یه مدل غذا و ساده  باشه، ولی خوب من بعد اون همه اعصاب خردی و تاخیر، اصلا دلم نمی خواست مختصر و مفید سر و تهش رو هم بیارم. بین خودمون باشه یه جور سر لج افتاده بودم اصلا! در نتیجه علی رغم مخالفت ها و غز زدن های شازده کار خودمو کردم! شازده گفته بود فقط سبزی پلو ماهی درست کنیم اما من سوپ شیر و کیک مرغ و ژله ابر و باد رو هم اضافه کردم! دو مورد آخر رو تا حالا درست نکرده بودم، ولی خدا برکت بده به این سایت های آشپزی که به نحو شایسته ای بنده رو در انجام این امر خطیر و انداختن سفره ای رنگارنگ جهت نمایش هنرمندی هام یاری کردن! شازده هم یه سالاد خیلی خوشمزه درست کرد. تمام خونه رو با وسایل تزیینی تولد خوشگل کردم! اولش می خواستم فقط چند تا دونه محض خالی نبودن عریضه و افتادن تو عکسا به دیوار بزنم ولی چند تا که زدم و شوق و ذوق گل پسرو دیدم دیگه جوگیر شدم و یه خونه درست کردم جینگیلی! همه کارا رو از نظافت خونه تا آشپزی و تزیینات، دست تنها انجام دادم منِ طفلکی، و به شدت خسته شدم اما از نتیجه بسیار راضی بودم! مخصوصا وقتی دیدم گل پسر چه قدر خوشحاله و با چه شوق و ذوقی  کادوهاشو باز می کنه! کلی اسباب بازی و لباس هدیه گرفت که تا چندین روز سرشو گرم می کنه حسابی!


در مورد پست قبل هم باید بگم بسیار بسیار از هم دردی ها و ابراز محبت هاتون ممنونم! خیلی آرومم کرد! هم چنین متوجه شدم این مساله بین اکثر خانم ها مشترکه و مشکل من نسبت به  مال بقیه چندان هم حاد نیست! خدا این دردلای وبلاگی رو از ما نگیره!


عکس ها در ادامه


ادامه مطلب ...

خاطرات مادرانه

از اون جایی که زمان بارداری و نوزادی گل پسر متاسفانه وبلاگ نداشتم و خاطراتشو جایی ننوشتم،  به مناسبت سه ساله شدنش تصمیم گرفتم یه نگاهی به اون روزا بیاندازم و یه چیزایی رو بنویسم که یادگاری بمونه...

21 دی ماه سال 87 بود که بعد از 5 ماه انتظار با دادن آزمایش خون مطمئن شدم باردارم.چند روزی بود که از علایم حس می کردم منتها به خاطر تعطیلات ماه محرم نتونتستم زودتر برم آزمایشگاه. به هیچ کس چیزی بروز ندادم حتی به شازده و بی خبر رفتم آزمایش دادم. تا عصری که جواب حاضر بشه دل تو دلم نبود. اون روز ناهار خونه یکی از دوستای مامانیم دعوت بودیم. صبح قبل رفتن آزمایش دادم و عصر موقع برگشتن جوابشو گرفتم. از شدت هیجان نمی تونستم تمرکز کنم و مثبت و منفی بودنش رو متوجه بشم! آخرش از مسئول آزمایشگاه پرسیدم این یعنی مثبت یا منفی؟! با لبخند گفت مثبته! این قدر ذوق زده شدم  که می خواستم بپرم بغلش ولی خودمو کنترل کردم! از آزمایشگاه که اومدم بیرون انگار رو ابرا سیر می کردم! وقتی رسیدم به شازده تلفن کردم و گفتم امشب زود بیا خونه کارت دارم. گفت چی کار داری همین الان بگو! گفتم نمیشه باید بیای خونه. گفت آخه کنجکاو شدم گفتم پس زودتر بیا! چند ساعت بعد دوباره زنگ زد که چی شده گفتم تا نیای خونه بهت نمیگم! هر چند که ایشون هم لطف کرد و چون کاری براش پیش اومده بود ازهر شبش دیرتر برگشت خونه. حدود ساعت 11! وقتی اومد و درو باز کردم گفتم سلام بابا شازده! اولش گیج و منگ نگام کرد بعد پرسید این یعنی الان حامله ای؟! گفتم آره! گفت از کجا می دونی؟! گفتم آزمایش دادم! گفت کی؟ چرا به من نگفتی؟ گفتم این جوری هیجانش بیشتر بود!!! یه کم فکر کرد و گفت الان من باید چی کار کنم؟!!!

دوران بارداری برای من خیلی خوب بود. یکی از بهترین دوره های زندگیم. از ویار شدید و استراحت نیمه مطلق ماه های اول که بگذریم دوران خوش و سرشار از آرامشی بود، روابط من و شازده هم عالی و عشقولانه! کارآموزی وکالتم رو تموم کردم و بعد کلی مشکل مالی و بدهکاری، کار شازده دوباره داشت روی غلطک میافتاد و اوضاعمون روبراه می شد. من به زعم شازده هم خوش اخلاق شده بودم هم خوشگل! و عقیده داشت اصلا باید زودتر باردار می شدم! همه اون دوران برام پر از هیجان بود، وقتی جواب مثبت تستم رو گرفتم، وقتی اولین تکون های گل پسر رو حس کردم و اشک تو چشمام جمع شد از خوشحالی، وقتی رفتم سونوی تعیین جنسیت و با حس مادرانه ام مطمئن بودم دکتر می گه پسره و گفت پسره!...

تا ماه آخر تصمیم قطعی داشتم طبیعی زایمان کنم ولی باز از خدا می خواستم هر چی خیرمه به دلم بیاندازه. دکترم که کلا با زایمان طبیعی مخالف بود و می گفت سیستم بدن رو به هم می ریزه و عوارض داره ولی من سر حرف خودم بودم! ماه آخر دچار شک شدم. نگرانی افتاده بود به جونم که اگه طبیعی زایمان کنم به مشکل بر می خورم. می ترسیدم بند ناف دورن گردن بچه پیچیده باشه.یه شب مهونی خونه مامان بزرگم بودیم دخترعمه ام پرسید:"گلی می خوای طبیعی زایمان کنی یا سزارین؟" گفتم:"نمی دونم هنوز تصمیم نگرفتم!" گفت:"خوبه! پس بذار باشه هر وقت زاییدی با هم تصمیم می گیریم!!!" این دختر عمه ام دو تا دختر داره، سر زایمان اولش برای طبیعی رفته بود ولی بعد کلی درد کشیدن چون بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود سزارین کرد و از اون به بعد کلا مخالف زایمان طبیعی شد و منو هم به سزارین تشویق می کرد! هر چی زمان بیشتر می گذشت بیشتر به دلم میافتاد بهتره سزارین کنم و بلاخره تو آخرین معاینه از دکترم خواستم برام وقت عمل بذاره و روز 22 شهریور سال 1388 مصادف با 23 رمضان تو بیمارستان پیامبران با بی حسی اسپینال زایمان کردم.

 روز قبلش رفتم آرایشگاه اصلاح کردم و رنگ مو هم خریدم. شازده موهامو رنگ کرد! عصر وسایلمو برداشتیم و رفتیم خونه مامانم که به بیمارستان نسبتا نزدیک بود تا صبح با هم از اون جا بریم. آخرین شب احیا بود و به هیچ وجه نمی خواستم از دستش بدم. رفتیم مسجد دانشگاه شریف و تو حیاط نشستیم. مامانم برام صندلی تاشو آورده بود که راحت بشینم.شب خوبی بود از خدا یه زایمان راحت و بی دردسر و عاقبت به خیری پسرمو خواستم... صبح خوابالو ولی سرشار از آرامش و هیجان با شازده و مامان رفتیم بیمارستان. خیلی ذوق داشتم که تا چند ساعت دیگه می تونم پسرمو ببینم! بخش زایمان فوق العاده خلوت بود. دو نفر قبل من زایمان کرده بودن و هیچ کس تو اتاق آمادگی زایمان نبود. عمیقا حوصله ام سر رفته بود و دعا می کردم زودتر دکترم برسه که بریم برای زایمان! از پرستار خواستم قرآنمو از مامانم برام بگیره. یه مقدار از جزء سی مونده بود تا دومین ختم قرآنم تموم بشه و می خواستم تو اون ساعتای آخر ختمش کنم. خبر اومدن دکتر خبر بسیار خوبی بود! شازده و مامانم و مامان شازده بیرون اتاق منتظرم بودن و همه با هم رفتیم سمت اتاق عمل. شازده ازم فیلم می گرفت و من خوش و خرم می خندیدم! الان که فکر می کنم برام خیلی جالبه که چه طور استرس نداشتم؟! اتاق عمل بزرگ بود و آبی. همه پرسنل هم آبی پوش و بسیار خوش برخورد، خیلی آرامش دهنده بود... و قشنگ ترین لحظه وقتی صدای گریه گل پسر رو شنیدم، قلبم لرزید و اشک تو چشمام جمع شد...(الان هم که اینا رو می نویسم اشکم دراومده!) ساعت11:45 دقیقه بود. تو بغل یکی ازپرستارها از کنارم رد شد. خیره مونده بودم و حتی صدام درنمیومد که بگم بیارین ببینمش! یکی ازماماها گفت:"یه پسر بور و سفیده!" گفتم:"پس شبیه باباشه!" دکترم گفت:"گلی خانومی که می خواستی طبیعی زایمان کنی خدا خیلی بهت رحم کرد. بند ناف دو دور محکم دور گردن بچه پیچیده بود!" بازم حس مادرانه ام درست کار کرده بود! خدا رو شکر کردم... سخت ترین بخشش موقعی بود که 12 ساعت بعد عمل از تخت آوردنم پایین و گفتن باید راه بری. احساس می کردم شکمم داره پاره می شه! دلم می خواست گریه کنم! تازه فهمیدم چی به سرم اومده! وقتی با مامانم تو راهرو راه می رفتیم با ناله گفتم: مامان! من دیگه نمی زام ها!!! ولی وقتی برگشتم تو اتاق و تونستم برای اولین بار گل پسر رو بغل کنم و شیرش بدم همه دردا یادم رفت. به خودم گفتم: می ارزید! دلم می خواست زمان متوقف بشه. همه وجودم شده بود چشمای خیره ام به گل پسر و نمی تونستم چشم ازش بردارم...

 ظهر فرداش مرخص شدم. هر چند شازده که درگیر تدارکات مهمونی شب بود خیلی منتظرم گذاشت تا اومد دنبالم و حسابی کلافه شدم. حس می کردم بیمارستان زندانه و می خواستم زودتر آزاد بشم! راه دور بود و خیلی اذیت شدم تا رسیدیم خونه. تو هر دست اندازی جونم به لبم می رسید! وقتی رسیدیم خانواده شازده با گوسفند و اسفند و دوربین دم در منتظر بودن. با سلام و صلوات وارد شدیم. سریع لباسامو درآوردم و رفتم حموم. خیلی سبک و راحت شدم. بعد هم از مامانم خواستم گل پسرو بشوره. شستن بیمارستان به دلم نمی چسبید! فامیلای نزدیک برای افطار دعوت بودن. شازده ازشب قبل خونه مامانش کله پاچه بار گذاشته بود و چه قدر هم بهم مزه داد! یادمه داداش بزرگم(بابای سه قلوها) که اومده بود داشتم گل پسرو شیر می دادم. اومد تو اتاق زل زد به من و گفت:"گلی واقعا تو بچه دار شدی؟! گلی کوچولو الان خودش بچه داره؟! باورم نمیشه!!!" بعد افطار هدیه ها رو آوردیم و باز کردیم. شازده جان که زحمت کشید کلا هیچی برام نخرید! (البته دو ماه و نیم بعدش که پنجمین سالگرد ازدواجمون بود دو تا کادو رو یکی کرد و یه نیم ست برام خرید.) پدر و مادر شازده هم همون گوسفندی که جلو پام کشتن رو به حساب کادوشون گذاشتن! (بچه ام نوه اول بودها!!!) مامان و بابام هم که سیسمونی کامل داده بودن و اصلا توقع هدیه ازشون نداشتم ولی باز بابام یه تراول به عنوان رونما داد. مامانیم یه نیم سکه. برادر و برادر شوهرم هم هر کدوم یه پلاک طلای "و ان یکاد"

شب گل پسرو تو گهواره تو اتاق خودمون خوابوندم. وقتی بیدار شد برای شیر خوردن، شازده دادش بغلم و نشست به تماشای شیر خوردنش. بعد که داشتم می زدم پشتش تا بادگلو بزنه, گفت:"چرا همه اش بغل تو باشه؟! پس من چی؟! پسر منم هست!!!" گفتم:"می خوام بادگلوشو بگیرم." گفت:"خودم می گیرم. بذار یه کم هم پیش من باشه!" بعدش  دراز کشید و گذاشتش رو سینه اش و همون جوری با هم خوابیدن! خیلی صحنه قشنگی بود. وقتی بیدار شد با هیجان گفت:"وای! نمی دونی چه قدر کیف داشت!" ولی من می دونستم خیلی بیشتر و بهتر!

روزای اول روزای پرمشغله و شیرینی بود. گل پسر بچه نسبتا آرومی بود و من و شازده به خاطر داشتنش خیلی ذوق داشتیم. حتی چند بار به هم گفتیم کاش زودتر بچه دار می شدیم! البته این خوشی رو شروع امتحانات اختبار من (امتحانات پایان دوره کارآموزی وکالت که شامل 6 تا امتحان کتبی و 6 تا شفاهیه و بر خلاف تمام برنامه ریزی های من که تو دوران بارداری ازشون خلاص  بشم دیر تر از هر سال برگزار شد و اولیش 12 روز بعد زایمانم بود!) و کولیک گل پسر تا حدی مختل کرد و تبدیل به کلافگی و خستگی...


دیشب با شازده نشسته بودیم فیلم ها و عکس های گل پسر رو می دیدیم. روز به دنیا اومدنش، اومدنمون به خونه، دوران نوزادیش، اولین خنده هاش، غلت زدنش، چهار دست و پا راه رفتنش، روروئک سواریش، اولین قدم هاش، اولین کلماتش، تولد یک سالگی، تولد دو سالگی... فقط تونستیم بگیم چه قدر زود گذشت!!!


بعدا نوشت: بعد از بلاگفا چشممون به بلاگ اسکای روشن که سر خود قالب بپرونه! من قالب خودمو می خوام ولی سیستم کدشو قبول نمی کنه! فعلا اینو از بین قالب های بلاگ اسکای انتخاب کردم تا ببینم چی میشه. فقط می تونم  امیدوار باشم که این اداها به خاطر اومدن نسخه جدید باشه که خیلی وقته تو راه مونده!!!

تولدانه

مادر شدن شیرین ترین و متفاوت ترین تجربه زندگیه و امروز سومین سالروز تولد شیرین ترین عشق زندگی من، گل پسرم.


تولد نوشت پارسال

این روزهای من و گل پسر 2

گل پسر مدام دستمو فشار می ده، سرشو تو سینه ام فرو می کنه و می گه:"کوشولوی من دوسِت دارم!!!" می گم :"من کوچولوئم؟!" ـ"آره!"  ـ"اون وقت تو چی هستی؟"  ـ" من خانومم!!!"

حس شیرینه که پسرم این قدر بهم ابراز علاقه می کنه ولی تصور کن این مدل ابراز علاقه همیشه و در هر حالی باشه! مثلا تازه چشمام گرم چرت بعد از ظهر شده  که یهو دستمو محکم فشار می ده و سرشو تو سینه ام می کوبه و با هیجان میگه:"دوسِت دارم مامانی کوشولو!!!"می گم:"مرسی عزیزم.منم دوست دارم.حالا بذار بخوابم!" ولی بعد از چند بار تکرار این مساله کلا خواب از سرم می پره! یا دارم تلویزیون می بینم، جلوم بالا و پایین می پره و می گه:" دوسِت دارم دوسِت دارم!" یا نشستم پای نت دارم یه چیزی تایپ می کنم هی دستمو می کشه و تو دستش فشار می ده!

راستش تو این جور مواقع خویشتن داری و پایبندی به اصول تربیتی اصلا کار آسونی نیست!!!


برعکسش تا یه چیزی بر خلاف میلش بگم یا به حرفش گوش ندم می گه:" اصلا برو! من دیگه دوسِت ندارم!" منم سعی می کنم فکر کنم داره اینا رو به دیوار می گه و اصلا به روی خودم نیارم! بعد که اخلاقش میاد سرجاش وجدان درد می گیره و میاد می گه:" مامانی ببخشید اذتت کردم! من دوسِت دارم، نری ها!!!" و این قدر مظلومانه اینا رو می گه که دل مرغای آسمون هم به حالش کباب می شه چه برسه به من!

این روزهای من و گل پسر

حاضر شدیم که بریم بیرون. دست و صورت گل پسر روشستم و لباس تمیز تنش کردم. رفته دم در کفشاشو برداشته و به کفِش دست می زنه. با عصانیت میگم دست نزن دستات کثیف می شه. با خونسردی میگه:" باشه. عصبانی نشو عزیزم!!!"

شازده ازماشین پیاده میشه که چیزی بخره. گل پسر میاد جلو و شروع می کنه به بوق زدن. میگم بسه، این قدر بوق نزن. نگاه عاقل اندر سفیهی می کنه و میگه:"دارم بوق میزنم که بابا جون بیاد. چرا ناراحت میشی عزیزم؟!!!"

میخوایم بریم مهمونی.شازده هم رفته تو حموم و در نمیاد! می زنم به در حموم و می گم زود باش دیگه، بیا بیرون. گل پسر می گه:"بابا جون می خواد آب بازی کنه. ولش کن!!!"

رفتیم پارک دارم تابش می دم و ذوق می کنه. هل دادنمو تند تر می کنم. یهو می ترسه و می گه:" مامان جون مواظب باش!!!"

کنار هم دراز کشیدیم. محبتش به شدت گل کرده. موهامو ناز می کنه و می گه:"تو عزیز منی! پسر منی!!!"

دو سوال اساسی گل پسر از من طی هفته های اخیر:"شما مامانِ بابا جونی؟" "شما بابای بابا جونی؟" هنوز نتونستم مفهوم همسر رو براش جا بیاندازم!


هفته پیش طی یک اقدام خودجوش گل پسر اعلام کرد می خوام شب تو اتاق خودم بخوابم ولی از اون جایی که مدت ها بود تو حلق من می خوابید و هر کاری می کردم نمی رفت سر جای خودش که تو اتاق خواب خودمون براش درست کرده بودم، چندان جدی نگرفتم! ولی واقعا یه هفته اس تو اتاق و تخت خودش می خوابه بدون این که هوس کنه بیاد تو تخت ما!!!

دو هفته هم هست که مشکل دستشویی رفتنش کامل حل شده. خودش می ره و فقط صدام می کنه که بشورمش! (من و این همه خوشبختی محاله محاله محاله!!!)

دیشب خونه عمه شازده بودیم. نذری پزون داشتن. تو پارکینگ و حیاط صندلی چیده بودن و خیلی شلوغ پلوغ بود. یهو دیدم گل پسر نیست. رفتم پیش شازده اون جا هم نبود. کلی دنبالش گشتیم. نگران شدیم که نکنه از در بیرون رفته باشه. آخر رفتم تو خونه . دیدم جوراب و شلوارش دم دستشوییه! عمه شازده هم می گه چه پسر مستقلی داری! خودش لباساشو درآورده و اومده دستشویی! میگم گل پسر چرا به من نگفتی بیارمت؟ میگه خودم اومدم دیگه! آخه مادر جان استقلالت توحلقم! جونم به لبم رسید از نگرانی!


توضیح نوشت: گل پسر دو سال و ده ماهشه.

پیش خودم بمون!

چند وقتی بود دلم می خواست گل پسر یه روز بره جایی و من و شازده خودمون با هم تنها باشیم مثل روزهای قبل بچه دار شدن!!! خصوصا که می دیدم چند تا از فامیلای شازده که با هم  رفت و آمد داریم خیلیاز روزا بچه هاشونو می ذارن خونه مامانشون حتی برای خواب شب و برای خودشون راحتن! تازه مامانم هم هفته ای یکی دو شب سه قولوهای برادرمو میاره خونه خودشون که پدر و مادرشون برن بگردن و شب راحت بخوابن! (خدا شانس بده!) (آیکون یه خواهر شوهر بدجنس! ) ولی این گل پسر قند عسل من تا حالا یه شب هم از من جدا نبوده! اینه که حسودیم به شدت گل کرده بود! امروز صبح کار داشتم، قرار بود شازده گل پسر رو ببره مهد. ولی زنگ زد و گفت گل پسر سرما خورده و سرفه می کنه. رفتن دکتر بعد هم می بردش خونه مامانش. تو راه برگشت بودم که زنگ زد و گفت حالش زیاد خوب نیست. ناهار میاد خونه. منم برم خونه و کباب هم بگیرم، عصری با هم بریم دنبال گل پسر. منم خوشحال که بالاخره یه فرصتی شد ما یه روز مثل قدیما با هم باشیم! با هم ناهار خوردیم، فیلم دیدیم... اما اشتباه می کردم! امرز فهمیدم بدون پسرم اصلا به من خوش نمی گذره. انگار یه گوشه دلم آویزون بود! چند بار به شازده گفتم من پسرمو می خوام دلم براش تنگ شده. شازده گفت منم همین طور! ولی لطف کرد و بعد از ظهر یه خواب مبسوطی کرد و تا بلند شد و رفتیم خونه مامانش شب شد! وقتی گل پسرو دیدم انگار دنیا رو بهم دادن! دلم نمی خواست از بغلم بیرن بیاد. این قدر فشارش دادم و بوسش کردم که کلافه شد! حالا دیگه اصلا دوست ندارم گل پسرم بره جایی بمونه! دلم می خواد همیشه پیش خودم باشه! بحث حسادت و این صحبت ها هم کاملا منتفیه!!!

مادر بد...

قبل از این که مادر بشم، تو دوران بارداری و اوایل به دنیا اومدن گل پسر فکر می کردم می تونم مادر خیلی خوبی باشم، با حوصله و مهربون، کلی با بچه ام سر و کله بزنم و بازی کنم، کلی چیز یادش بدم، مقابل رفتارهای بدش صبور باشم... ولی واقعیت اینه که من همچین مادری نیستم، کم حوصله ام، اون قدر که باید برای پسرم وقت و انرژی نمیذارم، زود از کوره در می رم، گاهی پسرم ازم می ترسه، گاهی بدجور دعواش می کنم... من هیچ شباهتی به اون مادر دوست داشتنی توی ذهنم ندارم، از دست خودم کلافه ام، دلم برای پسرم می سوزه، عذاب وجدان دارم  نگرانم برای آینده بچه ای که مادرش منم و برای آینده خودم، می ترسم روزی برسه که پسرم منو نخواد، دوستم نداشته باشه...

برای از پوشک گرفتن گل پسر واقعا مستاصل شدم. هیچ رفتاری جواب نمی ده. مساله دستشویی رو کامل می فهمه. نمی دونم لجبازی می کنه یا تنبلی یا...