پیک نیک با چاشنی خاک بازی!

یکی از اخلاق های منحصر به فرد من اینه که موقع تعطیلات نه طاقت خونه موندن رو دارم, نه زیاد بیرون رفتن! هر دوش برام خسته کننده اس! تعطیلات این چند روزه از نوع دوم بود. رفتن به دو تا مهمونی و دو تا پیک نیک اونم با خانم کوچولو, تمام انرژیم رو گرفت! امروز واقعا خوشحال بودم که تعطیلات تموم شده و می تونم تو خونه استراحت کنم!

 پیک نیک ها برای بچه ها خصوصا خانم کوچولو که خاک بازی رو برای اولین بار تجربه کرد, خیلی جذاب بود! منم زده بودم رو دنده خونسردی و گذاشتم هر کاری که دلشون می خواد انجام بدن و کیف کنن! گوشم رو هم به روی حرف هایی از قبیل این که لباس بچه کثیف شد و دست خاکیش رو داره می زنه به دهنش بستم. فقط تماشا کردم و عکس گرفتم! الان بیشتر از قبل برام معلوم شد قدیم ها که خونه ها حیاط داشت و بچه ها به جای آویزون بودن از مادر و نق زدن, بیشتر روز تو حیاط مشغول بازی بودن, چه قدر بچه داری نسبت به الان راحت تر بوده! 



 

ادامه مطلب ...

تعطیلات تابستانی


الان یک هفته اس تعطیلات تابستانی ما که از خیلی وقت قبل منتظرش بودم شروع شده. هفته پیش گل پسر طی جشن باشکوه و مفصلی از پیش دبستانی فارغ التحصیل شد (جشنی که مامان طفلکیش حتی بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه هم تجربه اش نکرده بود!) و این برای من یه جورایی یعنی آغاز دوباره زندگی! این که دیگه مجبور نیستم صبح زود بیدار بشم خیلی لذت بخشه! اصلا صد سال دیگه هم که بگذره من نمی تونم با این صبح زود بیدار شدن ارتباط برقرار کنم! هیچ ربطی هم به تنبلی نداره!



حالا چهار ماه تعطیلی داریم و من سعی می کنم زیاد به بعدش که گل پسر کلاس اولی می شه و قطعا اوقات سختی رو در پیش خواهیم داشت, فکر نکنم! از بعد تموم شدن درسم, دیگه تابستون رو به خاطر گرما و روزای کش دارش دوست نداشتم, اما امسال دوباره به یکی از لذت های دوران کودکی و نوجوانیم برگشتم! هر چند معضل این روزای بلند و غر زدن های گل پسر به خاطر سر رفتن حوصله اش وجود داره و باید برنامه بریزم برای سرگرم کردنش. فعلا برای کلاس کاراته اقدام کردیم, احتمالا کلاس نقاشی هم چون خودش ابراز تمایل کرده اسمش رو بنویسم و بعد از هشت ماه سرویس مدرسه بودن, تبدیل بشم به سرویس کلاس های تابستانی!



بعدا نوشت: هر چند بر همگان واضح و مبرهنه که بلاگفا به روح اعتقاد نداره, اما نمی خواد بالاخره بعد از این همه وقت درست بشه؟! وبلاگستان که سوت و کور بود, دیگه در غیبت بلاگفایی ها به قول گولو شده مثل گورستان متروک!



تشویق های برادرانه

این روزها هیچی به اندازه خرابکاری های خانم کوچولو _ کارهایی از قبیل چپه کردن لیوان آب و ظرف غذا روی زمین _ نمی تونه گل پسر رو به وجد بیاره! که از خنده اشک تو چشماش جمع بشه, روی زمین ولو بشه و وسط خنده هاش با هیجان بگه:" عالی بود خانم کوچولو! کارت حرف نداشت!!!"
منم می مونم این وسط که حرص بخورم به خاطر کثیف کاری خانم کوچولو, یا بخندم از خنده های گل پسر!
چی بشه خانم کوچولو با این مشوقی که داره!


+ به تمامی مادرها و پدرها, خصوصا مادرهایی که بچه بالای سه سال دارن, خوندن کتاب "به بچه ها گفتن و از بچه ها شنیدن" رو اکیدا توصیه می کنم. کتابی که تازه خوندنش رو تموم کردم و بیشتر از هر کتاب تربیتی دیگه ای که تا حالا خوندم بهم برای رفتار بهتر با گل پسر کمک کرده و واقعا کاربردی و نتیجه بخش بوده. اصلا خوندن این کتاب و دوره چند باره اش برای هر والدی از واجباته! از من گفتن بود!

یک بعد از ظهر جمعه

استراحت بعد از ظهر جمعه مون این شکلی شده که نشستیم داریم تلویزیون می بینیم, خانم کوچولو یه برس میاره که سر گل پسر رو شونه کنه! اما شونه کردنش تبدیل می شه به کوبوندن برس تو سر برادر!!! گل پسر دستش رو می ذاره رو سرش و جیغ می زنه که:"مامان! بیا منو از دست خانم کوچولو نجات بده!!!" خانم کوچولو هم جیغ های ممتد بنفش می کشه که چرا گل پسر اجازه نمی ده به کوبوندن برس ادامه بده و این جیغ ها به بهانه های مختلف ادامه دار می شه...



با کلافگی می گم:"شازده! من می رم!" شازده با کلافگی بیشتر جواب می ده:" هر جا می ری منم با خودت ببر!!!"


+خانم کوچولو وروجکی شده غیر قابل کنترل, هر روز بلاتر از دیروز! و البته که شیرین تر و خواستنی تر! چند روز پیش با بچه ها و دوستی عزیز رفتیم پارک که یه هوایی بخوریم و بچه ها هم بازی کنن. اما از اونجایی که خانم کوچولو نیم ساعت بیشتر تو کالسکه دووم نیاورد و بعدش می خواست خودش به تنهایی بدون این که من دستشو بگیرم تو پارک بدوئه, از نفس افتادم و به این نتیجه رسیدم کار درستی کردم که بر خلاف بهارهای قبل زیاد پارک نیومدیم و امسال باید اصلا دور پارک رفتن رو خط بکشم!


خانه ای که روی اعصاب من راه می رود!

انگار نه انگار که تا همین یک ماه پیش, همه خونه و گوشه و کنارهاش تمیز و مرتب بود؛ انگارنه انگار که کلی وقت و انرژی گذاشته بودم برای خونه تکونی... الان اصلا نمی شه به خونه نگاه کرد! هر جا رو نگاه می کنی, یا کثیفه یا به هم ریخته یا هر دوش! و من احساس می کنم نه توانی برای تمیز و مرتب کردن دارم و نه اصلا انگیزه ای!!! از صبح تا شبم رو تو خونه ای می گذرونم که منظره اش نه تنها برام دل انگیز و دوست داشتنی نیست, که به شدت کلافه کننده و اعصاب خرد کنه, با وروجک نوپایی که تمام تلاشش رو که روز به روز بیشتر و گسترده تر هم می شه, به کار می بره تا بیشتر کثیف کنه و بیشتر به هم بریزه!



تا چند وقت پیش, شب ها بعد از خوابیدن بچه ها یه چرخی تو خونه می زدم و همه جا رو مرتب می کردم. در جواب شازده که می گفت چرا نصف شبی گیر می دی به جمع و جور کردن, می گفتم تا بچه ها خوابن و پشت سر من, دوباره به هم نمی ریزن, می خوام از مرتب بودن خونه لذت ببرم! اما الان حوصله این کار رو هم ندارم. انگار یه خستگی عمیق تو تنمه که خیال نداره دست از سرم برداره, کلافه بودن از به هم ریختگی خونه نیز هم چنین! 

و در کمال نا امیدی به این فکر می کنم که کِی می شه این خونه مرتب بمونه؟؟؟



استعلاجی

بعد دو روز کار فراوان جهت امر خطیر خانه تکانی, تصمیم داشتم یه روز مرخصی به خودم بدم, استراحت کنم و خوش بگذرونم, برم شهر کتاب و یه چرخی دور و اطراف بزنم که از صبح روز مرخصی یه تب و لرز اساسی همراه سرفه های شدید افتاد به جونم! گویا مریضی از گل پسر که چند روز قبلش گرفتار شده بود, منتقل شد به به من. اونم تو روزی که شازده از صبح زود برای کاری رفته بود شهرستان و تا برگرده نیمه شب می شد.

در نتیجه من موندم با یه حال نزار و دو تا فسقلی, دست تنها. یه قابلمه کوچیک سوپ گذاشتم و پیچیده لای دو تا پتو, یه گوشه افتادم. خانم کوچولو هم تو اون وضع بازیش گرفته بود و هر از گاهی می اومد پتو رو از روی سرم می کشید کنار و دالی می کرد و من تا مغز استخون یخ می زدم از سرما!



بچه ها از این فرصت که کاری به کارشون نداشتم حد اکثر استفاده رو کردن, تا تونستن ریختن و پاشیدن و خونه دسته گلم رو کردن بازار شام! طوری که بعدش ملاحظه شد مثلا سی دی های فیلم سر از آشپزخونه در آوردن و دستکش های ظرفشویی از اتاق خواب!

حالا به جای یه روز, سه روزه که رفتم تو مرخصی. اما نه اون طور که دوست داشتم از نوع تفریحی, بلکه استعلاجی اجباری! و معلوم نیست کی از شر این ویروس های نابکار که بیشتر از همه به جون گل پسر افتاده و باعث تب های شدیدی می شه که منو می ترسونه, خلاص می شیم.




ریلکس, ریلکس, ریلکس تر!

گل پسر دفتر نقاشی و مداد رنگی هاش رو ولو کرده روی میز جلوی مبل ها و داره نقاشی می کشه. طبق معمول به حرف من گوش نمی ده که به جهت جلوگیری از حملات احتمالی خواهرش بره پشت میز ناهارخوری! خانم کوچولو هم مسلما میاد مداد رنگی ها رو بر می داره و دفترش رو می کشه! بعد از مدتی کشمش و جیغ و داد بین خواهر و برادر, گل پسر با حالتی مستاصل و کلافه میگه: "من اصلا اشتباه کردم که گفتم یه بچه دیگه بیارین! اشتباه! من دیگه نمی خوام خواهر داشته باشم! ببر پسش بده به خدا!!!"

و من فقط سعی می کنم جلوی خنده مو بگیرم و به این فکر می کنم که چه جوری می شه بچه رو برای خدا پس فرستاد؟!

یه روز موقع برگشتن از مدرسه, پرسید:"مامان الان کجا می ریم؟" گفتم:"خونه" گفت:"نه! خونه نریم. من دلم می خواد بریم تو پاساژا بگردیم!!!" اون روز که امکانش نبود, اما وقتی دو روز بعدش سین اومد خونه مون و عصرش رفتیم یکی از پاساژهای نسبتا نزدیک خونه تا برای عید بچه ها لباس ببینیم, تو ماشین خوابش برد و با حالت بسیار نزاری از خواب بیدار شد! به زحمت راضیش کردیم پیاده بشه اما تا حدود بیست دقیقه بعدش تو خیابون گریه می کرد و جیغ می کشید:"برگردیم خونه! من اشتباه کردم گفتم بریم پاساژ!!!" لباسی رو هم که براش انتخاب کرده بودم به زحمت تونستم تو تنش پرو کنم! بالاخره آروم شد و یه دوری تو پاساژ مورد نظر زدیم. موقع خروج یه ظرف ذرت مکزیکی که خوراکی محبوبشه براش خریدم و هنوز مشغول خوردن بود که بادکنک دید و خواست براش بخرم. گفتم:"نه! الان برات ذرت خریدم!" و همین بهانه ای شد که دوباره جیغ و گریه هاشو با شدت بیشتری از سر بگیره و هر چی باهاش حرف زدم به هیچ صراطی مستقیم نبود! منم تمام تلاشم رو کردم که خونسرد باشم, عصبانی نشم و دعواش نکنم! راهم رو ادامه دادم و گل پسر هم جیغ زنان دنبالمون می اومد! رفتیم روی نیمکت نشستیم, بستنی گرفتیم و من با حفظ خونسردی و صدای جیغ های گوش خراش گل پسر بستنیم رو خوردم! هر کس از کنارمون رد می شد با تعجب نگاه می کرد و می رفت و احتمالا با خودش فکر می کرد چه مادر بی خیالی!!! سین می گفت:"خدا بهت صبر بده با این اخلاق گل پسر!" و من فکر می کردم آیا من همون آدمی هستم که یه زمانی زود عصبانی می شد و کنترلش رو از دست می داد؟!

در تفاوت بچه اول و دوم

چند روز پیش که عکسای تولد خانم کوچولو رو می ریختم رو لپ تاپ, یه سری هم به عکسای تولد یک سالگی گل پسر زدم. یادم اومد که گل پسر تو اون سن چه قدر گوگولی و خوردنی بود و دلم تنگ شد برای اون روزاش! بعدش که برای چندمین بار فکر کردم و مقایسه بین اون زمانِ گل پسر و الانِ خانم کوچولو, به این نتیجه رسیدم که گل پسر آروم تر بود و کم تر آتیش می سوزوند! با این حال من زیاد از دستش کلافه می شدم ولی الان نسبت به خانم کوچولو صبورتر شدم! که این هم گویا تفاوت رفتار بیشتر مادرهاست در برابر بچه اول و دوم!

مادر نسبت به بچه اول حساس تر و سخت گیر تر و کم طاقت تره معمولا! اما با بچه دوم راحت تر کنار میاد و سختی هاشو با صبوری بیشتری تحمل می کنه. از نظر من این تفاوت رفتار دو تا عامل مهم داره. اول این که با به دنیا اومدن بچه اول, نظم و روال زندگی به شدت به هم می ریزه. آرامش و آزادی زندگی دو نفره تعطیل می شه و جاش رو مسئولیت سنگین رسیدگی تمام وقت به یه بچه کوچیک می گیره که باید با آزمون و خطا یاد بگیری چه جوری باهاش رفتار کنی. برای همین هم کار سخته و کلافه کننده! اما وقتی بچه دوم میاد (درصورتی که فاصله سنی بچه ها خیلی زیاد نباشه) نه خبری از اون نظم و آرامش قبلی زندگی مادر و پدر هست که بخواد به هم بریزه, نه بی تجربگی و حساسیت هایی که زمان بچه اول وجود داشت! برای همین هم سختی کار کم تر خودش رو نشون می ده.

دوم این که بچه ها خیلی زود بزرگ می شن. اما تو اوج سختی های بچه داری در زمان بچه اول, این مساله چندان برای مادر قابل درک نیست. اما بعد, وقتی می بینه بچه خیلی زودتر از حد انتظار بزرگ می شه و وابستگی هاش به مادر روز به روز کم تر, زمان بچه دوم مشکلات رو راحت تر تحمل می کنه و سعی می کنه از دوران تکرار نشدنی و زودگذر بچگی بچه اش, نهایت لذت رو ببره! در نتیجه بچه دوم معمولا راحت تر و شیرین تره و به قول دوستی باید اول, بچه دوم رو آورد!



باید اعتراف کنم که گاهی دلم برای گل پسر می سوزه و حس می کنم زیادی بهش سخت گرفتم. می شد باهاش ملایم تر باشم و بیشتر از وجودش لذت ببرم, اما بلد نبودم! البته به جبرانش الان دارم سعی می کنم هم از بچگی خانم کوچولو بیشتر لذت ببرم, هم در مقابل گل پسر صبورتر باشم!

تو فکرها و مقایسه های چند روز پیشم به این نتیجه رسیدم که با این که خانم کوچولو پر سرو صدا تر و پر جنب و جوش تر از گل پسره, اما درعوض خواب و خوراکش بهتره! که بعد از این نتیجه گیری, خانم کوچولو چند روزه نه غذاش رو درست می خوره و نه مثل قبل راحت می خوابه! یا باید با ظرف غذا دنبالش باشم که سیرش کنم تا در اثر گرسنگی نق نق نکنه, یا مدت ها تو اتاق تاریک معطل بشم تا خوابش ببره! چند بار تا مرز خوابیدن می ره اما باز بلند می شه, می شینه تو تاریکی, دست می زنه و آواز می خونه یا با صدای لالایی من قر می ده! منم که مدام باید تمرین صبوری کنم, ولی همیشه هم موفق نیستم!!!


در آرزوی خانه ای تمیز!


عاشق دنیای بچه کوچولوهام! این که محیط اطراف فوق العاده براشون جدید و جذابه و کوچکترین چیزی می تونه مدت ها سرگرمشون کنه, این که با هیجان فراوان دنبال کشف چیزای جدیدن و هر چیز از نظر ما بی اهمیتی می تونه برق شادی رو به چشماشون بیاره, شده حتی یه تکه نخ کاموا! و گاهی به حالشون غبطه می خورم که این قدر راحت و بی دردسر شاد و سرگرم می شن و کیف دنیا رو می کنن برای خودشون!

در اثر همین شوق و ذوق برای کشف دنیای اطراف و کنجکاوی های فراوان خانوم کوچولو که در حال حاضر در دهمین ماه زندگیشه, شکل و شمایل خونه ما تا حدی عوض شده. تمام وسایل روی میزها و رومیزی ها جمع شده, عطر و اسپری ها و لوازم آرایش از روی میز آرایش و تلفن از روی میزش برداشته شده و... به زودی هم باید دستگیره در کابینت ها با کش به هم بسته بشه! و البته که همیشه آثار لک وکثیفی در گوشه کنار خونه قابل رویته! اینا در کنار یه پسر پنج ساله که دوست داره موقع بازی همه اسباب بازی هاشو دور و برش پخش و پلا کنه, می شه خونه ای که هیچ وقت خدا تمیز و مرتب نیست!!!



با این وضعیت انگیزه ای هم برای تمیزکاری نمی مونه! وقتی می دونم هنوز کار نظافتم تموم نشده پشت سرم دوباره ریخت و پاش می شه و با وجود دخترکی که خوشش نمیاد مدت زیادی ازش دور باشم و هر وقت هم من حال و حوصله کار خونه داشته باشم, با جیغ و گریه هاش مانع می شه, مدت هاس فقط در حد ضرورت و خیلی هول هولکی و سرهم بندی شده کارای خونه رو انجام می دم! و این برای منی که از آشفتگی و به هم ریختگی متنفرم یعنی فاجعه! گاهی اصلا رغبت نمی کنم به اطرافم نگاه کنم و بدجوری کلافه می شم! داشتن یه خونه تمیز و مرتب و چیده واچیده برام شده یه رویای دست نیافتنی!!!

دیگه امروز احساس کردم کثیفی و به هم ریختگی داره خفه ام می کنه و بعد مدت ها با وجود خستگی زیاد افتادم به جون خونه و یه حال اساسی دادم بهش! جارو و تی و دستمال ,شامپو فرش کشیدن مبلا, عوض کردن ملافه ها... و بعد پیچیدن بوی مواد شوینده تو خونه و کم شدن حجم چرک و کثیفی ها, کلی حالم خوب شد!

شام رو گذاشتم و ولو شدم رو مبلای تمیز و خوش بو و اومدم گرد خاک این جا رو هم بتکونم! هر چند خانم کوچولو داره غر می زنه و سعی داره هر جوری هست خودشو به لپ تاپ برسونه!!!


و به این فکر می کنم که بالاخره یه روزی نظم و نظافت به خونه مون بر می گرده. اما شاید اون روز دلتنگ همین روزایی بشم که اسباب بازی های بچه ها رو از گوشه کنار خونه جمع می کنم و با دستمال جای دستای کوچولوشون رو از تلویزیون و میزها پاک می کنم٬ روزایی که خونه مون بوی زندگی می ده... شاید باید سعی کنم که به جای کلافه شدن لذت ببرم!


من دوست ندارم مجبور باشم صبح زود بیدار بشم!!!


یکی از سختی های خیلی سخت مادر بودن اینه که بعد گذشت چند سال از اتمام درس خوندن و دوران تحصیلت, زمان مدرسه رفتن بچه ات برسه و دوباره مجبور باشی سال ها صبح زود بیدار بشی و بچه ات رو آماده کنی و بفرستی مدرسه! سخت تر این که سرویسش هم باشی!

اون وقت حالا تو این هوای خنک اول صبح که دلم می خواد پتو رو دور خودم بپیچم و به این زودی ها از رختخواب بیرون نیام, مجبورم ساعت هفت صبح بلند بشم و ناز گل پسر رو بکشم تا بیدار بشه و آماده برای مدرسه رفتن! بعد خودم هم حاضر بشم و پیاده دست در دست هم بریم تا مدرسه! اونم منی که همه عمرم با صبح زود بیدار شدن مشکل اساسی داشتم!


از این هفته امکان تنبلی کردن و استفاده از ماشین به جای پیاده روی صبحگاهی هم نیست, اونم بعد چند روز تعطیلی هفته پیش که دوباره تنبلم کرد! چون جناب شازده هفته پیش یه تصادف خفن کرده و ماشین درب و داغون گوشه تعمیرگاهه و به این زودی درست نمیشه! خودش هم پاش شکسته! یه روز صبح که من غر زدم چرا هر روز من باید گل پسر رو ببرم مدرسه و با سماجت تمام وظیفه سرویس ایاب و ذهاب اون روز رو انداختم گردن شازده, وقتی گل پسر رو می رسونه و داشته می رفته سرکار, به خاطر نم بارون و ریختن گازوییل کامیون ها تو خیابون, ماشین لیز می خوره و محکم برخورد می کنه به جدول بتونی بلند کنار خیابون و از زیر داغون می شه و پای شازده هم در اثر شدت ضربه می شکنه. یعنی یه روز صبح اومدم بخوابم, از دماغم در اومد و یه شوهر پاشکسته و عذاب وجدانش موند برام!!!

حالا مجبورم ظهرها هم که قبلا به خاطر خانم کوچولو با ماشین می رفتم دنبال گل پسر, پیاده برم! و چون مسیرم جوریه که باید از پل هوایی روی اتوبان رد بشم, کالسکه هم نمی تونم ببرم و خانم کوچولو رو می سپارم دست همسایه بالایی که خیلی ابراز علاقه می کنه به خانم کوچولو و اصرار شدید داره که هر وقت کاری داشتم بذارمش پیشش. یه روز از یه مسیر دورتر که بشه کالسکه برد, رفتم و خانم کوچولو رو هم بردم, خیلی اذیت شدم و نفسم بند اومد از بس پیاده رفتم و کالسکه هل دادم, دیگه بی خیال شدم! البته فعلا که به خاطر بی ماشینی نمی تونم باشگاه برم, این پیاده روی ها یه توفیق اجباریه که بدنم دوباره تنبل نشه!

حالا من چه فکرایی می کنم؟! این که چرا گل پسر یه کم _حداقل ده روز _ دیرتر به دنیا نیومد تا نیمه دومی محسوب بشه و یه سال دیرتر بره مدرسه؟! حالا از سال دیگه که کلاس اولی می شه و باید صبح ها زودتر بره و درس و مشق هم داره که باید بهشون رسیدگی بشه چی کار کنم؟! اصلا این دوازده سالی که تازه بعد از این سال تحصیلی باید بره مدرسه و منم باید همراهش صبح ها زود از خواب بیدار بشم چی؟! خانم کوچولو که بعدش مدرسه ای می شه؟! ... مدیونین اگه فکر کنین من مادر تنبلی هستم!!!