از این روزها

از علایم بروز اولین حسادت های گل پسر به خواهرش اینه که چند باری با اخم گفته: "مامان! چرا رفتی بیمارستان تو دلت آمپول زدن من اومدم بیرون؟! دلم می خواست تو دلت بمونم!!!" بعضی وقتا هم یه پتو می اندازه رو سرش, میاد تو بغل من و با ذوق می گه: "مامان! مثلا من الان تو دلتم!!!"



این چند روزه که تعطیل بود و شازده بیشتر کارای خونه رو انجام داد و منم تا تونستم خوردم و خوابیدم, به این نتیجه رسیدم بر عکس روزای قبل اصلا نباید عجله داشته باشم برای به دنیا اومدن خانم کوچولو. همین جوری که بیشتر روز مشغول استراحت و نت گردی و کتاب خوندن و بافتنی بافتنم راحت ترم تا این که تمام وقت درگیر نگهداری از یه نوزاد باشم! البته اگر کمردردی که دو روزه دوباره اومده سراغم از این افکار فانتزی پشیمونم نکنه!



در باب تفاوت های بارداری اول و دوم

زمانی که گل پسر رو باردار بودم و در اثر ترشح هورمون ها, احساسات مادرانه ام قل قل می کرد, می رفتم تو اتاقش وسایلشو نگاه می کردم, لباساشو بغل می کردم و قربون صدقه اش می رفتم!

حالا هم این حالت ها دوباره تکرار می شه, اما نتیجه اش این می شه که به جای وسایل و لباس های خانم کوچولو, گل پسر رو سفت بغل می کنم و قربون صدقه اش می رم!



از مزایای بارداری دوم نسبت به اول, یکی بی تفاوتی نسبت به ایجاد ترک های پوستیه, یکی هم دغدغه نداشتن بابت آماده کردن سیسمونی! _البته حیف که اون شوق و ذوق چیدن اتاق بچه رو هم نداره!_ و این که طبیعتا دلهره زایمان و نگهداری از نوزاد هم کم تره.

از معایبش هم اینه که نازت کم تر خریدار داره! و به خاطر وجود بچه اول فرصت استراحت هم کم تره.

البته خدا رو شکر گل پسر تو این مدت خیلی عاقل تر و مستقل تر شده و زحمت هاش کم تر. خصوصا این اواخر که سعی می کنه مثلا مواظب من باشه و می تونم ازش بخوام وسایل مورد نیازمو برام بیاره و هی خودم با این هیکل از جا بلند نشم! یعنی می شه بعد به دنیا اومدن خانم کوچولو هم این قدر آقا باشه؟!



+ تست تعیین سن مغزی رو انجام دادم. نتیجه این که بنده با داشتن 29 سال و خرده ای سن, از نظر مغزی 20 سالمه!!! کودک درونم خیلی فعاله گویا! اون وقت خیر سرم تقریبا مادر دو تا بچه هم هستم!



اینا هم کم چیزی نیست ها!


ای کسانی که شب ها راحت می خوابید,

در خواب به راحتی و بدون درد غلت می زنید,

طاق باز یا دمر می خوابید,

مجبور نیستید چند بار برای رفتن به دستشویی یا آب خوردن با زحمت فراوان از جا بلند شوید,

تکان های ناگهانی داخلی شما را از خواب نمی پراند

...


هیچی! فقط خواستم بگم خوش به حالتون واقعا!

امضا: یک خانم باردار پا به ماه!





گلی در ورژن جدید!

این بارداری باعث شد که دو تا از تفریحات سالمم رو از دست بدم: عوض کردن دکوراسیون خونه و عوض کردن رنگ مو! در نتیجه روحیه تنوع طلبم گاهی عمیقا دچار کسالت می شد!
 قبل بارداری موهامو دکلره و بلوند کرده بودم و چند باری هم رنساژش کردم و ریشه ها شو رنگ گذاشته بودم که قهوه ای شده بود. که بعدش دیگه نشد به این روند رنگساژ و رنگ کردن ریشه ادامه بدم و موهام حسابی چند رنگ و بد رنگ شده بود و هیچ خوشم نمی اومد تو آینه خودمو نگاه کنم! برای همین اواخر تابستون رفتم حنا هندی مشکی خریدم و موهامو باهاش رنگ کردم تا یه دست بشه. که این مساله با لب و لوچه آویزون شازده و گل پسر مواجه شد و هیچ کدوم خوششون نیومد! البته که منم اهمیتی ندادم و گفتم فعلا چاره ای جز این نداشتم! اما موهام به شدت خشک و بدحالت شد و با این که دوبار یه کم کوتاهشون کردم و انواع مواد ترمیم کننده و نرم کننده مو از ویتامین مو, ماسک مو, سرم مو, روغن های طبیعی و ... رو امتحان کردم هیچ کدوم خیلی جواب نداد. این شد که یهویی تصمیم گرفتم برم کاملا کوتاهشون کنم. هم یه تنوع اساسی بشه هم از شر این موهای بی ریخت و بدحالت خلاص بشم!
 از آخرین بازی که موهامو کامل کوتاه کردم یه 7 سالی می گذشت و شازده کاری کرده بود که دیگه هوس این مدل کوتاه کردن مو به سرم نزنه! چند روز که اصلا نگاهم نمی کرد. تا چند هفته هم تا بیکار می شد می گفت:"می دونی؟ اصلا از قیافه ات خوشم نمیاد!!!" یه بار هم خیلی جدی گفت:"اگه دفعه دیگه موهاتو این شکلی کردی, بعد آرایشگاه یه سره برو خونه بابات!!!" دیگه در مهربونانه ترین حالت بهم می گفت آقا پسر! اما دوباره هوس یه کوتاهی اساسی کرده بودم و هوس هم که برآوردنش واجبه البته! پریشب نشستم از تو نت مدل کوتاهی سرچ کردم و هی به شازده نشون می دادم که این مدلی خوبه؟ ولی ایشون با همه مدل های پیشنهادی مخالفت کردن! آخرش گفتم:" اصلا تو که همیشه دیر میای خونه و منو زیاد نمی بینی. پس به مدل موهام کاری نداشته باش!" دیروز صبح هم خوش و خرم شال و کلاه کردم رفتم سمت آرایشگاه و به آرایشگر گفتم یه مدلی بزنه که هم بهم بیاد, هم خیلی تغییر کنم! نتیجه کار هم خوب در اومد و کلی شادم کرد! بعدش که زنگ زدم به شازده, بلافاصله بعد سلام پرسید:"رفتی آرایشگاه؟ خیلی کوتاه کردی؟!" شب هم تا درو باز کردم اخماشو کرد تو هم که موهات خیلی کوتاه شده! منم با سرخوشی گفتم:"نه خیلی هم خوشگل شده! دوستش دارم!" دیگه چیزی نگفت و این نشون می ده که از هفت سال پیش تا حالا خیلی روشن فکرتر شده!!!

مدل موهام شبیه اینه. البته اگه مثل این خانومه قشنگ سشوارش بکشم!
حالا بعد از مدت ها وقتی می رم جلوی آیینه حس خوبی پیدا می کنم. احساس می کنم قیافه ام جوون تر شده و حتی پف های ناشی از بارداریم هم کمتر خودشو نشون می ده!


بعدا نوشت: نسیم و مانای عزیز نیازمند دعای خیر دوستان هستن. فراموششون نکنیم.

حس پیروزی!


بنده موفق شدم طی چند ساعت گذشته یک قورباغه خیلی بزرگ رو قورت بدم و حالا بیام بشینم با خیال راحت وبلاگ آپ کنم! یک کار زمان بر و نیازمند حوصله که مدت ها فکرمو مشغول کرده بود, اما حس انجامش نمی اومد! تا بالاخره ساعت  1:30 نیمه شب اون حسی که منتظرش بودم یهویی در من حلول کرد و بعد دو ساعت کار مداوم تمومش کردم: تمیز کردن یخچال! یعنی خالی کردنش و درآوردن تمام قطعاتش و شستن و خشک کردنشون و دستمال کشیدن داخلش و سر و سامون دادن به مواد غذایی و جا زدن قطعات و چیدن دوباره اش! (پس چی؟ نکنه انتظار داشتین آپولو هوا کرده باشم با این شکم قلنبه؟!) قبلش هم اجاق گازو که حسابی چرب و چیلی شده بود و رغبت نمی کردم بهش نگاه کنم, برق انداختم! پروژه مرتب کردن کمدها و کشوها و کابینت ها هم که طی دو هفته اخیر انجام شده بود. الان حس یک سردار فاتح رو دارم که در جنگی سخت و نفس گیر پیروز شده!!!

از اون جا که سال نو برای من حدودا دو ماه زودتر شروع می شه و مبداش رو گذاشتم اول بهمن _ماهی که انشاالله خانم کوچولو نیمه اولش به دنیا میاد_ خونه تکونیم زودتر از هر سال شروع شده. حالا یکی دو ماه دیگه شماها تازه می خواین شروع کنین به خونه تکونی! مدیونین اگه فکر کنین می خوام پز بدم!!!



+  به دوست خوبم آفرین درگذشت برادرش رو صمیمانه تسلیت می گم. خداوند روحشون رو قرین رحمت کنه و به شما و خانواده تون صبر بده.


++ تشکر ویژه از آرزوی عزیز که چند ساعت بعد نوشتن دو تا پست قبل, تو یه کامنت خصوصی لیست کتاب ها و شماره موبایلشو گذاشت و ازم خواست کتاب های درخواستی و آدرسمو براش پیامک بزنم و دو روز بعدش کتاب ها رو برام فرستاد. این شد که دیگه مزاحم بقیه دوستان مهربونی که برای دادن کتاب و سریال اعلام آمادگی کرده بودن نشدم. انشاالله در فرصت های بعدی!

احوالات آخرین روزهای پاییزی

 مدتیه دلشوره افتاده به جونم که در حالی که زمان زیادی تا اومدن خانم کوچولو نمونده, کلی کار انجام نشده دارم! برای همین هم هر روز به یه گوشه خونه گیر می دم. یه روز وسایل کابینت ها رو می ریزم بیرون و تمیزشون می کنم, یه روز می رم سر وقت کمد دیواری, یه روز کشوها رو مرتب می کنم, فریزر رو چک می کنم تا ببینم کدوم مواد غذایی کم و کسری داره... چند هفته دیگه هم می خوام یه نفر رو بیارم برای نظافت کلی. این ها قاعدتا باید مربوط به همون حس لانه سازی در خانم های باردار باشه!



تمیز و مرتب شدن گوشه و کنارهای خونه حس خیلی خوبی داره, اما می مونه خستگی و دردهای بعدش. اونم با وجود پسربچه ای که مدام در حال به هم ریختنه و از همه آزاردهنده تر همسری که با هیچ روشی نمی شه وادارش کرد کارهای عقب مونده خونه و درست کردن یه سری خرابی ها _که مردونه اس و کار من نیست و بعضی هاش از بازسازی پارسال خونه هنوز مونده!_ رو انجام بده و آخرش متهم می شم به غر زدن و گیر دادن الکی و این که نمی خوام بذارم شازده یه روز تعطیلش رو هم استراحت کنه! و روحیه فوق العاده حساس شده این روزای من که همین ها مایه کلی دلخوری و اشک و آه می شه!


و امان از این بی خوابی شب ها که یا از کلافگی و درده یا از شدت تکون های خانم کوچولو! شب بیداری ها شروع شده و خدا می دونه کی تموم می شه! ساعت پست گذاشتن رو که می بینید؟!



+ تشکر ویژه ازتمام دوستان بامعرفت و مهربونی که تو کامنت های پست قبل اعلام آمادگی کردن برای دادن کتاب و سریال و کلی شادم کردن. ممنون که این همه خوبین!


++ یلداتون مبارک.


یکی باشه...

دلم می خواد یه نفر برام یه بغل کتاب بیاره. از این کتاب هایی که وقتی دستت می گیری, دیگه دوست نداری بذاری زمین و می بردت به یه حال و هوای دیگه.

یکی برام چند تا سریال باحال بیاره. از این سریالایی که دلت بخواد پشت سر هم دی وی دی هاش رو بذاری و ببینی تا وقتی دیگه چشمات جواب نده.

یکی باشه که به زورم شده راهم بیاندازه و ببردم پیاده روی تو یه پارک کف پوش شده از برگای پاییزی, پا به پای راه رفتن پنگوئنی من بیاد و بعد هم وقتی خسته شدیم بریم یه گوشه بشینیم, چایی بخوریم, گرم بشیم.



یکی... بسه دیگه, زیاد می شه! همین چند تا یکی هم که باشن, اصلا یکی از این چند تا یکی هم که باشه, قطعا کلی حال منو خوب می کنه! هر چند که اینا همه اش وصف العیش بود به نیت نصف العیش تو این روزای گهگاه به شدت کسل کننده...



+به علت این که لینکدونیم دیر بالا میومد و گاهی گیر می کرد مجبور شدم حجمشو کم کنم و لینک وبلاگ هایی رو که دیر به دیر آپ می کنن حذف کنم. کسی دلگیر نشه از ما لطفا!!!


بارداری را شیرین می کنیم!

حالا که روز به روز به پایان بارداری نزدیک می شم و طبق تیکر پایین آمارگیر وبلاگ هفته 33 رو هم تموم کردم, بیشتر از هر چی می خوام از این هفته های باقی مونده بیشترین استفاده رو بکنم و این دوران خاص رو که دیگه احتمالا! تکرار نمی شه, شیرین تر کنم برای خودم. دیگه مثل چند هفته قبل نمی خوام فقط بگذره و تموم بشه, می خوام قشنگ و خاطره انگیز بگذره و تموم بشه!  لذت می برم از حرکات و مشت و لگد پرانی های خانم کوچولو و با علاقه مسیرهای حرکتیش رو ازروی شکمم دنبال می کنم! با دردهام کنار اومدم تقریبا, دیگه به خاطرشون غر نمی زنم و خدا رو شکر می کنم که جز این دردهای معمول مشکل خاص دیگه ای ندارم. تمرینات یوگای بارداری رو بیشتر انجام می دم و همین به کم تر شدن دردها و آرامشم خیلی کمک می کنه. تکنیک های تنفسی و دم و بازدم های عمیق شکمی رو تمرین می کنم برای زایمان. از نی نی سایت تجربیات زایمان طبیعی مامان ها رو می خونم و به خودم امیدواری می دم که منم می تونم!

سعی می کنم که یه رابطه محبت آمیز بین گل پسر و خانم کوچولو ایجاد کنم تا بعدا کمتر به مشکل بخورم. به گل پسر گفتم خواهرش تو شکممه و با این که اون اوایل انکار می کرد و اصرار داشت من چاق شدم و باید تن تاک بزنم تا شکمم کوچیک بشه (از دست این تبلیغات تلویزیونی!) حالا قبول کرده و گاهی میاد شکممو ناز می کنه و با خواهرش حرف می زنه! بماند که گاهی هم از سر لجبازی شکممو با ضربه مورد عنایت قرار می ده!

دیشب هم جهت خودشاد سازی بیشتر رفتیم آتلیه بارداری و کلی عکس گرفتیم! زمان بارداری گل پسر نرفته بودم و اصلا نمی دونستم هم چین چیزی هم وجود داره! البته اون موقع مثل حالا مد نبود. اما به لطف نت گردی و وبلاگ خوندن های بسیار این مدل سوسول بازی ها رو هم یاد گرفتم و مدتی بود شدید تو فکرش بودم! چند وقت قبل چند تا آتلیه رو دیده و یکی رو پسندیده بودم. اول هفته وقت گرفتم, شازده هم خیلی لطف کرد و افتخار داد و جلسه کاریش رو جابجا کرد و اومد! بعد عروسیمون دیگه آتلیه نرفته بودیم. بر عکس که من که عاشق عکس انداختنم, شازده اصلا حوصله این کارا رو نداره! برای همین خیلی کیف داد بعد این همه سال بالاخره رفتیم یه سری عکس درست و حسابی انداختیم! حالا آماده بشه ببینیم چی از کار درمیاد!




+ برای این که برای دوستان سوال ایجاد نشه خودم زودتر بگم: امکان زایمان طبیعی بعد از سزارین کاملا وجود داره! منتها تو مملکت ما که اکثر دکترها دست به سزارینن کم تر دکتری این کارو قبول می کنه که دکتر من قبول کرده خوشبختانه! حالا باید ببینیم باقی شرایط چه جوری می شه.



++برای دوستان باردار: تمرینات ورزشی مخصوص دوران بارداری و تکنیک های تنفسی رو در این لینک ها ببینید: 1 - 2 - 3 - 4



بعدا نوشت: رای گیری وبلاگستان هم از امروز شروع شد. گفتم بدونین, شاید بخواین رای بدین!


صبح دل انگیز بارانی

مصداق یه روز خوب می تونه این باشه که چشماتو از خواب باز کنی و ببینی هوا ابریه. بفهمی بارون میاد و دیگه دلت نخواد تو رختخواب بمونی! با لبخند بری کنار پنجره و چکیدن قطره های بارون روی کف خیابون رو نگاه کنی. چایی دم کنی و با بیسکوییت کاکائویی بخوری.

می تونست خیلی قشنگ تر بشه اگه یه نفر پایه بود برای رفتن به یه گشت و گذار پاییزی تو یه پارک پر از بوی بارون و برگ های زرد و نارنجی, که نیست قاعدتا! تنها کاری که می شه کرد باز کردن پنجره اس و بلعیدن این هوای لطیف و بوی خوش!



دلم این روزا پاییز بازی می خواد ولی با وجود یه پسر بچه 4 ساله و یه شکم قلنبه و دیر اومدن های شازده, فانتزی بزرگیه! دلم می خواست تو این شرایط این قدر سر شازده شلوغ نبود و می شد بیشتر از آخرین روزهای سه نفره بودن استفاده کرد. این قدر فکرش درگیر کاره که حد نداره. چند شب پیش باهاش راجع به انتخاب بیمارستان برای زایمان صحبت می کردم. دکترم تو دو تا بیمارستان هست که یکیش به ما نزدیکه اما خیلی مجهز نیست. یکیش دورتره اما خیلی مرتب و مجهزه. می پرسم:"اگه یهو یه مشکلی پیش بیاد و بخوایم بریم بیمارستان دومی چه قدر طول می کشه؟ خیلی راهه؟" با خونسردی می گه: "نه! از اتوبان فلان و فلان می ری و راحت می رسی! " دقت می کنین؟! بهم آدرس می ده که چه جوری برم بیمارستان!!! می گم:"به نظرت اگه مشکلی برام پیش بیاد یا درد زایمان بیاد سراغم, خودم باید ماشین بردارم برم بیمارستان که داری مسیر رو یادم می دی؟! فکر نمی کنی احیانا تو باید بیای منو ببری؟!" یه کم مثل آدمای مات زده نگاه می کنه و می گه:" آره خوب! من باید بیام ببرمت!" دیگه شدت درگیری فکریش رو خودتون برآورد کنین!


ای خدا! من و خانم کوچولو رو صحیح و سلامت به هفته چهلم برسون!

در پی درخواست خان دایی جان!

دیروز صبح داییم بهم تلفن کرد و گفت برای یکی از کارگرای شرکتشون یه گرفتاری حقوقی پیش اومده و اون بنده خدا هم سواد درست و حسابی نداره و کارش به مشکل خورده, من از بین همکارام یه وکیل معرفی کنم که پی گیر کاراش باشه. منم کلی ذوق کردم که بعد مدت ها یه بهانه ای پیش اومد که با داییم حرف بزنم. آخه من همین یه  دایی رو دارم ولی همدیگه رو خیلی کم می بینیم! داییم کلا خیلی اهل رفت و آمد نیست و هیچ وقت نمی شه جمعه هایی که ما خونه مامانیم می ریم اونا هم بیان, چون می خوان شب زود بخوابن برای سرکار رفتن خودشون و مدرسه دوقلوهاشون.

دیگه منم گفتم حالا که داییم یه کاری ازم خواسته زودتر انجامش بدم. فکر کردم دیدم برای این کار آقای وکیل _ رییس سابق!_ از همه مناسب تره. چند بار تماس گرفتم که جواب نداد و بعد خودش زنگ زد. جریان رو براش توضیح دادم و گفتم اگه مشکلی نیست شماره شو بدم به داییم. ولی یه مبلغی برای حق الوکاله گفت که من کف کردم! بعد هم گیر داد که چرا خودت انجامش نمی دی؟! گفتم من الان شرایطم جوری نیست که بتونم دنبال کارا باشم! نمی دونست که من باردارم. چون مدت هاست دفتر نرفتم و چند باری هم که تماس داشتیم و حرف کار شده بود گفته بودم شرایطم مناسب نیست! دیگه گیر داده بود که چرا من یه مدته همه اش می گم شرایطم مناسب نیست و چی شده؟! بعد یهو انگار که یه لامپ تو مغزش روشن شده باشه, گفت: "نکنه مساله بچه دومه؟!" گفتم:"بله! همینه!" کلی هیجان زده شد و پرسید دختره یا پسر و کی به دنیا میاد و ...؟! دیگه فقط کم بود آقای وکیل از این بابت هیجان زده بشه که اونم شد!!!



خیلی وقت پیش آقای وکیل ازم خواسته بود که مدارکمو بدم تا برای ثبت یه موسسه حقوقی اقدام کنه. چون که گویا طبق قانون موسسات حقوقی می تونن تبلیغات داشته باشن و می خواست از این طریق موکل جذب کنه. اونم چه جوری؟ این جوری که همه چی در اختیار ایشون باشه و فقط از اسم من استفاده کنه و بنده هم هیچ ادعایی نداشته باشم!!! منم که مغز خر نخوردم! اون موقع به بهانه این که پروانه وکالتم مال شهرستانه پیچوندم! حالا دیشب می گفت دیگه مانعی نداره و با پروانه شهرستان هم می شه جزء شرکای موسسه حقوقی باشم و از اون جایی که من با وضعیت فعلیم نمی تونم دنبال کارای موسسه باشم, یه وکالتنامه بهش بدم که دیگه نیازی به حضور من نباشه و خودش از طرف من کارا رو پی گیری کنه!!! یعنی همین یه کارم مونده! هرچی می گفتم من اصلا یه مدت نمی خوام کار کنم, می گفت باشه مشکلی نیست ما فقط می خوایم از اسم شما استفاده کنیم!!! آخرش گفتم من اصلا امسال پروانه مو تمدید نکردم, نتونستم برم دنبالش و دیگه بی خیال شد شکر خدا! هر چند خیلی ابراز تاسف کرد که من خیلی دلم می خواست اسم شما تو شرکا باشه چو خیلی به شما اطمینان دارم و می دونم با شما به مشکلی برنمی خورم! اون جا, جا داشت خدمتشون عرض می کردم که وقتی آدم به کسی اعتماد و کارشو قبول داره, باید سعی کنه راضی نگهش داره و  طوری باهاش برخورد نکنه که طرف از کارش دلسرد بشه! همه دوندگی های پرونده رو نیاندازه گردن طرف و حق الوکاله قلنبه رو بذاره تو جیب خودش! هر چند که همه چی نیاز به گفتن مستقیم نداره و اواخر کار با رفتارام , نا رضایتیم رو ابراز کرده بودم! حالا نمی دونم واقعا نمی فهمه یا خودشو می زنه به اون راه؟! به هر حال الان که خیلی احساس آرامش می کنم از کنار گذاشتن کار!


با وجود این که می دونستم مبلغ درخواستی آقای وکیل اصلا در توان اون بنده خدا نیست, اما شماره رو به داییم دادم و آماده اش کردم برای این که حق الوکاله بالا می خواد! البته نگفتم چه قدر! فقط توصیه کردم باهاش صحبت کنین و یه مشاوره ازش بگیرین!