امروز جدا از روز مشخصی که هر هفته با برادرا جمع می شیم خونه ی مامان اینا، رفته بودم اون جا. به بهانه ی پرو لباسم که خیاطش همسایه شونه. ظهر لباسم پرو شد ولی با بچه ها تا شب موندیم. می خواستم گرمای هوا بیافته و ترافیک کم بشه، بعد راه بیافتم سمت خونه که مامان گفت شام هم بمونین یه چیزی حاضری میخوریم. شازده می خواست بره باشگاه و ما هم با خیال راحت موندیم! خودم با مامان و بابا بدون شلوغی و حضور بقیه ی اعضای خانواده که اینم شیرینی خودش رو داشت و یه جورایی تمدد اعصاب بود برام!
یه موقعایی هم باید همین جوری برم خونه ی مامان اینا، تو خلوتی ! دور بودن راهم و نگرانیم از این که به خاطر مریضی ها و مشکلات و کم حوصله شدنشون با زیاد رفتنم مزاحمشون باشم، باعث شده که سال های اخیر هفته ای یه بار بیشتر اون جا نرم، اونم تو یه روز مشخص و همراه بقیه ی خانواده. از اون طرف یه چیزی ته دلم می گه از بودن مامان و بابا استفاده کنم و بیشتر باهاشون باشم، نکنه سال های بعد به خاطرش حسرت بخورم...
دختر عمه ام و دختر بزرگش که به ترتیب سی و نه و بیست ساله ان تنگ هم روی مبل نشستن و منم کنارشون. با اخم ساختگی به دختر عمه ام می گم:« این دخترت هی عکسای کافه رفتنای دو نفره تون رو می ذاره تو اینستاگرام، من می بینم حسودیم می شه!!!» می گه: «آخی عزیزم! خب دفعهی بعد بهت زنگ می زنیم تو هم بیای!» نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می اندازم و می گم: «به کافه رفتنتون که حسودیم نمی شه! به این که تو این سن یه دختر بزرگ داری و با هم می رین گردش و تفریح حسودیم می شه. آخه وقتی خانم کوچولو هم سن دختر تو بشه، من نزدیک پنجاه سالمه!»
دختر عمه ام تو هفده سالگی نامزد کرد، هجده سالگی عروسی و تو نوزده سالگی هم بچه دار شد. اون زمانی که بیشتر هم سن و سالاش مشغول درس و دانشگاه و گشت و گذارای مجردی بودن، اون خونه داری و بچه داری می کرد که اصلا به نظرم اوضاع جالبی نمی اومد. ولی حالا که قبل چهل سالگی وقتی بیشتر هم سن و سالاش درگیر بچه دارین، دو تا دختر بزرگ و مستقل داره که وقتی کنارشون می ایسته به سختی می شه باور کرد با بزرگه مادر و دخترن، کلی وقت آزاد داره واسه خودش، کلاس می ره، با دوستاش وقت می گذرونه و مهم تر از همه کلی با دختراش رفیقه و حسابی با هم کیف می کنن، وضعیتش خیلی غبطه برانگیزه!
دل خوشی یعنی این که عروسی برادرت باشه!
بعد از کلی تلاش و تدارک، بالاخره فردا شب داداش وسطی داماد می شه و می ره سر خونه و زندگی خودش. عروسی بستگان درجه اول هم هیجانش زیاده و هم کار و زحمتش. بنده از اون جایی که تنها خواهر دامادم و عروس هم خواهر نداره، تمام وظایف خواهرانه رو متقبل شدم! حالا هم خسته ام و هم ذوق زده و دست به دعام برای این که فردا همه چیز به خوبی و خوشی به سرانجام برسه و مهم تر این که عروس و داماد زندگی شیرینی داشته باشن ان شاءالله.
بامداد امروز بعد دوازده ساعت تو جاده بودن رسیدیم خونه و از صبح مشغول کارم. جابجا کردن وسایل، جمع و جور کردن و لباس شستن.
قبل سفر با شازده قرار گذاشته بودیم جوری برگردیم که روز اول عید تهران باشیم. هیچ وقت دوست نداشتم کل تعطیلات عید رو سفر باشم و دید و بازدیدها و دور همی های فامیلی رو از دست بدم. بس که تو طول سال همه گرفتارن و فرصت رفتن به خونه فامیل ها پیش نمیاد، این سالی یه بار رو باید غنیمت دونست!
تو سال های اخیر یه جورایی حریص تر شدم به این دورهمی ها. یه ترس و نگرانی ته وجودمه به خاطر از دست رفتن جمع های فامیلی و رفتن بزرگ تر ها به رحمت خدا. وقتی مقایسه می کنم می بینم سال های اول ازدواجم این قدر حجم مهمونی ها و دید و بازدید های سال نو زیاد بود که ما باید ناهار و شام روز اول سال رو بین خونه مادربزرگ های خودم و شازده نوبتی می کردیم! بعد هم از خونه ی این بزرگ فامیل به اون خونه ی اون یکی، تا شب که خسته و کوفته بر می گشتیم خونه! اما بعد مادربزرگ های شازده از دست و پا افتادن و مهمونی های شام و ناهارشون برچیده شد، چهار سال پیش یکی شون از دنیا رفت و دو سال پیش یکی دیگه. تابستون امسال آقا جونم به رحمت خدا رفت که روز اول عید جاش تو دورهمی فامیلی مون خیلی خالیه...
نمی دونم خاصیت بالا رفتن سنه یا دیدن و لمس کردن جای خالی این همه عزیز از دست رفته که دلم می خواد از تمام فرصت های کنار هم بودن بیشترین استفاده رو ببرم، که دید و بازدیدهای عید علی رغم این که گاهی خسته کننده می شه ، برام خیلی مهمه.
امشب رو شازده خواسته برای سال تحویل و شام شب عید بریم خونه ی پدرش و با وجود خستگی سفر و کارهای بعدش که از هنوز از تنم درنیومده قبول کردم. فردا رو همراه با بقیه ی فامیل می ریم خونه مادربزرگ هام. حالا درسته که مثل دوران بچگی، عید اون همه شوق و ذوق تعطیلی و لباس نو و عیدی گرفتن رو نداره اما به خاطر فرصتی که برای بیشتر با هم بودن بهم می ده،برام شیرین و دوست داشتنیه!
+ با آرزوی سالی که برای همه مون پر باشه از حال خوش و خیر و برکت. به امید این که سال پیش رو، سال محقق شدن وعده ی بزرگ الهی باشه...
++ روز اول سال نوی امسال با شهادت امام هادی (ع) مقارن شده. موقع دید و بازدیدها احترام این روز رو نگه داریم.
امشب خونه ی مامان اینا هستم و برنامه مون آموزش کار کردن با اینستاگرام به بابا بود! از دست برادرا شاکی بود که هیچی رو درست و حسابی بهش یاد نمی دن و گوشیش رو آورد که من بهش بگم. آموزش شامل مواردی چون چگونگی گذاشتن پست جدید، فالو و آنفالو کردن، لایک کردن و کامنت گذاشتن بود. حالا بماند که بابا چه قدر سؤالات عجیب و غریب پرسید و داداش کوچیکه هی چشم و ابرو اومد که واسه همینه ما ترجیح می دیم این جورا چیزا رو به بابا یاد ندیم! آخر سر که این آموزش زمان بر و انرژی بر تموم شد، بابا خیلی خونسرد فرمودن: «خب حالا که چی اصلا؟! مگه من بی کارم؟!»
آیکون محو شدن در افق...
انگار فقط موقع عزاس که همه ی فامیل بی دعوت و تعارف دور هم جمع می شن، به هم کمک می کنن، با هم مهربون می شن! تو این چند روز کلی از فامیلا رو بعدچندین سال دیدم. بچه ها بزرگ شده بودن و بزرگترا پیر! دور همی های این روزای خونه آقا جون، با وجود این که تو عزا بود اما من حس می کردم بیشتر از دور همی های قبلی بهمون خوش می گذره! با دخترعموها و دختر عمه ها نشستیم دور هم و کلی از این طرف و اون طرف حرف زدیم و خندیدیم بی این که کسی هول برگشتن به خونه رو داشته باشه. شاید همه ی اینا به خاطر روح شوخ طبع و لبای خندون آقا جون بود که انگار بعد رفتنش هم دوست داشت ما خوشحال باشیم!
تو این چند روز خیلی خاطرات بچگی مو که با آقاجون داشتم مرور کردم. اون همه مهربونی و حوصله شو، جیبای همیشه پر از تخمه و آب نبات و بادکنکش رو، شعر خوندناش رو، وقتایی که می بردمون پارک، و از ته دل خواستم روحش شاد و آروم و راحت باشه...
صبح که می خواستم گل پسر رو ببرم کلاس، اومدم شال مشکیم رو از جالباسی بردارم که یادم افتاد آقاجون چه قدر عاشق رنگای شاد بود،که چه قدر خوشش می اومد اگه لباس قرمز تنمون می دید! به جاش روسری زرشکیم رو برداشتم و با لبخند گفتم روحت شاد آقاجون!
اون شب که مهمون داشتیم، بعد جمع کردن سفره یکی پیشنهاد داد فیلم جشن عقدم رو بذارم ببینیم. آقایون تو هال مشغول بازی با پلی استیشن شدن، ما خانوما هم رفتیم تو اتاق فیلم دیدیم.
اون وقت این فیلم جشن عقد چهارده سال پیش من، یه چیزی بود تو مایه های فیلم کمدی! هزار تا چیز خنده دار از توش درمی اومد. از قیافه های بچه سال من و شازده و تیپ و اداهای داداشامون که اون موقع خیلی کوچیک بودن بگیر تا اون فرق زیگراگی اکلیل دار و مژه مصنوعی های نگین دار من که اون زمان آخرین مد روز بود! این قدر خندیدم که اشکام در اومده بود! مدل میکس فیلم هم که خودش یه داستان خنده دار دیگه بود!
اما فیلم که جلوتر رفت جای خندیدن دلم گرفت. با دیدن پیر شدن مامان و بابا، دیدن مامان بزرگ و آقاجون که اون موقع سالم و روپا بودن و حالا چند ساله زمین گیرن و گوشه ی خونه.
فکر کردم شاید یه سال هایی بیان که اصلا دیگه دوست نداشته باشم این فیلم رو ببینم. اگر عزیزانم که تو فیلم خوش تیپ و سر حالن، دیگه بینمون نباشن....
حالا که ماه مبارک اومده و شکر خدا حالم خوش شده، دلم می خواد هر شب افطاری برم مهمونی و اگر هم مهمونی نرفتیم بعد افطار بزنیم بیرون! اصلا این شبای کوتاه ماه رمضان که معمولا تا سحر بیداریم جون می ده برای گردش های شبانه، اما وجود دو تا دسته گل نازنیمون کارو سخت می کنه! یه شب رفتیم پارک، تمام وقتمون به تاب و سرسره سوار کردن بچه ها گذشت! سینما رو که دیگه بهتره بهش فکر نکرد!
مهمونی های افطار هم که چند ساله کم شده و امسال دیگه خیلی بهم فشار اومد که افطارهای اولین پنج شنبه و جمعه ماه رمضان رو خونه بودیم! اما قبلش یعنی چهارشنبه خودمون یه مهمونی افطاری نسبتا پر جمعیت داشتیم و با وجودی که سعی کردم ساده برگزار کنم و تشریفات نچیدم و از اون دفعات نادری بود که قبلش کمک داشتم اما واقعا انرژیم گرفته شد با اون همه ظرف و آشپزخونه منهدمی که سر و سامون دادنش رو باید خودم تنها انجام می دادم و ماشین ظرفشوییم که گذاشت عدل تو هم چین موقعی سرم ادا درآورد و طول کشیدن کار جمع جور کردن و پاکسازی بقایای مهمونی تا فردا بعدازظهرش!
حالا یه مهمونی دیگه هم مد نظر دارم برای فامیل شازده که تا این لحظه نتونستم مهمونا رو هماهنگ کنم و روزشو مشخص! هر روزی پیشنهاد دادم یه مشکلی بود و این سومین سالیه که خواستم و نتونستم این مهمونی رو هماهنگ کنم ولی قصد جدی دارم که امسال هر جور هست برگزارش کنم ان شاالله!
قبل ماه مبارک تصمیم داشتم یه افطاری دوستانه هم داشته باشیم اما با این همه فشاری که بهم اومد نمی دونم اصلا برگزارش کنم یا نه! هر چند با وجود سختی برگزار کردن مهمونی افطار، واقعا دوست دارم تو خونه مون به دفعات سفره افطاری پهن بشه و دیدارهای فامیلی و دوستانه تازه. تو چند سال اخیر هم سعیم بر همین بوده.
حالا بماند مامان جان که کمردردش شدید شده و دو ساله تقریبا دور مهمونی دادن های مفصلش رو خط کشیده، هی پند و اندرزم می ده که خیلی به خودم فشار نیارم و فکر سلامتیم باشم و از وضعیتش عبرت بگیرم! منم که زیاد حرف گوش کن نیستم در این زمینه!!! یادم نرفته که مامان تا همین چند سال پیش چه قدر مهمونی برگزار می کرد خصوصا تو ماه رمضان و با شرایطی خیلی سخت تر از مال من. هر چی نباشه منم دختر همون مادرم دیگه! اینو به خودشم می گم و دوتایی می خندیم!!!