سفر شمال

یکی از عجیبت ترین مواردی که تو این حدود 9 سال زندگی مشترک ما اتفاق افتاد این بود که شازده سه شنبه شب گفت فردا می ریم شمال!!! تا حالا همچین چیزی سابقه نداشته خصوصا که یک ماه قبلش هم خودش به صورت خودجوش برنامه سفر مشهد رو جور کرده بود!!!با سه تا خانواده دیگه از فامیلای شازده همسفر بودیم که همه رو شازده راه انداخت و خودش برنامه ریخت و ویلا رزرو کرد! البته تا چهارشنبه عصر قطعی نبود. همسفرا کامل اعلام آمادگی نکرده بودن ولی بالاخره قرار شد شب حرکت کنیم. ساعت 8 و نیم همه در خونه ما جمع شدن و به سمت کلاردشت راه افتادیم. شام هم  تو یه رستوران تو شمشک خوردیم. هوا خیلی خنک بود و من با یه مانتو نخی یخ کرده بودم! ساعت یک و نیم رسیدیم.یه ویلای چهار خوابه بزرگ و شیک مشرف به رود خونه با دو تا بالکن بزرگ که هر خانواده یه اتاق رو برداشت. فرداش هم جنگل و دریا و خرید زنونه! رفتیم یه مغازه و چهار تا تاپ یه شکل خریدیم و برگشتیم!!! شام میرزا قاسمی درست کردیم. روز بعدش قصد داشتیم ناهار ماهی بگیریم و عصری سمت تهران حرکت کنیم ولی وقتی صبح بچه ها رو بردم تو حیاط که بازی کنن خانم صاحبخونه گفت ویلا برای امشب رزرو شده و لطفا تا ساعت 2 تخلیه کنید. این شد که ما هم جمع کردیم و ویلا رو تحویل دادیم. بعد رفتیم جنگل و ناهار رستوران و خرید سوغاتی و... چند بار هم تو راه توقف کردیم برای خوردن آش و چایی و بلال. ساعت 11.5 رسیدیم خونه با یه عالم خستگی!

آخرین بار دو سال پیش رفتیم شمال. اونم دسته جمعی بود با فامیلای شازده البته بیشتر همسفراهامون با این بار فرق داشتن. همین شهر و همین ویلا هم رفته بودیم! گل پسر هنوز یک سالش نشده بود، چهار دست و پا راه می رفت و شیر خودمو می خورد. دیگه معلومه که چه قدر بهم سخت گذشت!!! خصوصا که هوا هم فوق العاده گرم و خفه بود. کلی به خودم فحش دادم که برای چی با بچه کوچیک اومدم سفر دسته جمعی!  اونم با همسفرهایی که هر کدوم یه ساز می زدن و هماهنگ نبودن و کلافه مون کردن. ولی این بار خیلی بهتر بود. هم مشکلات قبلی گل پسر نبود هم همسفرهامون بهتر بودن و برنامه ها مرتب بود. هوا هم خوب بود. به من که خیلی خوش گذشت! فکر کنم بیشتر از همه! البته گل پسر هم خیلی کیف کرد خصوصا وقتی رفت تو آب دریا! اولش می ترسید ولی بعد این قدر خوشش اومد که دل نمی کند! یه عینک دودی هم براش گرفتیم که دست از سرش بر نمی داشت و صبح و شب به چشمش بود!

این سفر باعث شد به این نتیجه برسم اون قدرها هم که فکر می کردم بی حوصله و بداخلاق نیستم! چون بقیه خانم ها اونجا همه اش کلافه بودن و حوصله بیرون رفتن نداشتن و به شوهرا و بچه هاشون غر می زدن!!! بعد معلوم شد هیچ کدوم چندان مایل به اومدن نبودن و به خواست شوهراشون اومدن! برعکس که من دلم پر می زد برای شمال رفتن و دلم می خواست فقط  به گشت و گذار باشم! مدام هم به من می گفتن خوش به حالت که این قدر خونسرد و بی خیالی!!! حتی یکی از آقایون به خانومش گفته بود از من یاد بگیره!!!   شازده هم علی رغم این که به روی خودش نیاورد فهمید من هر چی که هستم، از بقیه خانم ها کمتر غر می زنم و بیشتر اهل حالم! (تعریف از خود نباشه!) الان فکر کنم کلی احساس خوشبختی می کنه!!!



پ.ن:بابت توصیه ها و نظراتی که تو کامنتدونی پست قبل گذاشتید خیلی خیلی ازتون ممنونم. برای توضیح بگم که گل پسر دو سال و نه ماه رو تموم کرده. من بعد از تعطیلات عید شروع کردم به گرفتنش از پوشک. یعنی دو سال و هفت ماهگی. اولش مرتب می بردمش توی حموم سر لگن و براش کتاب قصه می خوندم. دیوارها رو عکس برگردون چسبوندم و عروسک گذاشتم. یه بسته عکس برگردون ستاره هم گرفته بودم هر بار جیش می کرد یه دونه اش رو می چسبوندم روی دیوار با کلی تشویق. گاهی هم چیزی براش می خریدم به عنوان جایزه. بعد چند هفته گاهی خودش می گفت. البته از پوشک شورتی استفاده می کردم و کامل بازش نمیذاشتم. وقتی رفتیم مشهد اونجا خیلی خوب بود و کامل دستشوییش رو می گفت، حتی یه بار هم از دستش در نرفت! تا چند روز بعد برگشت هم خوب بود ولی بعدش دیگه نگفت! اصلا نمی گه دستشویی داره. باید خودم مرتب ببرمش که اکثر مواقع هم مقاومت می کنه و می گه ندارم ولی وقتی می ره دستشویی کارش رو می کنه! خیلی باهاش حرف می زنم با سه قلوها مقایسه اش می کنم و میگم اونا کوچولوئن، بلد نیست حرف بزنن و راه برن برای همین پوشک می بندن ولی تو که بزرگ و آقا شدی باید بری دستشویی. یا میگم دوست های مهد کودکت هیچ کدوم پوشک ندارن و می رن دستشویی تو هم باید بری ولی کو گوش شنوا؟! اینه که گاهی عصبانی میشم و دعواش می کنم. دیگه نمی دونم باید چی کار کنم...

دعوت شاهانه!

مدتیه یکی از فامیلای شازده یه جا سمت جاجرود اجاره کرده و آخر هفته ها می رن اون جا. هر دفعه می دیدنمون می گفتن شما هم بیاین. تو تعطیلات هفته پیش دعوت کردن ولی بعدش تصمیم گرفتن برن شمال و دعوتشونو پس گرفتن! دوباره برای آخر هفته دعوت کردن و اصرار که حتما بیاین. من اولش فکر کردم قراره از پنج شنبه شب بریم و کلی ذوق کردم که یه هوایی به کله مون می خوره. ولی بعد شازده گفت برای جمعه دعوت کردن. یه سری دیگه هم دعوت بودن که کلا با بچه ها 14 نفر می شدیم. اون وقت طرف پنج شنبه عصری زنگ زده به شازده که تو واردی، لطف کن جوجه کباب و ماهی بگیر بیار که اونجا کباب کنیم، بعد دنگی حساب می کنیم!!! شازده جوجه ها و ماهی ها رو از خونه آماده کرد و به سیخ زد. نون هم خریدیم و بردیم اون جا. وقتی هم رفتیم دیدیم نوشابه و دوغ و هندونه هم یکی دیگه از مهمونا گرفته آورده! قبلش به شازده گفتم همه کار ناهار رو تو کردی دیگه رفتیم اونجا نری پای منقل واسه کباب کردن! بذار بقیه هم یه کاری بکنن! منتها طبق معمول حرف منو گوش نکرد! حالا ما فکر کردیم قراره یه باغی، باغچه ای یا اقلا یه خونه حیاط دار بریم ولی دیدیم محل مورد نظر یه آپارتمان معمولیه و هیچ خبری از فضای آزاد و هوا خوری نیست! هر چند که دور همی خیلی خوش گذشت.

اینا در حالیه که طرفی که ما رو دعوت کرده وضعش توپه. خونه، مغازه، ماشین مدل بالا، سالی یه بار سفر خارج از کشور و ... چند بار هم برای شام اومدن خونه ما ولی ما فقط یه بار شب نشینی رفتیم خونه شون. اون وقت بعد عمری این مدلی دعوتمون کردن که همه چی رو خودمون بگیریم و بیارم و آماده کنیم، بعد هم دنگی حساب کنن یه وقت بهشون فشار نیاد خدای نکرده!!! (که اونم شازده اصلا نذاشت حساب کنن!) واقعا زشت نیست؟! مجبور نبودن که! یعنی اگه این همه اصرار نکرده بودن و نگفته بودیم می ریم قطعا با این وضع کنسلش می کردیم! این قضیه باعث شد خدا رو بسیار شاکر باشم که هر چی بهمون نداده، دست و دلبازی و مهمون نوازی رو داده!


از همه جا!

1. تعطیلات این چند روزه برعکس همیشه خوب بود، حوصله مون سر نرفت، با شازده هم دعوامون نشد! دو روز پیش سه قلوها بودیم، یه شب فشم، یه شب پارک ارم. خوش گذشت. نمی دونم چه اتفاقی افتاده که بعد سال ها بالاخره تونستم شازده رو مثل خودم دَدَری کنم!!! فکر کنم تفریحات ما از ابتدای امسال یه چیزی برابر کل سال های قبل بوده گوش شیطون کر! بزن دست قشنگه رو!‍

2. یه مدته خیلی تو کار تنبل شدم. حس می کنم حال و حوصله کار کردن ندارم. اصلا دنبالش نمی رم، بهم پیشنهاد می شه پی شو نمی گیرم... مرا چه می شود؟!

3. چون حق الوکاله هامو نگرفتم و اوضاع مالی به شدت اسفناکه نتونستم به مناسبت روز مرد برای شازده کادو بخرم! دلم خوشم وکیل پایه یکم، این وضعمه! اصلا همین جوری می شه انگیزه کار کردن رو از دست می دم دیگه! شازده هم شاکی شده بود که تو چرا هیچ مناسبتی برای من هدیه نمی گیری؟! منم گفتم حالا مگه روز زن تو برای من کادو خریدی؟!

4. پروژه از پوشک گرفتن گل پسر بعد دو ماه هنوز به نتیجه مطلوب نرسیده. همه روش ها رو از تشویق و تنبیه و صحبت کردن و هدیه و ... به کار گرفتم ولی جواب نمی ده. خیلی مقاومت می کنه. مادران با تجربه لطفا کمک!



بعدا نوشت: متاسفانه مادر مینای عزیز بعد یک بیماری سخت از این دنیا کوچ کردن... مینا جان با بغضی که تو گلومه صمیمانه تسلیت میگم. روحشون شاد و قرین‌ رحمت‌ الهی باشه ان شاالله.

 لطفا یک فاتحه و صلوات هدیه کنید.

عیدانه


میلاد حضرت امیرالمومنین(ع)مبارک.



مرد شدن حاصل یک لقاح اتفاقیست

اما مرد بار آمدن و مرد زیستن

حاصل تلاش و غلبه بر سختی هاست

و مردی جاودانه شدن

حاصل یک عمر نیک نامیست...


روز پدر و روز مرد به همه پدران عزیز و مردان مرد مبارک.


یه جمله معروفی هست که میگه یادمون باشه بعضیامون شانس گفتن کلماتی رو داریم که بعضیا حسرتش رو دارن. کلماتی مثل پدر...

یه فاتحه هدیه به پدرای سفر کرده. پدر خانم اردیبهشتی، پدر لاله، پدر گیلاس خانمی، پدر فرناز، پدربزرگ مهرناز، پدربزرگ خانم وکیل، پدر بزرگ اماسیس، پدربزرگ محمد...

برای سلامتی و بهبود پدر بهار عزیز هم دعا کنید.


پ.ن1: اگه پدر آسمونی کسی از دوستان رو فراموش کردم، لطفا بهم بگه که اضافه کنم.

پ.ن2:صبح می بینم یه پیامک برام اومده در وصف مهربانی های پدر و آخرش هم پیشاپیش روز پدر رو تبریک گفته!!! هر چی فکر می کنم می بینم من نه پدرم نه در آینده پدر خواهم شد، نه اصلا قابلیت پدر شدن دارم!!! فکر می کنین کی این پیامک محیرالعقول رو فرستاده؟! حدس بزنین دیگه!


برادر زاده دومی + یک روز با گیگول!

1.دیروز یکی دیگه از سه قلوها مرخص شد و به آغوش گرم خانواده بازگشت! شب رفتیم دیدنش. کپی برادرم بود! اون یکی هم کاملا شبیه زن برادرمه! بیشتر مدت چشماش باز بود و من کلی باهاش عشق کردم! آخه چند باری که برادرش رو دیدم مدام خواب بود و آرزو به دلم گذاشت. پنج شنبه رفته بودم خونه مامانم و قل اول رو آوردن پیش من تا برن بیمارستان. هر چی باهاش ور رفتم بیدار نشد! فقط وقتی پوشکش رو عوض کردم و با احتیاط زیاد شستمش یه ربعی چشماشو باز کرد که بهش شیر دادم. بماند که آخر کار شستشو روی بنده جیش کردن! ولی قل دوم کاملا اخلاقش فرق داره. با دقت بهم نگاه می کرد و با چشم و زبونش ادا درمی آورد. دلم ضعف رفت براش!

هنوز دختر برادر عزیزم رو ندیدم و سخت مشتاق دیدارم. خیلی براش غصه خوردم. اون شب که از بیمارستان اولی منتقلش کردن حالش خیلی بد بوده. چون یه احمقی تو بیمارستان اول بهش شیر داده بوده که نباید می داده. مدام بالا میاورده، آخرش هم خون بالا آورده... کلی دکتر و پرستار ریختن بالای سرش و شکر خدا حالش بهتر شد. از پرسنل بیمارستان مفید واقعا ممنون. الان تازه چند روزه که بهش شیر می دن خیلی کم. قبلش فقط با سرم تغذیه می کرده. واقعا چرا بعضی بیمارستان ها فقط اسم در کردن و به اندازه سر گردنه پول می گیرن، اون وقت با جون یه نوزاد این جوری بازی می کنن؟؟؟ چه قدر خدا رحم کرد که از اون بیمارستان منتقلشون کردن. برادرم می خواد از دکترا تاییدیه بگیره که بد شدن حال دخترش به خاطر اشتباه دکترهای بیمارستان اولی بوده و بره دنبال شکایت...



2.امروز بالاخره درایور شدم و  با گیگول کلی این طرف و اون طرف رفتم! جمعه صبح دو ساعت کلاس خصوصی با مربی رانندگیم داشتم و کلی تو خیابون های تنگ و شلوغ و اتوبان ها دور زدیم. ولی آخرش به همون نتیجه قبلی رسیدم که تا خودم تنهایی رانندگی نکنم فایده نداره!!! اینه که سوییچ یدک گیگول رو پیدا کردم و صبح باهاش گل پسر رو بردم مهد، بعداز ظهر هم رفتم دفتر و از اون جا دنبال گل پسر! خلاصه که کیفی کردم برای خودم. کیف همراه با استرس!

حالا یه چیزی می گم بهم نخندینا!!! سوسک شه هر کی بخنده! صبح که رفتم گل پسر رو بذارم مهد احساس کردم ماشینه جون نداره، یه جوریه. مدام هم خاموش می کردم. کلافه شده بودم. خواستم پارک کنم نتونستم. تا دنده عقب می گرفتم خاموش می شد. گفتم جای پارکش تنگه می رم تو کوچه کناری پارک می کنم. چون بعدش هم می خواستم برم دادگاهی که نزدیک مهد گل پسره. ماشینو جلوی مهد نگه داشتم و سریع گل پسر رو گذاشتم و راه افتادم. رفتم خیابون بالایی که تنگ بود و بر عکس همیشه خیلی هم شلوغ و ماشینا تو هم پیچیده بودن. منم تا می خواستم راه بیافتم خاموش می کردم. دنده ام جا نمی رفت، ماشین پشت سری هی بوق می زد... مونده بودم چه کنم تو اون وضع؟! یهو یه پسره از ماشین عقبی اومد گفت خانم چی شده؟ گفتم نمی دونم! یه نگاه کرد گفت ترمز دستی رو بکشین پایین!!! فکر کن تا اونجا ترمز دستیم بالا بود، اون وقت هی می گفتم این ماشینه چشه؟!!! مگه نگفتم کسی نخنده!!! بعد هم چون ماشینا خیلی تو هم پیچیده بودن و اون بنده خدا هم فهمیده بود من به شدت ناشیم، گفت بذارین من بشینم ماشینتون رو از اینجا ببرم. نشست و رفتیم تو کوچه بالایی برام پارک کرد! خیلی تشکر کردم. اونم معذرت خواهی کرد که بوق زده! خدا خیرش بده. اگه به دادم نمی رسید باید چی کار می کردم؟! این قدر استرس گرفته بودم که وقتی از دادگاه برگشتم دلم نمی خواست دوباره سوار ماشین بشم! ولی به خودم امیدواری دادم که تو می تونی و مشکل برطرف شده! برگشتم خونه ولی دو ساعت بعدش که آروم شدم با پررویی تمام دوباره ماشینو برداشتم و رفتم دفتر! خلاصه که کلی رانندگانی کردم برای خودم و الان شدیدا احساس استقلال و توانایی دارم! حالا نه که خیلی هم خوب رانندگی کردم!!!

سه گانه!

1.جالبه که بدونی آدمای دیگه ای هم هستن که دغدغه های تو رو دارن، احساسات تو رو ...  آرامش بخشه که بتونی بین این آدما راحت خودتو رو کنی!

امروز خونه یکی از دوستای قدیمیم دعوت بودم. به مناسبت خرید خونه جدیدشون. یکی از دیگه از دوستامون که سه تایی از دوره ابتدایی با هم دوستیم و دو تا دیگه از دوستاش که تا حالا ندیده بودمشون و خواهر بزرگش هم بودن، اگه از بهانه گیری ها و نق نق های اعصاب خرد کن گل پسر بگذریم، خوش گذشت. کلی با هم حرف زدیم. احساس کردم چه قدر منو می فهمن! مخصوصا خواهر دوستم. هر چی اون می گفت من تایید می کردم هر چی من می گفتم اون! یه حرفایی رو که نمی تونستم جایی بگم راحت گفتم و یه جورایی سبک شدم...


2.دیشب عروسی نوه عموی شازده دعوت بودیم.بعد عروسی همه جوونا با هم رفتیم خونه پسر عمه شازده برای سانس خصوصی دور هم بودن! یه چیز جالب این بود که با این که سر زده رفتیم و اونا هم برای رفتن به عروسی خونه رو ترک کرده بودن، خونه شون خیلی تمیز و مرتب بود! من که هر وقت می رم عروسی خونه رو پشت و رو ترک می کنم! به خانم خونه گفتم واقعا معلوم می شه زن خانه دار و مرتبی هستی! تا نزدیک 2 نصفه شب دور هم گفتیم و خندیدیم. وقتی اومدیم بیرون به خاطر بارون هوا به شدت لطیف و بهاری بود. می خواستیم کیفشو ببریم که فهمیدیم پراید یکی از فامیلا رو دزدیدن. حال گیری خیلی بدی بود.هر چی خندیده بودیم از دماغمون دراومد. این بنده های خدا وضع مالی روبه راهی هم ندارن و این ماشین همه زندگیشون بود. خانمش که به شدت گریه می کرد و همه سعی می کردیم آرومش کنیم. منم یاد دزدی ماشین گیسو افتادم بهش گفتم ماشین یکی از دوستامو شب عیدی بردن زود پیدا شد. مال شما هم انشاالله زود پیدا می شه غصه نخور. شازده هم اون وسط گیر داده کدوم دوستت؟! مردها رفتن کوچه های اطراف رو گشتن و به پلیس هم خبر دادن. پلیسی که اومد می گفت بالای 90 درصد پرایدهای دزدی یکی دو هفته ای پیدا می شن. امیدوارم مال اینا هم زود پیدا بشه.


3.پدر شازده پاش شکسته و استخونش خرد شده. دو روزه بیمارستانه و امروز عمل کرده. دیشب برادرشوهرم پیشش بود امشب هم شیفت شازده اس. منم که این چند روزه خیلی خسته شدم، خوشحال از این که شازده خونه نمیاد، نه شام درست کردم و نه هیچ کار دیگه ای انجام دادم. واسه خودم وب گردی می کنم و از آرامشم لذت می برم!!! نمونه کامل یه عروس دلسوز و دلواپس!!!

گیگول و ژیگول!

این قدر فکرم درگیر سه قلوها بود که نگفتم بالاخره شازده برای خودش ماشین خرید! همون روزی که فسقلی ها به دنیا اومدن! منم خوشحال که دیگه گیگول انحصارا در اختیار خودمه. یعنی بیشتر از این مساله خوشحال بودم تا خرید ماشین جدید! بعد شازده گیگولم رو داد دست پسرخاله اش که پیشش کار می کنه تا ببره تعمیرگاه. ولی اصرار که آخر هفته بذارین ماشینتون پیشم باشه با زنم بریم بگردیم. (عقد کرده ان و یه ماه دیگه عروسیشونه) شازده هم که قربونش برم به هیشکی نه نمی گه! بعد پنج شنبه رفتیم خونه پدر شازده، اصلا خبر نداشتن ما ماشین جدید خریدیم تازه می خواستیم بهشون بگیم که مامانش گفت:"ماشینتون مبارک باشه! شنیدم پرایدتون رو هم می خواین بفروشین به فلانی(پسرخاله شازده)! خاله گفته فلانی می خواد کادوهایی که سر عروسی جمع میشه بده پراید شازده رو بخره!!!" فکر می کنین من چه شکلی شدم؟! رسما فکم افتاده بود!!! آخه از همون اول که گیگول رو خریدیم گفته بودیم مال منه! گفتم:"ما کی می خوایم ماشین بفروشیم که خودمون خبر نداریم؟! اون ماشینه مال منه به هیچ وجه هم نمی فروشمش!"  گفت: " خوب حتما شازده یه چیزی گفته که اونا این جوری می گن!" با دلخوری گفتم:" شازده می خوای ماشینمو بفروشی؟!" (دقت دارین که چه قدر از لفظ ماشینم استفاده کردم که مساله برای همه روشن بشه؟  ! ) می گه:"نه! من دادم درستش کنه که تو راحت سوارش بشی! اصلا هم حرفی از فروشش نزدم. واسه خودشون گفتن!" بعد فکر می کنم واقعا من چمه که یه سری از این جماعت قوم شوهر! نمی تونن بعد 8 سال زندگی مشترک و پشت سر گذاشتن کلی گرفتاری و مشکل مالی یه پراید قراضه رو به من ببینن؟! نه واقعا؟!!!    

حالا هم که گیگول رسیده دستم شازده سوییچش رو مصادره کرده! امر فرمودن دوباره باید چند جلسه کلاس رانندگی برم تا اجازه ماشین سواری صادر بشه! آخه زور نداره ماشین دم در خونه پارک باشه بعد تو این گرما با پای پیاده بری بچه تو بذاری مهد و خرید کنی و هن  هن کنان برگردی خونه؟! ای خدا... این از ماشینم، تلویزیونم که اون جوری، این اینترنته هم که مدام قطع و وصل میشه رو اعصاب منه، وضع کار و کاسبی هم کساد، یه کتاب درست و حسابی ندارم بخونم، با موهامم که معضل دارم، الان من به چی دلم خوش باشه آخه؟؟؟!!! 

پ.ن: این بلاگفای مسخره هم که باز قاطی کرده و بیشتر وبلاگاش باز نمی شن! الان این قدر خوشحالم که از بلاگفا اثاث کشی کردم! بلاگفایی های محترم از من به شما نصیحت کوچ کنین! هم خودتون رو خلاص کنین هم ما رو!

اخبار فسقلی ها

برادرزاده بسیار شیرین و خواستنیه! اینو قبلا زیاد شنیده بودم ولی وقتی درکش کردم که  ارشد سه قلوها رو دیدم و بغلش کردم و صدای قربون صدقه هام بیمارستان رو برداشت و اشک تو چشمام جمع شد!

مامان سه قلوها دیروز مرخص شد، بدون بچه ها! سه تا فسقلی هر کدوم به دلیلی تو بیمارستان موندن. یکی برای مشکل تنفسی، یکی به خاطر عفونت ناشی از خوردن مایع کیسه آب و یکی هم برای زردی. البته از بیمارستانی  که زایمان اون جا انجام شده بود به یه بیمارستان دیگه منتقلشون کردن. چون بیمارستان اولی یه جایی بود شبیه سر گردنه و هزینه همین دو شب کمرشکن بود! بماند که چه قدر همه حرص خوردن و از دکتر زنان مربوطه شاکی شدن که چرا میزان هزینه ها رو با وجود تاکید زیاد و چند بار سوال کردن خیلی کمتر گفته و حالا هم خیلی راحت میگه من خبر نداشتم! حالا چه جوری می شه که دکتر خیلی اصرار می کنه که زایمان بهتره تو فلان بیمارستان انجام بشه با این استدلال که  خیلی مجهزه و همه زایمان های چند قلو رو اون جا انجام می ده ، طوری که اینا می ترسن اگه بیمارستان دیگه برن مشکلی برای بچه ها پیش بیاد و تصمیم می گیرن برن همون بیمارستان، اون وقت موقع تسویه حساب، هزینه بیمارستان چهار میلیون بیشتر از حداکثر برآوردی خانم دکتر بشه؟؟؟!

مامان سه قلوها خیلی ناراحته و به خاطر این که باید بدون بچه هاش بر می گشته خونه و مسائل انتقال به بیمارستان دیگه، دیروز رو فقط گریه کرده. مامان خودش رفته پیشش و مامان منم رفته بیمارستان پیش سه قلوها. حالا قراره امروز شیفتشون رو عوض کنن. هر چی می گم منم می تونم بیام شماها خسته شدین، می گن تو بچه کوچیک داری و نمی خواد بیای! مشکل سه قلوها جدی نیست و حالشون خوبه ولی هنوز معلوم نیست کی مرخص بشن. البته قل اول که زردی داره به احتمال زیاد فردا مرخص می شه. لطفا براشون دعا کنین...


تشکر نوشت: از اظهار لطف ها و تبریکاتتون خیلی خیلی ممنونم. ببخشید فرصت نشد کامنت ها رو جواب بدم.  انشاالله همیشه شاد باشید.

مشدی گلابتون!

سلام

من برگشتم! یکشنبه شب. ولی چون لپ تاپم رو به کسی قرض داده بودم، تازه الان تونستم پست بذارم!

جای همه دوستان سبز، سفر بسیار خوبی بود. تا می خواستم دعا کنم دوستای وبلاگی میومدن جلوی نظرم! اگه خدا قبول کنه، به نیابت از همه تون زیارت نامه و نماز زیارت خوندم. انشاالله به زودی قسمت خودتون بشه.


 

در باب سفر:

1.شازده از اول به قصد کار می خواست بره مشهد تا با مشتری های اون جا صحبت کنه.چند وقتی هست شهرهای مختلف رو یه روزه می ره. منم که به شدت دلم سفر می خواست هر شهری می رفت می گفتم منم ببر! آخر گفت مشهد که خواستم برم با هم می ریم. چند روزی حرفش بود ولی من به علت سابقه درخشان مسافرت هامون (+) چندان جدی نگرفتم! تا این که پنج شنبه صبح زنگ زد و گفت برای جمعه صبح بلیط گرفته! این قدر ذوق زده شدم! خیلی بهمون خوش گذشت و به جز یه دعوای احمقانه بقیه اش عالی بود!

2.این سفر برای گل پسر بسیار هیجان انگیز بود و کیف عالم رو کرد! خصوصا تو هواپیما این قدر حرف زد و سوال کرد که سر همه رو برد! طوری که همه اسمش رو فهمیدن و موقع پیاده شدن چند نفر اومدن باهاش خداحافظی کردن!!! تاثیر بسیار مثبتش هم این بود که چون از دستشویی هتل خیلی خوشش اومده بود، کاری رو حدود یک ماه تلاش می کردم انجام بدم و نمی شد، تقریبا داره با موفقیت تموم می شه و اون هم چیزی نیست جز پروژه از پوشک گرفتن!

3.تو حرم و هتل پر از مسافرهای عرب بود از کشورهای مختلف. مسافرهای اتاق کناری ما هم عرب بودن.یه شب که داشتیم می رفتیم حرم آقای خانواده ازمون ساعت اذان رو پرسید. خیلی خوب انگلیسی صحبت می کرد. بعد با هم دوست شدیم و هر بار ما رو می دید کلی تحویل می گرفت! اسمش حسن بود. منم به شدت کنجکاو بودم که بدونم اهل کجاس!‍ به شازده گفتم اگه یه بار دیگه دیدیش ازش بپرس. روز آخر من و گل پسر می خواستیم بریم تو اتاق که با ما سوار آسانسور شد و سلام کرد. بعد اسم گل پسر رو پرسید. منم پرسیدم اهل کجایین؟ گفت مدینه شهر رسول الله! یهو یه جوری شدم... وقتی پیاده شدیم گفتم لطفا سلام منو به پیامبر برسونین. گفت حتما...

4.تمام مدتی که اونجا بودیم مشتری شازده اصرار داشت ما رو ببره بگردونه ولی من فقط حرم می خواستم! تا این که قرار شد روز آخر که عصرش ساعت 6 پرواز داشتیم ما رو ناهار مهمون کنه. با خانمش اومدن دنبالمون. ما هم اتاق رو تحویل دادیم ،چمدونمون رو برداشتیم، با هم رفتیم شاندیز و یه شیشلیک خیلی عالی خوردیم! بعد هم اصرار کردن که بریم یه جای ییلاقی بالای شاندیز بر ای چای و قلیون.شازده گفت ساعت 6 پرواز داریم نمی رسیم. برگردیم مشهد. فکر می کردن پروازمون شبه! گفت: پس زود می ریم و برمی گردیم. جای خیلی قشنگ و سرسبزی بود. دلم می خواست چند ساعتی اون جا بمونیم ولی چاره ای نبود! من و شازده که اصلا نمی دونستیم موقعیت مکانی چه جوریه و فکر می کردیم تا فرودگاه  فاصله زیادی نیست، برای خودمون خوش بودیم! ولی هر چی می رفتیم و می گفتیم چه قدر مونده دوست مشهدی می گفت حالا مونده!!! ساعت پرواز به شدت نزدیک می شد و هیچ اثری از فرودگاه نبود!یه ربع مونده به پرواز رسیدیم ولی گیت بسته شده بود و از اون جا که پرواز ما چارتری بود کلا بلیط هامون سوخت شد و با زحمت تونستیم با پرداخت دوباره هزینه برای پرواز بعدی بلیط بگیریم! دوست مشهدی به شدت عذاب وجدان گرفته بود و هی معذرت خواهی می کرد. شازده گفت اشکالی نداره. حتما خیری بوده! ولی به من گفت: عجب ناهار گرونی خوردیم!!!



عید نوشت: عیدتون با تاخیر مبارک! خانم های عزیز و مادران مهربان روزتون مبارک.

روح همه مادران آسمونی شاد، مادر مارگزیده، مادر لاله... یه فاتحه مهمونشون کنیم. برای سلامتی مادران بیمار دعا کنیم، مادر نازنین، مادر مینا، مادر فندق... انشاالله به زودی سلامتیشون رو به دست بیارن و شادی به خونه هاشون برگرده. و دعا کنیم برای همه کسایی که آرزوی مادر شدنشون هنوز برآورده نشده...


ویژه نوشت: انشاالله صبح امروز سه قلوها به دنیا میان! لطفا برای سلامتی مادر و بچه ها دعا کنین. اخبار بعدی متعاقبا اعلام خواهد شد شد! 




سفری در راه است...

انشاالله فردا صبح عازم شهر امام رضا(ع) هستم. نایب الزیاره و دعاگوی همه تون خواهم بود...



بدی و خوبی از ما دیدین به بزرگی خودتون حلال کنین!

بالاخره گوش شیطون کر من و شازده بعد سال ها می خوایم با هم بریم سفر!!!