گل پسر رفته کنار خانوم کوچولو دراز کشیده و سفت بغلش کرده. می گم نچسب به خواهرت، تو هم مریض می شی. می گه می خوام بهش عشق بدم حالش خوب بشه! خانوم کوچولو هم می گه اصلا بهتر که گل پسرم مریض بشه! دوتایی مدرسه نمی ریم، می مونیم خونه خیلی خوش می گذره!!!
دیشب دلم نمیخواست بخوابم، یکی از اون شبای کلافگیم بود که ذهنم شلوغ شده بود و از خواب فراری. گل پسر از سر و صدای خانوم کوچولو بد خواب شده بود، شازده تهران نبود و خانوم کوچولو هم که شب ها خواب نداره! نیمه شب رد شده بود که گل پسر گفت مامان یه کارتون بذارم با هم ببینیم تا خوابمون ببره؟ گفتم باشه! لپ تاپ رو آوردم، جدیدترین کارتون فیلیمو رو باز کردم و وصلش کردم به تلویزیون. سه تایی جلوی تلویزیون ولو شدیم به کارتون تماشا کردن. سر خانوم کوچولو روی شونه ام بود و سر گل پسر روی پام. بچه ها محو کارتون شدن و من محو بچه ها! موهای خانوم کوچولو رو بو می کشیدم و موهای گل پسر رو نوازش می کردم، موهایی که هنوز یه ته رنگی از طلایی بچگی هاشو داره. این جور وقتا کنار همه کیف و لذتی که کنار بچه ها بودن داره، یه غم عجیب غریبی هم می شینه کنج دلم. فکر این که تا چند سال دیگه بزرگ می شن، خصوصا گل پسر، و دیگه اینجوری نمیان تو بغلم و نمی تونم از نوازش کردنشون کیفور بشم. اون وقت سعی می کنم بوی تنشون و لطافت پوستشون رو با تمام وجود ببلعم و ذخیره کنم برای سال های پیش رو...
با صدای بلند شکرگذاری می کنم و می گم:«خدا رو شکر که بهم دو تا بچه خوب داده!»
خانوم کوچولو می پرسه: «کی رو می گی مامان؟!»
_تو و گل پسرو دیگه!
_ ما که بچه های خوبی نیستیم!
_چرا! بچه های خوبی هستین!
_نه. آخه همه اش با هم جنگ و دعوا می کنیم!!!
یه هم چین دختر با صداقتی دارم من!
تعطیلات تابستون اومده و هنوز هیچ کلاس تابستانه ای هم شروع نشده. در نتیجه دو تا بچه با اوقات فراغت کامل تو خونه داریم که یکی از راهکاراشون برای رهایی از بیکاری و حوصله سر رفتگی اینه که با هم کل کل کنن، کشتی بگیرن، دعوا کنن و از این قبیل امور خورنده مغز مادر و پدر!
شب ها بعد شام دو تایی می رن توی اتاقشون و مقدمات مخصوص خواب رو فراهم می کنن. یه روتختی نازک قدیمی بر می دارن و از چهار طرف می بندنش به کمد و بند لباس، زیرش پتو پهن می کنن و بالش می ذارن و این می شه به قول خودشون خونه! اون وقت می رن توی خونه شون و بعد از مدتی حرف زدن و آواز خوندن و غش غش خندیدن، به یه خواب آروم فرو می رن، خواب عمیق شبانه ای که من مدت هاست حسرتش رو دارم!
چندین شبه موقع خواب دوتایی میرن توی تخت گل پسر و بعد بعد صداشون میاد. صدای قصه هایی که گل پسر برای خانوم کوچولو از روی کتاب می خونه، صدای آواز خوندنشون و غش غش خنده هاشون! عاشق این صداهام، صداهای دل انگیزی که حال خونه رو خوب می کنه!
جلوی خودم رو می گیرم که تذکر ندم ساعت خوابشون دیر می شه و صبح سخت بیدار می شن. دوست دارم خوش باشن و کِیف کنن از این لحظه های خواهر برادری شون، از شبای بچگی که راحت و بی دغدغه می خوابن. شاید این شب ها و دقیقه های قبل خوابشون بشه یه خاطره شیرین برای زمان بزرگسالی شون که تو شب هایی که به هر دلیلی خواب به چشمشون نمیاد از به یاد آوردنش لبخند بزنن و دلشون گرم بشه...
قبل خوابیدنم می رم بهشون سر می زنم، پتوهایی رو که معمولا کنار زدن روشون می کشم، آروم می بوسمشون و خدا رو هزار بار به خاطر داشتنشون شکر می کنم!
پنکه رو روشن کردن، جلوش ایستادن و با صدای بلند شعر میخونن، کیف می کنن از حالتی که پنکه به صداشون می ده و غش غش می خندن! بعد یه شعر دیگه رو با هم می خونن!
مدل تفریحات سالم زمان بچگی ما! یادش به خیر!
دیشب گل پسر با سرفه های شدید از خواب پرید و وقتی با خوردن شربت و شیر نشاسته و کلی قربون صدقه دوباره خوابید، اعلام کرد حالش خوب نیست و فردا مدرسه نمی ره. صبح هم علی رغم این که حالش اون قدرا بد نبود که نتونه سر کلاس حاضر بشه، با ناله گفت که خیلی مریضه و نمی تونه بره مدرسه! منم که احساس کردم بیشتر خسته اس تا مریض و عملکرد درسیش هم تو این مدت خوب بوده، با قول گرفتن ازش که حالش واقعا بده، یه آوانس برای استراحت بهش دادم. البته که با قطعیت اعلام کردم اگه ببینم به جای خوابیدن بلند شده و مشغول بازیه، می فرستمش مدرسه! بعد هم خودم با سر شیرجه رفتم تو تختخواب!
خانوم کوچولو هم که امروز زودتر از روزای قبل بیدار شد، تا چشمش به برادرش افتاد گل از گلش شکفت و خواهر برادر برای خودشون خوراکی خوردن و تلویزیون دیدن و بازی کردن. در نتیجه به من کاری نداشتن و بعد مدت ها یه خواب مبسوط صبح گاهی داشتم و کلی خوش خوشانم شد!
اما خب از اون جا که عمر این همه خوب رفتار کردن بچه ها اصولا کوتاهه، یه کم بعد بیدار شدن من دعوا مرافعه هاشون شروع شد و مکرارا صدای جیغ و گریه ی خانوم کوچولو شنیده!
امروز برای خانم کوچولو از خاطرات چهار سال پیشم گفتم، از روز به دنیا اومدنش. با دقت و علاقه همه ی حرفام رو گوش داده و مرتب سؤال پرسیده. که چه قدری بوده، چه جوری گریه می کرده، چی می خورده و ... اون وسط از خاطرات روز تولد گل پسر هم تعریف کردم. از این که شب اول تو بیمارستان قشنگ و آروم خوابید، بر عکس خانوم کوچولو که تا صبح گریه کرد و نذاشت تو اتاق هیشکی چشم رو هم بذاره!
خاطره تعریف کردم و بچه ها ذوق کردن و دل من غنج رفت از به یاد آوردن اون همه حس ناب و قشنگ!