کودک درون!

تاب سواری کردن هم عالمی داره! اونم تو یه شب خنک بهاری, تو یه پارک خوش منظره.

هر چی به گل پسر اصرار کردم بیاد با هم سوار بشیم تا به این بهانه تاب سواری کنم, سرسره بازی رو ول نکرد! منم که دلم تاب بازی می خواست با این استدلال که هیچ هم زشت نیست یه زن گنده قاطی بچه ها تاب بازی کنه, تا یه تاب خالی شد, سوار شدم و کلی کیف کرد کودک درونم! یه کم بعدش هم دو تا پسر بزرگ اومدن تاب کناری بعدش هم گفتن نه این خوب نیست اون یکیا بهتره و پیاده شدن رفتن اون طرف برای تاب بازی!!! دیگه فهمیدم فقط خودم خجسته نیستم, مثل من بازم هست! (قابل توجه مریمی!)

دیشب با چند تا از فامیلامون قرار گذاشتیم بریم پارک و هر کس شام خودشو بیاره. گیگول تعمیرگاه بود برای صافکاری ناشی از اون تصادف کذایی (بعد از ماه ها بالاخره!), همراهان هم که قرار بود یکیشون بیاد دنبالمون دیر کردن و ما هم کلافه از لباس پوشیده منتظر نشستن, وسایل شام و فلاسک چایی و زیر اندازمونو زدیم زیر بغل و پیاده راهی شدیم. کلی با گل پسر تو زمین بازی گذروندیم تا بقیه یکی یکی پیداشون شد! به جز یه خانواده, همه شامشونو خورده بودن ولی نشستن با ما به کتلت خوردن و فکر کنم غذام خیلی خوب شده بود که همه اش خورده شد و دنبال بقیه اش هم می گشتن!!!

یعنی نمی دونم چه ویری گرفتم که از صبح بی حال و حوصله ام و باید به زور خودمو مشغول کارام کنم, عصر هم که میشه دلم می خواد بزنم بیرون اونم فقط برای پارک و هواخوری! گل پسر هم بدتر از من!


پ.ن:خوانندگان عزیزی که خصوصی, سوال حقوقی پرسیده بودین, چون جی میلم باز نمی شه نتونستم جوابتونو میل کنم. اگر آدرس وبلاگ دارین برام بذارین تا جواب رو اون جا بذارم.

پاسخ ها ارسال شد.

اولین روز کاری

بر حاشیه برگ شقایق بنویسید

گل تاب فشار در و دیوار ندارد

شهادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) تسلیت باد.



امروز اولین روز کاری من در سال جدید بود که امیدوارم سرآغاز خوبی باشه.

اعتراف می کنم بعد از چند هفته تا لنگ ظهر خوابیدن, صبح زود بیدار شدن سخت بود!

برای این که امروز بتونم برم دنبال کارام, از دیروز روی گل پسر کار کردم تا راضی بشه بعد از چند ماه دوباره بره مهد کودک. صبح کلی نازشو کشیدم, قربون صدقه اش رفتم و وعده وعید دادم تا بالاخره با لب و لوچه آویزون راهی مهد شده, ظهر  که رفتم دنبالش راضی نمی شد دست از بازی برداره تا برگردیم خونه و یه ساعتی منو معطل کرد! با یه دختر سفید و مو طلایی هم که تازه اومده مهدشون شدیدا دوست شده بود!

اگه بتونم راضیش کنم مرتب بره مهد, می خوام دوباره باشگاه ثبت نام کنم. دارم چاق می شم باز!


پیشنهاد نوشت:این پست: "مرد"ها

روز تولد

می شه گفت دیروز روز خوبی بود! بعد ناهار با گل پسر رفتیم خونه مامانم و مراسم تولد اون جا برگزار شد. مراسم خاصی که نه! کیک و چند تا عکس یادگاری! هدیه ای هم نگرفتم! مامانم  اینا که ده روز پیش کادوی تولد و سوغات یزد رو یکی کردن و یه مانتو بهم دادن. جناب شازده هم عرض کردن چون برای بازسازی خونه خیلی هزینه کردن دیگه لزومی به خرید هدیه تولد نمی بینن!!! حالا نه که سال های قبل خودکشون می کرد, از اون لحاظ!!! ولی جهت خود شاد سازی, شب با برادرم رفتیم پاساژ نزدیک خونه شون و برای خودم کادو خریدم! خوب منم دل دارم!

بر عکس, تولد پارسالم همه اش بدو بدو بود و حسابی خسته شدم. هیچ خبری هم از کیک و عکس و هدیه نبود! صبحش دادگاه داشتم و چون آقای وکیل لطف کردن مدارک لازم یعنی اصل سفته ها رو که باید به قاضی نشون می دادم به دستم نرسوند و خودش هم نیومد مجبور شدم مسیر طولانی دادگاه رو دو بار برم و برگردم. اینه که خیلی به روح و روانش درود فرستادم! دیروز یاد خاطرات پارسال افتاده بودم و خدا رو شکر کردم که مدتیه خبری از اون حجم کار و آقای وکیل نیست! بعد شب که گوشیمو از ته کیفم درآوردم دیدم چند تا میس کال از آقای وکیل دارم که قطعا برای تبریک گفتن تولدم تماس نگرفته بود! زنگ زدم گفت یه پرونده طلاق توافقی داره. منم یه کم کلاس گذاشتم و چونه زدم سر حق الوکاله که موثر واقع شد! همه چی شونصد برابر شده, اون وقت این می خواد من هنوز با نرخ قبلی کار کنم. نمی شه که!

پ.ن: از تمام دوستانی که لطف کردن و برام کامنت تبریک گذاشتن, صمیمانه تشکر می کنم.

در ادامه چند تا عکس

ادامه مطلب ...

عید امسال

تعطیلات طولانی نوروز امسال هم تموم شد و منم تصمیم گرفتم از تعطیلات نتی دربیام! تعطیلات امسال بر خلاف سال های گذشته بسی دلچسب بود و خسته نکننده که دلم نمی خواست حالا حالاها تموم بشه! البته کار خاص و متفاوتی نکریم. مسافرت هم نرفتیم. هر روز تا لنگ ظهر خوابیدیم, به جای ناهار صبحانه خوردیم, به جای عصرونه ناهار! فیلم و سریال تماشا کردیم, عید دیدنی رفتیم, مهمونداری کردیم و از همین کارای معمولی! تفاوتش با سال های قبل این بود که خودم به طرز عجیب و غریبی به خونه چسبیده بودم و حال و حوصله گشت و گذار نداشتم. این سه ماه بی خانمانی باعث شده بود خونه رو به همه جا ترجیح بدم! یه شعف خاصی داشتم که تو خونه خودمم و شازده و گل پسر هم کنارم! اینه که دست از غر زدن های هر ساله به جیگر شازده مبنی بر این که چرا همه اش تو خونه ایم و جایی نمی ریم برداشتم و برعکس صدای شازده رو درآوردم که چرا این قدر صبح ها می خوابم و تکونی به خودم نمی دم! حتی سراغ نت هم یکی دو بار بیشتر نیومدم, اصلا حوصله شو نداشتم!!!

هفته اول بیشتر عید دیدنی ها رو رفتیم. هفته دوم یه روز رفتیم موزه سعدآباد. از شلوغی زیاد و  معطلی یک ساعته دم در ورودی برای خرید بلیط که بگذریم باقی چیزها عالی بود. سال ها بود دلم می خواست برم موزه خصوصا تو ایام عید ولی نمی شد! هم فضای سبز و طبیعتش خیلی قشنگ بود هم موزه ها. کاخ سفید, کاخ سبز, موزه اتومبیل های سلطنتی, آشپزخانه سلطنتی و موزه برادران امیدوار(اولین جهانگردان معاصر ایرانی) رو دیدیم. تو محوطه هم نمایشگاهی بود ازصنایع دستی و خوراکی ها و غداهای شهرهای مختلف که بین دیدن موزه ها سری هم به اون جا زدیم و ناهار خوردیم.

طبق رسم هر ساله ام یه روز ناهار خانواده خودم و شازده رو دعوت کردم. همه اومدن به جز  برادرم که به خاطر سه قلوهاش نیومد! البته روز دوم عید اومده بودن و اولین مهمون های سال جدیدمون بودن!

روز آخر تعطیلات رو با یه سری از جوون های فامیل شازده قرار پارک جنگی گذاشتیم. به همه زنگ زدیم ولی فقط دو تا خانواده تونستن باهامون بیان. با این که هوا بارونی بود و آلاچیق خالی هم نتونستیم پیدا کنیم ولی خیلی خوش گذشت! کنار آتیش نشستیم و از هوای طلیف بهاری لذت بردیم و شدیدا بوی دود گرفتیم! گل پسر هم به معنی واقعی کلمه هر کاری دلش خواست کرد, آتیش بازی, خاک بازی و آخر سر هم غلت زدن تو خاک!!! عصر به محض این که پامونو گذاشتیم تو خونه, تلفن زنگ خورد و مژده اومدن مهمون رسید! خانواده پسر عمه شازده می خواستن بیان. سریع جمع و جور کردم و گل پسر رو حموم کردم. خودم هنوز از حموم در نیومده بودم که مهمونا رسیدن و پشتشون هم پسر عموی شازده که برای شام هم موندن. یعنی خودمون اصرار کردیم بمونن و به یه پسر عموی دیگه اش هم زنگ زدیم بیان که بیشتر دور هم باشیم و خوش بگذرونیم! اینه که روز آخر تعطیلاتمون خیلی پربار شد!

اتفاق خاص و متفاوت امسال این بود که من یه جورایی خاله شدم! گل پسر دوستم پرنیان روز 11 فروردین به دنیا اومد و من کلی نی نی بازی کردم و حالشو بردم! بودن با یه نوزاد حس خیلی خوبی داره!


در ادامه یه سری عکس از گشت و گذارهای تعطیلات


ادامه مطلب ...

بالاخره!

بالاخره بعد از سه ماه آوارگی و انتظار, شنبه این هفته برگشتیم سر خونه و زندگیمون. تا دیروز به شدت مشغول بشور و بساب و جمع و جور کردن و جابجایی وسایل بودم. به هیچ وجه حوصله کارگر گرفتن نداشتم و دلم می خواست خودم خونه مو تمیز و مرتب کنم. همه چی عمیقا گرد و غبار گرفته بود و امسال به جای خونه تکونی, مراسم غبار روبی داشتم! دیگه امروز به خودم مرخصی دادم و اومدم خونه مامانم. اینترنتم رو هم عمدا وصل نکردم که به کارام برسم! کارا تقریبا تموم شده و خونه سر و سامون نسبی گرفته هر چند هنوز یخچال و لوستر نخریدیم و اشپزخونه هم پرده نداره ولی عمیقا از بودن تو خونه مون که حسابی هم خوشگل شده احساس آرامش می کنم! واقعا هیچ جا خونه خود آدم نمی شه... خدا رو شکر.

حال نوشت: قربون حکمت خدا که همیشه یه چیزی هست تا نذاره احساس خوشیت کامل بشه. فکر می کردم اسفند امسال برام خیلی لذت بخش و بی دغدغه باشه. ولی دنیاس دیگه, تضمینی نداده که چرخش به کام دل آدم بچرخه...

غر نوشت!

اگه فکر کردین این مدت که خبری ازم نبوده برگشتم خونه و مشغول سر و سامون دادن به کارا بودم سخت در اشتباهید! دسترسی به نت نداشتم! یک ماهه دارم می گم این هفته می ریم خونه مون, هفته دیگه می ریم خونه مون. ولی گویا دچار پدیده خود اسگلی شدم! نمی دونم چرا خرده کاریای خونه تمومی نداره و مدام یه کار دیگه مونده. این طول کشیدن اعصاب خرد کن بازسازی, همه شوق و ذوقمو برای تغییرات خونه از بین برده و دلم می خواد برم کارگرا و وسایلشون رو که انگار قصد بیرون رفتن ندارن شوت کنم بیرون!

یه خونه برام درست کردن لبریز از خاک و گرد و غبار! نمی دونم چه قدر باید بشور و بساب کنم تا از شرشون خلاص بشم. این قدر نیاین بگین خوش به حالت که خونه تکونی نداری. چیزی به مراتب فاجعه بارتر در انتظارمه!  بدتر از همه اینا یه شوهر رو دستم مونده خسته, بی حوصله, بی اعصاب, با کمری خم شده در زیر بار هزینه ها!

 بازسازی کردنمون چی بود اصلا؟!

در آرزوی خانه

کلی حساب کتاب کرده و نقشه کشیده بودم که آخر این هفته کار بازسازی خونه مون تموم می شه و بعد دو ماه به آغوش گرم کاشانه مون بر می گردیم! ولی بازم نشد! نمی دونم چرا هر کی گیر ما میافته این قدر فس فس کاره؟! شایدم من کم طاقتم و قاعدتا باید همین قدر طول بکشه! از پارسال نزدیک عید بود که دلم می خواست دیوارها رو کاغذ دیواری کنیم و سقف رو رنگ و کف رو هم کف پوش تا خونه که حسابی از ریخت افتاده بود یه قیافه ای بگیره! اما شازده خیلی نقشه داشت و برای همین هی کارو عقب انداخت. البته با این وضع قیمت ها این اواخر منصرف شده و رضایت داده بود به همون برنامه من. ولی وقتی فهمید لوله ها پوسیده و مجبور شدیم همه جا رو بکنیم و لوله ها رو عوض کنیم, نقشه هاشو پیاده کرد! برداشتن شومینه, بزرگ کردن و تعویض کاشی های دستشویی, خراب کردن یه مقدار از گچ بری ها, تعویض کابینت ها و ... خلاصه که خونه کن فیکون شد کلا! هفته قبل کار تعطیل بود تا گچ ها خشک بشه. اول این هفته هم نقاش اومد برای نقاشی سقف ها و یکی از اتاق ها و تا فردا مشغوله! بقیه خرده کاری ها هم مونده. حالا خوبه یه آپارتمان کوچیکه! من خیلی خیلی خیلی از این بی خانمانی خسته و کلافه ام. همه زندگیم به هم ریخته! دلم فقط آرامش خونه رو می خواد. واقعا خونه خود آدم بهشته! این هفته که نشد دارم به خودم امیدواری می دم که هفته دیگه تموم می شه! اگر بشه!

حالا مدام تو ذهنم دکوراسیون می چینم و سایت های مختلف  و عکس های اینترنتی رو می بینم محض دل خوش کنی! یکی از مسایل مهمم تعویض مبل ها بود که شازده تا هفته قبل می گفت فعلا نمی تونم و باشه برای بعد. ولی من برنامه تعویض مبل ها رو از پارسال عقب انداختم بودم که بعد درست کردن خونه مبل جدید بگیرم. هر چند که اشتباه کردم و باید همون پارسال که پول دستم بود این کارو می کردم. همه کارا رو با هم انجام دادن خیلی به آدم فشار میاره! اما یهویی تصمیمش بر این شد که بریم مبل ببینیم و قیمت بگیریم. دلاوران رو با پرنیان رفتم و یه شب هم با شازده رفتیم نمایشگاه مبل مصلی. مشکل اصلی این بود که سلیقه من و شازده در مورد مبلمان خیلی متفاوته. من مبل راحتی با رنگ های شاد دوست دارم, شازده مبل رسمی با رنگ سنگین! می ترسیدم آخرش کار به دلخوری و نارضایتی بکشه! کلی که تو مبل های استیل گشتیم و شاخامون از شنیدن قیمت ها دراومد, گفتم:"ببین شازده تو داری به من ظلم می کنی! من اصلا مبل استیل دوست ندارم, باهاش راحت نیستم, به درد خونه ما هم نمی خوره! خیلی هم گرونه, من دلم از این مبل راحتی گل گلی ها می خواد!" (پارچه مبل گلدار خیلی مد شده) یه کم دیگه که گشتیم یه مدل از همین گل گلی ها دیدیم و من عاشقش شدم به معنای واقعی کلمه! یعنی دقیقا مبل محبوب من بود! شازده بعد کلی چونه زدن با فروشنده گفت حالا بذار فکرامونو بکنیم بعدا میایم سفارش می دیم. ولی بالاخره راضیش کردم و رفتیم فاکتور کردیم و این مبل ها یه درصد زیادی حال منو خوب کرد و فکر منو از آشفتگی نجات داد! 

شب بعدش هم رفتیم خونه رو دیدیم و من کلی از تغییرات ایجاد شده ذوق کردم. ایرادات خونه کامل رفع شده و یه چیز به درد بخوری از توش در اومده! قبلش چند بار دیگه هم رفته بودم اما موقع بنایی که پر خاک و خل بود ولی اون شب دیدم خیلی خوب و دلباز شده. هر چند واقعا نمی دونم به این همه دردسرش می ارزید یا نه؟؟؟!!!


آب های نیلگون خلیج فارس

چند هفته پیش دوستم سین تلفن کرد و پیشنهاد سفر به بندرعباس رو داد. (پدر شوهرش اونجا کار می کنه و خونه داره.) شازده که به خاطر گرفتاری های بنایی مردد بود رو راضی کردیم, بلیط قطار گرفتیم و پنج شنبه ظهر عازم شدیم. بعد 19 ساعت به بندر رسیدیم و برای اولین بار چشممون به آب های نیلگون خلیج فارس روشن شد! و من به این نتیجه رسیدم که اگه آدم بخواد برای دیدن دریا سفر کنه باید بره جنوب بس که آب دریا خوش رنگ و تمیزه و ساحلش قشنگ! با منظره کلی کشتی روی آب, یه عالم مرغ دریایی, جزر و مد خیلی محسوس, شنهایی که وقتی پاتو تو آب می کنی خیلی بهت نمی چسبن و کثیفت نمی کنن!... و هوای بسیار لطیف و بهاری در این فصل سال!

کل سفرمون پنج روز شد. دو روز تو راه بودیم. دو روز تو بندر گشتیم و یه روز هم با کشتی رفتیم قشم و درگهان. بر خلاف تصورمون قیمت های اون جا تفاوت زیادی با تهران نداشت و خود فروشنده ها می گفتن از وقتی دلار گرون شده بیشتر جنس ایرانی از تهران میاریم! البته اجناس کشور دوست و برادر چین قاعدتا فراوون بود! من فقط یه کیف و یه روسری خریدم ولی سین کلی برای نی نی توراهیش خرید کرد و سیسمونیش کامل شد تقریبا! منم سر خرید هر تکه از وسایل نی نی با شوق و ذوق نظر می دادم که مورد پذیرش هم واقع می شد! یعنی این قدر که برای سیسمونی سین اعمال نظر و سلیقه کردم برای سیسمونی خودم نکردم!

گیر داده بودم که غذاهای جنوبی و جدید رو امتحان کنم. ماهی کباب و میگو خوردیم که خوب بود ولی چندان جدید نبود تا رفتیم یه رستوران سنتی تو درگهان که تو لیست غذاهاش یه چیزی بود به نام  "کلموک" و پیش خدمت هم توضیح داد غذای مخصوصشونه که از ماهی مرکب و ادویه درست میشه و طعمش شبیه میگوئه و بسیار خوشمزه... ما هم جو گیر شدیم و دو پرس سفارش دادیم به همراه کباب و جوجه کباب. لقمه اول رو که خوردم بیشتر از هر چی مزه ادویه خصوصا زنجفیل رو حس کردم. چند تا لقمه بعدی رو که خوردم فهمیدم خیلی هم تنده و به هیچ وجه مزه ماهی یا میگو نمی ده! سین که اصلا نخورد. شازده هم چند تا لقمه خورد و کشید کنار ولی من چون خودم پیشنهاد دهنده اصلی بودم و شوهر سین با این استدلال که بابتش پول دادیم و حیفه ,کوتاه نیومدیم و در حد توانمون به خوردن ادامه دادیم اما سر جمع بیشتر ازیه پرسش رو نتونستیم تموم کنیم!!! من که بعدش مجبور شدم دو تا لیوان بزرگ نوشیدنی خنک بخورم تا یه کم از شدت التهابم کم بشه, شوهر سین هم می گفت تپش قلب گرفته!!! حالا اینا به کنار فرداش تو بندر سوار تاکسی بودیم از کنار یه رستوران رد شدیم که بالاش نوشته بود "کلموک"! ما هم شروع کردیم راجع به این که چه قدر تند بود و مزه ادویه می داد صحبت کردن که راننده گفت:"من خیلی کلموک دوست دارم و مرتب ساندویچش رو می خورم!" خوب این مساله ای نیست چون ذائقه هر کس با یه غذایی جوره .مساله اصلی جمله بعدی راننده بود که با قطعیت گفت:"کلموک رو با هشت پا درست می کنن!!!" سین راه رفت و به ما گفت:"هشت پا خور"!!! تجربه من: "هیچ وقت غذایی رو که نمی دونی چیه امتحان نکن!!!"


وقتی اول سال پست سفرهای من و شازده رو نوشتم هیچ خیال نمی کردم بالاخره اوضاع عوض بشه و امسال این همه سفر بریم!!! خدایا شکرت.

عکس ها در ادامه


ادامه مطلب ...

حس مفقوده

به طرز عجیب و بی سابقه ای نوشتنم نمیاد! یا ذهنم قفل می شه یا پست ها تو ذهنم آماده اس اما حس تایپ کردنشون نیست. وقتی هم حسش میاد نت نیست! مثل شب اربعین که یه پست نوشتم و یه سری از عکسایی که تو کربلا و نجف گرفته بودم با وسواس انتخاب کردم که بذارم, اما وقتی خواستم سایت آپلود عکس رو باز کنم این نوشته روی صفحه ظاهر شد:"کاربر گرامی مهلت اعتبار سرویس اینترنت شما به پایان رسیده است!!!" و پر واضحه که کسی با اینترنت دیال آپ حوصله عکس آپلود کردن نداره!

چه قدر حرف هست برای گفتن و سوژه برای نوشتن که به گذاشتن پست ختم نمی شه! می خواستم عکس بافتنی هامو بذارم, از سفر کربلا بنویسم, از حس و حالای جدیدم, از گل پسر, از ... اما امان از این حس که نیست! کلی وبلاگ خوندم بدون گذاشتن حتی یه کامنت تا یه ذره نوشتنم گل کرده!

نگذریم از این بی خانمانی و آلاخون والاخونی که فرصت و تمرکز درست و حسابی هم نمی ذاره برای نوشتن! علاوه بر این که گاهی اصلا دسترسی به نت ندارم! خونه مون هنوز کار داره,خیلی هم کار داره! شنیده بودم تیشه بنایی جایی گیر کنه به این راحتیا در نمیاد, حالا دیدم! بازم اوضاع این جوری با فس فس بخواد پیش بره مجبور می شم خودم با تریپ عصبانیت و خشانت برم بالا سر کارگرا وایستم تا کارو زودتر تموم کنن! خوب من خونه مونو می خوام.


چند روز گذشته رو سفر بودیم. به دعوت یکی از دوستان رفتیم بندر عباس و قشم. می خوام یه پست و یه سری عکس ازش بذارم که امیدوارم به سرنوشت پست سفر کربلا دچار نشه!!!


خانه به دوش

یک سال بلکم بیشتره که ما تصمیم جدی داشتیم برای بازسازی خونه مون که بعد 8 سال هزار تا عیب و ایراد پیدا کرده. نم دادن دیوار حموم, پوسیده شدن در سرویس های بهداشتی,ترک ها و خط و خش های متعدد دیوارها و در یک کلام از ریخت و قیافه افتادن خونه! چند ماه پیش که شازده ماشینشو عوض کرد, من کلی غر زدم که بازسازی خونه خیلی واجب تره و خونه مون داغونه و من آبروم می ره کسی بیاد خونه مون و این صحبت ها! که این غرها ادامه دار بود و هر چند وقت یک بار به طور دوره ای تکرار می شد, خصوصا وقتایی که بی حوصله بودم و دلم می خواست الکی به یه چیزی گیر بدم! تو ماه محرم و به خصوص بعد جور شدن سفر کربلام و رفتنم که معنویتم به شدت رفته بود بالا, فکر کردم این قدر نباید در بند ظواهر باشم و به جون همسرم غر بزنم و زندگی ارزش این حرفا رو نداره و همین که یه سقفی بالای سرمه و شوهر و بچه ام سالمن باید خدا رو شکر کنم و ... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم دیگه حرفی در این مورد نزنم و بذارم شازده هر وقت خودش خواست انجام بده. اما شب قبل برگشتنم فهمیدم همسر گرامی در یک اقدام خودجوش و یهویی بازسازی رو شروع کرده و می خواسته تو این چند روزی که من نیستم کارو تموم کنه و منو سورپرایز, اما کار بیخ پیدا کرده و به خاطر پوسیدگی لوله ها مجبور به یه بنایی اساسی شده و خونه ای که من مثل دسته گل کرده بودم قبل رفتن, تبدیل به خرابه ای شده که حالا حالاها درست بشو نیست!

در نتیجه ما فعلا بی خانمان و خانه به دوشیم! چند روز اول خونه مامان شازده بودیم و بعد هم اومدم خونه مامانم. به شدت هم دلتنگ خونه مونم که معلوم نیست کارش کی به سرانجام برسه! دارم سعی می کنم دلمو به این خوش کنم که خونه مون قراره خیلی خوشگل بشه!!!



لپ تاپم به اینترنت این جا وصل نمی شه. دلم خوشه دو تا داداش دانشجوی مهندسی کامپیوتر دارم هیچ کاری نتونستن در این زمینه انجام بدن! اینه که سختمه نت اومدن. دلم می خواد یه پست از سفرم بنویسم نمی دونم کی حسش میاد!



پ.ن: یه مواقعی هست از فکرت می گذره اوضاع خیلی تو مایه های همه چی آرومه من چه قدر خوشبختمه, از این همه خوب بودن غیر عادی همه چی نگران می شی و می ترسی. بعد دقیقا همون موقع یهو یه ضد حالی می خوری که بفهمی نه این خبرا هم نیست! این دقیقا حال دیشب منه. نمی دونم به موضعی که الان دارم می گن سرخوشی و بی خیالی یا منطقی بودن؟! خدایا خودت به خیر بگذرون...