583

تجربه ی سال های زندگی بهم یاد داده، احساسات خاص زنونه برای آقایون قابل درک نیست. هر چی توضیح بدی، تفسیر کنی، اصلا دست بیاندازی دهنت رو جر بدی، نمی تونی اون ها رو به یه مرد بفهمونی! اما عکسش به نظر من وجود نداره، یعنی این که یه خانم نتونه حس و حال مردش رو متوجه بشه. حالا شاید تمام و کمال درکش نکنه اما می تونه بفهمه دلیل غصه یا خوشی یه مرد از چیه.

امشب که شازده گفت تو حال من رو نمی فهمی و من گفتم اتفاقا کاملا می فهمم، گیر داد که بگو من الان چه حسی دارم! منم خیلی آروم و شمرده براش گفتم چه چیزهایی تو فکرشه و دلیل ناراحتی های اخیرش چیه. بعد دیدم با چشمای گرد شده از تعجب داره بهم نگاه می کنه و می گه :«واقعا این ها رو می فهمی؟! اصلا فکر نمی کردم بتونی حال منو درک کنی!!!»

بعد این مکالمه ی شگفت انگیز از نظر شازده و تا حدی برخورنده از نظر من، احساس می کنم هر دومون آروم تر شدیم. این که تونستم به شازده بفهمونم حال و هواش رو درک می کنم احتمالا می تونه قدم مثبتی باشه برای به دست آوردن آرامشی که مدتیه دچار طوفان شده، یعنی امیدوارم که باشه. 

دوست دارم یه شب هم شازده بشینه جلوم ، تو چشمام نگاه کنه و  بهم بگه من درکت می کنم. بعد هم حس و حالم و چیزایی که ناراحتم می کنه رو  دونه دونه برام بگه و منم با تعجب و خوشحالی بگم واقعا این ها رو می فهمی؟! اما خب می دونم که این فقط در حد یک رؤیا باقی خواهد ماند!!!


578

تو این اردیبهشت زیبا با بارون های گاه و بی گاه و هوای دل انگیزش، من به شدت دچار به هم ریختگی خواب و اعصابم! در روز حدود   پنج ساعت می خوابم  اونم به صورت چند تکه و بدون این که بتونم خستگی رو به طور اساسی در کنم! این در کنار مشغله های فکری که هی سعی می کنم بزنمشون کنار و انتظار برای روشن شدن تکلیف مساله ای که می تونه خیلی از مشکلات مالی و کاری شازده رو حل بکنه اما به نتیجه نمی رسه، باعث شده نه حال و حوصله ی چندانی داشته باشم و نه از این ازدیبهشت زیبا لذت ببرم! 

این هفته یه روز جمعی از دوستان عزیز عزم جزم کردن که دور هم جمع بشیم و بالاخره قرار بر یه پیک نیک عصرگاهی در پارک شد و منم بعد کلی اما و اگر باهاشون همراه شدم.  هوای عالی و دل انگیز بعد بارش بارون، منظره ی قشنگ  صحبت و خنده و درددل، حالم رو عوض کرد. روز بعدش کامواهام رو درآوردم ، چند رنگ هماهنگ رو انتخاب کردم و شروع کردم به بافت  کیفی که تو اینستاگرام دیده بودم و خیلی ازطرح و مدلش خوشم اومده بود و خوشبختانه بافتن می تونه خیلی وقتا اعصابم رو سر جاش بیاره!

 بعد هم  یه کلاس یه روزه ی پخت نان های ماه رمضان رو پیدا کردم و از اون جا که خیلی پخت نون خانگی رو دوست دارم اما چند باری که  در این زمینه تلاش کردم، نتیجه خوب از کار درنیومده بود و درراستای بهتر کردن حالم تصمیم گرفتم که تو این کلاس شرکت کنم.خصوصا که روزپنج شنبه هم بود و  گل پسر مدرسه نداشت. در نتیجه بچه ها رفتن خونه مادربزرگشون و منم با خیال راحت به کلاسم رسیدم و پخت چند مدل نون خوش طعم رو یاد گرفتم! موقع برگشت شازده تماس گرفت و گفت اونم توراه برگشت از محل کارشه و دم ایستگاه مترو میاد دنبالم. منم که حسابی خسته بودم کلی خوشحال شدم! سوار ماشین که شدم شازده پیشنهاد داد بریم رستوران ناهار بخوریم، بعد مدت ها بدون بچه ها! تو این موقعیت کم تکرار و تو شرایطی که شازده درگیری های فکری زیادی داره، سعی کردیم خوش بگذرونیم! شرایط سخت این خوبی رو داشته که یه جورایی به هم نزدیک تر و با هم مهربون ترمون کرده! 

حالا که یه کم حال و حوصله ام سرجاش اومده اومدم بعد چندین روز یه کم بنویسم! البته مساله فیل تر شدن تلگرام و عدم دسترسی به کانال هم بود که انگیزه ی نوشتنم رو کم کرده بود. 

556

پارسال روز ولنتاین شازده با یه دسته گل بزرگ و خیلی قشنگ اومد خونه. از اون جایی که ما هیچ وقت رسم کادو گرفتن و جنگولک بازی های مرسوم برای ولنتاین رو طی سال های زندگی مشترکمون نداشتیم، من به همون اندازه که از گرفتن اون دسته گل ذوق کردم، متعجب شدم! بعد کلی سر به سر شازده گذاشتم که چه طور شده بعد این همه سال برام هدیه ی ولنتاین گرفتی؟ نکنه من دارم می میرم و خودم خبر ندارم؟ نکنه یه مرض لاعلاج دارم که بهم نمیگی؟! 

ولی خب از اون جایی که گویا خیلی از اتفاقات فقط یه بار تو زندگی می افتن، من توقع هیچ هدیه و سورپرایز دیگه ای رو برای ولنتاین نداشته و ندارم و نخواهم داشت! 

 امشب شازده خسته و کوفته با یه جعبه ی بزرگ که هن هن کنان از پله ها آورده بودش بالا رسید خونه که می دونستم  یه دستگاه مربوط به کارشه. ولی همین بساط سرگرمی و شوخی رو فراهم کرد و کلی وقت  با خنده به شازده می گفتم که  من اصلا انتظار همچین هدیه ی بزرگی رو نداشتم و دستت درد نکنه و چه قدر خودت رو تو زحمت انداختی!



523

امروز از صبح که بیدار شدم یه جور دیگه به خونه مون نگاه کردم، با دقت و علاقه ی بیشتر. درسته که از دقیقا سیزده سال پیش تو یه هم چین شبی که زندگی مشترکم رو تو این خونه شروع کردم خیلی چیزاش تغییر کرده، اما همیشه برام دوست داشتنی بوده و محل آرامش.

زندگی زیر یه سقف ما سیزده سال شد و حالا بعد از طی کردن کلی فراز و نشیب و کسب تجربه های بسیار ، یاد گرفتیم چه جوری با هم مدارا کنیم و بسازیم، به حساسیت ها علاقه ها ی هم احترام بذاریم و بشیم مایه ی آرامش هم دیگه. این روزا رو حتی از اون روزهای پر شر و شور اوایل ازدواج هم بیشتر دوست دارم!


الحمدلله علی کل نعمه


516

زندگی مشترک ما همیشه با سفرهای شازده همراه بوده. اوایل ازدواجمون چون دانشجوی یه شهر دیگه بود، بعدش به خاطر کارش نصف هفته رو خارج از تهران بود و بعدها سفرهای چند روزه ی گاه به گاه کاری که تو سال های اخیر تعدادشون کمتر شده خوشبختانه!

سال های اول این سفرها خصوصا مواقعی که طولانی می شد خیلی برام سخت بود. تمام مدت دلم گرفته بود و چندان دل و دماغ نداشتم! اما تو سال های اخیر سعی می کنم این دوری های هر از گاه رو یه فرصت ببینم. فرصتی برای  داشتن وقت بیشتر برای خودم، غرق شدن تو کتاب ، وقت گذروندن با دوستام، موندن پیش مامان و بابا... مهم تر از همه این که این دوری ها و دلتنگی ها کمک می کنه بیشتر قدر هم رو بدونیم و با هم مهربون تر بشیم!

تو سه سال اخیر سفرهای طولانی شازده، سفر زیارت اربعین بوده. سفرهایی که هر سال با کل خانواده اش رفته و من به خاطر بچه ها نتونستم همراهیش کنم. این موقع ها دل تنگی و دل گرفتگیم چند جانبه می شه  و  هی فکر می کنم یه زمانی چنین سفری قسمت منم می شه؟...

482

یه اتفاقاتی هم هستن که با همه ی کوچیکی و کم اهمیت بودن ظاهری شون، می تونن حس و حال خوشی به آدم بدن.

مثل این که صبح تصمیم بگیری فلان غذا رو واسه شام بپزی و از بعد از ظهر مشغول آماده کردن مقدماتش بشی. بعد شب که همسر گرامی میاد و تو رو در حال آماده کردن اون غذا می بینه، گل از گلش می شکفه و می گه که خیلی هوسش رو کرده بوده و از صبح تو فکرش بوده! حسابی می خوره و سفارش می کنه یه ظرف بزرگ هم برای ناهار فرداش کنار بذاری!


 به همین سادگی، به همین خوشمزگی!


415

 از مدتی پیش فکر و خیال این هفته رو داشتم. این روزایی که شازده زائر اربعین شده و برای اولین بار راهی کربلا. برای اون خوشحال بودم که  بعد سال ها به آرزوش می رسه  و برای خودم نگران که چه کنم با تنهایی و دلتنگی؟! 

اما علی رغم همه دلواپسی هام این مدت با آرامش گذشت و هیچ خبری از اون حس و حال ناخوشایندی که موقع سفرهای کاری شازده داشتم نبود به لطف امام حسین(ع). 

فرصتی  شد که با وجود شلوغ کاری ها و سر و صدای بچه ها که نذاشت چندان احساس تنهایی کنم٬ با خودم خلوت کنم و کلی فکر!  مواقع فراغت از بچه ها کتاب بخونم٬ فیلم ببینم٬ برای خودم فکر و خیال ببافم٬  و یه جور آرامش خاصی رو تجربه کنم که حالا می فهمم چه قدر بهش احتیاج داشتم!

و حالا در آخرین روزهای این تجربه خاص٬ منتظر بازگشت همسر عزیز هستیم و دعاگو که به سلامتی برگرده...

408

چند روز گذشته رو باید تو تاریخ زندگیم ثبت کنم. چون اولین سفر امسالمون که اولین مسافرت خانوادگی مون به شمال بود,خیلی غیر منتظره اتفاق افتاد! یعنی فقط خودمون چهار تا بودیم, برای اولین بار بدون حضور کلی آدم دیگه! البته که سفر دسته جمعی خوب و خاطره انگیزه اما وقتی همه سفرها دسته جمعی و شلوغ باشه, اون وقت یکی مثل من عقده ای می شه برای یه مسافرت خلوت که اختیار و برنامه ریزیت دست خودت باشه و مدام معطل دیگران نباشی و کلی کار نریزه سرت!

در اون سال های دور! که شازده اومده بود خواستگاری من, خیلی جدی گفته بود عاشق مسافرته و دلش میخواد بیشتر آخر هفته ها رو با هم دو نفری بریم شمال! و بالاخره این اتفاق بعد دوازده سال رخ داد که شازده بدقول نشه!!! فقط مساله اینه که به خاطر مشمول مرور زمان شدن ماجرا, دونفره مون شد چهارنفره!!!

با وجود این که از بیشتر سفرکوتاهمون تو بارون گذشت و نشد زیاد بیرون بریم  و جاده هم خیلی شلوغ و خسته کننده و در واقع بیشتر به اواخر شهریور شبیه بود تا اواسط مهر, اما واقعا به این سفر نیاز داشتیم تا یه بادی به کله مون بخوره و  حال و هوامون عوض بشه!



406

فقط سه روز دیگه مونده تا اومدن پاییز, هر چند هوا جلوتر پاییزی شده, خنک و بارونی! اما منم که بر خلاف قبل شور و ذوقی برای اومدن پاییز ندارم و این هوای ملس هم حالمو خوب نکرده! اصلا آماده مهر نیستم, آماده این که مدرسه گل پسر شروع بشه و منم شبیه محصل ها! خسته ام. هیچ استراحت و تفریح تابستانه ای در کار نبوده, تمام روزهای تابستونم به سر  کله زدن با بچه ها و بذار و بردار و بشور  بساب تو خونه گذشته! اوج تفریحم قلاب بافی بوده و خوندن چند تا کتاب نه چندان جذاب و  چرخیدن تو پیج های مختلف اینستاگرام!

بی خود دلمو خوش کرده بودم که بالاخره این تابستون بعد مدت ها یه سفر چهار نفره می ریم و بهمون خوش می گذره! مثل همه دل خوش کردنای بی خود دیگه! بعد این همه تلاش  و خودخوری  و کار زیاد برای این که اخلاقم بهتر باشه و صبرم بیشتر و محیط خونه شادتر, خیلی فاصله دارم تا نتیجه دلخواه! شازده هم چنان به شدت درگیر کار و مشکلات کاریشه, بچه ها هم مشغول آتیش سوزوندن و بریز و بپاش!

تمام غرهایی که این مدت با تمام قوا سعی کردم نزنم, داره از درون مغز خودمو می خوره! شاکیم از این که باید همه رو درک کنم اما خودم درک نمی شم! درک کنم که شازده خیلی مشکل داره, خسته و بی حوصله اس, بهش غر نزنم به خاطر دیر اومدن ها و کمک نکردن هاش و به جاش همه شکایت هام رو قورت بدم و هی لبخند بزنم! درک کنم بچه ها دوست دارن بازی کنن و تجربه, آزادشون بذارم و گیر ندم به ریخت و پاش های مداومشون, سعی کنم کم تر ازشون عصبانی بشم , کم تر دعواشون کنم و بذارم از بچه گی شون لذت ببرن و برای این که خونه یه وضع قابل تحملی داشته باشه و کثیفی و نامرتب بودنش حالمو بد نکنه, مدام مشغول کار باشم! اون وقت هیچ کس درک نمی کنه که تو این اوضاع منم خدای نکرده خسته می شم و به یه کم استراحت و تفریح نیاز دارم! حداقل به این که یه روز چند ساعتی بیشتر بخوابم و یه ذره از کم خوابی های شبانه مو جبران کنم, مسافرت رفتن که یه فانتزی بزرگه!!!


پاییز داره میاد و علی رغم میل و تلاشم, پر از خستگی و غرولندم! و نگران این که اوضاع  بدتر هم بشه با شروع مهر که باید هر روز صبح زود بیدار بشم _چیزی که تو  هیچ دوره ای از عمرم نتونستم باهاش واقعا کنارم بیام_ و کلی با یه بچه کلاس اولی سر و کله بزنم...


باید خیلی سعی کنم که تنهایی و بدون هیچی حال خودمو خوب کنم و آماده بشم برای سه روز دیگه که جشن آغاز سال تحصیلیه! خدایا تو کمکم کن...




396. این چیزهای کوچک خوشحال کننده!

بعد  مدت ها بالاخره امروز صبح  زود از خواب بیدار می شم! این ساعت خواب به هم‌ ریخته  که  حسابی کلافه ام کرده٬ خود به خود درست نمی شه. از دیشب تصمیم گرفم که  یه اقدام اساسی انجام بدم!

هوس یه صبحانه مفصل دو نفره خیلی وقته به دلم مونده. چایی دم می کنم٬ و دو تا تخم مرغ نیمرو٬. خیار و گوجه خرد می کنم. بهشون نمک می زنم و لیمو ترش می چکونم روشون. پنیر قاچ می کنم و می ذارم کنارش. نون گرم می کنم و میز می چینم. یه  لباس خوش آب و رنگ می پوشم, عطر می زنم و یه رژ ملایم٬ دیگه همه چی کامله! شازده رو صدا می زنم. با تعجب بیدار می شه و با کیف کوک می شینه سر میز! البته در همون حین خانم کوچولو هم بلند می شه و با  نق نق  به ما ملحق!  ساعت خواب اون هم باید تنظیم بشه برای همین نمی ذارم دوباره بخوابه! میاد و طبق معمول شروع می کنه به ورجه و وورجه و به هم‌ ریختن میز غذا و فانتزی صبحانه دو نفره ام رو مختل می کنه! گل پسر رو هم چند باری  صدا می زنم اما بالاخره وقتی میاد که میز رو جمع کردم و باید دوباره براش بساط صبحانه بپیچنم!

یه چرخ تو خونه می زنم. تخت رو مرتب می کنم. سرویس بهداشتی رو می شورم . کرم دست و صورتم رو می زنم و می شینم سر بلوز قلاب بافیم...



دو روز پیش تک و تنها رفتم بازار بزرگ تهران! یه سری خرید داشتم و مدت ها منتظر فرصت بودم که بتونم برم بازار و تو تنوع زیاد و با قیمت خوب خرید کنم. بعدازظهر تو اوج گرما از خونه مامانم راه افتادم و بعد سه ساعت و نیم با  چند سری لباس خوشگل و رنگی رنگی برگشتم! تنها بازار رفتن رو برای بار اول تجربه می کردم. قبلا چند باری رفته بودم که هر دفعه یه نفر همراهم بود. این دفعه چون برنامه ام مشخص نبود نتونستم با کسی قرار بذارم و فکر می کردم تنها بازار  رفتن گیج کننده باشه. اما برخلاف تصورم خیلی هم خوب بود! با خیال راحت تو مغازه ها و بین دست فروش ها چرخ زدم ٬ جنس ها رو ورانداز کردم  و چیزایی که لازم داشتم خریدم. حواسم هم بود که جوگیر نشم و خرید کاذب انجام ندم!


این روزها به خوب بودن حالم خیلی نیاز دارم. تو  وانفسایی که تعداد زیادی از اطرافیان‌ به طرزی باورنکردنی٬ بدجنسی ها  و حماقت هاشون رو نشون می دن!