خانوم کوچولو

خانوم کوچولو

روز جمعه 11/11/1392

ساعت 12:40 بعد از ظهر

متولد شد.





+ اخبار تکمیلی در اولین فرصت!

انشاالله که این آخرین پست قبل از زایمان باشه!

انتخاب زایمان طبیعی یعنی انتخاب صبوری و انتظار, انتخاب یک اتفاق غیر قابل پیش بینی و برنامه ریزی دقیق, که خیلی سخته ولی قشنگه و هیجان انگیز! 
اگر می خواستم سزارین بشم, الان دخترم تو بغلم بود! اما هیچ این سزارین انتخابی مشخص و معین رو دوست نداشتم! این که قبل از زمانی که  خانم کوچولو خودش آماده به دنیا اومدن بشه, بکشنش بیرون! حس می کنم این ظلمه به بچه ام, و به خودم که فرصت تجربه یه سیر طبیعی و یه تولد دوباره روحی و جسمی رو بگیرم ازش. الان برام خیلی جالبه که با این احساس, 4 سال و اندی پیش به خواست خودم سزارین شدم! این نشون می ده که گذشت زمان و کسب تجربه و اطلاعات چه قدر می تونه افکار و احساسات آدم رو عوض کنه.
با تمام این احوال فردا پایان چهل هفته اس و هنوز هیچ علامتی از زایمان در من ظاهر نشده! شنبه آینده آخرین فرصتیه که دکتر بهم داده و گفته اگه تا اون روز که وقت آخرین ویزیت بارداری رو گرفتم وضع به همین صورت باشه, برام وقت سزارین می ذاره. تمام این مدت دعا می کردم بتونم طبیعی زایمان کنم, اما این چند روزه از خدا خواستم هر چی خیرمه برام پیش بیاره. من تلاش خودمو کردم, بقیه شو سپردم دست خدا و می دونم بهترین اتفاق رو برام رقم می زنه...



با خانم کوچولو حرف می زنم, بهش می گم که دنیای بیرون رحم خیلی بزرگتره و قشنگ تر و روشن تر, می گم که از جای فعلیش دل بکنه و بیاد بیرون, توی بغل من, می گم که مواظبشم و حواسم بهش هست... خدای مهربونم می شه موقعی هم که من باید این دنیا رو ترک کنم, شبیه همین حرف ها رو توی گوشم زمزمه کنی؟؟؟


بافتنی های من 2

آخرین هنرمندی بنده جهت سرگرمی و خلاصی از وسواس و دلتنگی برای همسر!:



بافتش خیلی ساده اس حتی برای مبتدی ها:

ادامه مطلب ...

مرض لاعلاج

 باید به عوارض ناشی از بارداری که تو کتاب ها و سایت های مختلف اومده, عارضه ای که مبتلا به این روزهای منه و هیج جا هم بهش اشاره ای نشده رو اضافه کرد: وسواس تمیزی! یعنی الان آرامش روحی روانی من تا حد زیادی به تمیز و مرتب بودن خونه ارتباط داره و هیج جوره هم نمی تونم بی خیال بشم! تا چند تا تکه لباس جمع می شه باید ماشین لباسشویی رو روشن کنم, تا یه جا لکه می بینم باید دستمال بیارم پاکش کنم, تا ... خل شدم رسما! قبلا همیشه منع آدمای وسواسی رو می کردم که چرا این قدر خودشون رو اذیت می کنن و تمیزی خونه این قدرها هم مهم نیست, حالا خودم بهش دچار شدم!

سه هفته اس آماده باش کاملم. مدام می شورم و تمیز می کنم و جمع می کنم تا موقع زایمانم همه چی مرتب و آماده باشه. اونم با وجود گل پسر!!! اما می ترسم آخرش هم موقعی که می رم برای زایمان خونه کثیف و نا مرتب باشه!



یه هفته ای تقریبا بی خیال شده بودم, اما امروز باز وسواسم عود کرد و افتادم به جون خونه با بی اعصابی و غرغر فراوان! نمی دونم چی کار کنم با این مرض لاعلاج!!! غبطه می خورم به حالا خانومای بارداری که با آرامش تمام استراحت می کنن و اصلا هم خودشون رو بابت این چیزا اذیت نمی کن! مثل دوستم که قرار بود یه هفته بعد من زایمان کنه اما جمعه بچه اش به دنیا اومده و دو هفته قبل که باهاش تماس گرفته بودم, طبق معمول یه دوره جدید استراحت رو شروع کرده بود به خاطر یه شک کاذب در مورد سوراخ شدن کیسه آبش و مامانش خونه شون بود. وقتی پرسیدم خونه تکونی کردی یا نه, با خونسردی گفت:"نه بابا! ولش کن. دوباره کثیف می شه!!!" اون وقت دیروز که باهاش حرف می زدم می خندید و می گفت:"من که تمام مدت حاملگیم تو استراحت بودم رفتم راحت زایمان کردم, اون وقت تو که این همه کار و نرمش می کنی و تاریخ زایمانت هم جلوتر از من بود, چرا هنوز هیچ خبری نیست؟!" (آیکون کوبیدن سر به دیوار!)

نبودن شازده هم خیلی کلافه ام کرده. این هفته خونه خودمون موندم و داداشم اومده پیشم. بهش زنگ زدم و اتمام حجت کردم که اگر امشب برنگشتی دیگه اصلا نیا! کلی کارمند و بازاریاب استخدام کرده و آموزش داده, اون وقت می گه من کارشون رو قبول ندارم و فروششون خوب نبوده و این طوری پیش بره چک هام برگشت می خوره و ... خودش راه افتاده دنبالشون از این شهر به اون شهر, تو این وضعیت آماده باش من!


+ قرار نبود این پست این شکلی باشه!!! می خواستم عکس بافتنی های جدیدمو بذارم و یه مدل پاپوش خیلی راحت یادتون بدم, اما کابل گوشیم خراب شده و نتونستم عکسا رو بریزم تو لپ تاپ. تو روحش! این شد که اومدم غر زدم!

 

عکس های قدیمی

امشب مهمونی دوره فامیلی بود خونه عمه کوچیکه. اولش حال و حوصله نداشتم برم ولی شازده_ که دیشب از سفر برگشته_ راهم انداخت و خیلی هم خوب شد که رفتم, دلم باز شد!
دیروز که خونه مامانم بودم, عمه ام چند تا از عکسای قدیمی دوران بچگیمون رو که همه عمه زاده ها و عمو زاده ها با هم بودیم, با واتس اپ برای من و داداشام فرستاده بود که کلی باعث تفریح شد! امشب با دختر عمه بزرگم _که بیشتر از همه با هم جوریم_ حرف اون عکس ها شد و گفت: دخترم که عکسا رو دیده, گفته:"فلانی و فلانی (دختر عموهام) از همون بچگیشون سنگین و رنگین بودن ولی تو و گلی از همون موقع هم مدام مشغول خندیدنین!!!" معلوم شد اوضاعمون خیلی ضایعه و خودمون خبر نداشتیم! بعد حرف این شد که چه قیافه های داغونی داشتیم و دختر عمه ام گفت خوب شد زود شوهر کردیم وگرنه می ترشیدیم!!! عمه ام آلبوم های قدیمیش رو درآورده بود که دست به دست بین همه می چرخید و باعث کلی هیجان و تجدید خاطره شد. ما جوون ها بچه کوچولو بودیم و بزرگترها جوون! من که عاشق دیدن عکسای قدیمیم. حیف که الان معمولا کسی عکس چاپ نمی کنه و همه عکسا تو لپ تاپ ها و کامپیوتر هاس.


منم عکسایی رو که چند وقت پیش تو آتلیه گرفته بودیم, با خودم برده بودم. نتیجه دیده شدن این عکسا این شد که چند نفر گفتن هوس کردیم دوباره حامله بشیم که بریم آتلیه عکس بیاندازیم!!!

آخرسر که خداحافظی می کردیم همه گفتن موقع زایمان خیلی دعامون کن, منم گفتم:"باشه, اول شما دعا کنین من بزام اون وقت براتون دعا می کنم!"


+شازده دوباره تو این هفته چند روز می خواد بره سفر. نمی شه هم که نره. دلخورم و هیچ چاره ای نیست جز این که سعی کنم ظاهرا مثل آدمای متمدن با این قضیه برخورد کنم! می ترسم آخرش خانم کوچولو بدون حضور باباش به دنیا بیاد.



توفیق اجباری استراحتی

بار و بندیلمون رو جمع کردیم و نزول اجلال فرمودیم منزل پدری! نه برای این که این روزای آخر استراحت کنم و مواظبم باشن, چون شازده خان صبح امروز اجبارا تشریف بردن سفر کاری! به خودم بود ترجیح می دادم خونه بمونم, شازده به زور منو فرستاده و گفته مردم شانس دارن, زناشون 9 ماه حاملگیشون خونه مامانشونن, تو چرا چسبیدی به خونه؟! و ما نفهمیدیم آیا این شانسه برای یه مرد که زنش مدام خونه پدرزنش باشه؟! و این که یه خانمی تو دوره بارداریش سنگین و رنگین بشینه سر خونه و زندگیش و به پدر و مادرش زحمت نده و باعث معذب شدن شوهرش نشه, می شه بدشانسی؟!


به خانم کوچولو گفتیم فعلا سرجاش تشریف داشته باشه تا باباش برگرده! پریروز که دکتر بودم با اطمینان گفت این هفته به دنیا نمیاد! شازده هم گفته اگه اتفاقی افتاد بهش زنگ بزنم سریع خودشو می رسونه.

علی رغم این که اولش خیلی دلخور بودم از این قضیه ولی بد هم نشد! یه توفیق اجباری برای استراحت!


جمعه کسالت بار

 یک روز جمعه کسل کننده, بدون هیچ برنامه تفریحی جالب توجه, بدون هیچ گونه حال و حوصله ای برای انجام هر کار مفیدی, بدون ارائه هیچ پیشنهاد به دردبخوری برای گذران اوقات:

به گل پسر می گم که چرا همه اسباب بازیاشو تو هال ولو کرده و نمی ره تو اتاق خودش بازی کنه, شازده می گه چرا گیر الکی می دی به بچه!

شازده می گه چته بی حال و حوصله ای, منم قاطی می کنم که تو نمی فهمی ماه آخر حاملگی یعنی چی و ...! گل پسر با اخم می گه:"مامان! چرا بی ادب می شی؟! آدم با شوهرش این جوری حرف می زنه؟!!!"

پدر و پسر خوب هوای همو دارن! این دختره هم سفت و محکم سر جاش وایستاده نمیاد مدافع مادرش باشه!



معلومه اعصاب ندارم؟! اینم صرفا جهت آپ کردن بود و لاغیر!


صبح فکر می کردم یعنی می شه این آخرین جمعه سه نفره مون باشه و جمعه بعد خانم کوچولو اومده باشه؟! ولی الان امید چندانی ندارم!



از عجایب گوگل!

حالا محض تفریح و عوض شدن فضا بریم ببینیم ملت با سرچ چه کلمه ها و جمله هایی سر از وبلاگ من در آوردن. توضیحات بنده رو هم در کنارش ببینین!



_ از رنگ مشم خوشم نمیاد چی کار کنم؟: رنگساژش کن امیدوارم بهتر بشه و خوشت بیاد!

_ از کجا مطمئن شم باردارم: آزمایش بده جانم!

_ فسقلی ها: اطراف من زیادن!

_ باقالی پاک کرده: چیز خوبیه!

_ آغوشت: آغوش کی؟ من؟!

_ آدرس وکیل برای مهریه: فعلا قصد کار کردن ندارم!

_ اومدم از راه دور کاش بشه: آره خدا کنه بشه!

_ بار اول با هم خوابیدن: خاک عالم! من کی از این بی ناموسی ها این جا نوشتم؟!

_ آهنگ های راجع به خیانت: من که دوست ندارم و گوش نمی دم!

_ بچه ام سرما خورده چی کار کنم؟: اگه شدیده حتما ببرش دکتر. 

_ باز هم اومد سراغم: کی یا چی دقیقا؟!

_ پسر اندامی: این جا دنبالش نگرد!

_ چی کار کنم زنم خونه رو مرتب کنه؟: باید خودش بخواد. از دست شما کاری برنمیاد! بهتره خودت دست به کار بشی!

_ خانم کاسب در شمال: جل الخالق! وبلاگ من و این حرفا؟!

_ چی کار کنم بچه ام سه قلو بشه؟: این در تخصص زن برادرمه!!! حالا سه قلو می خوای چی کار؟ خوشحالی ها! می دونی چه قدر زحمت و دردسر داره؟

_ خواهرشوهر بدجنس من: من که نه خواهر شوهرم بدجنسه نه خودم خواهرشوهر بدجنسیم! اینو از کجا آوردی؟!

_ داستان های جاسوسی: دوست دارم!

_ درس یا شغل آزاد؟: شک نکن شغل آزاد!!!

_ خوش اندامی: ما که در رسیدن بهش ناکام موندیم. انشاالله شما نمونی!

_ دلم یه خونه با یه بالکن می خواد: من نیز!

_ دوست پسر من بلاگ اسکای: جان؟!

_ زن دوم شوهرمو دیدم: خدا صبرت بده.

_ سختی رانندگی یاد گرفتن: من که خیلی سخت یاد گرفتم. انشاالله شما راحت یاد بگیری!

_ زایمان در بیمارستان دادگستری: من اون جا زایمان نکردم و قصدش رو هم ندارم. این جا نمی تونی اطلاعاتی در موردش پیدا کنی!

_ سرکارم ولی پر خوابم: بهتر بود مرخصی می گرفتی و می موندی خونه می خوابیدی!

_ بانو دنگی: کی هست؟! اون سریال کره ایه رو می گی؟ من اصلا ندیدم!

...



من همچنان همین جام!

گفته بودم اگر خبری ازم نشد بدونین رفتم برای زایمان. پس حالا که اومدم پست گذاشتم یعنی نرفتم و خانم کوچولو همچنان در اندرونم جا خوش کرده!

قضیه این بود که چهارشنبه صبح که بیدار شدم حس کردم زایمانم زودتر از هفته چهلمه و باید زودتر کارای باقی مونده مو انجام بدم.مشغول امور خوشگلاسیونی خودم شدم تا از حالت هپلی دربیام و خوش تیپ برم برای زایمان! بعد از ظهر هم علامتی دیدم که تو کلاس های آمادگی زایمان و سرچ های اینترنتیم گفته بودن نشون دهنده شروع دردهای زایمان به زودیه. همون روز مشاور طب سنتی ای که چند باری پیشش رفته بودم تماس گرفت که حالمو بپرسه و وقتی براش گفتم چی شده, گفت آماده باش که به احتمال خیلی زیاد فردا یا پس فردا دردات شروع می شه و یک سری توصیه کرد. منم دلم شور افتاد و تند و تند مشغول جمع و جور کردن خونه و گذاشتن وسایل باقی مونده تو ساک بیمارستان شدم و موندم منتظر! شازده هم پنج شنبه سر کار نرفت. خرید کردیم و کارای خونه  رو انجام دادیم...

اما هنوز که هنوزه خبری نیست! امروز با منشی دکترم هماهنگ کردم که وقت ویزیتمو بیاندازه برای امروز. اما خانم دکتر در کمال خونسردی گفت دلیلی نداره حتما دردات به زودی شروع بشه و ممکنه تا چند هفته دیگه هم طول بکشه! فقط به خواست خودم برام سونوگرافی نوشت.

دیگه منم بر خلاف چند روز گذشته که مدام تو فکر و خیال بودم و منتظر, از دیشب زدم به خیالی! حالا که همه کارام انجام شده, می خوام روزهای باقی مونده رو به استراحت بگذرونم و انرژی ذخیره کنم. البته شازده بر خلاف من خیلی بی طاقت و کلافه شده و می گه خدا کنه زودتر زایمان کنی تا من خیالم راحت بشه و از بلاتکلیفی دربیام!



از شگفتی های مادر شدن اینه که منتظر باشی و مشتاق برای شروع شدن دردهایی که خیلی سخت و جانکاهه! بر خلاف شرایط عادی که از درد گریزونی...


از کامنت های پر محبت دوستان برای پست قبل خیلی خیلی ممنون. همچنان محتاج دعای خیرتون هستم.


لحظه دیدار نزدیک است

انگار دارم بزرگ تر می شم, مثل کرم ابریشمی که داره پروانه می شه. حس می کنم پایان انتظار خیلی نزدیکه و بیشتر از دلهره و نگرانی, آرامش دارم. خودمو کامل سپردم دست خدایی که منو واسطه خلقت یکی از بنده هاش کرده و اشک تو چشمام جمع می شه از تصور مهربونیش نسبت به من وقتی می دونم فقط یه ذره کوچیک از این مهربونی رو تو وجود من نسبت به بچه هام گذاشته...



اگه طی چند روز آینده خبری از من نشد بدونین رفتم برای زایمان.

خیلی خیلی برای من و خانم کوچولو دعا کنین.