روزی که من خاله دار شدم!


22 سال پیش بود. 8 ساله بودم. بعد از ظهر با داداش بزرگه تو آشپزخونه بودیم که مامان اومد و گفت:"بچه ها می خوام یه خبر خوب بهتون بدم. خاله دار شدین. مامانی یه دختر به دنیا آورده!..." بعدش تعجب من بود و شادی فوق العاده ام از تحقق یکی از بزرگترین آرزوهام! و جیغ زدنم و بالا و پایین پریدنم! آخه من تا اون زمان فقط یه دایی داشتم و خیلی ناراحت بودم از این که خاله ندارم!


 

 

مامانیم خاله ام رو تو سن 48 سالگی در حالی که که یه دختر 30 ساله و یه پسر 24 ساله, داماد, دو تا نوه و یه نوه توراهی داشت به دنیا آورد! تا ماه ششم بارداری که خودش اصلا خبر نداشت بارداره! فکر می کرد یائسه شده و چون به خاطر فشارخون بالا یه رژیم سفت و سخت داشت, بچه ضعیف بود و تکون هاش رو هم حس نکرده بود! فقط می دید با وجود رژیمی که داره وزنش می ره بالا و شکمش بزرگ می شه. برای همینم به طور جدی رفت سراغ ورزش و روزی سیصد تا طناب می زد!!! تا این که می بینه یه مدته زیر دلش خیلی درد می کنه و و قتی با مامانم صحبت می کنه, مامانم که اون موقع برادر وسطیه رو باردار بوده بهش می گه این بار که وقت دکتر زنان داره باهاش بیاد و یه ویزیت بشه و تو همون ویزیت خانوم دکتر اعلام می کنه که مامانی بارداره و 6 ماهش هم تموم شده!!! مامانی به معنی واقعی کلمه وا می ره. خودش می گه تو اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد! خانوم دکتر کلی باهاش صحبت می کنه و دلداریش می ده. می گه اگه زودتر فهمیده بودیم می تونستیم چون سنتون بالاست مجوز سقط بگیریم. اما الان دیگه نمی شه کاریش کرد. توکلتون به خدا باشه...

به جز مامانم و پدربزرگ خدابیامرزم هیچ کس دیگه  قضیه بارداری رو نمی دونست. مامانیم هم خیلی ناراحت بوده, هم اطمینان خاطر داشته که به دلیل رژیم و طناب زدن هاش بچه سالم به دنیا نمیاد و چه بسا که اصلا بمیره! برای همینم به کسی چیزی نمی گه. حتی به داییم! و چون هیکل درشتی داشت و چاق بود و شکم دار, کسی متوجه نشد! چند باری هم که چند نفر ازش پرسیده بودن چرا شکمت بزرگ شده, گفته بوده ورم معده دارم! هیچ کس احتمال بارداری نمی داد! 

تا روز نهم اردیبهشت که ناهار مهمون داشتن. خانواده دایی مامانم از شهرستان اومده بودن که می افته به خون ریزی. می گه حالم بده و باید برسونینم بیمارستان اما نمی گه چرا! فقط می گه یه مشکل زنانه اس! داییم با نگرانی زنگ می زنه به مامانم و می گه:"حال مامان بد شد بردنش بیمارستان." بعد هم می پرسه:"مامان چه مشکلی داره؟!" و تازه اون جاس که مامانم قضیه رو براش می گه!

موقعی که مامانی می رسه به بیمارستان اوضاعش خیلی وخیم بوده. جفت پاره شده بوده و خون ریزی شدیدی داشته. سریع می برنش اتاق عمل و سزارینش می کنن. به هوش که میاد می پرسه:"بچه زنده اس؟!" هیچ امیدی به زنده موندنش نداشته, هم چنین هیچ علاقه ای! پرستار می گه:" بله. یه دختر خوشگل و توپولی به دنیا آوردین. سالم و سر حال!" مامانی با خودش می گه:" وای! زنده اس! سالم هم هست!!!"

و بعد خبر مثل یه بمب تو کل فامیل و محله منفجر می شه و کلی عکس العمل جالب و خنده دار! بابام که خیلی ذوق کرده! وقتی فهمیده همون موقع رفته بیمارستان. آخر شب بوده و اجازه ملاقات نمی دادن, اما کلی خواهش و تمنا می کنه که بچه رو نشونش بدن! پرستاره می پرسه:"آقا شما چه نسبتی با این بچه دارین که این همه مشتاق دیدنش هستین؟!" بابام می گه:"شوهر این می شه باجناق من!!!" و صد البته که پرستاره هنگ می کنه! داداشم که اون موقع 7 سالش بود به مامانم گفته بود: "از مامانی یاد بگیر. زود حامله شد, زود هم زایید! ولی تو این همه وقته حامله ای هنوز نزاییدی!!!"

دیگه دسته دسته مهمون بود که می اومد و می رفت! خونه شون یه دقیقه خالی نمی موند! مامان که خودش هفت ماهه باردار بود با اون شکم قلنبه اش مدام در حال پذیرایی بود! من و برادرم هم از مدرسه یه راست می رفتیم اون جا و کیف می کردیم واسه خودمون! علاوه بر فامیل کل محله هم اومدن دیدن! چون هم خیلی تو محل سرشناس بودن, هم این که همه اومده بودن ببینن واقعا مامانی بچه دار شده یا شایعه اس!!!


حالا همون بچه ناخواسته که با اون همه بلایی که تو دوره بارداری سرش اومد, صحیح و سالم و با وزن خوب متولد شد و نشون داد اگه خدا بخواد بچه ای به دنیا بیاد هیچ چیز مانعش نیست, همون بچه ای که مامانیم نمی خواست زنده بمونه, شده بهترین همدم و بهانه زندگی مامانی! خود مامانی بارها گفته اگه این نبود من دق می کردم!


تولد 22 سالگیت خیلی مبارک خاله جونی!


نظرات 59 + ارسال نظر
هاچ زنبور عسل سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 11:05 ق.ظ

وای گلی خیلی قشنگ نوشته بود
هی خندیدم
امان از حرف بابان
از طرف منم به خاله ات تبریک بگو

هاچ زنبور عسل سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 11:20 ق.ظ

پس بالاخره باباتونم دارن باجناق دار میشن به سلامتی
فک کن بیست ودوسال صبر کرده بابات
این عکسه بچگیای خالته؟

حالا معلوم نیست!
نه. عکس اینترنتیه!

مهتاب2 سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 11:22 ق.ظ

گلی چه باحال نوشتی، ولی واقعا برای خودش داستانی بوده این خاله دار شدنت... مثل تو فیلما میمونه
تولد خاله ت هم مبارک

هاچ زنبور عسل سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 11:27 ق.ظ

حرف داداشت خیلی باحال بود
زود حامله شد زودم زایید

آره از بس منتظر به دنیا اومدن بچه مامانم مونده بوده خسته شده بوده!!!

روجا سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 12:05 ب.ظ http://north79.blogfa.com/


وای خدا چقدر قلمت قشنگه.
یه جورایی یاد تولد برادر کوچیکه ام افتادم، ولی نه به این پرماجرایی و سورپرایزی.
از حرفهای پدر و برادرتون میشه فهمید کلا خانوادگی شم نویسندگی دارین.
تولد خاله تون هم مبارک.انشالله خوشبخت بشه.

ممنون نظر لطفته.

زیر این آسمون آبی (فاطیما) سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 12:59 ب.ظ http://zireasemoon.blogsky.com/

چه باحال
همیشه دوست داشتم یه خاله تو رده های سنی خودم داشته باشم اما عمر بابابزرگم قد نداده بود که من دنیابیام

خدا رحمت کنه پدربزرگت رو.

سمیه-حسابدار سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 01:40 ب.ظ

آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییاحساساتی شدم

فروغ(ردپاهایم) سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 01:48 ب.ظ http://raddepahayam.blogfa.com

آخی گلی نمیدونم چرا بغض کردم مطلبتو خوندم
زنده باشه و خوشبخت
تولدش مبارک

ممنون.

شادی سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 01:50 ب.ظ http://shadi2022.persianblog.ir/

وااااااااااااااااااای گلی خ0ییییییییییلی باحال بود

جیکو سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 02:47 ب.ظ

خییییلی قشنگ بود این پست. بقیه پست ها هم قشنگ بودن ولی این خیلی خاص بود. خدا حفظش کنه خاله جوون گلابتون بانورو.

ممنون از لطفت.

مهربون خانوم سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 02:53 ب.ظ http://emruzchekhabar.blogfa.com

اخییییییی عزیزم چقدر کیف میده

دریا سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 02:54 ب.ظ

یاد فیلم دعوت افتادم.اون اپیزودش که گوهر خیر اندیش دخترش بارداره یکی از دخترهاشم داره عروس می شه دامادم داره و خودشم بارداره!خیلی شبیه داستان تولد خاله شماست.البته شما هم دلنشین توصیف کردین.

مامان آویسا سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 03:01 ب.ظ

خیلی خیلی جالب بود کلی خندیدم به حرف بابات که میگه شوهر این میشه باجناق من

رویای 58 سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 03:05 ب.ظ

کاش از این هدیه های غافل گیر کننده یکی هم به من می دادند

هدیه سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 03:18 ب.ظ

عزیزم چقدر قشنگ ،خیلی حال کردم .
چه خوبه که آدم یه خاله کوچیکتر داشته باشه.
خدا حفظش کنه

آره جالبه! سلامت باشی.

مریم سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 03:23 ب.ظ

وااای یاد فیلم دعوت حاتمی کیا میوفتم دقیقا موضوعش همین بود. خان.مه با دختذش رفت دکتر زنان چون دختره حامله بود اونجا فهمید که خودشم بارداره. تولد خاله تون مبارک.الان شده عصای پیری مادربزرگتون.

چغکچه سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 03:44 ب.ظ http://choghokche.blogfa.com

وای چه قدر جالب و قشنگ خدای من

برای تو سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 04:19 ب.ظ http://www.dearlover.blogfa.com

سلام

وای چقدر پیدا کردن یک همچین خاله ای هیجان انگیز بوده
تولدشون مبارک باشه و انشالله که سال خوبی در انتظارشون باشه

شیما سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 04:36 ب.ظ

چه جریان باحالی بوده.. مامانت با اون وضعشو بگو..چقد اذیت شده..
خدا حفظش کنه و تولدش مبارک باشه...

آره برای مامانم سخت بود. وقتی هم که زایمان کرد مامانیم نتونست زیاد کمکش کنه و مجبور شد خودش زود راه بیافته. بعدش خیلی اذیت شد.

نبات سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 04:52 ب.ظ http://unman.persianblog.ir/

چه ماجراییییییی بوده :)))))))))
مبارک باشه...ایشالا عروسیش

مارال سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 05:34 ب.ظ

مبارک باشه

ارغوان سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 05:37 ب.ظ http://www.bakhtyar.blogsky.com

من الان بسیار ناراحتم
از اونجاییکه خبرنامه رو فعال کردم برای وب شما ، همون لحظات اول که آپ کردین سریع با گوشی اومدم وبتون تا اولین نفر باشم
اما کامنت منو نمیگرفت
چقدر که تبریک گفتم
چقدر که تند تند تشکر کردم بابت نوشته ی پرماجرا و جالبت اما ...
من الان بسیار سرخورده و ناراحتم

ناراحت نباش عزیزم. ما این کامنت نرسیده شما رو قبول کردیم!

رضوان سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 06:28 ب.ظ

وای خیلی بامزه بود.
مادربزرگ منم با خالم همزمان باردار بودن.
یاد یک اپیزود فیلم دعوت حاتمی کیا افتادم. گوهرخیراندیش ! دیدی ؟
واقعا وقتی خدا کسی رو دعوت می کنه به دنیا کسی نمی تونه جلوشو بگیره. ایشالا سالم باشین

آره واقعا.
سلامت باشی.

جوهر سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 10:02 ب.ظ http://myprinter.blogsky.com

سلام
خیلی جالب بود...
تولدشون مبارک. زیاااااااااااااااااااااد
حالا باباتون باجناق دار شدن یا نه؟!

سلام
نه هنوز!

بابک اسحاقی سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 10:14 ب.ظ


خیلی بامزه نوشتی
منم همیشه آرزو داشتم یه عم یا دایی همسن خودم داشته باشم
خدا به خاله ت سلامتی و خوشبختی بده ایشالا

ممنون از لطفتون.سلامت باشین.

سمیه چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 08:58 ق.ظ

وای خیلی با مزه بود و شما هم با مزه تر توصیف کرده بودین ولی خدایی واسه مامانی سخت بوده ها با داماد و نوه و ...

اون موقع سخت بود ولی الان براش خیلی خوبه.

مامان مترجم چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 10:00 ق.ظ http://mirzamotarjem.blogfa.com

عزیزممممم چه قدر بامزه بود این ماجرای خاله دار شدن شما:))) خدا براتون حفظش کنه...کاش خاله منم از من کوچیگتر بود می تونستم یه کم اذیتش کنم.خخخخخ

ممنون.
حالا چرا اذیت؟!

مهسا چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 10:35 ق.ظ

وای چه جالب بوده قصه خاله و چقدر خنده دار بوده حرف های اطرافیان مخصوصا داداشت
تولدش مبارک و ایشالا خوشبخت باشه

کلا همه عکس العملا جالب بود. همه شوکه شدن!

رز چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 11:51 ق.ظ http://manodiet.blogfa.com/

خیلی خندیدم! اونقدر خندیدم که اشکم در اومد. خاطره ی خوبی بود. انشاالله همیشه زنده و سلامت باشن. تولد خاله جونتون هم مبارک

خوشحالم خنده به لبتون اومده!
ممنون.

صبا چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 11:56 ق.ظ http://gharetanhaei.persianblog.ir

فکر کنم این خاله بیشتر واسه شما مثل خواهر باشه تا خاله.

تولدش مبارک باشه این خاله ریزه، بهش بگین حتما وجودش تو این دنیا خیلی واجب بوده که خدا اینجوری هواشو داشته

آره خوب.
ممنون.

فایقه چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 04:18 ب.ظ http://2nafare.persianblog.ir

عجب خاطره ی جالبــــــــــــــی...

مهدیس چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 04:41 ب.ظ http://meslemaah.persianblog.ir

عزییییییییییییییزم تولدش مبااااااااااااااارک انشالله همیشه سالم و سلامت باشه
حتما رفیقای خوبی هم هستین تو و خاله

هر چی سنمون بالاتر میره بیشتر به هم نزدیک میشیم.

یک جرعه آرامش(بانوی بهار) چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 06:21 ب.ظ http://yekjoreearamesh.blogfa.com

تولدش مبارک همیشه مصلحتی وجود داره و این که الان مادر بزگتون تنها نیست من همیشه دوست داشتم خالم کوچیکتر از خودم باشه یا حداقل همسنم باشه ...

آفاق چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 11:03 ب.ظ http://http:/b-arghavani.blogfa.com

وای خیلی قشنگ بود

هیچ کار خدا بی حکمت نیست

تولدش مبارک

حالا متاهله یا مجرد؟

ممنون
مجرده.

شوریده چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 11:28 ب.ظ http://shooridehal.blogfa.com/

نمیدونم چرا گریم گرفت

سنا پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 05:22 ق.ظ http://msdntanha.blogfa.com

سلام
چه زیبا نوشتی
راستی خاله ات چه حسی داره که 48 سال با مادرش اختلاف سنی دارند؟
تا حالا براتون درد دل کردند؟

سلام
ممنون. من که تا حالا ندیدم ناراحت باشه از این قضیه. آخه مامانیم به نسبت سنشون جوون تره و سر پاست. خیلی هم به خاله ام می رسه و همه امکاناتی رو براش فراهم می کنه.

یک تجربه ساده پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 09:56 ق.ظ

تولد خاله جونتون مبارک.
مادر شوهر و خواهر شوهر من هم با هم حامله شده بودن. خواهر شوهر م از خجالتش بارداری خودش رو پنهان میکنه....
دایی و خواهر زاده بیست روز با هم فرق دارن.
این بندگان خدا هم کلی ماجرای بامزه داشتن.

ممنون.
چه جالب! حالا چرا خواهر شوهرت خجالت می کشیده؟!

خانم اردیبهشتی پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 12:14 ب.ظ http://mayfamily.blogsky.com

سلام
تولدشون مبارک
چه داستان تولد پر ماجرایی داشتند ها

چه جالب من تو وبلاگ شمام و شما تو وب من!

سلام

اینه که می گن دل به دل راه داره!

صاد پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 12:51 ب.ظ http://colorlesslens.blogfa.com

الهی بگردم چقد نااااااز بود این خاطره! خیلی هم قشنگ نوشته بودینش. عالی بود.
کلی حالم خوب شد با خوندنش :)

خوشحالم که حالتو خوب کرد!

مامان پریا پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 05:02 ب.ظ

چه بامزه نوشتید
تولد خاله جونت هم مبارک باشه

نیلوفر پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 08:42 ب.ظ

بهترین پستت گلابتون بانو

مینو پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 10:57 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

سلام
فکر میکنم خیلی خوبه که آدم خاله یا دایی و عمو و عمه همسن و سال یا کوچکتر از خودش داشته باشه.
تولد خاله جانتان مبارک

سلام
آره خوبه!

الهه جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 01:39 ب.ظ

خیلی خاطره جالبی بود،
ممنون که ما را در مرور خاطرات شیرینتان شریک می کنید!

خواهش می کنم! خوشحالم خوشتون اومده.

اِماسیس جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 04:02 ب.ظ

===========================
سلام ، یه سوال برام پیش اومده گلابتون بانو جان ، ممنون میشم جواب بدین .

در مورد حضانت کودکان

میخوام بدونم مگه قوانین حضانت چیزی غیر این چیزایی هست که اینجا نوشته؟

http://phow.ir/2509_%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%AD%D9%82-%D8%AD%D8%B6%D8%A7%D9%86%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%D9%BE%D8%AF%D8%B1-%DB%8C%D8%A7-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%D9%88%D8%A7%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1-%D9%85%DB%8C.html

شبه هامو میگم ،

نوشته که :
در صورت جدایی پدر و مادر از یکدیگر بر اثر طلاق، مطابق ماده ۱۱۶۹ قانون مدنی؛ مادر برای حضانت از کودک تا سن هفت سالگی اولویت دارد و پس از آن حضانت فرزند با پدر است.
و مطابق تبصره‌ این قانون، پس از هفت سالگی در صورت بروز اختلاف، حضانت طفل با رعایت مصلحت کودک با تشخیص دادگاه است.

یه جا دیگه هم میگه که :

کودک پس از رسیدن به سن بلوغ شرعی، می تواند هریک از والدین را برای امر سرپرستی انتخاب کند. از نظر قانون مدنی ایران زمان بلوغ برای دختر ۹ سال و برای پسر ۱۵ سال تمام قمری است. با رسیدن طفل به سن بلوغ، او از حضانت خارج می شود و به این ترتیب، دختران پس از ۹ سالگی و پسران پس از ۱۵ سالگی می توانند خودشان زندگی با هر کدام از والدین را انتخاب کنند.

در انتها هم میگه :
هرچند حضانت به موجب قانون تا هفت سالگی طفل به عهده مادر است و پس از آن تا رسیدن به سن بلوغ و انتخاب فرزندان حضانت آنان به عهده پدر است اما این حکم مطلق نیست و ممکن است بنا بر مصلحت طفل و به موجب رای دادگاه حضانت طفل تغییر یابد.

الان سوالم اینه ،اون قانون اول که گفت مادر تا 7 سالگی بعدش با پدر ، دومیه گفته فرزند خودش میتونه انتخاب کنه ، اخرشم نوشت بر اساس مصلحت

یعنی چی؟من گیج میزنم اینجا ، اگه فرزند میتونه انتخاب کنه که چرا ملاک سنه و این مصلحت چیه؟

ممنون میشم توضیح بدین
با تشکر ":)

یعنی حضانت تا 7 سالگی با مادره. بعد 7 سال تا سن بلوغ (9 یا 15 سال) با پدر. اما اگر پدر یا مادر صلاحیت یا توانایی حضانت از بچه رو نداشته باشن مثل این که مریضی سخت یا سوء سابقه داشته باشه حضات به دیگری واگذار میشه و این همون مصلحته.
بعد سن بلوغ هم که انتخاب با خود بچه اس که بخواد با کدوم یکی از والدینش باشه.

اِماسیس جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 04:03 ب.ظ

تولدشون مبارک

مامان مینو جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 05:46 ب.ظ

خیلی باحال بود ماجرای خاله ات :))) دستت درد نکنه که نوشتیش.

خواهش می کنم. قابلی نداشت!

دختری به نام صبر شنبه 13 اردیبهشت 1393 ساعت 01:08 ب.ظ http://pop_corn.persianblog.ir

آخیییییییییییی.........استدلال داداشت خیلی جالب بود کلی خندیدم روحم شاد شد

شاد باشی همیشه!

گلابتون شنبه 13 اردیبهشت 1393 ساعت 03:40 ب.ظ http://golabetoon.blogfa.com

قربون حکمت خدا برم ...یکی با هزار تا مراقبت بچه ش نمیمونه یکی اینجوری یهویی بچه دار میشه و همه رو شوکه میکنه.....بچه تو سن بالا عصای دست پدر و مادره خدا حفظش کنه....چقد جالب که هیشکی نفهمیده! ما از همون روز اول لو میدیم همه چی رو!

آره دیگه کار خداست!

مهشید یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 01:37 ق.ظ

سلام گلابتون بانو عزیزم
خیلی بامزه بود. اما اگه من بودم خجالت میکشیدم که مامانم حامله باشه.. من 13 سال با خواهرم اختلاف سنی دارم و وقتی مادرم خواهرمو دنیا آورد 35 سالش بود بنده خدا.. اما من اون موقع ها فکر میکردم سن مامانم خیلی بالاست و حاملگی براش مثل سر پیری و معرکه گیری میمونه!!!! حالا داستان خاله شما که سر جای خودش

سلام
چرا؟ خجالت نداره!
بنده خدا مامانتون!

mahnaz یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 05:49 ق.ظ

merci babate in khatere fogolade

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد