ماجراهای رفتن به مدرسه


این روزها, صبح های بسیار دل انگیزی داریم! صبح هایی که گل پسر یا به سختی بیدار می شه و انواع بهانه ها رو از سردرد و دل درد میاره که مدرسه رفتن رو بپیچونه, یا اگر هم زود بیدار بشه این قدر موقع خوردن صبحانه و پوشیدن لباس معطل می کنه که داد من درمیاد و مدام باید بگم زود باش گل پسر و اون هم شاکی می شه چرا این قدر می گم زود باش!!!

 خانوم کوچولو هم با ما بیدار می شه ولی چون خوابش هنوز کامل نشده مدام نق می زنه و موقعی که می خوام لباس عوض کنم جیغ هایی می کشه آن چنانی!


زمانی که من کلاس اول می رفتم این قدر روی سر وقت مدرسه رفتنم حساس بودم که بعضی شب ها دور از چشم مامانم مانتو شلوار مدرسه ام رو قبل خواب تنم می کردم که صبح برای لباس پوشیدن معطل نشم!!! خیلی هم مقید بودم که حتما ساعت 9 شب بخوابم و اگر یه وقتی یه جایی بودیم و خوابم دیر می شد کلی به مامانم غر می زدم! وقتی هم که از مدرسه بر می گشتم خونه, لباس عوض نکرده می نشستم سر مشق هام و تا تموم نمی شد بلند نمی شدم! دیکته ام رو هم همیشه خودم ار حفظ می نوشتم و فقط به مامانم نشون می دادم تا تصحیح کنه و نمره بده!

اما این گل پسر قند عسل! شب ها باید به زور بفرستمیش بخوابه و صبح ها هم به زحمت بیدارش کنم و کلی حرص بخورم تا صبحانه بخوره و لباس بپوشه. کوچکترین عجله و دلشوره ای برای رسیدن به مدرسه نداره و در نهایت اسلوموشن کاراشو انجام می ده!
با این که مدرسه های الان نسبت به زمان تحصیل نسل ما برنامه های خیلی راحت تر و متنوع تری داره و رفتار معلم ها هم معمولا ملایم و مهربونه و خبری از کلاس درس های شلوغ و مشق های زیاد و معلم و ناظم های اخموی زمان ما نیست, نمی دونم این نسل جدید چرا اشتیاق چندانی به درس و مدرسه نشون نمی ده!


 


امروز صبح که بیدارش کردم گفت:"مامان دلم درد می کنه!" گفتم:"بلند شو صبحانه بخور, خوب می شه." گفت: "نه! از این دل درد الکی ها که ندارم! دل دردِ حال به هم خوردنی, دل دردِ مریضی دارم!!!" و خیلی مصر بود که مدرسه نره و بخوابه. با زحمت فرستادمش بره! اون وقت مشکل این جاس که از کوچک ترین تشری هم بابت دیر کردن از جانب مدرسه خبری نیست! مثل زمان ما نیست که مامور انتظامات اسممون رو بنویسه و از نمره انضباطمون کم کنن!

امروز حدود یک ربع دیر رسید و تو راه بهش گفتم اگر باز هم دیر بری مدرسه, کارت امتیازهاتو ازت می گیرن, بلکه یه کم در به موقع حاضر شدنش تاثیر داشته باشته, بعد وقتی رفتم دنبالش خوش و خرم اومده می گه:"مامان امروز کارت 200 امتیازی گرفتم!!!" یعنی بیشتر از کارت امتیازهای قبلیش که اینم حتما جایزه دیر رسیدنش به مدرسه بوده! هر چی رشته بودم پنبه کردن!!!

خدا آخر و عاقبت ما رو با این بچه ختم به خیر کنه!



احوالات آخرین روزهای تابستان


از اون وقتایی بود که کلی حرف تو دلم قلنبه شده بود و باید می ریختمشون بیرون, وگرنه احتمال غمباد گرفتن می رفت! صبح گوشی تلفن رو دست گرفتم که به دو تا دوست عزیز زنگ بزنم و غر بزنم و درد دل کنم تا یه کم سبک شم. ابتدای اولین تلفن, بعد از این که دعوت دوستم فاطمه مبنی بر این که همین الان بلند بشم برم خونه شون رو به خاطر نق نق های خانوم کوچولو رد می کنم, می فهمم اون هم دلش پره و داره سرریز می شه! برای همین قبل از سرریز شدن کامل یهو می گم:"ببین اصلا من می خوام بیام خونه تون!" به هر حال ملاقات حضوری و درددل رو در رو, هم دل آدم رو باز می کنه, هم بهتر از داغ کردن تلفن جواب می ده!!! فاطمه هم به شدت استقبال می کنه و می گه:"ناهار می ذارم زود بیاین!" و فی الفور سه تایی حاضر می شیم و تلفن می کنم ماشین بیاد و کم تر از یک ساعت بعد اونجاییم!

و کلی حرف و غر و درد دل و خنده و البته حرص خوردن از دست بچه ها که زیادی تو سر و کله هم می زنن, تا شب که شازده بیاد دنبالم حالمون رو خیلی بهتر می کنه!



+ از اون جایی که گل پسر در طی چند روز آینده می خواد بره پیش دبستانی و بنده هم نقش سرویس ایاب و ذهابشون رو خواهم داشت, سعی دارم از این روزای آخر شهریور جهت گردش و دیدار دوستان بیشترین استفاده رو بکنم و در نتیجه به قول دوست عزیزی ددری شدیم رفت!!!


++ یکی از عمده فعالیت های چند روز اخیرم خرید و آماده کردن لوازم التحریر مورد نیاز گل پسر طبق لیست مدرسه بوده. جلد کردن کتاب و دفترها (یازده تا کتاب داره فقط!!!) و بر چسب زدن دونه دونه مداد رنگی ها, ماژیک ها, مداد شمعی ها و ... وقت خیلی زیادی رو گرفت و بالاخره حدود دو بامداد امروز به اتمام رسید! حالا همه چی حاضر و آماده اس که روز جشن _ یعنی فردا_ تحویل مدرسه داده بشه.

برای جشن مدرسه گل پسر ذوق دارم!!!



نمایشگاه, شیرینی, سبزی پلو ماهی, مولودی و از این جور چیزها!


دو روز پیش که سین اومده بود خونه مون, جهت تلطیف فضا و خود شاد سازی, یهویی تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه مادر و کودک که روز اولش هم بود! بعد تا ناهار خوردیم و بچه ها رو حاضر کردیم رفتیم تا اونجا, ماشینو پارک کردیم و پیاده تا سالن نمایشگاه رفتیم و وارد شدیم از بلندگو اعلام کردن بازدید کنندگان عزیز هر چه زودتر بازدیدشون رو تموم کنن که ساعت کار نمایشگاه تا پانزده دقیقه دیگه تموم میشه!!! یعنی عمرا فکر نمی کردیم نمایشگاه ساعت چهار بعدازظهر تعطیل بشه! به فکرمون هم نرسیده بود که قبل حرکت از اینترنت ساعت کارش رو چک کنیم! با لب و لوچه آویزون یه دور خیلی سریع زدیم, یه اسباب بازی برای خانوم کوچولو گرفتم و همراه با آخرین نفرات از سالن خارج شدیم!

گل پسر به شدت حالش گرفته شده بود و غرغر می کرد که چرا براش اسباب بازی نخریدم! کلی براش توضیح دادم که نمایشگاه تعطیل شده و ما نمی دونستیم به این زودی تعطیل می شه و بعد هم قول پارک بهش دادم و از نمایشگاه یه سره رفتیم پارک! بچه ها کلی بازی کردن و خانوم کوچولو هم برای اولین بار سوار تاب و سرسره شد و بالاخره هم روی تاب خوابش برد!!!

موقع برگشت یه جعبه شیرینی به مناسبت تولد امام رضا(ع) گرفتم و بعد از حموم کردن گل پسر که حسابی تو پارک کثیف شده بود, یه قوری چایی لاهیجان دم کردم و آوردم و در حالی که زده بودیم شبکه قرآن که مراسم شب میلاد از حرم امام رضا رو مستقیم پخش می کرد, با شیرینی ها زدیم بر بدن!



این در حالی بود که گل پسر در اثر خستگی مفرط قاطی کرده بود و با گریه و زاری شدید رفته بود تو مود چرا در گنجه بازه چرا دم خر درازه؟!  با کلی سعی و تلاش بالاخره موفق شدم بدون جنگ و خونریزی دو تا شیرینی بچپونم تو حلقش تا یه کم خون به مغزش برسه و حالش جا بیاد!

بعد هم آقایون رسیدن و با شازده یه سبزی پلو ماهی مخصوص شب عید پختیم و دور هم شام خوردیم. مهمون هامون که رفتن, آشپزخونه رو مرتب کردم و بیهوش شدم!


دیروز عصر مولودی دعوت داشتم خونه یکی از همسایه های مامانم. برنامه ام معلوم نبود که حتما برم یا نه, که صبح سین زنگ زد و گفت خیلی دلش میخواد یه مولودی بره و قرار شد بیاد خونه مون که بعد از ظهر با هم بریم خونه مامانم و بعد هم مولودی. مراسم مولودی حال معنوی خیلی خوبی داشت و به هر دومون حسابی چسبید. برای همه دوستام دعا کردم, بیشتر از همه برای سین و نی نی تو دلیش...


+ این پست در اثر حملات بی وقفه خانوم کوچولو به لپ تاپ, طی چند مرحله و با زحمت فراوان تایپ گردید!!!



روی دور تند


این روزا انگار یکی زندگیم رو گذاشته روی دور تند! ازصبح تا شب بدون این که کار خاص و ویژه ای انجام بدم, دور خودم می چرخم و اصلا نمی فهمم صبحم چه جوری به شب می رسه!

وجود دو تا بچه, یکی پنج ساله و یکی شش ماهه و رسیدگی و انجام کارهای مربوط بهشون اون قدر هست که با اضافه کردن انجام کارهای روتین و ضروری خونه, فرصت دیگه ای برام باقی نمونه! خصوصا که خانوم کوچولو روز به روز وابستگی و چسبندگیش به من بیشتر می شه و اجازه نمی ده که از کنارش تکون بخورم! وضعیت این جوری ادامه پیدا کنه, باید مثل کانگوروهای مادر یه کیسه به خودم وصل کنم و خانوم کوچولو رو بذارم توش که همیشه همراهم باشه!!!

علاوه بر این ها روند وزن گیری خانوم کوچولو هم مدتیه کند شده. بعد کلی پرس و جو دکترش رو عوض کردم و دکتر جدید هم چندین مدل مکمل برای هر دومون تجویز کرده. در کنار این باید غذاهای کمکیش رو هم مقوی تر و بیشتر کنم که در نتیجه روزی یکی دو مرتبه مراسم پختن غذای مخصوص و بعد از اون فرو کردنش تو حلق خانوم کوچولو با آداب مخصوص تر رو دارم!



و البته که دخترکم همین جور داره شیرین تر و خواستنی تر می شه و دلم نمیاد هیچ فرصتی رو برای بازی کردن باهاش و لذت بردن ازش از دست بدم!


در نتیجه تمام این حرف هاس که فرصتم برای سر زدن به وبلاگ دوست داشتنیم که زمانی نه چندان دور از اولویت های اصلیم بود بسیار کم شده. همین طور برای خوندن وبلاگ های دوستان و کامنت گذاشتن براشون! چه پست ها که تو ذهنم نوشتم و می نویسم اما فرصت تایپ و انتشارشون رو پیدا نمی کنم! دیگه شما دوستان کم پیدایی های منو به بزرگی خودتون ببخشین!


تو این اوضاع واقعا خوشحالم که ازقبل تولد خانوم کوچولو کارم رو تعطیل کردم! یکی از درست ترین تصمیماتم بوده که بابتش نه پشیمونم و نه حسرت می خورم! همین جوری نه به خواب و استراحت درست و درمون می رسم, نه به خیلی از کارایی که دوست دارم انجامشون بدم و نه حتی اون جور که کاملا مطلوبم باشه به بازی و سر و کله زدن با هر دو تا بچه هام!

مدت هاست می خوام برای خودم یه مانتوی خوشگل طبق سایز و سلیقه ام _که تو مغازه ها پیدا نمی شه_ بدوزم, چندین جلد کتاب نخونده دارم که گوشه کمد دارن خاک می خورن, کلی کیک و شیرینی و غذای جدید هست که دوست دارم امتحانشون کنم... اما دریغ از وقت فراغت کافی!!!



+ از کامنت های محبت آمیزتون برای پست قبل خیلی ممنونم.



برادر مهربون!


خانوم کوچولو رو سپردم به گل پسر و رفتم تو حموم تا لباس هاش رو بشورم. کارم که تموم می شه و شیر آب رو می بندم, صدای گریه می شنوم . زود می آم بیرون و می بینم خانوم کوچولو داره گریه می کنه, گل پسر هم نشسته جلوش و با گریه و التماس می گه:"خانوم کوچولو! تو رو خخخخخخدا گریه نکن!!!" می رم کنارشون, خانوم کوچولو رو بغل می کنم و می گم:"گل پسر تو چرا گریه می کنی؟!" با هق هق می گه:" آخه هر کاری کردم خانوم کوچولو آروم نشد!" گل پسر رو هم می گیرم تو بغلم. هر دوشون آروم می شن.



یکی از بزرگ ترین شادی های این روزای من اینه که وقتی بعد خریدهای ریزه ریزه برای غذای خانوم کوچولو_که همه چی رو تازه تازه بهش بدم!_ و هر روز غذا درست کردن با آداب مخصوص, لطف کنه و غذاش رو بدون تف کردن و برگردوندن بخوره!

خدایا این شادی ها رو از ما نگیر!!!


+ عکس تزیینی است!



خوشی های به سر رسیده!


یکی از خصوصیات خیلی خوب خانوم کوچولو مساله خوابشه. نسبت به گل پسر هم راحت تر می خوابه, هم بیشتر و پیوسته تر. گل پسر تا زمانی که شیر می خورد هر دو ساعت یک بار بیدار می شد و من رسما خواب درست و حسابی نداشتم و مدام کلافه بودم از کم خوابی. این علاوه بر روانی بود که از من به فنا می رفت تا خوابش ببره! برای همین قبل به دنیا اومدن خانوم کوچولو انتظار داشتم یه دور جدید از کم خوابی شروع بشه و وقتی که خانوم کوچولو تو همون هفته اول تولدش یه شب چهار ساعت پشت سر هم خوابید, واقعا نمی تونستم باور کنم و کیلو کیلو قندی بود که تو دل من آب می شد!!! بعد از چند وقت هم خودش به طور خودکار وقتی خوابش می گرفت انگشت شصتش رو می مکید و با یه مقدار تکون پا یا گهواره می خوابید! عادتش داده بودم که حدود ساعت نه شب بخوابه و هر جا هم که می رفتیم می بردمش توی یه اتاق و می خوابوندمش, راحت و بی دردسر! و البته که هم چنان از این بابت تو دل من قند آب می شد!



اما از اون جایی که اصولا هیچ کدوم از خوشی های دنیا پایدار نیست, طی روزهای اخیر یا دقیق ترش از وقتی خانم کوچولو 5 ماهش تموم شده, این عادت خوبش داره رو به افول می ره و دیگه از این به خواب رفتن های راحت خبری نیست! تو این مدت هر جا مهمونی افطار رفتیم, بعد از این که تو ساعت مشخص, با دردسر فراوان خوابوندمش, نیم ساعت نشده بیدار شده و بنای شیون و زاری رو گذاشته و با تمام تلاش ها دیگه نخوابیده! و بعدش می شه گفت یه جورایی مهمونی رو کوفتم کرده با نق نق هاش!

تو خونه هم وضعیت خوابش به هم ریخته و وقتی خوابش می گیره به جای مکیدن شصت و خوابیدن, جیغ هایی می زنه آن چنانی! همین دو شب پیش بود که وقتی نه من نه شازده با هیچ ترفندی نتونستیم بخوابونیمش و از صدای گریه اش کلافه شده بودیم, بالاخره شازده مثل دوره نوزادیش براش سشوار روشن کرد و با صدای اون خوابید! حالا نمی دونم تاثیر اون صدا بود که گفته می شه شبیه صداهای درون رحم مادر در دوره جنینیه و برای نوزاد آرامش بخش, یا این که دیگه حال گریه کردن نداشت و غش کرد از خستگی!!!

و حالا من مدام اون صحنه هایی رو به یاد میارم که گل پسر موهامو سیخ می کرد و روانم رو بر باد می داد تا بخوابه و این صحنه ها از حوال شش ماهگیش شروع شد!!! و با این که اصلا دلم نمی خواد قبول کنم اما شواهد نشون می ده که یه دوره دیگه از آسفالت شدن دهان جهت خوابوندن بچه در انتظارمه!!! خدایا رحم کن!



+ انشالله به حق خانوم خدیجه کبری که امشب شب وفاتشونه, خدا گره از کار همه مسلمان ها باز کنه. امشب رو برای توسل به این بانوی گران قدر از دست ندین.


++ کسی می دونه چرا فیدلی کار نمی کنه؟!


در مصایب مهمانداری با بچه کوچک!


تجربه ثابت کرده یکی از سخت ترین کارها, مهمونی گرفتن با بچه کوچیک و بدون کمکه! یعنی خیلی سخته ها! خصوصا که اون بچه نازنین, دقیقا موقعی که شما به شدت درگیر تدارکات مهمونی هستین, بخواد فقط تو بغل باشه و اگر محلش نذارین گریه هایی سر بده آن چنانی! و مجبورتون کنه خیلی از کارها رو یه دستی انجام بدین و هول و استرس بهتون وارد کنه که نکنه نرسم کارهامو به موقع تموم کنم!!! اونم برای یه آدم خود آزاری که اصرار داشته باشه تا قبل اومدن مهمون ها همه کارها انجام و همه چیز چیده شده و مرتب باشه! اینو که بذارین کنار پذیرایی کردن از مهمون ها که حتما باید درست و کامل صورت بگیره, بعد از اتمام مهمونی می تونین یه جنازه تحویل بگیرین!!!


از یک سال و نیم پیش تا حالا که از سفر کربلا برگشتم, دوست داشتم دوباره همسفرهام رو ببینم و دور هم جمع بشیم. بس که اون سفر در جوار هم بهمون خوش گذشت! اون وقت تا سه ماه بعد برگشتنم که کلا خونه زندگی نداشتم به خاطر بازسازی خونه, بعدش که عید شد. یه کم دست دست کردم باردار شدم و حس و حال مهمونی دادن نداشتم و بعد هم که درگیر خانوم کوچولو بودم! دیگه شد دیروز بالاخره! هیچ کدوم از همسفرها هم تو این مدت مهمونی نداده بودن که همدیگه رو ببینیم! فقط گهگاه تلفنی حال همدیگه رو می پرسیدیم و اخیرا هم یه گروه تو وایبر درست کرده بودیم و اصلا هاهنگی زمان مهمونی و دعوت مهمون ها هم همه تو همین گروه انجام شد! بعد چون دوتاشون فامیل بودن یعنی دختر عمه و عروس عمه ام, به تبع اون ها عمه ام و اون یکی عروسش رو هم دعوت کردم و همه هم با بچه هاشون اومدن و حسابی شلوغ پلوغ شد!




دلم می خواست خیلی خوش بگذره. بشینیم دور هم, بگیم و بخندیم. اما من این قدر خسته شدم که چیز زیادی از مهمونی نفهمیدم! روز قبلش که درگیر تمیز کردن خونه بودم که حسابی کثیف و نامرتب شده بود و نیاز به یه نظافت اساسی داشت, دیروز هم از صبح زود مشغول خرید و آشپزی و آماده کردن کارها بودم. البته مهمونی عصرونه بود و منم فقط کیک و سالاد الویه درست کردم. اما همین هم با وجود خانوم کوچولو که دیروز کلا رو مود گریه و بی قراری بود و حساسیت خودم به آماده و مرتب بودن همه چیز و پذیرایی خوب اونم دست تنها, کل انرژیم رو گرفت! تمام مدت در حال راه رفتن و گذاشتن و برداشتن بودم! اما خدا رو شکر به مهمون ها خیلی خوش گذشت و همه شاد بودن! کیک و الویه هم با استقبال بسیار مواجه شد و همه خیلی تعریف کردن و گفتن که ما اصلا راضی نبودیم تو با بچه کوچیک این همه تو زحمت بیافتی! بعد هم قرار شد که این دورهمی ها ادامه داشته باشه و هر چند وقت یه بار دور هم جمع بشیم که امیدوارم همین طور بشه و تو دفعات بعد بیشتر  بهم خوش بگذره!

عمه ام و عروس کوچیکه اش قبل رفتن همه ظرف ها رو بردن تو آشپزخونه و منم اصرار که نمی خواد بشورین می ذارم تو ماشین! بعد که همه به سلامتی رفتن, اول گل پسر و خانوم کوچولو رو که دو تایی از خستگی قاطی کرده بودن خوابوندم! بعد هم شازده اومد و شامش رو آوردم و نماز خوندم. دیگه هرچی خواستم بی خیال اون خونه آشفته بشم و رو مبل لم بدم, دیدم نمی شه! بلند شدم اسباب بازی های گل پسر رو جمع کردم و جارو برقی کشیدم. بعد هم رفتم خدمت آشپزخونه و ظرف ها! خونه که تمیز و مرتب شد, چایی دم کردم و نشستیم با شازده به فیلم دیدن و چایی و میوه خوردن که این قسمت آخرش واقعا دلچسب بود!


حالا فکرم این شده که من که پارسال ماه رمضون به خاطر ویار و بدحالیم مهمونی نکردم و قصد داشتم امسال چند تا مهمونی افطار درست و حسابی برگزار کنم, با خانوم کوچولو چه کنم؟! اگر بخواد وضعیت مثل دیروز باشه که واقعا در توان خودم نمی بینم!


رانندگی مادرانه

لازم می دونم این نکته رو یادآوری کنم که اگر دیدین یه خانومی با یه تیپ همچین سنگین و رنگین نشسته پشت فرمون, داره رانندگی می کنه و در همون حین با صدای بلند آواز می خونه, به نظرتون عجیب نیاد و فکر هم نکنین خل شده!
یه کم مثبت اندیش باشین! شاید بچه کوچیکش عقب ماشین داره گریه می کنه و اون خانوم تو اون شرایط برای ساکت کردنش کار دیگه ای جز آواز خوندن و درآوردن اصوات عجیب و غریب ازش برنمیاد!!!


پروژه واکسن 4 ماهگی

یکی از تراژدی ها برای هر مادری معضلیه به اسم واکسن و تبعات بعدیش از قبیل تب و گریه و قطره استامینوفن! این به کنار, معطلی سه ساعت و نیمه تو مرکز بهداشت با چاشنی شنیدن انواع و اقسام گریه ها و ونگ زدن بچه های مختلف از جمله شخص شخیص خانوم کوچولو که از اون جا موندن کلافه شده بود, واقعا خسته ام کرد! اولش که اجازه ندادن کالسکه ببرم داخل و گفتن ممنوعه! داخل هم به طرز وحشتناکی شلوغ بود و بعد از گرفتن شماره به زحمت جا برای نشستن پیدا کردم. قسمت مخصوص شیر دادن هم که کلا پر بود و خالی نمی شد! مخصوصا که امروز بعد چند روز تعطیلی, کلی نوزاد رو آورده بودن برای آزمایش غربالگری. دیگه این قدر خانوم کوچولو رو از این طرف بغلم دادم به اون طرف و راهش بردم و نشستم و در سخت ترین وضعیت ها شیرش دادم که دست هام از جا دراومد و داشتم قاطی می کردم! اون وقت هر کس رو می دیدم یا شوهرش همراهش بود یا مادرش. گویا فقط من دست تنها بودم! دیگه یه کم که خلوت تر شد, رفتم کالسکه رو از دم در آوردم و خانوم کوچولو رو که از تو بغل موندن خسته شده بود گذاشتم توش و یه کم راهش بردم تا نق نقش ساکت بشه!

تو اتاق واکسن که رفتم, مسئولش غر زد که چرا کالسکه آوردین داخل و ممنوعه! منم صدام دراومد که چند ساعته با این بچه این جا معطلم و دیگه چاره ای نداشتم! گفت:"خوب باید شکایتتون رو بنویسین بیاندازین تو صندوق انتقادات و پیشنهادات این جا که بیان بخونن بلکه بفهمن نیرو کم داریم و یه فکری بکنن. ما که هر چی می گیم گوش نمی دن!!!" راست هم می گفت بنده خدا! اون همه جمعیت میان اون جا, اون وقت یه نفر برای واکسن زدن بود, یه ماما برای کنترل قد و وزن, یه نفر هم که نوبت می داد!



زمان گل پسر این جوری نبود. هر بار می رفتم نهایتا دو یا سه نفر جلوتر از من بودن و تو کمتر از 20 دقیقه کارم تموم می شد. البته اون موقع مرکز بهداشت نزدیک خونه مامانم براش پرونده تشکیل داده بودم. اما این مرکز نزدیک خونه مون رو هربار که می رم از شلوغی در حال انفجاره! حالا نمی دونم تو منطقه ما بچه زیاده یا سیاست های افزایش جمعیت جواب داده و کلا بچه ها زیاد شدن؟! اون وقت چرا یه فکری به حال کمبود نیروی این مراکز نمی کنن؟! بالاخره این بچه هایی که این همه تشویق به تولدشون می شه نیاز به واکسن و کنترل سلامت هم دارن دیگه!!!



+تو اتاق واکسن که بودم یه خانوم باردار حدودا سی ساله اومده بود که واکسن کزاز بزنه و بی نهایت می ترسید! هی دستش رو می کشید عقب و با بغض و التماس می گفت:"تو رو خدا یواش بزنین! باشه؟! قول؟!" منم خنده ام گرفته بود و خیلی عجیب بود برام که کسی تو اون سن و سال و در آستانه مادرشدن این قدر از یه واکسن ساده بترسه! گفتم:"خانوم! شما چه جوری می خوای زایمان کنی؟!!!" خیلی بدجنسی کردم؟!


++ این پست در لینک زن



خوابم آرزوست!


منی که عاشق خواب صبح بودم و جز در مواقع اجبار زود بیدار نمی شدم (+), دیگه نهایت خوابم شده تا ساعت 8 صبح. روز تعطیل و غیر تعطیل هم نداره! تصمیم گرفتم ساعت خواب گل پسر وخانوم کوچولو رو درست کنم. گل پسر شب زود بخوابه که صبح هم زود بیدار بشه و به موقع بره مهد و برای پیش دبستانی رفتن  آماده بشه. خانوم کوچولو رو هم قبل 6 ماهگیش عادت بدم که شب ها زود بخوابه تا کلا عادتش بشه. چون دوستان توصیه کرده بودن که بچه زیر6 ماه اگه ساعت خوابش منظم بشه و هر شب حدود یه ساعتی بخوابه, دیگه اون ساعت خوابیدن براش عادت میشه  و بعدها خودش تو همون ساعت می ره می خوابه. زمان گل پسر که این چیزا رو نمی دونستم و ساعت خوابش رو تنظیم نکردم و همیشه منو سر خوابیدنش به غایت اذیت کرد, گفتم این یکی دیگه این جوری نشه! برای همین تو مهمونی ها هم می برم سر موقع می حوابونمش یه وقت خللی تو برنامه تنظیم خوابمون پیش نیاد خدای نکرده! حالا دیگه نمی دونم بعدا که بزرگ تر بشه و ووروجک تر, از قوانین خوابی من پیروی می کنه یا نه؟!

در نتیجه این دو نو گل نوشکفته از ساعت 7 صبح برای مادر خوابالوشون سرود بیدار باش می خونن و هر چی خودم رو این طرف و اون طرف می کنم و پتو رو می کشم رو سرم و به گل پسر می گم هنوز برای مهد رفتن زوده و خواهش می کنم صدا نکنه بذاره یه کم دیگه بخوابم و خانوم کوچولو رو می ذارم رو تخت کنار خودم, نهایت بتونم نیم ساعت دیگه نصفه و نیمه بخوابم! این قدر این فسقلی ها اصوات مختلف از خودشون تولید می کنن یا دوتایی ور دل من با هم می خندن که نمی ذارن به خواب خوشم ادامه بدم و باید از جا بلند بشم. هر چه قدر از شازده خواهش کنم یه روز هم اون گل پسر رو ببره مهد تا من یه کم بخوابم فایده ای نداره. همون جور خوابالو می گه:"نه دیگه خودت ببرش. آفرین!"



حالا که یه چند روزیه دیگه ماشین هم نمی برم و خانوم کوچولو رو می ذارم پیش شازده و پیاده می ریم. هم خودم یه کم پیاده روی کنم شاید فقط یه ذره از این اضافه وزن لعنتی دست از سرم برداره_ بماند که چه قدر با این هیکل به هم ریخته و شکم آویزون شده دلم باشگاه و ورزش کردن اساسی می خواد که نمی شه_ هم این که طبق توصیه روانشناس مدرس کلاس مهارت های فرزند پروری, گل پسر یه کم سختی هم بکشه و همه چی همیشه براش آماده نباشه مثلا! آره دیگه! دو قدم پیاده راه می رم کلی هدف از توش اسخراج می کنم! پس چی فکر کردین؟! موقع برگشت هم علی رغم این که دلم لک می زنه تو اون هوای خوشایند اول صبح در حالی که کتونی و لباس راحت هم تنمه برم و تو پارک بزرگ و خوش منظره روبروی کوچه مهد گل پسر  همراه با خیل کثیر ورزشکاران پیاده روی کنم, نون بربری تازه می خرم و برمی گردم خونه تا بساط صبحانه رو آماده کنم!

از خواب بعد ازظهر هم خبری نیست معمولا! چون به فرض این هم که خانوم کوچولو خانومیش گل کنه و بگیره مثل دخترای خوب بخوابه و منم بخوام کنارش یه چرتی بزنم, به محض گرم شدن چشمانم گل پسر میاد با هیجان بیدارم می کنه که چی؟ مسخره ترین و بی ربط ترین سوالاتی رو که همون موقع به ذهنش رسیده ازم بپرسه یا خط خطی هاشو که از نظر خودش شاهکار نقاشیه, به محض کشیدن بهم نشون بده تا بیات نشن خدای نکرده!

برای همین این روزها در بی سابقه ترین حالت عمرم قبل از ساعت 10 شب خوابم می گیره و دلم می خواد همون موقع که کنار گل پسر دراز کشیدم و نوازشش می کنم تا بخوابه یا گهواره خانوم کوچولو رو تکون می دم, بخوابم! اما اون وقت شازده تازه از سر کار برگشته و باید ازش پذیرایی بشه! بعد هم که دیگه خواب از سرم می پره و باید کلی تلاش کنم تا دوباره برگرده!

الان یکی از دست نیافتنی ترین رویاهام چند ساعت خواب بی وقفه اس تو هر ساعتی از شبانه روز که دلم بخواد و بعد هم بیدار شدن تو زمانی که خوابم تکمیل شده باشه و خودم بخوام بیدار بشم! می شود آیا؟ فکر نکنم حالا حالاها!!! 


+ با این وضعیت و در ادامه پست قبل باید بگم الان واقعا خوشحالم که دیگه سرکار نمی رم وگرنه کلا نابود می شدم!!!