394

تعطیلات عید فطر امسال  آروم ترین تعطیلات از این نوع چند سال اخیرمون بود. بس که سال های قبل سر مسافرت رفتن تو تعطیلات عید فطر به دلایل مختلف کشمش و دلخوری داشتیم, امسال از اول ماه رمضون قاطعانه به شازده اعلام کردم امسال عید فطر تو گرما  و شلوغی اونم با خانم کوچولو مسافرت نمی ریم! تا بعدش در اثر راهی شدن اطرافیان, بحث های قبلی دوباره تکرار نشه و اعصاب نداشته مون سر جاش باقی بمونه! برای همین این چند روز به خوابیدن و فیلم دیدن و پارک رفتن و خرید کردن گذشت و همه چی خوب بود شکرخدا!

از بعد ماه رمضان سیستم خواب من و  خانم کوچولو هنوز درست نشده. تا نصف شب داستان دارم برای خوابوندن خانم کوچولو, بعدش هم خواب خودم می پره  و باید کلی تقلا کنم تا خوابم ببره. صبح کسل و بی حوصله از خواب بلند می شم و تا چند ساعتی حس انجام هیچ کار به دردبخوری رو ندارم! نهایتش یه چرخ تو خونه بزنم و دو تا چیز جابجا کنم! کلی برنامه داشتم برای تابستون بچه ها. دلم می خواست باهاشون حسابی بازی کنم,  پارک ببرمشون, براشون کتاب بخونم, اما به ندرت حوصله این کارا رو پیدا می کنم.  گل پسر مدام مشغول تبلته و خانوم کوچولو خونه رو به هم می ریزه! منم که دورخودم می چرخم! دوباره رخوت تابستانه افتاده به جونم!

کتابایی که امانت گرفتم بهم چشمک می زنن, دوست دارم بلوز قلاب بافیم رو که چند هفته اس بافتش رو شروع کردم  زودتر تموم کنم, اما اگه یه حس و حالی هم پیدا بشه, خانوم کوچولو جوری به کتابا یا قلاب و کاموام حمله می کنه که کلا منصرف می شم! همین مشکل رو با لپ تاپم هم دارم و به سختی می تونم چند خطی تایپ کنم! مثل همین الان که کلی لگو ریختم جلوش تا سرش گرم بشه و چند دقیقه ای کاری به کارم نداشته باشه!


+صبح دیدم شماره خونه دخترعمه ام افتاده رو تلفن. منم خوشحال از این که حتما می خواد برای مهمونی عصرونه ای که چند وقته حرفشو می زنه دعوتم کنه, باهاش تماس گرفتم. اون وقت می گه می خواستم اگه اشکال نداره شماره تو بدم به یکی از دوستام که می خواد از شوهرش جدا بشه, بهش مشاوره حقوقی بدی!

من با کمال میل وکالتو ول کردم, اما این شغل شریف حالا حالاها نمی خواد دست از سر من  برداره!!!


++جدیدا دچار مشکل شدم برای عنوان انتخاب کردن! احتمالا دیگه فقط شماره پست ها رو بذارم و اگرهم عنوانی به ذهنم رسید کنار همون شماره می نویسم.

عکس مناسب پیدا کردن هم وقت گیره! احتمالا بعضی از پست هام مثل این بدون عکس باشه!

الان کاملا متوجه شدین که اصلا حس و حال ندارم؟!




تنهایی


مشتاقانه منتظر بودم دور جدید سفرهای کاری شازده که دو هفته ای بود حرفش رو می زد و قرار بود طولانی هم باشه, شروع بشه. که بره و من یه مدتی به حال خودم باشم و تا جایی که بچه ها بذارن آزاد! برای خودم کتاب بخونم, فیلم ببینم, بافتنی ببافم, با دوستام چت کنم... خونه و زندگی رو ول کنم به حال خودش, حاضری بخوریم و از همه مهم تر مجبور نباشم هر شب قیافه گرفته شازده و بی حوصله گی هاش رو تحمل کنم!!!

اما حالا که چند روزه رفته و من بافت پیراهن و کلاه عید خانوم کوچولو رو بالاخره تموم کردم, نصف بیشتر رمانی رو که ماه پیش خریده بودم خوندم, یکی از فیلم هایی رو که ماه هاست تو کشوی میز تلویزیونه دیدم و آشپزی هم نکردم, هیچ حس خوبی ندارم!

دل تنگم و با خودم فکر می کنم تنها زندگی کردن چه قدر سخته. این که منتظر اومدن هر روزه کسی به خونه ات نباشی. و بیشتر از همه این چند ماهی که یک پیر زن تنها همسایه واحد روبرویی مون شده, براش دل سوزوندم.

و غصه ام شده که نکنه زمانی مجبور به تنها زندگی کردن بشم...



حالا خوبه تو این چند روز بچه ها حسابی ریختن و پاشیدن و مغزم رو خوردن, وگرنه معلوم نبود چه فکر و خیالاتی سراغم بیاد!!!



قصه ما به ده رسید...


حتما تجربه کردین که غذاهایی مثل خورشت و آبگوشت, هر چی بیشتر سر اجاق بمونن و قل بخورنن, جا افتاده و خوش طعم تر می شن. به نظر من رابطه ها هم می تونن همین جوری باشن. هر چی یه رابطه طولانی تر بشه, عمیق تر می شه و محکم تر!


درسته که روزای اول زندگی مشترک,هیجان و جذابیتش زیاده, اما کشمکش و ناهماهنگی هم فراوون داره!  گذشت سال ها, به دو طرف سازش و گذشت یاد می ده, صبورشون می کنه و خلاصه زندگی کردن رو یادشون می ده! برای همین حالا که زندگی مشترکمون زیر یک سقف ده ساله شده, خوشحالم و راضی! و شاکر لطف خدا که تونستیم دیشب ده سالگی زندگیمون رو جشن بگیریم, هرچند ساده و مختصر!



البته منکر این نیستم که گاهی دلتنگ سرخوشی و کم مسئولیتی و فراغ بال سال های اول می شم!

 

ادامه مطلب ...

از مزایای تکنولوژی!


بعضی ها عقیده دارن استفاده زیاد از تکنولوژی های جدید و ارتباطات مجازی, آدم ها رو از هم دور می کنه, روابط خانوادگی رو کم رنگ می کنه و از این جور صحبت ها!

در بعضی موارد این حرف صادقه. مثل وقتایی که من و شازده نشستیم کنار هم, اما سر یکیمون تو لپ تاپه, سر اون یکی تو گوشی! و من با این که می دونم این وضعیت اصلا مطلوب نیست و ما باید با همدیگه صحبت کنیم, اما  هم چنان با پررویی به سیر در عالم مجازی ادامه می دم!

اما خیلی وقت ها هم می شه از همین تکنولوژی ها و ابزارهای ارتباطی در جهت تحکیم پیوندهای خانوادگی استفاده کرد. موقعیتی رو در نظر بگیرین که یه زن و شوهری الکی بحثشون شده و قهر کردن مثلا! بعد خانومه تصمیم جدی گرفته که تا زمان عذرخواهی آقا به قهرش ادامه بده و کوتاه هم نیاد! شام هم نخورده باشن هنوز و اصلا شامی نباشه برای خوردن در اثر همون بحث و قهر! بعد خانومه گرسنه باشه. یه دفعه ببینه صفحه گوشیش روشن شد و یه پیغام وایبری داره. بازش کنه ببینه آقا نوشته شام چی بخوریم؟! بعد در همون حال که هر دو پشتشون به همه و گوشی دستشون, هی برای هم پیغام بفرستن و یواشکی بخندن و به این نتیجه برسن اصلا الکی قهر کردن و بهتره به فکر شام باشن و منو هم املت انتخاب بشه! آقا هم خودش بره املت درست کنه و میز رو بچینه تا تنبیه بشه مثلا و دیگه الکی به خانومش گیر نده!!!





و این بود پایان خوش دلخوری هفته پیش ما, با یک استفاده مثبت از ابزارهای جدید ارتباطی!!!



عید میلاد حضرت امیرالمومنین مبارک.


دیروز کلی فکر کردم چی کار کنم که روز مرد رو یه روز خاص کنم و یه کار جدید انجام بدم. خصوصا که روز قبلش اون تصادف مسخره پیش اومده بود و کلی خرج گذاشته بودم رو دست شازده! دوستم سین هم خونه مون بود. اونم می گفت شوهرم گفته یه کاری کن سورپرایز بشم!!! پیشنهاد دادم بریم گل و کیک بخریم و ببریم دفتر آقایون, خوشحالشون کنیم. بعد که داشتیم حاضر می شدیم تا بریم, یهو زنگ در رو زدن. شوهر سین بود! اومد بالا و گفت شازده هم تو راهه داره میاد!!! ما خواستیم سورپرایزشون کنیم اونا ما رو سورپرایز کردن با اون ساعت خونه اومدنشون! یه کم نشستن و ما که عمیقا حوصله مون سر رفته بود و بچه ها مغزمون رو خورده بودن گیر دادیم که بریم بیرون! دیگه آقایون رو راه انداختیم رفتیم پارک و بعد هم رستوران. خیلی خوش گذشت.


یه مدت بود شازده می خواست برای خودش یه ساعت مچی بخره و تو سایت های مختلف دنبال مدل دلخواهش می گشت. تا این که هفته پیش یه مدل رو پسندید و خواست سفارش بده. قبلش به من نشون داد و نظرم رو پرسید. گفتم: "خیلی قشنگه. بیا حالا که می خوای بخریش, به عنوان کادوی روز مرد از طرف من حسابش کنم! من اگر بخوام خودم برات کادو بخرم هم باید پولش رو از خودت بگیرم دیگه! این جوری بهتره به سلیقه خودت هم می شه!!!" بعد هم که براش فرستادن و دستش کرد, هر کس دید گفتم: "ساعت شازده رو می بینین؟! من برای روز مرد پیشاپیش بهش هدیه دادم!!!"




+ عید همگی خیلی خیلی مبارک. تبریک ویژه به آقایون وبلاگ نویس و خواننده.


++ یه فاتحه هدیه به همه پدران آسمونی فراموش نشه. خصوصا پدران دوستان عزیزمون: مامان ریحانه, آفرین, خانوم اردیبهشتی, لاله , زن متاهل و  آقا بابک اسحاقی 

برای بهبودی پدر آقا ابراهیم هم دعا کنید لطفا.


گلی و گیگول داغون


هنوز از شوک دزدیده شدن کالسکه خانوم کوچولو در نیومده بودم که امروز خیلی مسخره و الکی تصادف کردم! رفته بودم دنبال گل پسر مهدکودک و اونم طبق معمول نشست روی صندلی جلو و کمربند نبست و سرش هم تو شیشه بود رسما! داشتم باهاش کلنجار می رفتم که عقب تر بشینه و کمربند ببنده که یهو... بوم! دیدم تو شکم یه سمند پارک شده ام! اصلا نفهیدم چه جوری زدم بهش. تصادف از این مسخره تر نمی شد! جلوتر پارک کردم و رفتم دیدم ماشین بیچاره رو قر کردم. هم چنین گیگول خودم رو! با دپرسی عمیق یه یادداشت برای راننده سمند گذاشتم و شماره شازده رو نوشتم. بعد هم زنگ زدم به شازده و گفتم که تصادف کردم و شماره اون رو دادم, در جریان باشه. گفت یه عکس هم از محل تصادف بگیرم که بعدا طرف دبه نکنه و خسارت دیگه ای ازمون نخواد.

هنوز نرسیده بودم خونه که شازده زنگ زد و گفت راننده سمنده تماس گرفته و برای عصر قرار گذاشتن. بعد هم گفت:"تو که گفتی مالیدی ولی راننده می گفت خیلی داغون شده!" گفتم:"من کی گفتم مالیدم؟ گفتم تصادف کردم! ماشینش قر شده!" دیگه خیلی رفتم تو فاز غم! دوباره زنگ زدم به شازده گفتم: "من خیلی ناراحتم.می شه دلداریم بدی؟!" گفت: "ای بابا! من هم باید خسارت بدم هم دلداری؟!!! الان سرم خیلی شلوغه بعدا زنگ می زنم دلداریت می دم!!!"



زنگ زدم به مامانم. چند روز بود با هم حرف نزده بودیم. یه کم حال و احوال کردیم و بعد من سر درد دلم باز شد که کالسکه خانوم کوچولو رو بردن و تصادف هم کردم! مامان بر عکس شازده کلی دلداریم داد که فدای سرت و اشکال نداره و انشاالله قضا بلا بوده که دفع شده و خدا رو شکر کن که ضرر به مالتون خورده نه جونتون و برای بچه ها اتفاقی نیافتاده و حتما اون کالسکه و پول خسارت روزی تون نبوده و شاید اگر خانوم کوچولو رو با اون کالسکه بیرون می بردی یه اتفاق بدی می افتاد و ... دیگه خیلی آرومم کرد. البته خودمم این حرفا رو به خودم می زدم اما شنیدنش از زبون مامان یه لطف دیگه داشت. بعد هم گفت به یه خیریه آشنا می سپاره که یه مرغ برامون قربونی کنن.


خدایا خیلی خیلی شکرت که از این بدتر اتفاق نیافتاد. لطف کن از این بعد رو بیشتر به خیر بگذرون. من دیگه کشش ندارم!


روز تولد خود را چگونه گذراندید؟!

 دلم می خواست روز تولد سی سالگیم خیلی خاص باشه, سورپرایز بشم, هدیه های خوب بگیرم... یه جورایی هم خاص شد البته! خانوم کوچولو بیشتر از هر روز نق زد و گریه کرد, گل پسر وسط گریه های خانوم کوچولو تا تونست حرف زد و مغزم رو خورد,شازده هم که پنج شنبه ها یا سرکار نمی ره یا زود میاد خونه, شب اومد! اقلا نشد که خودم برم برای خودم هدیه بگیرم و خوش بگذرونم! در نتیجه تا حد زیادی دپرس شدم و دلم برای خودم سوخت که روز تولدم همین طوری الکی گذشت!

شبش طبق معمول پنج شنبه ها شام خونه پدری شازده بودیم. سر راه به اصرار خودم یه کیک گرفتیم و بعد شام خوردیم, چند تا عکس گرفتیم و یه بلوز هم کادو گرفتم.

برای جمعه شام مامانم اینا و برادرم اینا و مادربزگ مادریم رو که تو ایام عید دعوتشون نکرده بودم و گفته بودن برای تولدم میان, دعوت کرده بودم. از ظهر با شازده مشغول تدارک شام بودیم. غذا به انتخاب شازده فقط پیراشکی بود ولی درست کردنش خیلی زمان برد! خصوصا که عصر هم برامون مهمون اومد. پسرعموی شازده با خانوم و پسرش اومدن عید دیدنی و یه دو ساعتی هم نشستن. برای همین کلی کارمون عقب افتاد و با این که زود شروع کرده بودیم, آخرش هول هولکی شد! اما خوشبختانه همه خیلی خوششون اومد و از اون همه پیراشکی فقط دو تا دونه اش موند! بعد شام هم کیک تولد رو آوردیم و  دست زدیم و شعر خوندیم (البته نه زیاد چون خانوم کوچولو می ترسید!) و داداش بزرگم چند تا عکس به دردبخور ازمون گرفت. کادو هم یه مبلغ کوچولویی پول و یه شلوار و یه چادر نماز گرفتم. شازده هم یه ادکلن بهم هدیه داد.



قبل تولدم چند بار گفته بودم گوشی موبایلم ایراد پیدا کرده و بعدش با خنده می گفتم تولدم نزدیکه! شازده هم می گفت باور کن اوضاع مالی خیلی خرابه!!! ولی من خوش خیال پنج شنبه شب که دیر کرد نشستم برای خودم خیال بافتم که شاید رفته برای من یه کادوی باحال بخره! زهی خیال باطل! البته ادکلن هم خوبه, ولی چندان هیجان انگیز نیست وقتی دو تا شیشه که هنوز به نصفه هم نرسیده از قبل داشته باشی و یکی هم تازه عیدی گرفته باشی!!! به هر حال اوضاع از پارسال بهتر بود که هیشکی برام کادوی تولد نخرید و آخرش خودم رفتم برای خودم هدیه گرفتم!!!


از همه دوستان و خوانندگانی که لطف کردن و برای پست قبل کامنت گذاشتن بسیار ممنونم. سورپرایز از طرف شما بود با اون همه کامنت محبت آمیزتون که حسابی خوشحال و دلگرمم کرد!



روز مهمانی

دیروز برای ما یه روز شلوغ و پر مهمون بود! روز قبلش شازده گیر داد که مثل سال های قبل مهمونی بگیریم و خانواده من و خودش رو دعوت کنیم. اما من اصلا با بچه کوچیک حس مهمونی گرفتن نداشتم! خانواده خودم که گفته بودن روز تولدم میان, گفتم فقط خانواده خودشو دعوت کنه, به شرط این که کارا رو خودش انجام بده که قبول کرد! عصرش با مامان و داداشش رفتیم امامزاده صالح و تو تجریش یه گشتی زدیم که همون جا دعوتشون کرد و به برادر بزرگش هم تلفن کرد که بیان. شب که برگشتیم, یه مقدار جمع و جور کردم و رفتم سر پروژه خوابوندن خانم کوچولو, شازده هم تا نصف شب مشغول تداراکات مهمونی بود و بیشتر کارا رو انجام داد.

دیروز از خواب که بیدار شدیم صبحانه و ناهار رو یکی کردیم و بعد به خاطر وضعیت به هم ریخته هورمونیم و تعطیلی مطب دکترم, یه سر به بیمارستانی که زایمان کرده بودم زدیم. ویزیت شدم و کلی یاد خاطرات روز به دنیا اومدن خانم کوچولو کردم! گفتن وضعیتم طبیعیه, هر چند از نظر خودم اصلا طبیعی نبود! موقع برگشتن در یه تصمیم یهویی رفتیم سمت باغ پرندگان. خیلی قشنگ بود و هوا هم که عالی! فقط خیلی پله و سربالایی و سر پایینی داشت که با خانوم کوچولو خیلی خسته شدیم. موقعی که تو باغ پرندگان بودیم, برادرم و عمه کوچیکم زنگ زدن که عصری می خوان بیان عید دیدنی. منم که دیدم قراره اینا بیان, با عمه بزرگه و دختر عمه و پسر عمه ام هم که چند بار زنگ زده بودن بیان, اما ما خونه نبودیم, تماس گرفتم و گفتم امروز هستیم تشریف بیارین! 

یه ساعت بعد از برگشتنمون مهمون ها به ترتیب اومدن و رفتن تا شب که خانواده شازده اومدن. من پذیرایی می کردم و شازده هم یکی در میون به آشپزخونه سر می زد تا بقیه کارهای شام رو انجام بده. حالا خوب بود که بیشتر کارا رو قبلا کرده بود. هر چند اولش بهش غر زده بودم که تو چرا این قدر هولی! خانوم کوچولو هم افتاده بود رو دنده غرغر! بعد شام مامان شازده و جاری جان آشپزخونه رو جمع و جور کردن و ظرف ها رو تو ماشین چیدن, من مشغول خانوم کوچولوبودم! حتی یه خداحافظی درست و حسابی هم نتونستم بکنم!



 وقتی خانوم کوچولو بالاخره خوابید, بلند شدم و میوه و شیرینی و پیش دستی ها و فنجون ها رو جمع کردم, ظرف های باقی مونده رو شستم, میزها رو دستمال کشیدم و بعد چندین ساعت بدو بدو تونستم با آرامش بشینم و یه لیوان چایی بخورم! 

 تقریبا همه مهمون هامون اومدن. فامیل های خودم و دو تا از دوستام که اومدن. فامیل شازده هم بزرگتراشون که اصولا رسم ندارن بازدید کوچیکترها رو پس بدن! جوون ها هم اکثرا مسافرتن. البته چند تا از فامیلاشون برای زایمانم نیومده بودن دیدن و گفته بودن عید میان, اما هنوز هیچ خبری ازشون نشده!


تولدت مبارک!

خیلی دوست داشتم یه کار خاص بکنم, یه کار جدید, یه کاری که بتونه شازده رو خوشحال کنه برای تولد سی و دو سالگیش و حال و هواش تو این همه مشکل و استرس کاری عوض بشه! فانتزیم این بود که دعوتش کنم یه رستوران باکلاس و ساعتی رو که دوست داشت بهش هدیه بدم. اما جدا از وقت, پولی برای تحقق این فانتزی نداشتم! تنها کاری که تونستم بکنم پختن یه شام خوشمزه بود و برای اولین بار کیک تولد. و با این که خیلی بدو بدو کردم و خسته شدم تا همه کارها قبل از رسیدن شازده انجام بشه, دیدن خوشحالی و سورپرایز شدنش به خاطر کیکی که خودم درست کرده بودم و خیلی هم خوشمزه شده بود, خستگیم رو جبران کرد! علاوه بر این که من رو هم کلی به خودم امیدوار کرد!


این هم کیک تولد که به خاطر نداشتن تجربه و ابزار لازم, هم چنین کمبود وقت تزیین خاصی نداره! اما طعمش خوب شده بود:



+ با تشکر از شف طیبه به خاطر دستور پخت این کیک عالی!



پیری هم می تونه قشنگ باشه!

رفته بودیم خونه مادربزرگ پدری, با مامانم و خانم کوچولو و گل پسر تا مامان بزرگ و آقاجون که تا حد زیادی از دست و پا افتادن و نمی تونن جایی برن و مدام احوال خانم کوچولو رو می پرسیدن, ببیننش. آقاجون یه کم حواس پرتی داره و هر چیزی رو چند بار می پرسه, مامان بزرگ هم بی حوصله! اون وقت خیلی با مزه ان این دو تا! آقاجون یهو رو یه چیزی کلید می کنه و این قدر می گه و می پرسه تا داد مامان بزرگ درمیاد! امشب هم طبق معمول همین وضع بود! منم که بساط خنده ام به راه! به مامانم گفتم: "وای مامان! فک کن! من و شازده هم پیر بشیم اون وقت همین جوری با هم کل کل کنیم! خیلی باحال می شه!!!"

ولی بعد که اومدیم خونه و دقیق تر فکر کردم به دوران پیری, کلی فانتزی تو ذهنم ساختم! این که یه خونه نقلی حیاط دار داشته باشیم یه جای خوش و آب هوا اطراف تهران و بریم اون جا خوش و خرم زندگی کنیم. تو حیاطش گل و سبزی بکاریم, تو ایوونش غذا و چایی بخوریم, هر روز با شازده دست در دست هم بریم پیاده روی و کلی حرف بزنیم... آخر هفته ها هم گل پسر و خانم کوچولو با متعلقین بیان پیشمون, دور هم باشیم! به شرط حیات و سلامت انشاالله!



آرزو هم که بر جوانان عیب نیست!!! بلکه بتونیم به فانتزی هایی که تو جوونی بهشون نرسیدیم, تو دوره پیری دست پیدا کنیم! بالاخره آدمی با امید زنده اس!

در کنار همه این ها دلم می خواد وبلاگم رو هم داشته باشم و هم چنان توش بنویسم!!!


+ یکی از ترس ها و نگرانی های من  اینه که دوران پیریم رو در تنهایی بگذرونم, یا این که زمین گیر و محتاج دیگران بشم...



++ این پست در لینک زن