768

در این جمعه عصر گرم مردادماه، لم داده روی مبل جلوی تلوبزیون و در حال بافت یک رومیزی جدید به این فکر می کنم که در شرایطی غیر از این قرار بود چنین روزی مراسم عروسی خواهر شازده برگزار بشه، با تمام دنگ و فنگ ها و هزینه ها و مقدمات و مناسباتی که عروسی یک فامیل نزدیک در پی داره! حالا همین طور که راحت و بی دردسر، بدون آرایش و موی درست شده و لباس مجلسی و کفش پاشنه بلند، بدون حضور کلی فامیل و آشنا و سرو صدا و غیره و ذلک، در سکوت و آرامش جلوی کولر روی مبل ولو شدم، بچه ها تو پارکینگ دوچرخه بازی می کنن و شازده برای کاری بیرون رفته، فکر می کنم چه بهتر که نه عروسی ای در کاره و نه تشریفاتش! چه لذتی داره سکوت و آرامش!

یعنی حتی اگر کرونا هم ریشه کن بشه، ما می تونیم به زندگی عادی برگردیم؟!


767

دوستام اومده بودن خونه ام، دوستای خسته و کسل و کلافه ام! دورهم آبگوشت خورده بودیم با ترشی، سبزی خوردن، نون سنگک و دوغ خونگی. ولو شده بودیم رو مبلا، چایی با خرما خورده بودیم و حرف زده بودیم، خنده بودیم و حال های خراب و ناله شکایت هامون رو ریخته بودیم وسط! ما که عادت کرده بودیم به مهمونی های دورهمی ماهانه مون_نهایتا دوماهانه!_ و حالا مدت ها بود مهمونی نداشتیم! دلمون برای با هم بودنای این مدلی تنگ شده بود، هر چند بیشترمون نبودن و به ملاحظه کرونا و فضای بسته خونه و تمام این چیزایی که ماه هاس دست از سرمون برنمی دارن، فقط آرزوی خوش گذشتن کرده بودن و عکسامونو دیده بودن! بچه هامون ریخت و پاش کردن، دنبال هم کردن، جیغ کشیدن، بازی کردن، مغز ما رو خوردن و صد البته کیف دنیا رو کردن!
شب شده بود و به زور بچه ها رو راضی به جدا شدن کرده بودیم، هر چند که خودمون هم که هنوز حرف و خنده داشتیم! با حال خوب و یه روحیه تازه شده از هم خداحافظی کرده بودیم و من مونده بودم با یه خونه زیر و رو شده که با همه خستگی هنوز انرژی برای تمیز و مرتب کردنش داشتم! تا دوازده شب همه چی رو سر و سامون داده بودم، بچه ها رو فرستاده بودم بخوابن و ولو شده بودم رو تخت. گوشی دستم گرفته بودم و در جواب تشکرها و عذرخواهی بابت زحمت دادن هاشون با اسمایلی قلب و بوسه نوشته بودم ممنون که اومدین! کلی خوشحالم کردین! و خدا رو شکر کردم به خاطر داشتنشون! 

766

قلمه های حسن یوسف ریشه داده رو برداشتم و بردم تو بالکن. یه گلدون پلاستیکی سفید متوسط برداشتم، داخلش خاک ریختم و قلمه ها رو کاشتم. قلمه هایی که بیشتر از یه ماه قبل از گلدونای خونه مامانی جدا کرده بودم و بعد از اون هم دیگه نشده بود بودم خونه اش. بهم زنگ بود که دلم براتون تنگ شده، حالا که دورهمی هامون دوباره کنسل شده خودمون بریم خونه شون و چند شب بعدش، تو یکی از شبایی که شازده تهران نبود بهش زنگ زده بودم که با بچه ها میایم دیدنش. کلی خوشحال شده بود و گفته بود برای شام بیایم و هر چی دوست داشته باشیم از بیرون برامون سفارش می ده. ناز بچه ها رو کشیده بودم که بدون نق زدن و بهانه حوصله سر رفتن گرفتن همراهم بیان! رسیده بودیم و دیدم مامانی مایه کتلت درست کرده و داره سیب زمینی خلالی سرخ می کنه. گفت فکر کرده غذای خونه بهتره تو این اوضاع! گفتم خودم کتلت ها رو سرخ می کنم و چادر و روسریم رو که آویزون کردم یه سره رفتم پای اجاق گاز! سیب زمینی های سرخ شده رو از تو ماهیتابه درآوردم و شروع کردم به درست کردن کتلت ها. مامانی روی یکی از صندلی های آشپزخونه نشسته بود و هم چنان ابراز خوشحالی می کرد از اومدنمون! مامانی عزیز و مهربونم... 
گلدون حسن یوسف های پر برگ سبز و بنفش رو با لبخند نگاه می کنم و دعا می کنم این یکی بعد از چند تا حسن یوسفی که آفت زدن و خشک شدن برام بمونه! یه جا تو پر نورترین قسمت پیشخون آشپزخونه کنار پتوس و کاکتوسم براش انتخاب می کنم و می ذارمش اون جا به امید این که خونه مون سبزتر باشه و دلمون آروم تر! 

760

جمعه بعدازظهره و خونه در سکوت دلچسبی فرو رفته. شازده با خواهرش برای خرید وسایل چوبی جهیزیه اش رفته بازار مبل، خانوم کوچولو هم باهاش رفته که بمونه خونه مادربزرگش، گل پسر مشغول بازی خودشه و من نشستم پای خیاطی! دیشب رفتم پارچه فروشی و یک متر کرپ حریر لیمویی گرفتم تا برای پیراهنی که خانوم کوچولو قراره ماه آینده تو عروسی عمه اش بپوشه_ان شاءالله_ دامن بدوزم، بالا تنه پیراهن رو هم قبلا با قلاب بافتم. دامن و آسترش رو مدل تمام کلوش بریدم، لبه هاش رو زیگراک زدم و حالا لم داده روی تخت، جلوی باد کولر نشستم که با دقت وصلش کنم به بالاتنه. باشد که پیراهن زیبایی از کار درآید! 

758

هفته پیش یه روز خانوم همسایه زنگ ما رو زد و با چهره ای بسیار ناراحت یه برگه کاغذ کوچیک داد دستم و گفت:  «اینو انداختن تو خونه ام، ببین چی نوشتن!» کاغذ حاوی چند خط فحش و بد وبیراه دست نویس با مداد بود و با لفظ پیرزن مزاحم تموم شده بود! به چهره غمگین خانوم همسایه نگاه کردم و نمی دونستم باید چی بگم. من به جای نویسنده این مزخرفات خجالت زده بودم! نمی تونستم درک کنم چه کسی و به چه هدفی تونسته چنین کاری بکنه. این بنده خدا که مزاحمتی برای کسی نداره! به خانوم همسایه گفتم هر کس این کارو کرده آدم بی شعوریه و شما اهمیت ندین. هر چند ذره ای از ناراحتیش کم نشد.
دیشب شازده گوشیش رو آورد و یه عکس از نوشته ای نشونم داد که تو تابلو اعلانات ساختمون زده بودن و مدیر ساختمون عکسش رو فرستاده بود. یه نوشته بی نام و نشون پر از گله و شکایت با لحن بی ادبانه از بازی کردن و سر و صدای بچه ها تو حیاط_که شامل بچه های ما و مدیر ساختمون و یکی دیگه از واحدها می شدن!_ مدیر ساختمون از این مدل اعتراض شاکی بود و عقیده داشت باید هر کس حرفی داره حضوری و محترمانه عنوان کنه. خصوصا که بازی بچه ها ساعت مشخص داره و حواسمون هست مزاحمتی برای بقیه همسایه ها نباشه. 
همین جور که به عکس نگاه می کردم یه جرقه ای تو ذهنم زده شد و همون موقع شازده پرسید: « به نظرت شبیه همون نوشته ای که تو خونه خانوم همسایه انداختن نیست؟!» گفتم: «چرا هست!» و بیشتر به فکر فرو رفتم که این کار کدوم یکی از همسایه ها می تونه باشه؟!
زیاد طول نکشید که معما به دست خانوم کوچولو حل شد! اومد و برامون و تعریف کرد امروز عصر که تو پارکینگ بازی می کردن، همسایه طبقه سوم اومده یه ورق زده رو تابلو و وقتی دختر همسایه اون رو خونده نوشته بوده که بچه ها سر و صدا می کنن! شازده ازش پرسید چه شکلی بود؟ مشخصات رو که داد معلوم شد تشخیصش درست بوده و فرد مورد نظر پسر علاف همسایه طبقه سومه که من از روز اولی که دیدمش و باز هر بار که می بینمش ناخودآگاه یه حس تنفر و انزجار میاد سراغم!
البته ناگفته نماند که دوبار هم قبلا سر جای پارک با این آقا بحثم شده بود، اونم نه جای پارک توی پارکینگ ساختمون _که هر واحد جای پارک خودش رو داره_ سر پارک کردن تو خیابون که محل عمومیه! یه بار گیر داده بود باید ماشینم رو از جلوی ساختمون بردارم و بذارمش توی پارکینگ چون تو کوچه جا نیست و می خواد ماشینش رو جای ماشین من بذاره! اون روز من بین دو تا رفت و آمد کم فاصله ماشین رو تو پارکینگ نذاشته بودم و هر چی می گفتم الان نمی‌تونم بیام ماشین رو بردارم اما نیم ساعت دیگه می رم و بعدش می تونه ماشینش رو جای من بذاره حالیش نمی شد و مدام زنگ آیفون رو می زد! یه بار هم تو یکی از خیابون های نزدیک خونه وقتی داشتم دنده عقب تو جای پارک  بین دو تا ماشین می رفتم تا یه خرید کوچیک انجام بدم، بی توجه به من و با زرنگ بازی گاز داد و اومد صاف تو جای مورد نظر من پارک کرد! نه به بوق زدن من اعتنایی کرد و نه اصولا به روش آورد که همسایه ایم! با پررویی گفت من یه دقیقه کار دارم زود میام و هر چی گفتم منم کارم طول نمی کشه و قبل از شما داشتم پارک می کردم، خودش رو به نشنیدن زد! اون وقت من مجبور شدم ماشین رو دورتر پارک کنم و بچه به بغل تا مغازه مورد نظر برم! اینا به جز رفتارهای بچگانه دیگه اش نظیر صدا کردن اعضای خانواده اش با صدای بلند توی راه پله ها و فریاد زدن هاش دم آیفونه که صداش واضح تو خونه ما میاد! دیروز هم شازده و مدیر ساختمون داشتن توی پارکینگ صحبت می کردن که این آقا میاد و میگه بچه های شما با دوچرخه به ماشین من زدن! مدیر ساختمون عذرخواهی می‌کنه و می گه من بهشون تذکر می دم اما شازده می گه نشون بدین کجا رو زدن و اگه خسارتی به شما وارد شده من باید جبران کنم! بعد وقتی پسر همسایه مِن مِن کنان خط سیاهی که روی سپر ماشینش افتاده رو نشون می ده شازده قاطع می گه این نمی تونه رد دوچرخه باشه و کاملا مشخصه رد سپر ماشینه و یه ماشین تو خیابون بهش زده! 
حالا معلوم شد اعتراض نامه دیروزش به خاطر انتقام از شازده و توهین نامه اش برای خانوم همسایه به این دلیل بوده که چند وقت پیش پدرش از این خانوم برای این که پسرش ماشینش رو تو پارکینگ خالی ایشون بذاره اجازه گرفته، اما بعد خانوم همسایه به خاطر آلزایمر یادش رفته چنین اجازه ای داده و تو جای پارکش چند تا جعبه خالی گذاشته که دیگه کسی پارک نکنه! هر چند که جناب همسایه هر بار جعبه ها رو کنار زده و ماشینش رو اون جا پارک کرده! 
حداقل خیالم راحت شد که این حس انزجار و تنفری که هر بار با دیدن این آدم به من دست می داده بی دلیل نبوده و این شخص اصولا آدم نفرت انگیزیه! 

756

برای صبح و بعدازظهر پنجشنبه ام کلی کار ردیف شده بود که دوستم هم تماس گرفت و گفت بیام برای موهای دو رنگ شده اش یه کاری بکنم که قراره بعد چند ماه بره منزل مادرشوهرش و با این موها نمی خواد بره! قبلا تو بهمن ماه موهاش رو دکلره و بلوند کرده بودم. البته اون موقع می خواست بره پیش یکی دیگه از دوستاش که آرایشگر حرفه ایه اما قیمتش رو که شنید دست به دامن من شده بود! منم با رنگ و دکوکرم و اکسیدان راهی خونه شون شدم و رنگی براش درآوردم که وقتی چند روز بعدش همون آرایشگر حرفه ای دیده بود، ازش پرسیده بود این دوستت که موهاتو رنگ کرده آرایشگره؟ خیلی یه دست و خوب شده!
خلاصه که یه وقتی وسط کارای صبح و بعدازظهرم جور کردم و یه سری هم برای انجام امور زیبایی به دوستم زدم! ریشه موهاشو دکلره کردم و بعدش رنگساژ، هر چند رنگساژ اول رو دوست نداشت و دوباره رنگساژ گذاشتم که نتیجه مورد پسند قرار گرفت!
دو هفته قبل هم موهای مامان جان رو بلوند کردم. می خواست موهای تیره اش کاملا روشن بشه که وقتی ریشه های سفیدش درمیاد زیاد تو چشم نزنه. بعد چون آرایشگاه همیشگیش قیمت بالا می گرفت و مامان هم با کمردرد شدیدش نمی تونست چند ساعت اون جا بشینه تا کارش انجام بشه، من دواطلبانه قبول کردم موهاشو دکلره و رنگ کنم! شکر خدا نتیجه اون هم خوب دراومد. البته دقیقا رنگی که اول کار مدنظرمون بود نشد، اما همین که موهاش نسوخت و رنگ نهایی به زرد و نارنجی نمی‌زد من از خودم راضی بودم!!!
اگه براتون سوال شده که آیا من دوره آرایشگری دیدم، باید خدمتتون عارض بشم که سال ها قبل وقتی دبیرستانی بودم یه دوره کوتاه آموزش پیرایش در حد یادگیری اصلاح صورت و چند مدل اصلی کوتاهی مو رو گذروندم. اما در مورد رنگ و دکلره به خاطر علاقه شخصی با فیلم ها و مطالب آموزشی اینترنتی و آزمون و تجربه رو موهای خودم و گاهی هم موهای مامان یه چیزایی یاد گرفتم.

755

دیشب برای دوستم که تازه ماشین ظرفشویی خریده بود و راجع به شوینده مناسب و میزان تمیز کنندگی ماشین ازم پرسیده بود توضیح داده و گفته بودم ماشین ظرفشویی من که خیلی خوب و تمیز می شوره، حتی با این که من هیچ وقت ظرفا رو قبلش با دستمال کشیدن یا آب زدن تمیز نمی کنم. بعد آخر شب که خواستم ماشین انباشته از ظرف کثیف رو روشن کنم، روشن نشد که نشد!!! امتحان کردن چند باره امروز هم جواب نداد و ایستادم پای سینک ظرفشویی تا ظرف های صبحانه و ناهار امروز به علاوه ظرف های دو روز گذشته رو بشورم! بعد چهل دقیقه کار و پر شدن جا ظرفی کوچیک کنار سینک، پارچه ضخیمی که روی کابینت کنار سینک پهن کردم و آب کش بزرگی که روی میز آشپزخونه گذاشتم، با بریدن دستم موقع کشیده شدن به لبه ظرف در دار شیشه ای که قبل این نمی دونستم چندان صاف و صوف نیست، شکستن یک لیوان در اثر سر خوردن ظرف های روی هم و شکسته  شدن سر دو تا از ناخن هام بالاخره پروژه ظرفشویی رو به اتمام رسوندم!_خسته نباشم!!! _ حالا بماند که این وسط سه بارهم  خانم همسایه که ذکر خیرش در پست بالا رفت اومد زنگ زد و هر سه بار هم گفت که خواهرم از ظهر قرار بود بیاد دنبالم اما نیومده و من اگه شب رو این جا بمونم مشکلی نداره؟! باز هم یادش رفته بود این جا خونه اشه و من عین هر سه بار رو با دستای خیس و کفی براش توضیح دادم که این جا خونه خودشه و هیچ مشکلی نیست که بمونه!
باید زنگ بزنم به شرکت خدمات پس از فروش ظرفشورِ عصای دستم تا بیان و ببینن مشکلش چیه که واسه من ادا درمیاره؟ نکنه جنبه نداشته ازش تعریف کنم؟! 
راستش اخیرا از خراب شدن وسیله ها، شکستن ظرف ها و کلا هر نقص و کمبودی که بخواد تو خونه ایجاد بشه می ترسم! می ترسم چون با این اوضاع بالا رفتن بی وقفه و بی توقف قیمت ها جبران کردن خرابی ها یا به سادگی امکان پذیر نیست یا کلا امکان پذیر نیست! 


754

در رو که بعد از شنیدن زنگ های ممتد و متوالی باز می کنم، خانوم همسایه رو می بینم که با یه سینی بیضی طرح دار که داخلش دو تا لیوان لب طلایی چایی و یه قندون چینی کوچیکه جلوم ایستاده. یه بلوز سبز با دامن شلواری سبز و کرم پوشیده و یه گردنبند مروارید هم  انداخته، یه تیپ متفاوت با هفته های اخیرش. سینی رو می ده دستم و به من که با تعجب نگاهش می کنم می گه امروز مراسم دارم این چایی ها رو هم آوردم واسه شما! به این قاطی شدن خاطرات و زمان و اتفاقات تو ذهنش در اثر آلزایمر که باعث حرف ها و رفتارها و سوالات بی ربط می شه _در حدی که گاهی یادش می ره خونه اش این جاس و تو فضای خونه قدیمیشه و حسابی گیج و کلافه می شه_عادت کردم، اما چایی آوردنش برای اولین بار بود!

یه جورایی خوشحال می شم از این که حال و هوا و تیپش عوض شده، چون چند هفته گذشته رو مدام مشکی تنش بود و  بین حرفاش می گفت مامانم تازه فوت کرده، در حالی که مادرش سال هاست به رحمت خدا رفته! تشکر می‌کنم و سینی چایی رو میارم داخل، چایی ها که نه گرمه و نه مزه داره! 


امان از پیری و آلزایمر و بی کسی...


753

صبح امروز رو زودتر از روزای قبل بیدار شدم فقط به عشق خوردن چیز کیکی که دیشب قبل خواب برای رفع بی حوصلگی پخته بودم! چیز کیک ژاپنی فوق العاده نرم و لطیف و خوش طعمی که هم مواد اولیه اش زیاد بود و همه باید با ترازو وزن می شد، هم مراحل پختش نسبتا طولانی بود. گذاشته بودم یه روز که خیلی حال و حوصله دارم برم سراغ پختش، اما دیشب وقتی خیلی کلافه بودم و دنبال چیزی که حال و هوام رو عوض کنه یه دفعه هوس کیک پزی به سرم زد، اونم از نوع پر دنگ و فنگش!  البته که همزن جدید هم باید تو عمل تست می شد! 
مایع کیک رو که با دقت آماده کردم، ریختم تو قالب، گذاشتمش تو فر و خدا خدا کردم نتیجه خوب دربیاد و حالم گرفته نشه! بعد از چهل و پنچ دقیقه از فر در اومد، نرم و پنبه ای، پف کرده و خوش بو، همون شکلی که دلم می خواست! از تو قالب درش آوردم، یه مقدارم قربون صدقه اش رفتم و گذاشتمش رو میز آشپزخونه برای صبحانه! با همه اهل منزل هم اتمام حجت کردم که هیشکی به این کیک دست نمی زنه تا فردا صبحانه با هم بخوریمش، وگرنه بعید نبود تا من بیدار بشم چیزی ازش باقی نمونه! و این چنین یه صبحانه خانوادگی خوش طعم و دلچسب رو با حضور افتخاری چیز کیک ژاپنی برگزار کردیم بلکه روز خوشی رو در پیش داشته باشیم! 

کدبانوی تنبل شده درونم بهم تلنگر می زنه که برای عوض شدن حال و هوام باید به آشپزی رو بیارم، سفت و سخت! 

745

منم و چند تا کیسه بزرگ سبزی که باید پاک کنم و بشورم و بذارم خشک بشن. پونه، کاکوتی، آویشن و سیرکوهی هایی که دیروز برای اولین بار با دست خودم  از دل طبیعت چیدم!
جمعه یکی از دوستای قدیمیم زنگ زد و گفت می خواد با یکی دیگه از دوستاش برن اطراف تهران واسه گشت زدن و سبزی چینی و از منم دعوت کرد که باهاشون برم. می خواستن صبح زود راه بیافتن و منم که هنوز ساعت خوابم درست نشده و تازه بعد نماز صبح می خوابم اولش شک داشتم که برم یا نه، اما بالاخره با تصمیم غلبه بر خوابالودگی و خونه نشینی اعلام کردم منم میام! یه مقدار بند و بساط و خوراکی و غذا آماده کردم و صبح شنبه زدیم به دل طبیعت! دوست دوستم که سال‌ ها تو یه شهر کوچیک و محیط طبیعی زندگی کرده بود، راجع به انواع سبزی های کوهی و محل رویش و کابردشون می دونست و شده بود راهنمای ما. از بین اون همه سبزی که اسمشون رو می‌گفت و نشون می داد، من فقط با پونه و آویشن و کاکوتی آشنا بودم، اونم نه در حدی که خودم بتونم از بین گیاهان دیگه تشخیص بدم! خلاصه که با توقف در چند منطقه مختلف از انواع سبزی ها چیدیم و بعد هم رفتیم کنار رودخونه برای خوردن ناهار و آب بازی کردن بچه ها! این طبیعت گردی بعد چند ماه خونه نشینی حسابی حال من و بچه ها رو خوب کرد! نزدیک عصر با کیسه های بزرگ سبزی و یه نفس تازه شده و البته بدن های خسته و کوفته برگشتیم سمت خونه. حالا هم منم و اون همه سبزی که باید بهش سرو سامون بدم!