احوالات این روزها

یکی از تفاوت های دوست داشتنی ماه رمضان با ماه های دیگه, زیاد شدن مهمونی ها و دید و بازدیدهاس. مهمونی های افطار رو خیلی دوست دارم و امسال هم الحمدلله اولین مهمونی افطار خانوادگی رو ما برگزار کردیم!

بعد اون سه تا افطاری دیگه رفتیم. خونه مامانم, مامان شازده و خونه مامان بزرگم که دخترعموم برگزارش کرده بود.(به خاطر زمین گیر شدن مامان بزرگم حدود یک ساله که همه دوره های فامیل پدری تو خونه مامان بزرگ برگزارمی شه.)

تو افطاری خونه مامان شازده با 50 تا مهمون,چند مدل غذا و بدون هیچ ظرف یک بار مصرفی, وضعیت آشپزخونه می شه گفت در حد سونامی بود! بعد افطار هر چی جمع می کردیم و می شستیم و جابجا می کردیم, انگار نه انگار! به نظر می اومد ظرف هامی زان که کم نمی شن! دیگه ساعت یک نصف شب از شدت خستگی و درد پشت یه گوشه ولو شدم! تازه قبل افطار به خاطر آتیش سوزوندن های خانم کوچولو نرفته بودم کمک, وگرنه نمی دونم به چه حالی می افتادم!!!

تو مهمونی خونه مامانم به خاطر کمردردش و این که حرص و جوش نخوره و بهش فشار نیاد, خودم با کمک برادرها کارها رو گرفتم دستم و با این که غذا رو از بیرون گرفته بودن, پذیرایی و شستشوی ظرف ها و جابجا کردنشون کلی وقت و انرژی گرفت و حدود یک نصف شب, له و خسته برگشتیم خونه!



مهمونی بعد اوضاع از این ها هم اسفناک تر بود! درسته که کار خاصی نکردم و خسته نشدم, اما روانم فرسوده شد. از یه طرف حال پدربزرگم خیلی بد بود, از یه طرف دیگه پسرعمه ام و خانومش به مشکلات شدید برخوردن و حال خانومش به خاطر باز شدن پای یه زن دیگه به زندگیش خیلی بد بود. کلی باهام حرف زد, درد دل کرد, گریه کرد و دور از چشم بقیه مشاوره حقوقی گرفت برای مطالبه مهریه و نفقه اش.

این ها این قدر اعصابم رو به ریخت که تا چند روز حالم گرفته بود. بعدش هم عمه ام زنگ زد و یه مشاوره حقوقی از طرف پسرش ازم گرفت. از اون طرف شازده که این روزها غرق در مشکل و گرفتاریه تا وقت آزاد پیدا می کرد یه دور پیاده روی رو اعصاب من می رفت! هیچ گردش و تفریحی هم تو کار نیست با وجود این همه برنامه های مختلفی که تو سطح شهر به خاطر ماه رمضان گذاشتن! دیگه یه جورایی حس خل شدن و افسردگی بهم دست داده بود!

برای همین با وجود این که زیاد اهل نق زدن نیستم, تو گروه دوستانه ای که تو تلگرام دارم سر درددلم باز شد و کلی حرف زدم و غرغر کردم! چند تا از دوستام گفتن تو که همیشه انرژی مثبت می دادی و همه چی رو راحت می گرفتی چرا این جوری شدی؟! اما بعدش سر درد دل بقیه هم باز شد! یه شب تا سحر و فردا بعد از ظهرش همه حرف زدیم, ناراحتی هامونو گفتیم, به هم راهکار دادیم, مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم... بعدش تا حد زیادی آروم شدم. اقلا این که فهمیدم مشکلات من فقط مخصوص من نیست و خیلی ها مشابهش رو دارن!

اینم از وضعیت این روزهای ما! الان دلم یه مهمونی شاد بدون کوزتینگ می خواد و یه تفریح درست و حسابی! اللهم الرزقنا!


دخترانه, مادرانه

رفته بودیم خونه یکی از دوستام. مشغول حرف زدن بودیم که زنگ خونه شون رو زدن. رفت پای آیفون و با یه قیافه کلافه گفت: "مامانمه!" بعد هم تا مامانش برسه بالا, غر زد که چند بار بهش گفتم سرزده خونه مون نیا! قبلش تلفن کن. اما باز همین جوری میاد... اومده بود که بچه کوچیکه دوستم که هم سن خانوم کوچولوئه و مریض شده و آمپول زده بود رو ببینه و مواظبش باشه که اگه دخترش کاری داره انجام بده.

و من فکر کردم چه قدر حسرت به دلم که یه بار مامانم این جوری سرزده و بی خبر زنگ خونه مو بزنه و بیاد تو! اتفاقی که تا حالا, تو این بیشتر از ده سالی که ازدواج کردم نیافتاده! اومدنش بی دعوت من و با اطلاع قبلی هم خیلی خیلی کم پیش اومده. حالا هم که چندین ماهه کمردردش شدید شده و امسال حتی برای عید دیدنی هم نتونستن بیان خونه مون...


مامان ناراحته که به خاطر کمردردش نمی تونه کمک حال من باشه, منم ناراحتم که با دوری راه و بچه کوچیک نمی تونم بهش برسم...




تو خیالاتم تصمیم می گیرم که خانم کوچولو بعد ازدواج خونه اش از ما دور نباشه, که زیاد بهش سر بزنم و کمکش باشم, که بتونه حمایت منو حس کنه... البته که کسی از آینده خبر نداره, اما دوست دارم بشه!


خستگی ها به در!

به این نتیجه رسیدم یکی از خسته کننده ترین کارها, می تونه رفتن به مهمونی های پشت سرهم باشه!
چهارشنبه پیش یه مهمونی شلوغ دوره ای دوستانه دعوت داشتم که با کلی این طرف و اون طرف کردن, قرارش هماهنگ شده بود و خیلی خیلی هم در جوار دوستان خوش گذشت. عصر با استفاده از فرصت خوابیدن خانم کوچولو, به صاحب خونه که مثل من بچه کوچیک داشت و خونه اش حسابی به هم ریخته شده بود و می دونستم براش سخت خواهد بود که که اون وضعیت رو سر و سامون بده ,تو جمع و جور کردن و شستن ظرف ها کمک کردم, به عنوان آخرین مهمون اومدم بیرون و تو ترافیک اعصاب خرد کن دم غروب راه افتادم سمت خونه. نزدیک نه شب خسته و کوفته رسیدم. پشت سر من هم شازده و گل پسر اومدن و به شام درست کردن هم نرسیدم! خوشبختانه گل پسر که گذاشته بودمش دفتر کار شازده, بعدازظهرش به باباش سفارش ساندویچ همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده داده بود اما بیشترش رو نخورده بود که شازده همون رو خورد و منم بس که تو مهمونی خورده بودم بی خیال شام شدم!
روز پنجشنبه هم که عروسی بود و از صبح بدو بدو داشتم! حموم رفتن, حموم کردن بچه ها, برداشتن کلی وسیله, آرایشگاه رفتن... و سخت تر از همه درخواست های پشت سر هم از شازده مبنی بر این که زود آماده بشه!!! بالاخره بعد از کلی تلاش و حرص خوردن, به موقع به تالار رسیدیم و همه چیز هم تقریبا خوب پیش رفت شکر خدا. کلی از فامیل هامون رو که ساکن شهرستانن, بعد از چندین سال دیدم که حس خوبی داشت! تا عروس رو به خونه شون رسوندیم و برگشتیم, ساعت از یک نصف شب گذشته بود. بچه ها تو ماشین خوابشون برده بود و منم سریع لباسام رو عوض و آرایشم رو پاک کردم و به آغوش گرم رختخواب و خواب پناه بردم!
جمعه ناهار خونه یکی از اقوام شازده دعوت داشتیم. مهمونی دوستانه بود و همه هم و سن سال هم. تو یه خونه کوچیک و با وجود شش تا بچه وروجک که هر دقیقه صدای یکیشون درمی اومد و صاحبخونه ای که چندان تو مهمون داری وارد نبود و نیاز مبرمی به کمک داشت و ناهاری که بالاخره با تلاش همه, ساعت سه و نیم بعد از ظهر, زمانی که من دیگه داشتم غش می کردم از ضعف و گرسنگی, آماده خوردن شد!!! بعد ناهار و جمع کردن و شستن ظرف ها, سر و صدا و گریه بچه ها که خوابشون گرفته بود بیشتر هم شد و مامان ها همه کلافه! علی رغم اصرار صاحبخونه که بیشتر بمونید, شش عصر زدیم بیرون و بچه ها تو ماشین بیهوش شدن! از اون جا یه سر رفتیم خونه پدر شازده و شام هم خونه مامانیم دعوت بودیم به مناسبت مادرزن سلام و جا خالی خاله جان! کلی سر به سر خاله ام گذاشتیم که ما اومدیم جای خالی تو, اما خودت این جایی!!! پاتختی نگرفته بودن و اکثر مهمون ها شب قبل تو سالن کادوهاشون رو داده بودن. ما که رسیدیم عروس و دادماد مشغول شمردن هدایای نقدی فامیل این طرفی و نوشتنش بودن و برآورد می کردیم که با کادوی فامیل های اون طرفی, پول خرید یه ماشین درمیاد یا نه و این که آیا اصلا به اندازه خرج مراسم عروسی, کادو جمع شده؟!!!
شب که برگشتیم خونه, له له بودم! این قدر خسته و کوفته که انگار کوه کندم! فقط منتظر بودم خانم کوچولو بخوابه تا بی هوش بشم! صبح که گل پسر برای مدرسه رفتن ادا درآورد و بهونه گرفت که دلم درد می کنه و نمی تونم برم, اصلا در توان خودم ندیدم که نازش رو بکشم و تلاشی کنم تا راهی بشه! حتی چشمام رو نمی تونستم درست باز نگه دارم, چه برسه به کارهای دیگه! برای همین هم از خدا خواسته دوباره راهی رختخواب شدم!


امروز رو دارم استراحت می کنم و خستگی سه روز پشت سر هم مهمونی و عروسی رو در! حالا که همه اینا با هم شد و این قدر خسته کننده, به احتمال زیاد تا مدت ها از یه مهمونی یا تفریح به دردبخور خبری نخواهد شد!

قصه ما به ده رسید...


حتما تجربه کردین که غذاهایی مثل خورشت و آبگوشت, هر چی بیشتر سر اجاق بمونن و قل بخورنن, جا افتاده و خوش طعم تر می شن. به نظر من رابطه ها هم می تونن همین جوری باشن. هر چی یه رابطه طولانی تر بشه, عمیق تر می شه و محکم تر!


درسته که روزای اول زندگی مشترک,هیجان و جذابیتش زیاده, اما کشمکش و ناهماهنگی هم فراوون داره!  گذشت سال ها, به دو طرف سازش و گذشت یاد می ده, صبورشون می کنه و خلاصه زندگی کردن رو یادشون می ده! برای همین حالا که زندگی مشترکمون زیر یک سقف ده ساله شده, خوشحالم و راضی! و شاکر لطف خدا که تونستیم دیشب ده سالگی زندگیمون رو جشن بگیریم, هرچند ساده و مختصر!



البته منکر این نیستم که گاهی دلتنگ سرخوشی و کم مسئولیتی و فراغ بال سال های اول می شم!

 

ادامه مطلب ...

رمضان پر مهمانی!

شکر خدا ماه رمضان امسال پر از مهمونی های جورواجوره و ما اکثر شب ها افطاری دعوتیم!  فکر کنم این ماه و مهمونی هاش تموم بشه من دپرس بشم!

خودمم بیکار نبودم البته و دو شب مهمونی دوستانه داشتم و دوتا مهمونی بزرگ فامیلی هم در پیش رو دارم. مهمونی های دوستانه مون به خوبی و خوشی و البته دست تنها برگزار شد. اما قصد دارم برای مهمونی های بعدی حسابی از اطرافیان کار بکشم! چون واقعا مهمونی افطار جمعیتی, دست تنها و با بچه کوچیک نمی شه که برگزار بشه! پیش خودم فکر کردم چه طور وقتی بقیه مهمونی دارن من می رن کمکشون, خوب اون ها هم بیان کمک من و این رو رک و صریح درخواست خواهم کرد! و البته که متوجه شدین بیشتر منظورم به خانواده شازده اس!!!



دو شب پیش دو خانواده از فامیل شازده مهمونمون بودن که بچه هاشون هم سن خانوم کوچولوئن. آقایون که از زمان مجردی رفیق بودن با هم. ما خانوم ها هم از سر این که با هم حامله بودیم و با فاصله کمی از همدیگه زایمان کردیم, خیلی صمیمی شدیم و روابطمون بیشتر جنبه دوستانه داره تا فامیلی. یکی از این خانواده ها خیلی جالبن و یه جورایی خاص توی این دوره و زمونه. قبلا چند بار خواستم راجع بهشون بنویسم اما نشده. حالا گویا داره می شه!

این ها کمتر از دوساله که ازدواج کردن. پسره یکی دو سال قبل ازدواجش خیلی مذهبی می شه. قبلش هم تا حدی مذهبی بود, منتها دیگه خیلی رفت تو نخ مسجد و هیات و خلاصه فرق کرد با قبلش. موقع ازدواج هم اصرار داشت یه دختر خیلی مومن بگیره و خیلی خواستگاری رفتن تا دختری که هم شرایط مد نظر پسره رو داشته باشه و هم با شرایط پسره کنار بیاد رو پیدا کنن. مثلا دو تا دختر مامان شازده معرفی کرده بود که هیچ کدومشون پسره رو نپسندیدن! بالاخره دختر مورد نظر یافت شد و توافقات انجام و طی یه مراسم خیلی ساده عقد کردن. برای کمتر از 6 ماه بعدش هم سالن گرفتن برای عروسی که چنین چیزی در خاندان شازده بی سابقه بود! چون دوران عقد کردگی بقیه جوون های این فامیل بیشتر از دو ساله! مثلا خود ما که 14 ماه عقد کرده بودیم و تو فامیل خودم از همه دوران عقدمون بیشتر بود, تو فامیل شازده قبل از این مورد, کمترین دوران عقد کردگی رو داشتیم!!! بعد زد و چند هفته مونده به عروسی خاله بزرگ داماد فوت کرد و مجبور شدن سالن رو پس بدن.

چهلم خاله خانم که برگزار شد, تو همون مراسم دختر خاله ها به مادر داماد اصرار کردن که دیگه منتظر نمونن و زودتر مراسم عروسی رو بگیرن. چون یک هفته بعدش هم ماه محرم شروع می شد و اگر صبر می کردن, مراسمشون حداقل دو ماهی عقب میافتاد. و این شد که در یک اقدام بی سابقه سه روز بعدش عروسی برگزار شد و اینا همه کاراشون رو از گرفتن سالن و آتلیه و لباس و ... ظرف همین سه روز انجام دادن!!! عروسی هم بسیار ساده برگزار شد, با یک نوع غذا, لباس عروس قرضی, بدون اتاق عقد و آینه شمعدان و سرویس طلا و این جور تشریفات!

خونه عروس و داماد, طبقه زیر زمین خونه پدری داماد بود. یه خونه قدیمی که فقط تو این مدت کوتاه یه رنگ هول هولکی به دیواراش زده بودن! اما چیزی که خیلی خاص تر بود جهیزیه عروس خانم بود. وسایل برقی بسیار مختصر فقط در حد ضرورت و همه تولید داخل, بدون وجود مبلمان و میز غذاخوری و سرویس خواب و ویترین که همه عروس های این دوره زمونه جزء ملزومات لاینفک جهیزیه شون می دونن! تنها وسیله چوبی شون چند تا کمد بود و یه جالباسی! دور تا دور خونه رو هم پشتی گذاشته بودن. به سبک عروس های اول انقلاب دقیقا!

7 یا 8 ماه بعد عروسیشون هم در حالی که قرار بود خونه پدری داماد رو بکوبن و بسازن و اینا باید اثاث کشی می کردن, خانم به میل خودش باردار شد و پسرشون حدودا یه ماه زودتر از خانوم کوچولو به دنیا اومد. سیسمونیش هم بسیار مختصر و در حد ضروریات بود. بدون این جینگیل جات نه چندان ضروری که این روزها شدیدا مرسومه! خونه ای که اون موقع توش زندگی می کردن, یه خونه حدودا 60 متری خیلی قدیمی سمت پایین شهر بود که بعد یه سال از اون جا بلند شدن و یه خونه دیگه اجاره کردن. تو همین خونه که فقط سی متره, قبل ماه رمضون یه شب شام ما و اون یکی دوستمون رو هم دعوت کردن! با یه پذیرایی ساده و خودمونی. و البته خیلی هم خوش گذشت! بچه ها رو خوابوندیم و تا نصف شب دور هم گفتیم و خندیدیم!


من بی اغراق هر وقت این خانم رو می بینم به حالش غبطه می خورم! نه به وضع خونه زندگی و ظاهرش _که خوب مال من از اون بهتره!_ به این سادگی و بی توقع بودنش! به این که این قدر زندگی رو راحت می گیره, به همین داشته های کمش راضیه و از زندگیش لذت می بره و همیشه لبش خندونه! بارها فکر کردم من هیچ وقت حاضر نبودم با این شرایط زندگی کنم, تو خونه های کوچیکِ قدیمی و با حداقل لوازم! اما با تمام این احوال اون اگر بیشتر از من زندگیش راضی نباشه, قطعا کم تر هم نیست! 

خلاصه که این زوج, میون زرق و برق ها و تجملات زندگی های امروز, یه نمونه استثنایین! به اعتقاداتشون عمل می کنن. انتخاب کردن ساده و راحت زندگی کنن و از انتخابشون هم پشیمون نیستن. تازه خانم همیشه با جدیت می گه دوست داره چهار تا بچه داشته باشه و باور قلبی داره که هر بچه ای روزی خودش رو میاره. از حالا هم داره برنامه ریزی می کنه که چه زمانی مناسبه تا بچه بعدیش رو به دنیا بیاره!!!


داریم خواهر زاده عروس می شویم!

یکی از فعالیت های این هفته ام دیدن و انتخاب مدل لباس عروس از اینترنت بود! بله! جمعه بله برون خاله جانمه و تو تیر ماه هم قراره جشن عقد باشه. برای همینم بنده وظیفه خودم دونستم که در انتخاب مدل لباس خاله مو یاری بدم! بعد هم مدل های انتخابی رو با وایبر رد و بدل می کردیم و راجع بهشون نظر می دادیم! امروز هم رفتن برای سفارش لباس عروس. منم دلم می خواست می رفتم اگر گرفتار خانوم کوچولو نبودم!

دیروز عصر نزدیک خونه مادربزرگم کار داشتم و بعد هم یه سر با بچه ها رفتیم اون جا که البته با اصرار مامانی شام هم موندیم! تمام مدت صحبت مراسم و تدارکاتشون بود. قراره ژله های بله برون رو هم بنده درست کنم!


به گل پسر گفتم:" خاله می خواد عروس بشه ها! داره عروسی می کنه." اخماشو کرد تو هم و گفت:" نمی خوام! تو عروسی کن!!!" هر چی هم براش توضیح دادم که من چندین سال پیش عروسی کردم و تموم شده رفته, باز سر حرف خودش بود! چشم شازده روشن!!!





+ عیدتون خیلی خیلی مبارک! انشاالله دلتون شاد و لبتون خندون باشه و عیدی های خوب بگیرین!

امروز سالگرد قمری عقد ما هم هست. 11 سال شد!


روز مادر

  اول از همه عید ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) رو به همه دوستان و خوانندگان تبریک می گم.

و یک تبریک ویژه به همه مادران عزیز.

و یک تبریک ویژه تر به دوستان عزیزی که تازه مادر شدن. دوستانی که این روزا روال عادی زندگیشون به هم ریخته, سر رشته خیلی از امور از دستشون خارج شده, کارشون زیاد شده و استراحتشون کم, کلافه ان, سردرگمن, بی نشاطن, چشماشون گاه و بی گاه بارونی می شه, چندان از جانب اطرافیان درک نمی شن, گاهی حس می کنن کم آوردن...

هم چنین به دوستانی که دارن مادر می شن و این روزا با عوارض سخت دوران بارداری درگیرن. با ویار, تهوع, درد های مختلف, تنگی نفس, بی خوابی...

خوبی زندگی اینه که می گذره, زود هم می گذره حتی این مدل روزهای سختش! انشاالله روز مادر سال آینده اوضاع خیلی بهتر خواهد بود!



با تشکر از جناب اماسیس که این عکس زیبا رو برام فرستاد.



 + یه فاتحه هدیه کنیم به همه مادران آسمانی. خصوصا مادران دوستان عزیزمون: بانوی بهار, دارچین, مینا, پروانه, لاله, منجوق و نازنین.


ادامه مطلب ...

یه همچین برادرایی دارم من!

صحبت ازدواج خالمه و قیافه خواستگار جدیدش. مامانم می گه:"قیافه خیلی مهم نیست, عادی می شه." داداش کوچیکه خیلی جدی می گه:"نه! کی گفته قیافه عادی میشه؟ مثلا همین شازده فکر می کرد قیافه گلی براش عادی میشه اما بعد این همه سال هنوز نشده!" بعد هم هرهر با شازده می خندن!!!

صحبت کوتاه کردن موئه. زن داداشم دختر دو سالش رو برده آرایشگاه و برای اولین بار موهاشو کوتاه کرده. می گم قشنگ شده اما داداش بزرگه می گه:"من از موی کوتاه خوشم نمیاد. موی دختر باید بلند باشه!" شازده می گه:"منم موی کوتاه دوست ندارم. این خواهرت هم که بلند شده رفته موهاشو کوتاه کرده ..." و دوتایی نگاه مثلا تاسف بار بهم می کنن و کله هاشونو تکون می دن! بعد هم هرهر می خندن!!!

فقط می خواستم بگم یه همچین براداریی دارم من! هلاک این همه پشتیبانی کردنشون از تنها خواهرشونم!!!

علاوه بر اینا هر از گاهی دادش کوچیکه به گل پسر می گه:"تو چی کار می کنی از دست این مامانت؟ من اگه همچین مامانی داشتم, کلا می ذاشتم می رفتم!"

روز تولد خود را چگونه گذراندید؟!

 دلم می خواست روز تولد سی سالگیم خیلی خاص باشه, سورپرایز بشم, هدیه های خوب بگیرم... یه جورایی هم خاص شد البته! خانوم کوچولو بیشتر از هر روز نق زد و گریه کرد, گل پسر وسط گریه های خانوم کوچولو تا تونست حرف زد و مغزم رو خورد,شازده هم که پنج شنبه ها یا سرکار نمی ره یا زود میاد خونه, شب اومد! اقلا نشد که خودم برم برای خودم هدیه بگیرم و خوش بگذرونم! در نتیجه تا حد زیادی دپرس شدم و دلم برای خودم سوخت که روز تولدم همین طوری الکی گذشت!

شبش طبق معمول پنج شنبه ها شام خونه پدری شازده بودیم. سر راه به اصرار خودم یه کیک گرفتیم و بعد شام خوردیم, چند تا عکس گرفتیم و یه بلوز هم کادو گرفتم.

برای جمعه شام مامانم اینا و برادرم اینا و مادربزگ مادریم رو که تو ایام عید دعوتشون نکرده بودم و گفته بودن برای تولدم میان, دعوت کرده بودم. از ظهر با شازده مشغول تدارک شام بودیم. غذا به انتخاب شازده فقط پیراشکی بود ولی درست کردنش خیلی زمان برد! خصوصا که عصر هم برامون مهمون اومد. پسرعموی شازده با خانوم و پسرش اومدن عید دیدنی و یه دو ساعتی هم نشستن. برای همین کلی کارمون عقب افتاد و با این که زود شروع کرده بودیم, آخرش هول هولکی شد! اما خوشبختانه همه خیلی خوششون اومد و از اون همه پیراشکی فقط دو تا دونه اش موند! بعد شام هم کیک تولد رو آوردیم و  دست زدیم و شعر خوندیم (البته نه زیاد چون خانوم کوچولو می ترسید!) و داداش بزرگم چند تا عکس به دردبخور ازمون گرفت. کادو هم یه مبلغ کوچولویی پول و یه شلوار و یه چادر نماز گرفتم. شازده هم یه ادکلن بهم هدیه داد.



قبل تولدم چند بار گفته بودم گوشی موبایلم ایراد پیدا کرده و بعدش با خنده می گفتم تولدم نزدیکه! شازده هم می گفت باور کن اوضاع مالی خیلی خرابه!!! ولی من خوش خیال پنج شنبه شب که دیر کرد نشستم برای خودم خیال بافتم که شاید رفته برای من یه کادوی باحال بخره! زهی خیال باطل! البته ادکلن هم خوبه, ولی چندان هیجان انگیز نیست وقتی دو تا شیشه که هنوز به نصفه هم نرسیده از قبل داشته باشی و یکی هم تازه عیدی گرفته باشی!!! به هر حال اوضاع از پارسال بهتر بود که هیشکی برام کادوی تولد نخرید و آخرش خودم رفتم برای خودم هدیه گرفتم!!!


از همه دوستان و خوانندگانی که لطف کردن و برای پست قبل کامنت گذاشتن بسیار ممنونم. سورپرایز از طرف شما بود با اون همه کامنت محبت آمیزتون که حسابی خوشحال و دلگرمم کرد!



روز مهمانی

دیروز برای ما یه روز شلوغ و پر مهمون بود! روز قبلش شازده گیر داد که مثل سال های قبل مهمونی بگیریم و خانواده من و خودش رو دعوت کنیم. اما من اصلا با بچه کوچیک حس مهمونی گرفتن نداشتم! خانواده خودم که گفته بودن روز تولدم میان, گفتم فقط خانواده خودشو دعوت کنه, به شرط این که کارا رو خودش انجام بده که قبول کرد! عصرش با مامان و داداشش رفتیم امامزاده صالح و تو تجریش یه گشتی زدیم که همون جا دعوتشون کرد و به برادر بزرگش هم تلفن کرد که بیان. شب که برگشتیم, یه مقدار جمع و جور کردم و رفتم سر پروژه خوابوندن خانم کوچولو, شازده هم تا نصف شب مشغول تداراکات مهمونی بود و بیشتر کارا رو انجام داد.

دیروز از خواب که بیدار شدیم صبحانه و ناهار رو یکی کردیم و بعد به خاطر وضعیت به هم ریخته هورمونیم و تعطیلی مطب دکترم, یه سر به بیمارستانی که زایمان کرده بودم زدیم. ویزیت شدم و کلی یاد خاطرات روز به دنیا اومدن خانم کوچولو کردم! گفتن وضعیتم طبیعیه, هر چند از نظر خودم اصلا طبیعی نبود! موقع برگشتن در یه تصمیم یهویی رفتیم سمت باغ پرندگان. خیلی قشنگ بود و هوا هم که عالی! فقط خیلی پله و سربالایی و سر پایینی داشت که با خانوم کوچولو خیلی خسته شدیم. موقعی که تو باغ پرندگان بودیم, برادرم و عمه کوچیکم زنگ زدن که عصری می خوان بیان عید دیدنی. منم که دیدم قراره اینا بیان, با عمه بزرگه و دختر عمه و پسر عمه ام هم که چند بار زنگ زده بودن بیان, اما ما خونه نبودیم, تماس گرفتم و گفتم امروز هستیم تشریف بیارین! 

یه ساعت بعد از برگشتنمون مهمون ها به ترتیب اومدن و رفتن تا شب که خانواده شازده اومدن. من پذیرایی می کردم و شازده هم یکی در میون به آشپزخونه سر می زد تا بقیه کارهای شام رو انجام بده. حالا خوب بود که بیشتر کارا رو قبلا کرده بود. هر چند اولش بهش غر زده بودم که تو چرا این قدر هولی! خانوم کوچولو هم افتاده بود رو دنده غرغر! بعد شام مامان شازده و جاری جان آشپزخونه رو جمع و جور کردن و ظرف ها رو تو ماشین چیدن, من مشغول خانوم کوچولوبودم! حتی یه خداحافظی درست و حسابی هم نتونستم بکنم!



 وقتی خانوم کوچولو بالاخره خوابید, بلند شدم و میوه و شیرینی و پیش دستی ها و فنجون ها رو جمع کردم, ظرف های باقی مونده رو شستم, میزها رو دستمال کشیدم و بعد چندین ساعت بدو بدو تونستم با آرامش بشینم و یه لیوان چایی بخورم! 

 تقریبا همه مهمون هامون اومدن. فامیل های خودم و دو تا از دوستام که اومدن. فامیل شازده هم بزرگتراشون که اصولا رسم ندارن بازدید کوچیکترها رو پس بدن! جوون ها هم اکثرا مسافرتن. البته چند تا از فامیلاشون برای زایمانم نیومده بودن دیدن و گفته بودن عید میان, اما هنوز هیچ خبری ازشون نشده!