بارونی که تهران دودآلود رو شسته و تمیز کرده، آسمون آبی و ابرهای پراکنده سفید و هوایی که بوی خاک بارون خورده می ده، این قدر آدم رو به وجد میاره که صبح بعد از رسوندن بچه ها به مدرسه، علی رغم خستگی و کم خوابی، پیاده روی تو پارک رو به تخت و پتو و خواب ترجیح بدم! هر چی باشه چنین هوایی در نیمه دوم سال تهران کمیابه و نمی شه راحت ازش گذشت!
نزدیک ورودی پارک یک دفعه تصمیمم رو می گیرم و فرمون رو می چرخونم سمت ورودی، ماشین رو پارک می کنم و خوشحال از این که با کتونی از خونه بیرون اومدم دست در جیب شروع می کنم به راه رفتن، چند دور مسیرهای پیاده روی پارک رو بالا پایین می کنم، برگ های زرد رو با پاهام کنار می زنم، از صدای پرنده ها لذت می برم و هوای تمیز و بوی نم خاک رو با نفس عمیق می کنم تو! آخر های پیاده روی می رسم به مزار سه شهید گمنام بالای پارک، داخل مقبره کوچیکشون می شم، رو هر سنگ قبر سه بار ضربه می زنم، نیت می کنم و برای شهید دفن شده زیرش فاتحه می خونم.
قبل برگشت به خونه اول می رم سراغ سبزی فروش چرخی محل و هفت تا دسته انواع سبزی خوردن ازش می خرم، سبزی خوردن روضه خونگی جمع و جوری که قراره ان شاالله فردا به مناسبت ایام
فاطمیه تو خونه مون برگزار بشه و بابتش کلی ذوق دارم...
بعد بیشتر از بیست و یک ماه، امروز گل پسر و خانوم کوچولو رو با هم سوار ماشین کردم و رسوندنمشون مدرسه، بعد برگشتم خونه و تا ظهر که دوباره برم دنبال خانوم کوچولو فقط خودم بودم و خودم! دو سال پیش هیچ وقت فکر نمی کردم همچین چیز ساده و پیش پا افتاده ای یه زمانی بشه خوشی ای که مدت ها انتظارش رو کشیده بودم!
اما خب متاسفانه خوشی ها پایدار نیستن! ظهر که رفتم دنبال خانوم کوچولو مامان یکی از همکلاسی هاش که به خاطر شکستگی پاش نمیتونه رانندگی کنه میخواست اسنپ بگیره منم اصرار کردم که لازم نیست ماشین بگیرین من می رسونم تون. لطفی که فکر نمی کردم باعث دردسر بشه!
بچه ها همراه یکی دیگه از همکلاسی هاشون نیم ساعتی جلوی مدرسه بازی کردن و سر تا ته خیابون رو دویدن، ما مادرا هم با هم صحبت کردیم تا بالاخره بچه ها رضایت به رفتن دادن. همکلاسی خانوم کوچولو و مامانش رو رسوندم و برگشتیم خونه. تازه لباس هام رو عوض کرده و نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. همین مادر مزبور بود و فکر کردم حتما چیزی تو ماشین جا گذاشتن، ولی با یه لحن ناراحت و پر استرس گفت: دخترم که لباس مدرسه اش رو درآورده دیدم پاش زخم شده اونجا هم من ندیدم زمین بخوره. حتما بچه ها به هم ضربه زدن که این جوری شده! شما از دخترت بپرس چی شده! با این که این رفتار برام عجیب بود، همون موقع از خانم کوچولو سوال کردم که می دونی پای دوستت چی شده؟ اونم صادقانه گفت نه نمی دونم. من هم همین رو گفتم. مادر مربوطه گفت با اون یکی مادر هم که بچه اش با دخترای ما بازی می کرده تماس گرفته که راجع به این مسأله سوال کنه اما جواب نداده و تاکید کرد حتما باز هم از خانوم کوچولو در این مورد بپرسم و البته که من نپرسیدم!
عصر که بعد از انجام کارام اومدم سر گوشی دیدم عکس زخم پای دخترش رو فرستاده و نوشته: «دخترم خیلی درد داره. از دخترتون بپرسین قضیه چی بوده.» من در حالی که سعی می کردم به اعصاب خودم مسلط باشم اول در جواب سلام نداده اش سلام کردم، بعد هم جواب دادم ازش پرسیدم چیزی نمی دونه! و تو دلم گفتم فازت چیه واقعا؟ دنبال قاتل بروسلی می گردی برای یه زخم ساده؟! حالا گیریم پای دختر من موقع بازی خورده باشه به پای دخترت_که اینم بعیده چون عکس زخمی که دیدم حالت خراشیده بود نه کبود که با ضربه به وجود اومده باشه!_ می خوای ما رو بکشونی دادگاه یا ازمون دیه بگیری یا چی؟؟؟!
البته قبل از این هم چند باری رفتارهای عجیب از این خانوم دیده بودم. نمونه بارزش یک دفعه که جلوی مدرسه با مادرای دیگه راجع به تکالیف صحبت می کردیم، تعریف کرده بود: یه شب ما گرفتار بودیم من گفته بودم تکالیف رو دیرتر میفرستم. باز از طرف مدرسه پیام دادن که چرا تکالیف دیر ارسال شده. منم خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم و نفرینشون کردم که مدرسه شون سال دیگه کلا منحل بشه!!! (فکر هم نکرده که اگه مدرسه منحل بشه ما دوباره باید از اول دنبال مدرسه مناسب بگردیم!)
نمی دونم مردم واقعا دغدغه تو زندگی شون ندارن که مسایلی از قبیل ساعت ارسال تکالیف و زخم پای بچه شون رو این جوری جنایی می کنن یا مشکلات روحی دارن؟! به هر حال هر چی که هست به نفع خودشه که دیگه دنبال این قضیه رو نگیره چون تضمینی نیست بتونم متانت خودم رو بیشتر از این حفظ کنم! تمام!
ژاکت پوشیده و پتو پیچ شده نشستم جلوی تلویزیون که سریال ببینم! هر چند حس می کنم گرمای پتوی مخملی و نرم بنفش رنگ خانوم کوچولو در حد مطلوب جواب گو نیست. دلم گرمای شوفاژ رو می خواد که بچسبم بهش و ذره ذره گرما بشینه تو تنم و سرما رو بفرسته بیرون. این در کنار خرمالوی رسیده و درشتی که تو پیش دستی کنارمه یعنی حسابی پاییز شده!
تجربه حال و هوای پاییزی رو از صبح امروز با یه پیاده روی طولانی در پارک بزرگ نزدیک مدرسه خانوم کوچولو و خرد کردن برگ های زرد و خشک زیر پام شروع کردم. بعد این قدر هوا و منظره دلچسب بود که دیدم هیچ جوره دلم نمی خواد برگردم خونه! یه گوشه دنج روی چمن ها پیدا کردم، تکیه دادم به درخت و مشغول گوش کردن یکی از کلاس های مجازیم شدم تا زمان تعطیل شدن خانوم کوچولو رسید و با هم برگشتیم خونه.
حالا بدون گرمای شوفاژ و بخاری و مواردی از این دست، دل خوش کردم به گرمای چایی که بعد شام با گلاب دم کردم. به این امید که در این شب سرد پاییزی تن و دلم رو با هم گرم کنه!
شهریور ماه خوبی برام نبود، با از دست دادن سه عزیز _ بعد از عمو و دوست عزیزم، یک زن جوان از اقوام شازده که رابطه صمیمانه ای با هم داشتیم_، رفت و آمدهای مکرر به بهشت زهرا که در عمر سی و هفت ساله ام بی سابقه بود و تمام لحظاتی که اندوه و اشک من رو در خودشون غرق کردن...
نشسته زیر درخت بید مجنون با منظره ماه که از لابلای شاخه ها پیداست و گل های سرخ، آب راه سنگی، چمن و شمشاد های کوتاه در روبرو و نسیم ملایمی که در هوای نیمه ابری تهران گهگاه می وزه و شاخه های بید رو تاب می ده، می تونست موقعیت جالب و آرامش بخشی باشه اگر این جا حیاط بیمارستان نبود و من منتظر شازده رو نیمکت سیمانی ننشسته بودم تا تزریق داروش تموم بشه و برش گردونم خونه.
شتر کرونا چند روزیه که دم در خونه ما هم خوابیده و کار رو به بیمارستان کشونده. یکی از بیمارستان های شلوغ و پر از بیمار که در سومین دفعه مراجعه بهش بالاخره نوبت به بستری سرپایی و تزریق سرم و آمپول مخصوص رسید.
تیر ماه امسال که خیلی جذاب داشت پیش می رفت ختم شد به کرونا! ریه شازده درگیر شده، بچه ها با دور روز تب بیماری رو رد کردن و من در حالی که سعی می کنم به بهترین شکل از شازده پرستاری کنم، موندم بلاتکلیف که چه بر سرم خواهد آمد! باز هم خدا رو شکر که اوضاع از این بدتر نیست.
مواظب خودتون باشید رفقا!