گیگول لورده!

هفته قبل یکی از دوستام که چند سال قبل با هم تو کلاس قرآن دوست شده بودیم پیامک داد که امروز خونه شون مراسم دارن و دعوت کرد که بیام. ازش آدرس گرفتم و راهی شدم. اصلا هم با اون منطقه آشنایی نداشتم ولی پرسون پرسون پیدا کردم. مراسم خوبی بود و یه سخنران عالی داشتن. یه خانم تحصیل کرده و با سواد نه از اینا که چیزای تکراری میگن! یکی دیگه ازدوستای قدیمیم هم بود و دیدارها تازه شد. مسیر برگشت رو از دوستم پرسید و با سلام و صلوات زیر بارون راهی شدم. پشت چراغ قرمز چهار راه نزدیک خونه رسیدم و خوشحال بودم از این که تونستم راحت برگردم که موقع سبز شدن چراغ، کامیونی که کنارم بود مالید به ماشین و آیینه ام رو شکست و بعد رفت! منم دستمو گذاشتم روی بوق و رفتم دنبالش! دیدم بعد چهار راه وایستاده .با عصبانیت گفتم:"می زنی و می ری؟!" اما راننده و دو تا همراهش ریختن سرم و با پررویی تمام می گفتن من مقصرم! راننده با داد و بیداد می گفت:"شما بد جایی وایستاده بودی که من بهت زدم! خانوما کلا رانندگی بلد نیستن! حالا اگه خسارت می خوای می دم ولی پول زور می گیری و تاوانشو می دی و امیدوارم نتونی بخوری... حالا مگه چی شده؟ یه پرایده دیگه!!!" منم که حسابی خونم به جوش اومده بود بعد کلی داد و بیداد زنگ زدم 110 و گفتم:"صبر کنین افسر بیاد تا بگه کی مقصره." نزدیک یک ساعت تو سرما گوشه خیابون کاشته شدیم تا افسر اومد و بعد بررسی دو تا ماشین گفت راننده کامیون مقصره. منم گفتم:"خدا رو شکر که مقصر معلوم شد و ایراد از رانندگی خانوما نبود!!!" افسر کارت ماشین و بیمه نامه راننده کامیون رو داد به من و بیمه نامه منم به راننده کامیون و گفت برین از بیمه خسارت بگیرین. اما راننده که ماشین مال خودش نبود (مال یه شرکت باربری بود) اصرار داشت خسارت رو نقدی حساب کنیم و بیمه نریم. شماره شو گرفتم و شماره شازده رو بهش دادم که باهاش تماس بگیره. بعد زنگ زدم به شازده، نزدیک بود. گفتم بیاد که همون موقع راجع به خسارت صحبت کنیم و کار به بعد نیافته. راننده و همراهاش وقتی شازده رو دیدن که با عصبانیت و اخمای گره کرده اومده موش شدن و بسیار مودب! انگار نه انگار یه ساعت پیشش داشتن منو می خوردن! با تماسی که شازده با یه آشنای صافکار گرفت فهمیدیم خسارت حدود 250 هزار تومان می شه! من اصلا انتظار همچین رقمی رو نداشتم. فکر می کردم خیلی کمتره! خسارت رو  نقدی داد و مدارکشو پس گرفت. دلم برای راننده سوخت ولی تقصیر خودش بود! اگه این قدر پررو بازی در نمیاورد ولش می کردم. خودش باعث شد سفت و سخت وایستم و خسارت بگیرم! واقعا بعضیا چه جوری می تونن این قدر پر رو باشن؟! طفلک گیگولم...


موقعی که کامیونه داشت می زد بهم ناخودآگاه  داد زدم:":هوووووی چی کار می کنی؟!" گل پسر که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت: مامان بریم کامیونه رو بزنیم!!!

غیبت موجه!

نزدیک یک هفته تلفن های کل محله مون به خاطر کابل برگردون قطع بود. بعد هم که وصل شد و چند جا زنگ زدم از تعجب مخاطب به خاطر شماره ای که روی گوشیش افتاده بود، فهمیدم موقع وصل تلفن ها خط ما با یه خط دیگه جابه جا شده! امروز رفتم مخابرات تا مراتب رو به سمع و نظر مسئولین برسونم. یه ساعته درستش کردن و بالاخره پای ما دوباره به عالم نت باز شد، بعد از بیات شدن چند تا سوژه واسه نوشتن! هر چند این یه هفته هم سرم گرم بود. به شدت مشغول بافتنی بودم و جلوی بلوزمو تموم کردم!


فصل بافتنی

دوباره پاییز شد و شوق بافتنی در من شکوفا! امسال تصمیم گرفتم اول برای خودم یه چیزی ببافم. از5 سال پیش که یه مانتو بافتم و بعد هم باردار شدم بیشتر بافتنیام مال گل پسر بود. سرهمی، ژاکت، کلاه، بلوز و... ولی امسال دیگه نوبت خودمه و می خوام یه بلوز ببافم. کلی سایت های بافتنی رو گشتم تا ایده بگیرم برای مدل لباس. جمعه هم شازده رو راه انداختم که بریم حسن آباد کاموا بخریم و تونستم رنگ و جنس دلخواهمو پیدا کنم. هر چند که کاموا هم مثل باقی چیزا گرون شده و قیمتش اندازه یه بلوزبافتنی آماده در اومد! کلی نقشه داشتم برای جمعه که بریم خرید و یه رستوران سمت بازار که شازده مدت  مدیدیه می خواد منو ببره و نشده، اما این قدر ترافیک شدید بود که به جز خرید کاموا به کار دیگه ای نرسیدیم و خسته و گرسنه برگشتیم خونه. اصلا انتظار این همه شلوغی مرکز شهر تو روز جمعه رو نداشتم! یعنی این تهران بی در و پیکر هیچ روزی خلوت نیست؟!



پ.ن: مریضی هم مریضی های قدیم! قبل ترها که سرما می خوردیم، دکتر می رفتیم و چند روز دارو می خوردیم خوب می شدیم. ولی الان خوب شدن به این سادگیا نیست! چند وقت قبل گل پسرسرما خورد. بعد خوردن کلی دارو و گذشت حدودا سه هفته خوب شد که آخرای مریضیش منم گرفتم. یه آبریزش چشم و بینی وحشتناکی داشتم که زندگیم مختل شده بود! سه هفته درگیر بودم و دو بار دکتر رفتم تا حالم روبراه شد. حالا دوباره گل پسر سرما خورده. نمی دونم مشکل از داروهاس یا مریضیا یاچیزای دیگه؟؟؟!!!


مشهد نامه

زیارت این بار امام رضا(ع) بسیار خوب و به یاد موندنی بود. بعد سال ها یه دل سیر زیارت کردم. چند هفته قبل دوستم سین که از طرف محل کار همسرش هتل آپارتمان گرفته بودن، ازما دعوت کرد باهاشون همسفر بشیم و بلیط قطار هم گرفت. روز قبل حرکت شازده گفت سرش خیلی شلوغه و نمی تونه چهار روز سر کار نره. ازم خواست رضایت بدم شب بعد رفتن ما با هواپیما بیاد تا بتونه به کاراش برسه. اصرارهای منم برای این که چند روز بی خیال کار بشه فایده نکرد، هم چنین دعاهام برای این که بلیط پیدا نکنه! برای سه شنبه شب بلیط گرفت ما هم دوشنبه صبح زود با قطار سریع السیرعازم شدیم و بعد از ظهر رسیدیم. همه برنامه های رفتن به مراکز خرید و رستوران رو گذاشتیم برای وقتی که شازده برسه ولی پروازش کنسل شد و بلیط دیگه هم نتونست پیدا کنه و جا موند! و این شد که کلا من  حالم گرفته بود و مدام جای شازده رو خالی کردم! خودش هم خیلی ناراحت بود که نتونسته بیاد و به شدت پشیمون که از همون اول باهامون نیومد! با این که چند تا مرکز خرید خوب رفتیم به هیچ وجه دل و دماغ خرید نداشتم و به جز سه تا کلاه زمستونی برای سه قلوها چیز دیگه نخریدم!!! البته برای خریدهای دوستم همراهی کردم و چون بارداره بیشترین خریدش لباس بچه بود و من هم به عنوان یک فرد با تجربه کلی راهنمایی کردم و نظر دادم و ذوق کردم!  اما  زیارت خیلی بهم چسبید و یه شب هم همسر دوستم  گل پسر رو با خودش برد و من یه زیارت درست و حسابی کردم با کلی دعا به جون دوستم و همسرش! به یاد همه دوستان وبلاگی هم بودم.

یکی از اتفاق های خوب این سفر دیدن  آفرین بانوی عزیز در شب ولادت امام هادی در حرم بود و بسیار لذت بردم از هم صحبتی این دوست نازنین که بسیار مهربون و صمیمیه، خیلی بیشتر از نوشته هاش!

پنجشنبه صبح زود رسیدیم تهران و دلیل این که تا حالا آپ نکردم علاوه بر شلوغ بودن سرم تو این چند روزه به خاطر عید دیدنی های عید غدیر و مولودی رفتن و مهمون داشتن، این بود که حس نوشتن نداشتم!!!


کیک شکلاتی و غذای سوخته و غیره!

وقتی بعد یه مدت سه قلوها رو می بینم و به شدت دلتنگشون شدم، معضل بزرگم اینه که اول کدومشونو بغل کنم و فشارش بدم!!! اونم حالا که روز به روز شیرین تر و ناز نازی تر و خلاصه خوردنی تر می شن! ضمن این که باید حواسم به گل پسر هم باشه تا حسادت نکنه!

دیروز تولد 50 سالگی مامانم بود. سر شب داداش کوچیکه زنگ زد که می خوان یه تولد سورپریزانه بگیرن و منم بیام. یه روسری برای کادو گرفتم و بعد یک و ساعت اندی موندن تو ترافیک رسیدم. وقتی حسابی  سه قلوها رو چلوندم تازه یادم افتاد زیر غذامو خاموش نکردم. قربون حواس جمعم! شازده رفت خونه تا گازو خاموش کنه و چون ماشین نداشت و دیر هم راه افتاده بود تا رسید تولد تقریبا تموم شده بود! کیک تولد شکلاتی بود و بسسسسیار خوشمزه! در نتیجه هیچ جوره نتونستم ازش بگذرم و بی خیال رژیم یه دل سیر خوردم. یعنی من تو دوره رژیم از هر چی بگذرم از کیک و شیرینی نمی تونم بگذرم، دست خودم نیست!


پ.ن1: بالاخره بعد عمری که من می خواستم جدی ورزش رو شروع کنم، هفته پیش ثبت نام کردم و از اول هفته صبح زود می رم باشگاه بدنسازی. خیلی کیف می ده!  امید است رژیم و ورزش با همکاری هم از من یه گلی خوش اندام بسازن!!!


پ.ن2: انشاالله فردا عازم مشهدیم. دوست عزیزم همه چی رو ردیف کرد و ما رو راه انداخت! امام رضا امسال خیلی بهمون لطف کرد که دو بار طلبید.



گلی ورزشکار

من جدیدا از یه مکانی خوشم اومده هی دلم می خواد برم اون جا! و اون جایی نیست جز پارک بانوان! از بزرگی و دلبازی و خوش مسیر و خوش آب و هوا بودن پارک که بگذریم مساله اصلی آزادی و راحتیشه. این که راه بری و باد لای موهات بپیچه! بار اول حدود یه ماه پیش با یه سری از دوستام رفتم. دوباره هفته قبل با یه سری دیگه از دوستان و دیروز صبح هم با جاری جان برای ورزش! رفته بودیم دیدن یکی از فامیلای شازده که زایمان کرده وقتی برگشتیم حرف ورزش شد و من گفتم پارک بانوان جای خوب و راحتیه. جاری جان گفت هر وقت تونستی بیا بریم. گفتم فردا می تونم. بریم؟! و این شد که راهی شدیم و دو ساعت تموم پیاده روی تند کردیم و با دستگاه ورزش کردیم. و از اون جا که یکی از مهم ترین عوامل در ورزش مستمر داشتن پایه اس، تصمیم گرفتیم با هم باشگاه ثبت نام کنیم و زیر نظر مربی کار کنیم بلکه خوش اندام تر بشیم!!!


 ورزش کردن با دستگاه های توی پارک ها رو خیلی دوست دارم و کلی دعا می کنم به جون شهردار که تو همه پارک ها این وسایلو گذاشته. منتها اکثر مواقعی که مشغول ورزش کردنم می بینم یه پیرمردی از یه گوشه زل زده بهم! آدمو معذب می کنن نمی ذارن راحت ورزش کنه! اینه که تا حالا بیشتر ازیه ربع با این وسایل کار نکرده بودم. امروز 45 دقیقه تمام بدون نگاه مزاحم و مانتو و روسری مشغول بودم و اساسی کیف کردم! نمی شه تعداد پارک های بانوان رو بیشتر کنن؟!

قلب و گل و پروانه!

یکی از جالب ترین و قشنگ ترین صحنه هایی که می شه دید، به هم رسیدن چند تا دوست صمیمی بعد از سال ها بی خبریه. و این که خودت نقش اصلی رو تو این اتفاق داشته باشی خیلی لذت بخشه! روزی که برای اولین بار بازیگوش رو دیدم و فهمیدیم یه سال هم مدرسه ای بودیم و چند تا دوست مشترک داریم، سراغ دو نفر رو ازم گرفت که با یکیشون خیلی صمیمی هستم و رابطه دارم، یکیشون هم دوست همین دوستمه و با هم در تماسن که من نمی شناختمش چون بعد از رفتن من از اون مدرسه به اون جا اومده بود. از همون روز تصمیم بر این شد که یه قراری بذاریم این دوستان قدیمی دوباره همدیگه رو ببنین! تا دیروز که این اتفاق در پارک بانوان افتاد و دیگه قلب و گل و پروانه بود که تو هوا موج می زد وقتی اینا بعد چند سال بی خبری همدیگه رو سفت و محکم بغل کرده بودن! این هم عاقبت خوش یه دوستی وبلاگی که چند تا دوست قدیمی رو به هم رسوند!


پ.ن1:بعد از نوشتن دو پست قبل شازده در یک اقدام بسیار سورپریزانه برام گوشی خرید! GLX G1. قرمز رنگ با یه کیف قرمز خوشگل! داشتم غر می زدم برام گوشی نخریدی که گوشیه رو داد دستم!!!

پ.ن2:این سرماخوردگی دمار از روزگارم درآورده. چشم ها و بینیم با آبشار نیاگارا بنای رقابت گذاشتن! هیچ درمان دارویی و سنتی هم بهش کارساز نیست. اصولا سرماخوردگی جزء بدترین و سخت ترین بیماری هاس فقط چون مدتش کوتاهه به چشم نمیاد!

نمی شود که بشود!

ما هفته پیش یه چیزی گم کردیم که بر خلاف معمول هیچم از گم نمودنش ناراحت نشدیم و بسی هم مشعوف گشتیم! و اون چیزی نبود جز تلفن همراهمان! علت خوشحالیم هم این بود که بلکه این اتفاق سبب بشه من بعد عمری گوشی بخرم! از سال 85 که خط گرفتم تا حدود ده ماه پیش یه گوشی موتورولای صورتی جیغ داشتم که خیلی هم دوستش می داشتم و دلم نمی خواست عوضش کنم. می گفتم وقتی گوشی کار می کنه واسه چی بی خودی یگی دیگه بگیرم؟! اما گوشی بیچاره بعد از 5 سال و اندی کارکرد بی وقفه یهویکی از کار افتاد! روحش شاد! بعد از اون واقعه تاسف بار شازده لطف کرد و گوشی خودشو که دو سال دستش بود (سامسونگ استار) داد به من و یه گوشی جدید برای خودش گرفت! با این استدلال که گوشیم خوبه و کارتو راه میاندازه و واسه چی بی خودی پول گوشی بدیم؟! گوشی مزبور هم در اثر احتیاط ها و مراقبت های شازده کلا از ریخت و قیافه افتاده بود و بسیار خش خشی بود که قول داد قابشو عوض کنه و کلا نوش کنه ولی این کارو نکرد و گفت خوب نمی شه!!! چند ماه پیش ال سی دی گوشیم سوخت و تصمیم گرفتم یه جدید بخرم باز منصرف شدم گفتم میدمش تعمیر! ولی وقتی از تعمیرگاه برگشت نور صفحه اش به میزان قابل توجهی کم شد. چند وقت قبل که یه مقدار پول دستم اومد گفتم دیگه میرم عوضش می کنم و کلی پرس و جو کردم که مدل خوب که به کار من بیاد چیه. در همین حین شازده گوشیشو گم کرد و رفت یه گوشی اکسپریا آرک اس برای خودش خرید. من هی گفتم تو که به جز زنگ زدن و اس ام اس استفاده دیگه ای از گوشیت نمی کنی اینو بده به من گوشی منو بردار یا یه مدل ساده بگیر. ولی هی با دست پس زد و با پا پیش کشید و نذاشت منم گوشی بخرم که شاید گوشی خوشو بهم بده! در این اثنا گوشی گم شده شازده پیدا شد و چون ظاهر مقبولی داشت من برش داشتم و از خرید گوشی منصرف شدم و پولم هم خرج شد! تا این که گوشی شازده رو در جریان زورگیری ازش زدن و شازده هم گوشی منو گرفت برای خودش و دوباره اون گوشی بی ربخته نصیب من شد! بماند که چه قدر هم غر زدم که اگه گوشیتو داده بودی حالا دلت نمی سوخت و چون چشم من دنبالش بود این جوری شد!!! منم که دیگه نه پولی در بساط داشتم و نه با این روند فزاینده قیمت ها دیگه می تونستم سراغش برم، بی خیال شدم تا هفته پیش که گوشیم گم شد! تا اونا که یادم میومد جایی نبرده بودمش ولی هر چی خونه و کیفم و ماشین رو گشتم پیدا نشد. منم خوشحال که بالاخره بعد چندین سال یه گوشی جدید می خرم! سیم کارتم به اسم بابامه که مشهد بود و دیروز صبح تونست بسوزونه و یه جدید بگیره. منم رو مغز شازده بودم که گوشی می خوام خوبشم می خوام! البته که جناب شازده هم فرمودن بی خود با این قیمت ها گوشی خوب می خوای و توقعت خیلی بالاس و یه گوشی معمولی برات می گیرم!!!  شب دستمو کردم تو کیفم کارت بانکمو در بیارم گوشیم اومد تو دستم! و من مونده بودم تو این شونصد دفعه ای که کیفمو زیرو رو کردم ایشون کجا تشریف داشتن و اصلا واسه چی سر و کله اش پیدا شده دوباره؟! من گوشی نو دلم می خواد خوب!!!  قسمت می شه آیا؟!

آقایان هم می توانند!!!

 اسم خانوم ها بد در رفته که عاشق خرید کردنن و وقتی برن تو مغازه ای که خوششون بیاد دیگه ول کن نیستن. ولی در واقع آقایون هم همین طورن، منتها کم تر فرصت بروز هم چین استعدادی رو دارن! وگرنه اگه فرصتش پیش بیاد از خانم ها هم قدرتمند تر عمل می کنن!

تعطیلات آخر هفته رو با خانواده پسر عمه شازده رفتیم باغ یکی از اقوام تو یکی ازشهر های اطراف تهران. پنج شنبه صبح بعد صبحانه با الی (خانم پسر عمه شازده) تصمیم گرفتیم بریم بازار شهر یه دوری بزنیم. چون همه با یه ماشین یعنی ماشین شازده اومده بودیم و اونم عمرا ماشینشو دست من نمی ده و الی هم می ترسید با ماشین شازده رانندگی کنه دست به دامن همسران گرامی شدیم که ما رو ببرن! اولش کلی غر زدن که آخه بازار این جا چی داره و بریم چی کار کنیم و ... ولی بالاخره بعد از گیر دادن ها و اصرارهای فراوان ما راه افتادن. همون اول کار به بهانه خرید هدیه تولد برای برادر پسر عمه وارد یه فروشگاه بزرگ شدن. وارد شدن همانا و گیر کردن و خارج نشدن همانا!!! بیشتر مدل های کت تک و پیراهن و شلوار رو از نزدیک بررسی یا پرو کردن، همه ژورنال ها رو دیدن... هی گفتن جنساش خوبه، مدلاش قشنگه، قیمتاش خیلی مناسبه! هر چی ما خانم ها رفتیم دور زدیم و برگشتیم باز دیدیم اینا تو مغازه مشغولن و یه چیز جدید نشونمون می دادن و نظر خواهی می کردن که خوبه بخرن؟!! دیگه در پاساژ رو بسته بودن که آقایون گرامی لطف کردن و با چند تا کیسه خرید ازمغازه خارج شدن! صاحب مغازه زنگ زد نگهبان اومد در رو برامون باز کرد! عصر پسرعمه شازده گفت:"صبح یه شلوار داشت خیلی خوب بود اشتباه کردم نخریدم! میخوام دوباره برم هر کی می خواد باهام بیاد!" ما خانم ها هم راه افتایم! باز این رفت تو مغازه و بیرون نیومد. ما کلی گشت زدیم و من یه روسری فروشی خوب پیدا کردم و دو تا روسری بزرگ گرفتم. من اصولا علاقه زیادی به روسری های بزرگ دارم که چندین سال نایاب بود و به سختی پیدا می شد و من هیچ وقت نمی تونستم روسری باب دلم رو پیدا کنم تا امسال که این مدل روسری ها مد شد و من مثل آدم های ندید بدید هر جا یه روسری بزرگ و خوش نقش و رنگ دیدم خریدم! این روسری فروشی هم که عالی بود. اکثر مدلاش قشنگ بود و قیمت هاش هم راحت چهار پنج هزار تومان با تهران فرق داشت! من خیلی خودمو کنترل کردم که فقط دو تا برداشتم! شب که برگشتیم پسر عموی شازده و خانمش هم اومدن و خریدها رو دیدن و نتیجه این شد که فردا صبحش پسر عمو راهی مغازه مزبور شد! و صد البته که ما خانم ها هم همراهیشون کردیم! من و الی رفتیم پسرعمو رو سپردیم دست فروشنده و گفتیم این فامیل ماست هواشو داشته باشین و بهش تخفیف بدین! خودمون هم دوباره مشغول پاساژ گردی شدیم و آخر کار پسرعوی محترم رو که کلی خرید کرده بود تقریبا ازمغازه کشیدیم بیرون!!! فروشنده هم که دیده بود ما خانوادگی پایه خریدیم و تو این دو روز دخلش رو آباد کردیم گفت حدود دو هفته دیگه پالتوی زنونه برام می رسه حتما سر بزنین!!!ما هم این نکته مهم رو به سمع و نظر آقایون محترم رسوندیم و تاکید کردیم حتما دو هفته دیگه باز بیایم این جا که آب و هوایی عوض کنیم و کنارش یه خریدی هم داشته باشیم!

 

موقع خداحافظی و برگشتن خانم ها می گفتن قرار ما دو هفته دیگه همین جا و آقایون می گفتن از این به بعد این قدر کار داریم و سرمون شلوغ میشه که دیگه نمی تونیم جایی بریم!!!




گزارش یک سفر

در کمال ناباوری یکی از مکرر دفعاتی که من هوس شمال کردم، رفتیم! عمه بزرگ شازده فوت کرده و هفته پیش مراسم هاش بود. از ختم روزسوم که برگشتیم همه رفتیم خونه پسر عمه شازده دور هم گفتیم و خندیدیم و تصمیم گرفتیم بریم شمال! جوری که شب هفت عمه خانم رو هم اون جا باشیم! شدت تالم و تاثر رو دارین؟! خوب اون مرحومه بالای هفتاد سال عمر کرده بود و عروسی یکی از نتیجه هاشم دیده بود! مرگ قشنگی هم داشت. شب تولد امام رضا تو حرم امام رضا موقع نماز ازدنیا رفت. به مقادیر بسیار زیاد هم بچه و نوه و نتیجه داره ـطوری که هنوز بعد این همه وقت دقیق نمی دونم کی به کیه. البته اطلاعاتم از شازده بیشتره در این زمینه!ـ به علاوه مقدار معتنابهی خواهر و برادر و خواهرزاده و برادر زاده! ما هم دیدیم بود و نبودمون تاثیر زیادی در مراسم نداره گفتیم بریم صفا سیتی که یه تاثیری تو روحیه خودمون داشته باشه تو این اوضاع قاراشمیش! خصوصا که بازار هم عملا تعطیله و آقایون کاری نداشتن و بسیار مشتاق بودن برای رفتن. پیشنهاد دهنده اولیه شازده بود. من واقعا نمی فهمم امسال چه اتفاقی افتاده که این بشر این قدر متحول شده؟! قبلا اصلا نمی شد از تو خونه تکونش داد،حالا مدام دلش میخواد بره دَدَر!!! ( این جا رو که یادتونه؟!) یعنی می تونم بگم بالا رفتن تمایل به گردش و سفر در شازده از بالا رفتن قیمت دلار و سکه هم بیشتر بوده حتی!!! هرچند من دلم می خواست یه سفر سه نفره بریم با سکوت و آرامش و تمدد اعصاب و چندان موافق سفر دسته جمعی نبودم. ولی به قدری خوش گذشت که اصلا انتظارشو نداشتم! چهار تا خانواده بودیم و دو روز و یه شب موندیم. تو این مدت کم تونستیم تمام اخبار  فامیل رو به هم منتقل کنیم و اطلاعات عمومیمون کلی بره بالا! غیبت نکردیم ها فقط می خواستیم معلوماتمون زیاد بشه. نیتمون خیر بود!!! خصوصا یه خواهر و برادر تو این فامیل که کلا رو اعصابن و معرف حضور همه (خواهره به خاطر کلاس گذاشتن ها و تکه انداختن های بسیار، خود شیفتگی فراوان و توهم تافته جدا بافته بودن داشتن و برادره به خاطر خست زیاد و تلاش خستگی ناپذیر جهت دو به هم زنی و تفرقه افکنی!) شده بودن سوژه خنده و این قدر از تکیه کلام ها و سوتی های اینا استفاده کردیم و خندیدیم که دیگه می خواستیم زنگ بزنیم ازشون تشکر کنیم بابت این که اسباب تفریح ما رو فراهم کردن!!! خصوصا که ماشین ما هم برای گارانتی نمایندگی بود و تو ماشین پسر عمه شازده بودیم. اونا یه پسر دارن که یه سال از گل پسر بزرگتره و علاوه بر سوژه های قبلی کلی هم این دو تا بچه سوژه خنده بودن! یا می گفتن ما با هم خواهریم و همدیگه رو بغل می کردن و تریپ عشق و محبت یا گیس و گیس کشی داشتن!!!

از صبح مشغول جمع و جور کردن و لباس شستن بودم. حالا هم می خوام یه کم وبگردی کنم و فیلم ببینم. دیگه فکر کنم می شه اون تابلوی پست قبل رو از بالای سرم بردارم!