ورژن جدید

من از مدت ها پیش دچار معضل مویی شده بودم و هیچ رنگ و مدلی رو برای موهام طولانی مدت نمی پسندیدم و مدام در حال تغییر رنگ مو و به تبع اون کوتاه کردنش بودم. تا حدود چهار ماه پیش که رفتم پیش همسایه مون که مدتیه تو محل آرایشگاه زده و ازش راه چاره خواستم و بالاخره موهامو تیره کردم و چند تا تکه مش جلوش درآوردم که خوب هم شد و خوشم اومد. بعد هم با خودم عهد کردم که تا مدت ها دیگه نه موهامو رنگ کنم، نه کوتاه و بذارم به حال خودشون باشن! ولی از اون جا بنده اصولا آدم تنوع طلب و دمدمی مزاجیم معلومه که این تصمیمات اکید مدت زیادی دووم نمیاره! امروز داشتم برای اصلاح می رفتم آرایشگاه که تو راه فکر کردم بد نیست موهامو یه کم کوتاه کنم و یه رنگ جدید بذارم ولی هی سعی کردم با این وسوسه مقابله کنم! اما وقتی آرایشگر مشغول کارش شد و گفت موهات چند رنگ شده و بهتره یه روزبیای دوباره رنگش کنی، دیگه نتونستم مقاومت کنم و گفتم باشه همین امروز رنگ کن! دوباره گفت حجم موهاتم زیاده پیتاژش کنم خوب می شه، که صد البته این پیشنهادش هم با استقبال بنده مواجه شد! خلاصه که عهد و پیمانمو شکستم و با یه ورژن جدید از آرایشگاه دراومدم! چی کار کنم؟! تنوع طلبی توخونمه انگار! اگه یه مدت تو قیافه ام تغییر ایجاد نکنم روحیه ام کسل میشه.الان احساس خوبی دارم!

پ.ن: چند روزه کمتر اومدم نت عوضش چند تا کتاب خوب خوندم. یادش به خیر قبل از اعتیاد به نت کتاب خون قهاری بودم!

سفر لرستان

دیشب از سفر برگشتیم. سفر به استان لرستان. خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت و خیلی هم خسته شدیم البته! مهم ترین نکته اش سفر به یه جای جدید و دیدنی هایی بود که برای اولین بار می دیدیم به علاوه همسفرهای خوب و برنامه ریزی های دقیق رییس گروه یعنی شوهر عمه ام.

لرستان استان آبشارهاس. کلی آبشار داره که ما فقط دو تاش رو دیدیم و روحمون تازه شد!

من فکر می کردم هوای اون جا خنک تر از تهرانه و لباس گرم هم برداشته بودم اما اگه گرم تر نبود به هیچ وجه خنک تر نبود! فقط کنار آبشارها هوا خوب بود.

شهرستان بروجرد رستوران های خوب و کباب های خیلی خوشمزه ای داره که اصلا نباید ازدستشون داد! ما یه شام و یه ناهار تو مسیر رفت و برگشت اون جا خوردیم ولی مقر اصلیمون خرم آباد بود که من از غذاهاش خوشم نیومد! با این که رستوران های معروفش رفتیم ولی با ذائقه ما جور نبود.

تا دو روز قبل سفر قرار بود با یکی از دوستام بریم روستاهای گیلان، ولی حال دوستم به دلیل بارداری مناسب نبود و شنبه خبر داد نمی تونن بیان. ما هم تصمیم گرفتیم با مامانم اینا و عمه ام اینا که قرار مسافرت لرستان گذاشته بودن و از ما هم دعوت کرده بودن بریم سفر. نه که مسافرت هفته قبلمون هم کنسل شده بود، من دیگه عمیقا مصمم بودم تو این تعطیلات یه جا بریم!


سفر به روایت تصویر در ادامه:


ادامه مطلب ...

دیدار دوست

بعد از چند ماه که می خواستیم همو ببینیم و برنامه مون هماهنگ نمیشد، بعد چند بار قرار گذاشتن و به هم خوردن و بالاخره قرار آخر رو گذاشتن، بعد خراب شدن یهویی ماشین من اول مسیر و معطلی زیاد و درست نشدنش و 2 ساعت عقب افتادن قرار، بالاخره دیروز من و بازیگوش همدیگه رو دیدیم! به محض دیدنش فهمیدم از قبل می شناسمش! ما سال اول دبیرستان تو یه مدرسه بودیم! بعدش من دبیرستانم رو عوض کردم تا رشته انسانی بخونم و دیگه هم رو ندیده بودیم، فقط چند باری ازطریق یکی از دوستان مشترک از احوالات هم با خبر شده بودیم. ساعت ازچهار گذشته بود که تو یه رستوران ناهار خوردیم با کلی حرف و خنده! بعدش پیاده روی برای هضم غذا و خرید از دست فروش های خیابون ولیعصر و قیمت گرفتن از بازار کامپیوتر و نشستن رو نیمکت های بولوار کشاورز و رسیدن به صحبت های اصلی! چیزی که خیلی مصرم کرده بود برای دیدن بازیگوش مشکلیه که مدتیه سربسته تو وبش ازش می نویسه و من یه حدسایی راجع بهش زده بودم، دوست داشتم حدسم اشتباه باشه ولی نبود. از خیلی چیزا حرف زدیم تا بالاخره بازیگوش گفت:"تو نمی خوای بپرسی مشکل من چیه؟!" گفتم:"نه! اگه بخوای خودت می گی دیگه!" شروع کرد به صحبت و گفت، خیلی چیزا رو گفت، گفت که هیچ کس باور نمی کنه، گفتم من باور می کنم، من مدتیه که دیگه همه چی رو باور می کنم... از میدون ولیعصر تا میدون انقلاب پیاده اومدیم و حرف زدیم. یعنی بیشتر بازیگوش حرف زد و من شنیدم.دیدن یه دوست وبلاگی که تو اولین دیدار باهاش احساس صمیمیت زیادی داشته باشی خیلی لذت بخشه و شنیدن غم ها و دردهایی که هیچ راهکار به درد بخوری برای حلش بلد نیستی تلخه، خیلی تلخ... از دیشب دلم پر غصه اس، تلخم و چهره مهربون دوستم از جلوی چشمام دور نمی شه. می دونم که هیچ کاری از دستم برنمیاد جز دعا و از همه کسایی که این جا رو می خونن هم می خوام برای آرامش دوست عزیزم دعا کنن...



پ.ن: به یمن و برکت برگزاری اجلاس سران جنبش عدم تعهد در تهران و تعطیلات 5 روزه ناشی از آن همراه با خانواده پدری و عمه کوچیکه انشاالله امشب عازم سفریم!


بعدا نوشت: بازیگوش گزارش این دیدار رو خیلی بهتر و کامل تر نوشته! برای اطلاعات تکمیلی برین این جا!!!

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

از چند هفته مونده به ماه رمضون فکر می کردم چه جوری می تونم تو این هوای گرم و روزای بلند روزه بگیرم؟ حالا فکر می کنم چه جوری این قدر زود گذشت و رسیدیم به روز آخر؟!

می دونم اون قدر که باید نتونستم از این همه خیر و برکت این ماه استفاده کنم ولی از خدا می خوام  با لطف و مهربونی خودش این خیر و برکت ها رو شامل حالم کنه.

به نظر من عید فطر بیشتر از عیدای دیگه مزه می ده، مثل جایزه می مونه! پیشاپیش عیدتون مبارک!



قرار بود این چند روز تعطیلی رو با خانواده شازده بریم شمال. ولی دو شب پیش فهمیدم دو تا از دخترخاله هاش که یکیشون مامان جاریم می شه هم قراره بیان. یعنی از اول با هم هماهنگ کرده بودن ولی من خبر نداشتم!!! به شازده گفتم من حوصله ندارم با این همه آدم بیام مسافرت بهتره نریم. ولی شازده گفت از تو خونه موندن بهتره! ما هم به خاطر گل روی همسرجانمان قبول کردیم. دیشب مامان شازده تلفن کرد که قطعی میایم یا نه؟ چون برادر شازده گفته برای این همه آدم جا کمه و ما نمی تونیم برای خودمون اتاق داشته باشیم اگه شازده اینا میان ما و مادر زنم اینا نمیایم! شازده هم گفت پس ما نمیایم اونا بیان. دوباره آخر شب پدر شازده تلفن کرد که برادره گفته نمیاد و ما بریم. من با این قضایا دیگه دلم نمی خواست برم ولی باز امروز بعد از ظهر شازده تلفن کرد که بیا بریم و من دلم مسافرت می خواد. منم گفتم باشه. تند و تند خونه رو مرتب کردم، وسیله برداشتم و ساک بستم و نشستم منتظر شازده ولی وقتی اومد با اوقات تلخی گفت نمی ریم. برادرم و خانواده مادر زنش و مادر بزرگ زنش همه رفتن و من دیگه دلم نمی خواد برم! کلا ما رو مسخره کردن! فقط می خواستن من ساک ببندم!!! حالا هی به شازده میگم بیا خودمون یه جا بریم ولی نمیاد! دوباره شد مثل پارسال که چند بار قرار مسافرت گذاشتیم و ساک بستیم آخرش هم جایی نرفتیم!

بعدا نوشت: این پست گولو یه جورایی حرف دل منه...

ماه رمضون هم ماه رمضونای قدیم!

یادم میاد ماه رمضان سال های نه چندان دور بیشتر شب ها برای افطار دعوت بودیم و  کم پیش میومد خونه باشیم. اصلا از چند هفته مونده به ماه رمضان همه پنج شنبه جمعه ها رزرو می شد و  گاهی هم چند جا با هم دعوت می شدیم! پارسال این دعوت ها به میزان قابل توجهی کاهش یافت و امسال هم که تا این لحظه جز دعوت یکی از دوستام خبری از مهمونی افطار نبوده! انگار روزه گرفتن تو این روزای گرم و طولانی حس و حال مهمونی دادن رو از مردم گرفته. هزینه ها هم که فوق العاده رفته بالا! یکی از دلایلی که ماه رمضون رو دوست دارم همین مهمونی های افطار و دیدارهای فامیلی و دوستانه اس. امسال بدون این مهمونی ها انگار یه چیزی کمه! شبا واقعا حوصله ام سر می ره خصوصا که سریال های امسال هم اصلا جالب نیستن! در نتیجه تمام این موارد خودم دست به کار شدم و برای پنج شنبه شب مهمون دعوت کردم! خانواده خودم و برادرم و مادربزرگم + خانواده شازده و برادرش. منو هم فقط کله پاچه اس! هر چی فکر کردم دیدم از همه چی بهتر و کم دردسرتره. همه هم دوست دارن. فرش هامون رو دادم برای شستشو که امروز آوردن. قبلش هم همه جا رو شستم تا آثار شیرین کاری های گل پسر بعد از گرفتنش ازپوشک محو بشه! خونه تمیزه، کله پاچه ها خریده و شسته شده تو یخچاله که زحمت پختش با شازده اس و من کار چندانی ندارم. بر عکس مهونی افطار پارسال که خیلی خسته شدم!


بومب!

تصور کنین بعد خوردن افطار و جمع کردن سفره با آرامش روی مبل ولو شدین و مشغول دیدن تلویزیون هستین که یهو بومب! شیشه های میز تلویزیون بدون هیچ دلیل موجهی با یه صدای مهیبی می ترکه و بارون خرده شیشه می باره! اولش هنگ می کنین و قلبتون میاد تو دهنتون. بعدش فکر می کنین با یه خونه پر از خرده شیشه چی کار باید بکنین؟ به علاوه این که غصه میز تلویزیون نازنینتون که مدت زیادی از خریدش نمی گذره رو هم دارین!

این دقیقا بلاییه که امشب ناغافل بر ما نازل شد! و خدا خیلی رحم کرد که هیچ کدوممون نزدیک تلویزیون نبودیم. مساله دیگه اینه که با زحمت همه خرده شیشه ها رو از سراسر خونه جمع کنی، بعد ببینی خاک انداز نداری و ساعت 11 شب بری زنگ خونه همسایه رو بزنی که ببخشید شما خاک انداز دارین؟!  زن همسایه هم اومد گفت چی شده؟ صداشو شنیدم!

قضیه خود تلویزیون رو که گفته بودم(+) اینم از میزش! نگفتم به ما نیومده؟!


پ.ن: دوستان، گیسو برای مادر مرحوم نازنین ختم قرآن گذاشته. هر کس تمایل داره بره این جا و شرکت کنه. این بهترین کاریه که می تونیم برای تسلای دوست عزیزمون انجام بدیم.

تو این شب های ماه مبارک به یاد مادران آسمانی دوستامون باشیم و فاتحه ای بهشون هدیه کنیم. مادر مارگزیده، لاله، منجوق، مادر تازه درگذشته مینا و ... روح همشون شاد.

فرشته های نجات!

قبل از این که شروع به رانندگی کنم همیشه فکر می کردم آقایون تا ببینن یه راننده خانم ناشی گری می کنه سیل متلک ها رو نثارش می کنن و هولش می کنن و نمی ذارن کارشو بکنه! از این موارد زیاد شنیده بودم و چند باری هم تو وبلاگ ها خونده بودم. ولی الان باید بگم هر بار تو رانندگی به مشکل خوردم یه آقایی شده فرشته نجاتم و کمک کرده!

یه بار می خواستم پارک کنم، خیابون باریک و خلوت بود ولی به محض این که من مشغول عملیات مهم پارک ماشین شدم چند تا ماشین پشت سرم سبز شدن با بوق فراوان! منم نمی تونستم ماشینمو بین دو تا ماشین پارک شده جا بدم! (با پارک کردن ازسمت راننده مشکل دارم چون تو کلاس رانندگی همیشه پارک کردن از طرف شاگرد رو یاد می دن!) راننده پشت سری پیاده شد و گفت خانم اجازه میدین براتون پارک گفتم؟ خیلی خوشحال گفتم بله بفرمایین! ماشینو پارک کرد و گفت خانم فرمونتون خیلی سفته حتما درستش کنین. (مشکل از فرمون بود  نه من!!! )

یه دفعه اومدم تو کوچه دور بزنم. هیچ ماشینی نبود ولی تا من شروع به دور زدن کردم چند تا ماشین از این طرف و چند تا از اون طرف اومدن و دست راننده ها هم روی بوق! منم واقعا هول شدم، اصلا دور زدن یادم رفته بود، هر کاری می کردم نمی شد! تا یه آقایی از ماشین پیاده شد و با آرامش بهم فرمون داد. بعد هم گفت خانم اصلا ناراحت نباش همه اولش همین طورن!!! هر چند که بعدش یه راننده سرشو از پنجره آورد بیرون و داد زد: بلد نیستی مجبوری رانندگی کنی؟ و منم با پررویی تمام گفتم آره مجبورم!!!

چند روز پیش هم برای اولین بار خودم تنها با ماشین رفتم خونه مامانم و این قضیه کلی بهم اعتماد به نفس و حس توانمندی داد! چون خونه مامانم بهمون خیلی دوره و مسیریه که زیاد لازمم میشه برم. قبل رفتنم شازده تلفن کرد و گفت لطف کنم با ماشین نرم چون دلش شور می زنه! ولی من گفتم می خوام خودم برم و دلش بی خودی شور می زنه!!! خلاصه ما بیشتر مسیر رو به سلامتی و امنیت طی کردیم تا رسیدم به زیر گذر شیخ فضل الله. شلوغ بود و مجبور شدم ترمز کنم ولی وقتی راه افتادم و خواستم ازسربالایی تندش برم بالا نتونستم! ماشین خاموش می شد و سر می خورد پایین! ماشین پشتیم یه تاکسی بود. راننده اش پیاده شد و اومد گفت: خانم هول نکن! بذار دنده یک نیم کلاج کن و پر گاز برو! گفتم آقا همین کارو می کنم ولی نمیشه! باز هم امتحان کردم نشد. بعد یه آقای مکانیک که مغازه اش همون جا بود و ناظر ماجرا اومد و گفت خانم اشکالی نداره من بشینم پشت فرمون؟ با خوشحالی گفتم نه آقا بفرمایین! و نشستم سمت شاگرد. ماشینو برام آورد بالا و گفت گازتون ایراد داره. یه کم بهش ور رفت و گفت بهتر شد ولی حتما درستش کنین! (گاز ماشین مشکل داشت وگرنه رانندگی من که خوبه! )‌

یه بار دیگه هم گیر افتاده بودم که یه پسر جوون کمکم کرد. قضیه شو این جا گفته بودم.


خلاصه که به لطف خدا همیشه در مواقع بحرانی یکی به دادم رسیده و از بحران درم آورده! هنوز آدمای خوب زیادن. کسایی که وقتی می بینن یه خانم پشت فرمونه و گیر کرده و هول شده، درکش می کنن. بهش متلک نمی اندازن و کمکش می کنن. این جور آدما احتمالا خاطرات روزای اول رانندگی کردن خودشونو یادشونه و مثل بعضی از آقایون فکر نمی کنن از شکم مادرشون که اومدن بیرون راننده حرفه ای بودن!


پ.ن: دوست عزیزم بازیگوش این روزا حال خوشی نداره. لطفا تو دعاهاتون به یادش باشین...

آمادگی رمضانی!

قطعی چند روزه اینترنتم با این که خیلی روی اعصابه اما نتیجه مفیدش این شد که وقتمو پای نت گردی نذاشتم و یه خونه تکونی و بشور بساب اساسی راه انداختم! چند وقته تو وبلاگای خانومای کدبانو می خونم که دارن خودشونو برای ماه رمضان آماده می کنن، خرید می کنن و فریرز پر می کنن. ولی من که بوی چندانی ازکدبانو گری نبردم و از اون مهم تر یک مامانی نازنین دارم که این جور مواقع به دادم می رسه و سبزی و سیر داغ و... حاضر و آماده تحویلم می ده، با همین تمیز کردن خونه حس می کنم دیگه کار چندانی ندارم! ولی خوب از جهت کاری سعی کردم خودمو مهیای ماه رمضان کنم!  این مدت کارای موکلا رو پی گیری کردم و سر سامون دادم تاچندان نیاز نباشه تو گرما با زبون روزه از خونه بیرون برم. قصد دارم کار جدید هم تا یه ماه آینده قبول نکنم!!! (آیکون یک وکیل تنبل و راحت طلب!!!) 

ای خدای مهربون یه توان مضاعفی بده برای این رمضان مردادی! یه چند تا دیگه از اون بارون خوشگلای پریشب بفرستی و هوا رو خنک کنی کلی از مشکلات حل میشه!!! الهی آمین!

دوستان عزیز بدی خوبی از ما دیدین حلال کنین!

همه چیز روی اعصاب من!!!

به دلیل خستگی فراوان تصمیم گرفتم امروز به خودم مرخصی بدم و تو خونه استراحت کنم . ولی زهی خیال باطل! خونه که وضعیت اسف باری داشت در اثر به هم ریختگی و کثیفی و هر چی خواستم بی خیال بشم دیدم نمی شه و حالم داره بد می شه. مشغول تمیزکاری شدم تا بتونم از استراحت تو خونه تمیز و مرتب لذت ببرم. اما بلافاصله بعد از تموم شدن کارام گل پسر شروع کرد به ریخت و پاش کردن و کثیف کاری و بیشتر زحمتام رو به باد داد به علاوه اعصابم! کولرمون هم معلوم نیست چشه زیاد خنک نمی کنه و من احساس مداوم گرما و خفقان دارم! الان که دقیق فکر می کنم می بینم اگه رفته بودم بیرون دنبال کارام کم تر حرص می خوردم و کم تر خسته می شدم!!!

خونه دیوار به دیوارمون رو خراب کردن و دارن می سازن. اینم که می دونین یعنی چی؟! سرو صدای بلند همیشگی روی اعصاب + خاک و خل فراوان! چند شبه مشغول خاکبردارین و من رسما خواب ندارم. تا با زحمت زیاد چشمام گرم می شه با یه صدای وحشتناک از خواب می پرم! چند بار احساس کردم الانه که دیوار خونه مون بریزه پایین. شازده که شبا نمیاد تو اتاق خواب بخوابه و می گه:"دیوارش نازکه امنیت نداره! یه وقت دیدی خراب شد رو سرمون! من دلم نمی خواد زیر آوار بمیرم!!!" اما من با پررویی تمام می رم تو اتاق  و می گم:"اگه مُردم حلالم کن!!!" کلا نمی دونم چه خبره که همه دارن خونه می سازن؟ تو کوچه ما 10 تا خونه هم زمان داره ساخته می شه! فاجعه اس!

هستیم!

 

 ما که دست از سر نت بر نمی داریم ولی این نته که فعلا دست از ما برداشته! اینترنتمون چند روزه به دلیل نامعلومی قطعه و از اون جا که تو اینترنت مثلا پر سرعت هم سرعت چندانی نیست، حوصله وصل شدن با اینترنت ذغالی رو اصلا نداشتم ولی گویا فعلا چاره ای نیست! کلی حرف و مطلب برای آپ کردن تو کله ام بود که وصل نشدن اینترنته با خط خطی کردن اعصابم همه رو پرونده! اینه که فعلا کم رنگم! وگرنه تا حالا سابقه نداشته که من یه هفته آپ نکنم!!!