و اینک مدرسه!


خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم گل پسر بزرگ شد و رسید به سنی که باید براش دنبال مدرسه بگردم! امسال 5 سالش تموم می شه و چون ما می خواستیم پیش دبستانی رو تو مدرسه بره, از بعد تعطیلات عید دغدغه ام شده بود مدرسه گل پسر! از اون جا که تو منطقه خودمون کسی از فامیل و آشنا زندگی نمی کنه که ازش سراغ مدرسه خوبی که تجربه اش کرده باشن رو بگیرم, از مدیر مهد کودک گل پسر که می دونستم اطلاعات خوبی داره پرس و جو کردم و اونم با توجه به معیارهای من دو تا مدرسه رو معرفی کرد. یه سری به سایت هاشون زدم و یکیشون رو هم که نزدیک تر بود و هم محلش بهتر, رفتم دیدم و با مسئولینش صحبت کردم و خوشم اومد!

در مرحله اول چند تا از معیارهای اصلی منو داشت: نزدیک بودن که بچه تو مسیر رفت و آمد خسته نشه, زیاد نبودن ساعت کار, بزرگی و امکانات خوب, دل نشین بودن فضا و زیاد نبودن تعداد دانش آموزان. بعد هم محیط آروم و سخت گیری نکردن زیاد که از صحبت با مسئولین مدرسه به نظر می اومد داشته باشه. یه روز دیگه رفتم برای پیش ثبت نام تو ساعت تعطیل شدن پیش دبستانی و با چند تا از مادرها صحبت کردم که گفتم راضین. یکشنبه با گل پسر رفتیم برای مصاحبه! یه فرم بهم دادن که در مورد خصوصیات و ویژگی های بچه ها سوال کرده بودن و بعد هم گل پسر رو بردن تو یه اتاق و چند دقیقه ای باهاش حرف زدن. گل پسر که حسابی از مدرسه و خصوصا حیاطش که زمین چمن داشت خوشش اومد و از اون روز مدام سوال می کنه کی می رم مدسه!!!



دیروز هم ثبت نام بود و با شازده رفتیم. خوشبختانه همون روز کارنامه هم می دادن که باعث شد بتونم خیلی از خانواده ها  و برخورد معلم ها و مسئولین مدرسه با والدین رو ببینم و از چند تا مادرها راجع به مدرسه سوال کنم. هر کسی رو که بی کار گیر می آوردم, می رفتم ازش می پرسیدم:"ببخشید شما از این جا راضی هستین؟ چه جوریه؟!" همه راضی بودن. یکیشون که بچه اش کلاس چهارم بود گفت:"من خیلی حساسم و موقعی که می خواستم پسرم رو ثبت نام کنم 17 تا مدرسه تو این منطقه دیدم و این جا از بقیه بهتر بود!!!" خداییش چه مادر با پشتکاری! دیگه نگفتم که من فقط همین یه جا رو دیدم و ممنون از شما که 16 تا مدرسه دیگه رو هم دیدین و تایید می کنین این جا بهتره!!! یکی دیگه از مادرها هم پسرش کلاس سوم بود و می گفت بچه اش پیش دبستانی و کلاس اولش رو یه مدرسه دیگه بوده که خیلی سختگیری می کردن و باعث شده بوده که پسرش خیلی استرسی بشه و اعتماد به نفسش رو از دست بده. اما این جا محیط آرومی داره و بچه رو اذیت نمی کنن و پسرش خیلی خوب شده. دیگه خیالم بیشتر راحت شد و ثبت نامش کردیم.

به امید خدا...



+ یک سال پیش چنین روزی بود که فهمیدم یه مهمون عزیز دارم. مهمون عزیزی که وجودش خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم من رو عوض کرد و زندگیم رو قشنگ تر. خدایا خیلی شکرت به خاطر خانوم کوچولو!



آرامش بعد از طوفان


گل پسر به شدت بدقلقی می کنه و غر می زنه, گریه خانوم کوچولو بند نمیاد و هر کاریش می کنم نمی خوابه, خسته ام, چند روزه درست نخوابیدم, سر و صدای بچه ها خیلی کلافه ام کرده, خونه به هم ریخته اس, شام درست نکردم, شازده هم که حالا حالاها نمیاد خونه... از اون دفعاتیه که حس می کنم کم آوردم و دلم می خواد یه دکمه بزنم همه صداها قطع بشه و مغزم آروم بگیره.
 خانوم کوچولویی که گریه می کنه و  نمی خوابه و گل پسری که نق می زنه و از اتاق بیرون نمی ره رو تا بیشتر از این قاطی نکردم و دوباره با گل پسر دعوام نشده, ول می کنم میام بیرون. می رم تو آشپزخونه مشغول شام پختن می شم...

بعد صدای حرف های محبت آمیز گل پسر به خانوم کوچولو میاد و لالایی خوندنش و صدای تاب خوردن گهواره. صدای گریه ها کم می شه و در کمال ناباوری قطع! می رم تو اتاق. گل پسر با لبخند فاتحانه ای می گه: "مامان! خانوم کوچولو خوابید!" بغلش می کنم, می بوسمش و می گم:"ممنون عزیزم که خواهرتو خوابوندی. خیلی بهم کمک کردی!" یه چرخی تو خونه می زنم و جمع و جورش می کنم. گل پسر یه سی دی کارتون می ذاره می بینه و یه کم بعد جلوی تلویزیون خوابش می بره.




سکوت و آرامش گم شده بالاخره به من و خونه بر می گرده! می رم یه کم به خودم می رسم!


خدایا شکرت.




نمایشگاه اسباب بازی


این روزها که نمایشگاه کتاب برپاست و خیلی ها در تب و تاب خرید کتابن, ما دیروز بلند شدیم خوش و خرم رفتیم نمایشگاه اسباب بازی که در جوار نمایشگاه کتابه و حتی یه سر هم به نمایشگاه کتاب نزدیم! راستش من چندان علاقه ای به رفتن به نمایشگاه کتاب ندارم. بس که شلوغ و وسیعه, آدم خسته می شه. برای همینم نمی تونم از کتاب خریدن لذت ببرم! ترجیح می دم کتاب هایی رو که می خوام سر فرصت و با آرامش, دونه دونه از شهر کتاب یا کتاب فروشی بخرم!

از نمایشگاه اسباب بازی هم خبر نداشتم, دوستم سین خبرم کرد و اومد دنبالم با هم رفتیم. خیلی جالب بود و خوشم اومد. با این که بیشتر به قصد دیدن رفته بودم, یه سری بازی فکری که مورد علاقه خودم هم بود برای بچه ها گرفتم! بعضی غرفه ها هم جا برای بازی بچه ها درست کرده بودن که گل پسر حسابی بازی کرد و خوش گذروند!


 

ادامه مطلب ...

گردش بهاره

دیروز در راستای فرار از کسالت و خواب آلودگی بهاره و گذران مفید اوقات, یه گردش سه نفره ترتیب دادم! خانوم کوچولو رو گذاشتم تو کالسکه, دست گل پسر رو گرفتم و راه افتادیم تو خیابونا! اول رفتیم سرای محله که راجع به کلاس هاش برای خودم و مهد کودک و خانه بازیش برای گل پسر سوال کنم. کلاس های روان شناسی و فرزند پروری داشت که تصمیم گرفتم برم و گل پسر رو هم تو ساعت های کلاس بذارمش مهد اون جا. مهدش هم بدک بود. البته ما عصر رفتیم که ساعت بازی بود و مربی ها و مسئول اصلی مهد نبودن. اما در حال برای چند روز تو هفته اونم دو سه ساعت ساعت خوبه! اگه دیدم مهدش به دردبخوره اون وقت بیشتر می ذارمش.

وقتی رفتم راجع به کلاس ها سوال کنم, یه آقای دکتر متخصص فیزیولوژی هم اون جا بود که هفته ای یه بار عصرها برای ویزیت مجانی میومد اون جا و ما از شانسمون وقتی رفتیم که دکتر اون جا بود! به توصیه خانوم مسئول کلاس ها از دکتر خواستم وضعیت بدنی گل پسر رو بررسی کنه و اگه مشکلی داره بهم بگه. نتیجه این بود که داره کف پاهاش به سمت صاف شدن می ره و باید روزی 5 دقیقه روی پنجه پا راه بره. توصیه هم کرد که یه کلاس ورزشی مثل ژیمناستیک یا ایروبیک کودکان ثبت نامش کنم. در همون حین فکر کردم خوبه خودم هم یه ویزیت بشم خصوصا که مدتیه خیلی در ناحیه پشت و شونه هام احساس درد دارم و آدمی هم نیستم که برای همچین مساله ای بلند شم برم دکتر!!! معاینه ام کرد و گفت گودی کمر خیلی زیادی دارم (اینو می دونستم البته!) و در اثر این گودی زیاد یه انحنای دیگه در قسمت شونه هام ایجاد شده و این دردا هم به همین خاطره. یه سری ورزش اصلاحی برام نوشت که به مدت 8 هفته انجامشون بدم تا وضعیتم بهبود نسبی پیدا کنه. البته آدرس یه کلینیک رو هم بهم داد که اگه تونستم برم و اون جا ورزش ها رو انجام بدم, ولی با وجود بچه ها تو خونه کار برام راحت تره. اینو به دکتره هم گفتم! حالا باید برم یه توپ جیمبال ( از این توپ بزرگا) بگیرم و بارفیکس وصل کنم برای ورزش ها, که امیدوارم عین بچه آدم همه هشت هفته انجامشون بدم و تنبلی نکنم!!!

بعد از سرای محله گل پسر رو بردم سلمونی مردونه تا موهاشو کوتاه کنن. این بار بردمش یه جای جدید که تازه نزدیکمون باز شده. کار سلمونی قبلی صد درصد باب میلم نبود. من دوست دارم زیاد موهاشو کوتاه نکنن و روهاش بلند باشه. هر بار هم اینو می گم ولی باز جلوشو زیادی کوتاه می کنن و اون جوری که می خوام نمی شه! برای همین گفتم ببرمش یه جای جدید ببینم کارش اون جوری که دلم می خواد هست یا نه. که اینم کامل باب میلم نبود, فرقش این بود که موهای گل پسر رو ژل زد و سیخ سیخی کرد و برای همین سوسول بازیا کلی گرون تر از آرایشگاه قبلی ازم گرفت!!!

بعدش به اصرار گل پسر رفتیم سمت پارک. سر راه یه سری به شهر کتاب زدم و با پولایی که برای تولدم کادو گرفته بودم سه جلد کتاب خریدم: شروع یک زن از فریبا کلهر, بعد از پایان ازفریبا وفی و توپ شبانه از جعفر مدرس صادقی. یک ساعتی هم تو پارک موندیم. گل پسر حسابی سرسره بازی کرد, من کتاب خوندم و با وسایل ورزشی کار کردم, خانوم کوچولو هم لطف کرد کلا خوابید! تو راه برگشت چند تا نون بربری گرفتیم و وقتی ساعت 8 شب با خستگی و گرسنگی فراوان رسیدیم خونه, نون ها رو با پنیر و خیار و گوجه و کره عسل آوردم خوردیم و عصرونه و شام رو یکی کردیم. برای شازده هم گذاشتم کنار!


امروز صبح بعد مدت ها قبل ساعت ده بیدار شدم تا با گل پسر بریم سمت سرای محله! ولی گل پسر بر خلاف گفته های قبلی و شوق و ذوق نشون دادنش, طبق معمول ادا و اطوار درآورد که نمی خوام برم و دوست ندارم و می خوام خونه باشم!!! بعد که کلی اعصاب منو خط خطی کرد و از صرافت بیرون رفتن انداختم, گیر داد که حالا بریم خونه بازی! منم که به این نتیجه رسیدم روش معکوس بهتر در مورد گل پسر جواب می ده گفتم:"اصلا نمی خوام بری خانه بازی. باید خونه بمونی!" بعد که اصرار کرد گفتم:"حالا اگه پسر خوبی باشی شاید فردا صبح ببرمت!" دیگه نمی دونم فردا چه بازی ای سر من درمیاره! خدا عاقبت منو با این بچه ختم به خیر کنه!!!



+ قالب قبلیم که بسیار دوستش داشتم به هم ریخته شد و مجبور شدم عوضش کنم. البته مدتی بود می خواستم از قالب های خود بلاگ اسکای استفاده کنم که امکاناتش بیشتر و کامل تره اما به خاطر دل بستگی به قالب قبلی این کارو نکرده بودم!



این شب ها

این شب ها برای من شب های مادر و دختریه. شب هایی که خانوم کوچولو نمی خوابه, نق می زنه, گریه می کنه, جیغ می کشه حتی!... من شیرش می دم, باد گلوشو می گیرم, روی پام تکونش می دم, بغلش می کنم, راهش می برم... شب هایی که ما دو تا با هم بیداریم و گل پسر و شازده خواب! با این که خسته و کلافه می شم, اما سعی می کنم لذت ببرم از این خلوت های شبانه دو نفره و به شب هایی فکر می کنم که دو تایی با دخترم می شینیم, چایی می خوریم, حرف می زنیم, درددل می کنیم... شب هایی که خانم کوچولو از اتفاقاتی که براش افتاده می گه, از دغدغه ها و آرزوهاش, از پسری که بهش علاقه مند شده حتی! و غرق لذت می شم و با خودم لبخند می زنم!



 گاهی این نگرانی تو ذهنم میاد که اصلا با دخترم این قدر رفیق می شم که بشینه و برام حرف بزنه؟ که این خلوت های ذهن ساخته من رو دوست داشته باشه؟

این روزها خیلی به این فکر می کنم که دختر خوبی و دلخواهی برای مامانم بودم؟ که رویاهایی که از من تو ذهنش ساخته رو بوده رو عملی کردم؟...


+ این پست در حالی نوشته شده که خانوم کوچولو رو, روی پام تکون می دم تا بخوابه!!!