689

گل پسر رفته کنار خانوم کوچولو دراز کشیده و سفت بغلش کرده. می گم نچسب به خواهرت، تو هم مریض می شی. می گه می خوام بهش عشق بدم حالش خوب بشه! خانوم کوچولو هم می گه اصلا بهتر که گل پسرم مریض بشه! دوتایی مدرسه نمی ریم، می مونیم خونه خیلی خوش می گذره!!! 

655

دیشب دلم نمیخواست بخوابم، یکی از اون شبای کلافگیم بود که ذهنم شلوغ شده بود و از خواب فراری. گل پسر از سر و صدای خانوم کوچولو بد خواب شده بود، شازده تهران نبود و خانوم کوچولو هم که شب ها خواب نداره! نیمه شب رد شده بود که گل پسر گفت مامان یه کارتون بذارم با هم ببینیم تا خوابمون ببره؟ گفتم باشه! لپ تاپ رو آوردم، جدیدترین کارتون فیلیمو رو باز کردم و وصلش کردم به تلویزیون. سه تایی جلوی تلویزیون ولو شدیم به کارتون تماشا کردن. سر خانوم کوچولو روی شونه ام بود و سر گل پسر روی پام. بچه ها محو کارتون شدن و من محو بچه ها! موهای خانوم کوچولو رو بو می کشیدم و موهای گل پسر رو نوازش می کردم، موهایی که هنوز یه ته رنگی از طلایی بچگی هاشو داره. این جور وقتا کنار همه کیف و لذتی که کنار بچه ها بودن داره، یه غم عجیب غریبی هم می شینه کنج دلم. فکر این که تا چند سال دیگه بزرگ می شن، خصوصا گل پسر، و دیگه این‌جوری نمیان تو بغلم و نمی تونم از نوازش کردنشون کیفور بشم. اون وقت سعی می کنم بوی تنشون و لطافت پوستشون رو با تمام وجود ببلعم و ذخیره کنم برای سال های پیش رو...


652

با صدای بلند شکرگذاری می کنم و می گم:«خدا رو شکر که بهم دو تا بچه خوب داده!» 

خانوم کوچولو می پرسه: «کی رو می گی مامان؟!»

_تو و گل پسرو دیگه!

_ ما که بچه های خوبی نیستیم!

_چرا! بچه های خوبی هستین!

_نه. آخه همه اش با هم جنگ و دعوا می کنیم!!!


یه هم چین دختر با صداقتی دارم من!

تعطیلات تابستون اومده و هنوز هیچ کلاس تابستانه ای هم شروع نشده. در نتیجه دو تا بچه با اوقات فراغت کامل تو خونه داریم که یکی از راهکاراشون برای رهایی از بیکاری و حوصله سر رفتگی اینه که با هم کل کل کنن، کشتی بگیرن، دعوا کنن و از این قبیل امور خورنده مغز مادر و پدر!


650

گل پسر که از مدرسه بر می گرده، جوری خانوم کوچولو رو بغل می کنه و دوتایی شروع می کنن به قربون صدقه هم رفتن و ابراز دلتنگی کردن که انگار یه مدت طولانی از هم دور بودن!
هر چند که عمر مفید این عاشقانه خواهر برادری نهایتا نیم ساعته و بعدش گله و شکایت ها و غر زدن ها شروع می شه و گاهی تا یک ساعت بعد کار به جیغ و داد و دعوای شدید هم می کشه! دلم می خواست اوضاع همیشه مثل همون نیم ساعت اول گل و بلبل باشه که یه آرزوی محاله!!!
مهد کودک خانوم کوچولو تموم شد و مدرسه گل پسر هم هفته دیگه تموم می شه و من مشتاقانه در انتظار شروع تعطیلات تابستونی ام. نه از این جهت که دو تایی قراره از صبح تا شب خونه باشن و میزان کشمش ها و دعواها و غر زدن هاشون سیر صعودی داشته باشه، بلکه از این جهت که مجبور نباشم صبح ها زود از خواب بیدار بشم و اول گل پسر رو با ناز کشیدن بیدار کنم و صبحانه بدم و ببرم مدرسه، بعد برگردم و این پروسه رو از اول با خانوم کوچولو تکرار کنم! از این جهت تنبلانه  که صبح ها در پناه نور گرم آفتاب بتونم ساعات بیشتری رو در رختخواب بگذرونم!

646

شب ها بعد شام دو تایی می رن توی اتاقشون و مقدمات مخصوص خواب رو فراهم می کنن.  یه روتختی نازک قدیمی بر می دارن و از چهار طرف می بندنش به کمد و بند لباس، زیرش پتو پهن می کنن و بالش می ذارن و این می شه به قول خودشون خونه! اون وقت می رن توی خونه شون و بعد از مدتی حرف زدن و آواز خوندن و غش غش خندیدن، به یه خواب آروم فرو می رن، خواب عمیق شبانه ای که من مدت هاست حسرتش رو دارم!

633

چندین شبه موقع خواب دوتایی میرن توی تخت گل پسر و بعد بعد صداشون میاد. صدای قصه هایی که گل پسر برای خانوم کوچولو از روی کتاب می خونه، صدای آواز خوندنشون و غش غش خنده هاشون! عاشق این صداهام، صداهای دل انگیزی که حال خونه رو خوب می کنه! 

جلوی خودم رو می گیرم که تذکر ندم ساعت خوابشون دیر می شه و صبح سخت بیدار می شن. دوست دارم خوش باشن و کِیف کنن از این لحظه های خواهر برادری شون، از شبای بچگی که راحت و بی دغدغه می خوابن. شاید این شب ها و دقیقه های قبل خوابشون بشه یه خاطره شیرین برای  زمان بزرگسالی شون که تو شب هایی که به هر دلیلی خواب به چشمشون نمیاد از به یاد آوردنش لبخند بزنن و دلشون گرم بشه...

قبل خوابیدنم می رم بهشون سر می زنم، پتوهایی رو که معمولا کنار زدن روشون می کشم، آروم می بوسمشون و خدا رو هزار بار به خاطر داشتنشون شکر می کنم!


615

زمان بچگی، عاشق بیرون رفتن و گردش و بازی کردن تو پارک بودم. کلی ذوق می کردم که مامان ببردمون پارک و تاب و سرسره سواری کنیم. اون وقت چرا بچه های الان رو باید با ناز کشیدن برد گردش؟! از صبح تو خونه مشغول کار بودم. کارای خونه و انجام سفارشات تریکوبافی یکی از دوستان. طرف های عصر خسته و کلافه، به بچه ها پیشنهاد دادم که بریم بیرون. بریم کوله پشتی هاشون رو که هفته پیش داده بودم برای تعویض زیپ تحویل بگیریم و بعد هم بریم پارک، اونا بازی کنن و منم بشینم روس نیمکت کتاب بخونم. اما زهی استقبال! گل پسر که اساسا نظرش این بود که دیگه بچه نیست که بخواد بره پارک بازی کنه! خانوم کوچولو هم سر انتخاب لباس بیچاره ام کرد! اولش می خواست با یه تیشرت سوراخ بیاد، بعد رفت یه لباس آستین بلند کلفت انتخاب کرد، وقتی گفتم این گرمه خواست پیرهن مهمونیش رو بپوشه! هر لباسی هم که از نظر من مناسب بود دوست نداشت! گل پسر هم هی می پرسید من چی بپوشم و  نمی دونم چرا متوجه نمی شد  یه تیشرت و شلوار ساده یعنی چی؟! آخر سر وقتی خسته تر و کلافه تر از قبل گفتم مگه می خوایم بریم عروسی که این قدر به خاطر انتخاب لباس اذیت می کنین و  اعلام کردم اصلا  بیرون نمی برمشون و خودم میرم یه دوز می زنم تا حال و هوام عوض بشه، تند و سریع لباس پوشیدن و اومدن جلوی در! منتها دیگه دم غروب شده بود و به پارک رفتن نمی رسیدیم. فقط رفتیم کیف هاشون رو گرفتیم و برگشتیم خونه و  مشغول شام درست کردن شدم!

595

پنکه رو روشن کردن، جلوش ایستادن و با صدای بلند شعر میخونن، کیف می کنن از حالتی که پنکه به صداشون می ده و غش غش می خندن! بعد یه شعر دیگه رو با هم می خونن!

مدل تفریحات سالم زمان بچگی ما! یادش به خیر!

560

دیشب گل پسر با سرفه های شدید از خواب پرید و وقتی با خوردن شربت و شیر نشاسته و کلی قربون صدقه دوباره خوابید، اعلام کرد حالش خوب نیست و فردا مدرسه نمی ره. صبح هم علی رغم این که حالش اون قدرا بد نبود که نتونه سر کلاس حاضر بشه، با ناله گفت که خیلی مریضه و نمی تونه بره مدرسه! منم که احساس کردم بیشتر خسته اس تا مریض و عملکرد درسیش هم تو این مدت خوب بوده، با قول گرفتن ازش که حالش واقعا بده، یه آوانس برای استراحت بهش دادم. البته که با قطعیت اعلام کردم اگه ببینم به جای خوابیدن بلند شده و مشغول بازیه، می فرستمش مدرسه! بعد هم خودم با سر شیرجه رفتم تو تختخواب!

خانوم کوچولو هم که امروز زودتر از روزای قبل بیدار شد، تا چشمش به برادرش افتاد گل از گلش شکفت و خواهر برادر برای خودشون خوراکی خوردن و تلویزیون دیدن و بازی کردن. در نتیجه به من کاری نداشتن و بعد مدت ها یه خواب مبسوط صبح گاهی داشتم و کلی خوش خوشانم شد!

اما خب از اون جا که عمر این همه خوب رفتار کردن بچه ها اصولا کوتاهه، یه کم بعد بیدار شدن من دعوا مرافعه هاشون شروع شد و مکرارا صدای جیغ و گریه ی خانوم کوچولو شنیده!


551. چهار سالگی

امروز برای خانم کوچولو از خاطرات چهار سال پیشم گفتم، از روز به دنیا اومدنش. با دقت و علاقه همه ی حرفام رو گوش داده و مرتب سؤال پرسیده. که چه قدری بوده، چه جوری گریه می کرده، چی می خورده و ... اون وسط از خاطرات روز تولد گل پسر هم تعریف کردم. از این که شب اول تو بیمارستان قشنگ و آروم خوابید، بر عکس خانوم کوچولو که تا صبح گریه کرد و نذاشت تو اتاق هیشکی چشم رو هم بذاره!

خاطره تعریف کردم و بچه ها ذوق کردن و دل من غنج رفت از به یاد آوردن اون همه حس ناب و قشنگ!