اولین روزهای سال 1393

روز اول سال نو مثل سال های قبل تو خونه چهار تا مادربزرگ های من و شازده و گذشت. هر چند که یکی از مادربزرگ ها _ مادربزرگ پدری شازده_ امسال بینمون نبود و چهل روز قبل سال نو بعد چندین سال بیماری و زمین گیری از دنیا رفت. شاید برای همین بود که می خواستم تمام لحظه هایی که خونه مادربزرگ هام بودم _ناهار خونه مادربزرگ پدری و شام خونه مادربزرگ مادری_ رو ببلعم و ازشون لذت ببرم و مقداریش رو هم با دوربین ثبت کنم تا یادگاری بمونه برای سال هایی که شاید عزیزامون بینمون نباشن و این دورهمی ها نباشه که امیدوارم حالا حالاها اون سال ها نرسه...



از روز دوم عید هم مثل مرغ کرچ نشستیم تو خونه! نه حس و حال عید دیدنی رفتن دارم نه گشت و گذار! سخته با یه بچه کوچولو! فقط کانال های تلویزیون رو بالا پایین می کنم, آجیل و شیرینی می خورم _ که در نتیجه شون احتمالا نه قطعا بعد تعطیلات از این هم کپل تر می شم!_ و صد البته به اعضای خانواده سرویس می دم!


حس و حالم قبل عید خیلی بیشتر بود. به لطف دوست عزیزی که برای خریدهاش من و بچه ها رو هم همراه خودش کرد, کلی تو خیابون ها گشتم و کیف کردم از همهمه و شلوغی دم عید! جالب ترین قسمتش هم رفتن به شهر کتاب بود و گشتن بین کتاب ها در حالی که خانوم کوچولو تو بغلم بود و دست گل پسر تو دستم و هر دوشون هم داشتن غر می زدن!!! هر کی از کنارم رد می شد با تعجب یه نگاهی به من و بچه ها می انداخت و احتمالا فکر می کرد چه آدم خجسته ای هستم که با این وضع دارم کتاب می خرم یا شایدم فکر می کردن چه قدر فرهنگ دوستم!!! اکثرا هم یه خوش و بشی با خانوم کوچولو می کردن. نتیجه هم شد خرید سه تا کتاب برای گل پسر و چهار تا کتاب برای خودم که از قبل نشون کرده بودم. البته کتابای نشون کرده ام بیشتر بودن, اما با اون وضع امکان گشتن بیشتر نبود. این ها رو هم چون جلوی چشم بودن برداشتم, از قیمت بالای کتاب هم نگذریم البته! امسال مانتو و شلوار و کیف و کفش نگرفتم, رفتم کتاب خریدم!



ادامه مطلب ...

عکس های قدیمی

امشب مهمونی دوره فامیلی بود خونه عمه کوچیکه. اولش حال و حوصله نداشتم برم ولی شازده_ که دیشب از سفر برگشته_ راهم انداخت و خیلی هم خوب شد که رفتم, دلم باز شد!
دیروز که خونه مامانم بودم, عمه ام چند تا از عکسای قدیمی دوران بچگیمون رو که همه عمه زاده ها و عمو زاده ها با هم بودیم, با واتس اپ برای من و داداشام فرستاده بود که کلی باعث تفریح شد! امشب با دختر عمه بزرگم _که بیشتر از همه با هم جوریم_ حرف اون عکس ها شد و گفت: دخترم که عکسا رو دیده, گفته:"فلانی و فلانی (دختر عموهام) از همون بچگیشون سنگین و رنگین بودن ولی تو و گلی از همون موقع هم مدام مشغول خندیدنین!!!" معلوم شد اوضاعمون خیلی ضایعه و خودمون خبر نداشتیم! بعد حرف این شد که چه قیافه های داغونی داشتیم و دختر عمه ام گفت خوب شد زود شوهر کردیم وگرنه می ترشیدیم!!! عمه ام آلبوم های قدیمیش رو درآورده بود که دست به دست بین همه می چرخید و باعث کلی هیجان و تجدید خاطره شد. ما جوون ها بچه کوچولو بودیم و بزرگترها جوون! من که عاشق دیدن عکسای قدیمیم. حیف که الان معمولا کسی عکس چاپ نمی کنه و همه عکسا تو لپ تاپ ها و کامپیوتر هاس.


منم عکسایی رو که چند وقت پیش تو آتلیه گرفته بودیم, با خودم برده بودم. نتیجه دیده شدن این عکسا این شد که چند نفر گفتن هوس کردیم دوباره حامله بشیم که بریم آتلیه عکس بیاندازیم!!!

آخرسر که خداحافظی می کردیم همه گفتن موقع زایمان خیلی دعامون کن, منم گفتم:"باشه, اول شما دعا کنین من بزام اون وقت براتون دعا می کنم!"


+شازده دوباره تو این هفته چند روز می خواد بره سفر. نمی شه هم که نره. دلخورم و هیچ چاره ای نیست جز این که سعی کنم ظاهرا مثل آدمای متمدن با این قضیه برخورد کنم! می ترسم آخرش خانم کوچولو بدون حضور باباش به دنیا بیاد.